عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وهشت -نمی دونم سعید راجع به من چی بهت گفته ولی من هرچی باشم احمق
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_ونه
مرد جوان در حین حرف زدن سریع دستی را که با آن گوشی اش را گرفته بود با دست دیگرش که کیفش چرمی اش را حمل می کرد عوض کرد و بی توجه به پسرک چشم تیله ای که اورا می پاییدبه طرف ساختمان کلاس ها رفت. شروین با نگاهش دنبالش کرد تا وارد ساختمان شد. می خواست بلند شود که سعید را دید. صدایش زد. برگشت نگاهی به شروین کرد اما رویش را برگرداند. دوباره صدایش کرد اما سعید هیچ عکس العملی نشان نداد. تعجب کرد. به طرفش رفت. دستی روی شانه اش گذاشت.
- کر شدی سعید؟
سعید با پسرهایی که اطرافش بودند خداحافظی کرد و راه افتاد. شروین دستش را گرفت.
- هی سعید، با توام
سعید دستش را از دست شروین بیرون کشید. چرخید و با عصبانیت گفت:
-چیه؟ چه کار داری؟
-چته تو؟
-به تو ربطی داره؟ خوب آبروریزی کردی. دیگه چی می خوای؟
-معلومه چی می گی؟ من این چند روز اصلاً تو رو دیدم؟
-خودت رو نزدن به خریت. چهارشنبه رو می گم. اون همه سفارش کردم منو یه سکه پول کردی. می دونی چی به من گفت؟
شروین که تازه متوجه دلیل دلخوری سعید شده بود گفت:
-آها! گفتم چی شده. برای همین اینقدر آتیشی هستی؟ به خاطر یه دختر؟
-نه، به خاطر اینکه اصلاً فکر آبروی منو نکردی. این چه طرز حرف زدن با اون بود. می دونی با چقدر التماس حاضر شده بود قبول کنه؟
-ول کن سعید، دختره خالی بند. عین بز خالی می بست
- فکر می کنی فقط خودت پولداری؟ فقط خودت می تونی سفر خارج بری؟
-خودت هم میدونی من از اول موافق این کار نبودم. فقط به خاطر رفاقتمون قبول کردم. اونوقت تو داری به خاطر یه دختر عوضی با من دعوا می کنی؟
سعید با لحنی مسخره گفت:
-رفاقتمون؟ قبول کردی که آبروی منو ببری. تو هیچ کس رو آدم حساب نمی کنی. فکر می کنی پولدار بودن فقط مخصوص توئه. دوست داری بقیه رو تحقیر کنی
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_ونه مرد جوان در حین حرف زدن سریع دستی را که با آن گوشی اش را گر
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهفتاد
- خواب دیدی خیر باشه. اون تنها چیزی که بلد بود خالی بستن بود که مخ یه کسایی مثل تو رو بزنه
- تو تحمل دیدن یکی مثل خودت رو نداری
شروین عصبانی یقه سعید را گرفت و داد زد:
-می دونی کجا سوارش کردم؟ دم خونه دائیم! می گفت خونه خودمه. گفته پولدارم تو احمق هم باور کردی. تنها چیزی که برات مهمه پوله. خیلی خب، برو دنبال همون که یه وقت ناراحت نشه
یقه اش را ول کرد و به طرف کلاسش رفت. سر کلاس جای مخصوص خودش نشست و سرش را روی میز گذاشت. چند دقیقه بعد شاهرخ وارد شد. سر بلند کرد تا شاید با دیدن شاهرخ کمی آرام شود. چهره اش آرام بود و با همان لبخند کلاس را اداره می کرد. آخر کلاس بحث امتحان راه افتاد.
- استاد؟ چرا نیومدید؟ ما کلی سوال داشتیم
- استاد رضایی که بودند
- استاد رضایی حوصله جواب نداشت. می گفت هرچی تو برگرست
- متأسفم اما نمی تونستم بیام
- پس برگه ها چی؟ تصحیح نکردید؟
- چرا. برگه ها تصحیح شده
- ماکس کی بود؟
-چندتایی 9 داشتیم. بقیه هم بد نبودن
برگه ها را از کیفش بیرون آورد و دست یکی از بچه ها داد تا پخش کند. چندتایی از بچه ها برگه به دست پیش شاهرخ رفتند. کلاس که تمام شد شروین برگه اش را برداشت و دنبالش دوید. صبر کرد تا سرش خلوت شود. وقتی آخرین نفر رفت خودش را کنار شاهرخ رساند.
- سلام
شاهرخ با دیدن شروین لبخندش محو شد و خیلی جدی جواب سلامش را داد. شروین هم پایش راه افتاد.
- کجایی تو؟ چرا گوشیت خاموش بود؟
-گفتم که مشکلی پیش اومد. کار مهمی داشتی؟
-نه، فقط نگرانت شدم
- خیلی ممنون. خوبم
شروین که از لحن خشک و رسمی شاهرخ تعجب کرده بود گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد - خواب دیدی خیر باشه. اون تنها چیزی که بلد بود خالی بستن بود ک
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهفتاد_ویک
-مثل همیشه نیستی! چرا اینقدر گرفته ای؟
-من حالم خوبه. تو چی؟
-ببین شاهرخ ...
شاهرخ حرفش را قطع کرد و گفت:
-توی دانشکده و بین دانشجوها من مهدوی هستم. قبلاً هم گفتم
- خیلی خب. جناب استاد مهدوی! اگه چیزی می خوای بگی رک بگو. این چند روز به اندازه کافی مشکل داشتم. چند روز غیبت زده حالا هم با گوشه و کنایه حرف می زنی
- انتظار داری با آدمی که اینطور امتحان داده چه جوری رفتار کنم؟
شروین که انگار پیچ مسئله باز شده باشد خنده ای کرد و گفت:
-جناب دکتر! شما اینقدر هول بودید که درست به برگه من نگاه نکردید. من ماکس شدم. ببین، اینم برگم
شاهرخ ایستاد، نگاهی به برگه ای که دست شروین بود انداخت و بعد نگاهی به شروین. لبخند تلخی زد و گفت:
-نه آقا شروین. اینو نمی گم. چهارشنبه عصر، بعد از امتحان، ازت انتظار نداشتم. ناامیدم کردی
این را گفت، سری تکان داد و رفت. شروین باورش نمیشد. در جایش خشک شد. زانوهایش طاقت نگه داشتن بدنش را نداشت. به زور خودش را کنار دیوار رساند و تکیه داد. یعنی شاهرخ او را دیده بود؟ چند دقیقه ای به همان حال ماند و بعد سلانه سلانه از ساختمان بیرون رفت. هنوز نمی توانست آنچه را شنیده بود هضم کند. چطور ممکن بود؟واقعا شاهرخ اورا دیده بود؟با خودش فکر کرد شاید سعید که از دستش عصبانی بوده لویش داده.اما یادش آمد که سعید امکان ندارد با شاهرخ حرف بزند. توی خیابان بوق تمام ماشین ها را درآورد. یا بدون راهنما می پیچید یا سرعتش کم بود. وقتی رسید خانه روی تختش ولو شد. قاب عکسی را که روی میز کنار تخت بود برداشت. عکس خودش و شاهرخ بود که با هم کوه رفته بودند. رو به عکس شاهرخ گفت:
-تو از کجا فهمیدی؟
بعد قاب را سر جایش گذاشت، دست هایش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد ...
•فصل هفدهم•
نگاهی به در کرد. هرچه در زد کسی در را باز نکرد. شماره اش را گرفت اما پشیمان شد. قبل از اینکه بوق بخورد قطع کرد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #مجردانه♡•]
\\👒
حسین بن بشّار میگوید:
•\ڪتَبْتُ إِلَے أَبِے الْحَسَنِ الرِّضَا علیه
السلام أَنَّ لِے قَرَابَةً قَدْ خَطَبَ إِلَے
ابْنَتِے وَ فِے خُلُقِهِ شےءُ...\•
فَقَالَ:
لَا تُزَوِّجْهُ إِنْ ڪانَ سَّےِّ الْخُلُقِ.
به امام رضا[ع]
نامه نوشتم ڪه يڪے از بستگانم به
خواستگارے دخترم آمده ولے بد اخلاق
است...
حضرت فرمودند:
اگر بد اخلاق است به او دختر ندهید.
📚••ڪافے ج 5، ص 563
\\👒
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
وقتے همسرتون اشتباه میڪنه،
به او نگید: "دیدے گفتم...!😐
⛔️•| تمام ڪنيد اين ديدے گفتم ها رو..
چرا ڪه، اگر همسرتون از اشتباه ڪردن
در حضور شما هراس داشتــه باشه، شڪ
نڪنيد به تدريج از شما دور خواهد شد.
#شماڪهاینونمےخواید؟!☺️
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
..|🕊شـکـر دائمــے🙏
..|👤اگر انسان برسد به چنین مقامے که
: هرچه از جانب حق به او می رسد،
خدا را در آن مشاهده کند و مسرور 🍃به آن
نعمت باشد، پس هــمـیشه شاکر است.
#بندهےشاکرخداباشیم
#آیتاللهمحــمـدتقےآمــلے
•• @asheghaneh_halal••
..|🍃
#ریحانه
💚|•° چــادر مادر من فاطمه، حرمت دارد...
📌|•° قاعــده، رســم، شرایط دارد...
☝️|•° شــرط اول، همه اش نیت توست...
🔨|•° محــض اجبــار پدر یا مادر...
🎓|•° یا که قانــون ورودیه دانشگاه است...
✅|•° یا قرار است گزینش شوی از ارگانی...
😏|•° یا فقــط محــض ریــــا...
💄|•° شایدم زیبــایی، با کمی آرایش...
✋️|•° نمیارزد به ریــالی خواهــر...
#امانتدارِ_یادگارِ_مــادر_باشیم
بانــوے ـخاصــ😇👇
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍒•| #دردونه |•🍒
صحبت ڪردن با مادر خود
همان اثر بغل ڪردن را بر جسم
و ذهن دارد و استرس را به طرز
چشم گیرے ڪاهش مے دهد😌
شنیدن صداے مادر در آن
لحظه هورمون اوڪسے توسین
(هورمون عشـ💚ــق) را ترشح میڪند...
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
[• #خندیشه😉 •]
اینقد از پهبــادشون
حــرف به میون میاریـــم✌️😄
تا ڪمڪم خودشون برن گوشه اُزلت
و از غم و غصه دار و فانے وداع بگن😎
چه جورےڪه ترامپ هر جا میشینه
میگه ایرانیا #تروریستن👊
اونم تازه حــرف مُفت میزنه😂
ما هم مقابله به مثل میڪنیم✌️🇮🇷
امــــــا حرف ما رو همه جهــان
میبیـــنن ڪه حقیقـــتهـ☺️
بــا تصاویـــر HD✌️
طنــز سیاســے را با ما دنبال ڪنید👇
•|😅|• @Rasad_Nama
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •]
🌸•• سہحقیقت در بـاب ظهور:↓
{🍃قطعیت ظهـور.
{🍃قابلیت تعجـیل.
{🍃قابلیت تـاخیر.
پیشنهاد دانلود👌☺️
#اللهمعجللولیڪالفرج
#حجتالسلامماندگارے
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_ویک -مثل همیشه نیستی! چرا اینقدر گرفته ای؟ -من حالم خوبه. ت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهفتاد_ودو
سوار ماشین شد که برود ولی نتوانست. دوباره شماره گرفت.
- هرچه باداباد
بعد از چندتا بوق بالاخره گوشی را برداشت
- سلام. خوبی؟ دم خونه ام، نیستی؟ کجا؟ اوکی
تماس را قطع کرد و راه افتاد. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و وارد پارک شد. از راه بین درختها گذشت و وسط راه ایستاد. به دنبال شاهرخ اطراف را نگاه کرد. باد برگهای زرد را از درختان جدا و توی هوا پخش کرد. یکی از برگها توی صورتش خورد. برگ را از جلوی صورتش کنار زد. شاهرخ را دید که در انتهای مسیر، روی یکی از نیمکت ها نشسته بود وکتاب میخواند. بادی که می آمد موهایش را توی صورتش می ریخت و شاهرخ را مجبور می کرد آنها را کنار بزند. پالتویی خاکستری رنگ پوشیده بود و پایش را روی هم انداخته بود.
- سلام
شاهرخ کتابش را بست، لبخندی زد و دستش را دراز کرد:
-علیک سلام
خودش را کنار کشید تا شروین بنشیند. شروین نشست اما نمی دانست چگونه سر بحث را باز کند. به جلو خیره شده بود. شاهرخ کتاب کوچکش را توی جیب پالتویش گذاشت، به طرف شروین چرخید و گفت:
-خب؟ چه خبر؟
-خبری نیست
- فکر نمی کردم ماکس بشی. نکنه انصراف بازار گرمی بود؟
شروین متعجب نگاهش کرد.
- سعید راست می گه که حافظت دو ساعته است. هر روز صبح که پا میشی کل مغزت ریست می شه؟
شاهرخ خندید.
- چطور؟
-دیروز خشک و رسمی و امروز انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
- هنوزم ناراحتم ولی قرار نیست به خاطر یه اشتباه همه چیز تموم بشه
- تو جوری برخورد کردی که فکر کردم اشتباه من اونقدر بزرگه که امکان نداره فراموش کنی
- در اینکه اشتباهت بزرگ بوده شکی نیست ولی همیشه وقت برای جبران هست. من فقط می تونم بهت تذکر بدم
- تذکر؟ اگر برات مهم بود قبلش می گفتی نه حالا
- انتظار داری همیشه من بهت بگم چه کار کنی؟ نمی تونی خودت تصمیم بگیری؟
شروین با ناراحتی گفت:
-اگر باید خودم تصمیم بگیرم پس دیگه به کسی ربطی نداره که بخواد تذکر بده
شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت:
- گوش کن شروین...
شروین دست شاهرخ را پس زد، با عصبانیت بلند شد، روبروی شاهرخ ایستاد و داد زد:
-نه! تو گوش کن جناب دکتر مهدوی! اون روز که می خواستم ازت سوال کنم کجا بودی که حالا اومدی و سرزنشم می کنی؟ فکر من بیشتر از این نمی رسید. از کی باید کمک می خواستم؟
شاهرخ به آرامی گفت:
-من بهت گفته بودم از کی باید کمک بخوای
شروین دستش را به کمرش زد و خنده ای کرد.
- هه!
بعد اشاره ای به آسمان کرد وگفت:
- اون؟ اون کمک نکنه سنگین تره. همینکه کمک خواستم تو غیبت زد
- تو کار خودت رو انداختی گردن اون
- تو چه می دونی من چی خواستم؟
-همینکه اشتباه کردی معلومه درست نخواستی
- بس کن شاهرخ. اینها بهانه است
- چرا؟ چون تو راضی نیستی؟
-نمی دونستم چه کار کنم. ازش خواستم اگر درست نیست جور نکنه و درست بر عکس شد. دیگه باید چه کار می کردم وقتی خودش راه رو صاف کرد؟
-پس اگه رفتی تو یه مغازه و صاحب مغازه افتاد مرد یعنی خدا راه رو برات صاف کرده که دزدی کنی؟ نه شروین، مسیر درست و غلط از هم جدا شده. باید قدرت تشخیصت رو بالا ببری، خوب و بد رو بدونی نه اینکه اگه یه راهی اومد جلوی پات بری و بگی اگه نمی خواست جور نمیشه. عیب از ندونستن توئه که راه و چاه رو بلد نیستی. این کار رو خراب می کنه. کسی که بدونه درست چیه هرگز دست به خطا نمی زنه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_ودو سوار ماشین شد که برود ولی نتوانست. دوباره شماره گرفت. - هرچ
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهفتاد_وسه
شروین با تمسخر گفت:
-جداً ؟ مگه نمی گی اون خوبی رو دوست داره؟ اگه کار من اشتباه بود چرا کمکم کرد؟
- خوبی رو دوست داره، اما کسی رو مجبور به خوب بودن نمی کنه. به خواست و انتخاب تو احترام گذاشت. کمکت کرد تا به اونچه که می خوای برسی. انتخاب خودت رو سرزنش کن نه کمک اون رو
شروین که ذهنش درگیر شده بود از طرفی جوابی نداشت که بدهد شروع کرد به قدم زدن و شاید چون احساس می کرد که اشتباه از خودش بوده بحث را ادامه نداد .شاهرخ هم گذاشت تا آرام شود. کمی که را رفت عصبانیتش کمتر شد.گوشه صندلی نشست. شاهرخ همچنان مشغول خواندن کتابش بود و شروین را گذاشت تا کمی فکر کند. شروین چند لحظه ای ساکت ماند بعد سر چرخاند و درحالیکه ذهنش جای دیگری بود سرتاپای شاهرخ را ورانداز کرد و مثل کسی که کوکش کرده باشند پرسید:
-چی می خونی؟
شاهرخ جلد کتاب را نشان شروین داد و موبایلش را که گویا پیامک داشت نگاه کرد. با خواندن پیام لبخند مخصوصی روی لبش نشست و گفت:
-من دیگه باید برم. مهمون دارم. تو هم میای؟
-نه. می خوام یه کم تنها باشم
شاهرخ بلندشد . شروین که هنوز فکرش مشغول بود گفت:
-من نرفتم پارتی. پس قرارم مشکل نداشت. برای همین کمکم کرد
شاهرخ یقه پالتویش را صاف و موهایش را مرتب کرد و گفت:
-بازم که داری توجیه می کنی! دو دو تا همیشه چهارتاست
این را گفت، مثل سلام نظامی دستی کنار سرش گذاشت:
- خداحافظ مرد جوان
و راه افتاد.شروین با نگاهش دنبالش کرد. شاهرخ تا اواسط راه رفته بود که بلند شد، دوید، خودش را به شاهرخ رساندو همراهش رفت...
شروین گوشه اتاق نشسته بود و شاهرخ در رفت و آمد بود که به قول خودش وسایل پذیرایی را آماده کند. خوشحالی عجیبی در چهره اش می دید. شاهرخ همیشه لبخند می زد اما این بار لبخندش از سر خوشرویی نبود. آنقدر غرق شادی خودش بودکه متوجه نشد شروین به او خیره شده. داشت در ذهنش تصور می کرد اگر بخواهد شاهرخ را توصیف کند چه خواهد گفت؟و با خودش فکر کرد:
چشمانی تقریبا درشت، بینی یونانیو پوستیگندمگون. موهایی مشکی، خوش حالت و تقریباً بلند که حدوداً تا شانه هایش می رسید. دندان هائی ردیف و فکی مردانه که ریشی ملایم روی آن را پوشانده بود. لبخندهای مهربان و نگاه آرامش حکایت از روحی بزرگ و صبور داشت و شیطنتی که در عمق چشمهایش - به قول شروین- حبس شده بود، نشانی بود از سالها تلاش و مبارزه برای رام کردن روح سرکشش. قدی متوسط داشت و با طمانیه قدم بر می داشت. بزرگی و آرامش روحش جسمش را نیز تحت سلطه درآورده بود. در حرکات و رفتارش می شد سُکَینِه و استواری را به راحتی مشاهده کرد،چیزی که شروین متلاطم همیشه از تماشای آن لذت می برد. احساس می کرد اگر راز این آرامش را کشف کند جواب همه سئوالهای عمرش را گرفته است.
داشت به توصیفات ادامه میداد که صدای در او را از دنیای فکر و خیال بیرون کشید. شاهرخ با شنیدن صدای در بشقاب ها را روی میز گذاشت، راست شد و از پنجره نگاهی به در کرد. از نگاهش میشد
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_وسه شروین با تمسخر گفت: -جداً ؟ مگه نمی گی اون خوبی رو دوست دار
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهفتاد_وچهار
هیجانی همراه با شعف را خواند.پیراهنش را صاف کرد، آستین هایش را بالا زد،نگاهی در آینه کرد، پشت موهایش را صاف کردو رفت تا در را باز کند. وقتی در را باز کرد با دیدن جوان پشت در، برق نگاهش بیشتر شد. سلام کرد و جوان را به داخل تعارف کرد. جوان پائین آمد و با هم دست دادند. طوری یکدیگر را در آغوش گرفتند که گوئی سالهاست یکدیگر را ندیده اند. شروین پشت پنجره ایستاده بود و تماشا می کرد. با دیدن چهره جوان یادش آمد که این همان هادی است که چند بار در اتاق کار شاهرخ دیده بودش. باز هم این چشم ها ...
از دور می دید که باهم احوالپرسی می کنند. شاهرخ را دید که از پله ها بالا رفت و سرش را از در بیرون برد و نگاهی به اطراف کوچه انداخت و بعد با چهره ای متعجب و نگران به داخل برگشت. روبروی جوان ایستاد. جوان چیزی گفت که به محض شنیدن آن لبخند و شادی از چهره شاهرخ رفت و با ناراحتی پرسید:
- آخه چرا؟
- گفتن فعلا صلاح نیست. باید صبر کرد
شاهرخ که غم در چشمهایش موج می زد به جوان نگاه کرد آهی کشید و سرش را پائین انداخت. جوان دستی روی شانه شاهرخ گذاشت:
- باید تسلیم بود. درسته؟
شاهرخ سرش را بلند کرد. اشک در چشمهایش حلقه زده بود. لبخندی از سر درد زد و سری تکان داد.
- البته
جوان برای اینکه جو را عوض کند گفت:
- اجازه نیست بیام داخل؟
شاهرخ دستی به صورتش کشید، لبخندی زد و گفت:
- ببخشید
و با دستش به اتاق اشاره کرد
- بفرما
وارد راهرو که شدند هادی نگاهی به کفش توی جا کفشی و بلوز آویزان به چوب لباسی انداخت و گفت:
-انگاری تنها نیستی؟
- شاگردمه
شروین توی طاقچه پنجره نشسته بود. وقتی وارد شدند بلند شد. دست داد و سلام کرد. شاهرخ به هم معرفیشان کرد.
- این دوست من آقا شروین. ایشون هم آقا هادی هستند
- خوش بختم آقا شروین
شروین سر تکان داد..وقتی نشستند شاهرخ گفت:
- این آقا هادی هم سن و و سال توئه شروین. با این تفاوت که استاده نه شاگرد
شروین با تعجب نگاهی به هادی انداخت و گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
#همسفرانه
🤒]° مبتــلایــم کــــردهای،
💊]° درمان نمیخــواهم که عشقــ؛
😋]° بیگمــان شیــرین تــرین
😬]° بیمــاریِ دورانِ ماست...
#فرشاد_کولیوند✍
#روانیتــم😆
بھ وقت ـعاشقے😉👇
•°❤️•° @Asheghaneh_Halal