eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
👒🍃••] #همسفرانه استاد ڪلاس درس عـــشقــــ•😍• گفت به من ڪه تعریف ڪن خوشبختے را•😕• گفتم به او و همہ‌ے حضار خــــوشبختے یعنے•👇• ڪسے هست ڪه مرا•☺️• با همه‌ی هرچه ڪه هستم•😘• دوســـــــــــــــــت دارد•❤️• #خوشبختم‌با_داشتن‌تو💐😍 👒🍃••] @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° ☺️] من‌ و انتحاب بُتُن. حواهش می‌تونم. حواهش!! 🤔] بزار فکر کنم!!! یه دلیل کوچولو بیار. ☺️] من چه جیچ و جیچ می‌تونم بلات ، حنده توچیچ می‌تونم بلات. ☺️] من حاضلم . حاضل تلدن ندالم. نِه عالَمه پَلَنده دالم . 😍] معلومه که تو انتخاب منی شیرین زبونم .😘😘 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_ویک مادر شروین که از این حرف خیلی عصبانی شده بود گفت: -این
🍃🍒 💚 -بله، نگران نباشید هانیه دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما صدای مادر که صدایش می زد مانع شد: -من باید برم آقا. راه رو که بلدید؟ -بله ممنون * شروین روی مبل افتاد و گفت: -خب؟ پس میانجی گری هم بی فایده بود. بهت گفته بودم بعد در حالیکه سعی می کرد دلخوری اش را به روی خودش نیاورد ادامه داد: -پس تصویب شد - چی؟ -اینکه من بمونم قبل از اینکه شاهرخ جواب بدهد کسی در زد: -بفرمائید کسی که وارد اتاق شد دختری بود که شروین تمایل چندانی برای روبرو شدن با او نداشت. - ببخشید استاد، اجازه هست؟ - خواهش می کنم. بفرمائید شروین برای اینکه نخواهد حرفی بزند سرش را پائین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشی اش شد. - ببخشید استاد این مسئله هائی که گفته بودید حل کنیم چند تاییش واقعاً سخته. هرکاری می کنم جور در نمیاد بعد برگه ها را به شاهرخ داد و اضافه کرد: -می خواستم اگه میشه یه راهنمائی بکنید شاهرخ مسئله ها را نگاه کرد بعد سر بلند کرد و گفت: -راستش من الان کلاس دارم باید برم - کی وقتتون آزادِ؟ فردا صبح هستید؟ - آره فردا از 8 صبح هستم. البته امروز هم بعد از کلاس یک ساعتی هستم ولی فکر کنم دیر وقت بشه این را گفت و یکدفعه چشمش به شروین که سرش روی موبایلش بود افتاد و انگار فکری به ذهنش رسیده باشد گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_ودو -بله، نگران نباشید هانیه دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما ص
🍃🍒 💚 -البته ایشون هم می تونن کمکتون کنن. درسته آقای کسرائی؟ شروین که جا خورده بود سر بلند کرد: - ها؟ بله؟ -ایشون چند تا مسئله دارن منم کلاس دارم شما می تونید کمکشون کنید؟ شروین که هنوز گیج بود گفت: -من؟ ولی فکر نمی کنم بتونم - اینها درسهای سال پیشه. مسلماً بلدید شروین به تته پته افتاد. - ولی ... باشه ... اما قول نمیدم بلد باشم دختر که چندان راضی به نظر نمی آمد گفت: -ولی استاد من می تونم فردا بیام. اینجوری مزاحم ایشون هم نمیشم شروین با چهره ای عصبانی و نگاه هایی خشمگین در حالیکه سعی می کرد دختر نبیند برای شاهرخ خط و نشان می کشید ولی شاهرخ بی توجه به چهره سرخ شده شروین همانطور که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت: -نه، مزاحمتی نیست. ایشون مباحث آنالیز رو خیلی خوب بلدن شروین دید چاره ای ندارد. - بله، خواهش می کنم مزاحمتی نیست شاهرخ بلند شد، کیفش را برداشت و تعدادی برگه سفید روی میز جلوی شروین گذاشت و گفت: -چرکنویس، ممکنه نیاز بشه بعد به سمت در رفت و گفت: -موفق باشید. من بعداً جوابها رو نگاه می کنم تا اشکالی نداشته باشد. فعلاً خداحافظ در را باز گذاشت و رفت. هر دویشان نگاهشان به درمانده بود بعد سرشان را به طرف هم چرخاندند. دختر زیر لب گفت: -اگر می دونستم شما اینجائید اصلاً نمی اومدم شروین که فکر نمی کرد بعد از آن معذرت خواهی سخت و رسمی! چنین چیزی را بشنود چهره اش در هم رفت و گفت: - واقعا آدم نمک نشناسی هستید. من که معذرت خواهی کردم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وسه -البته ایشون هم می تونن کمکتون کنن. درسته آقای کسرائی؟ شر
🍃🍒 💚 - هرجور دلتون می خواد رفتار می کنید بعد می خواید با یه معذرت خواهی همه چیز رو تموم کنید شروین که خیلی بهش برخورده بود گفت: - مطمئن باشید من هم اصلاً تمایلی به دیدن شما نداشتم. دیدید که استاد گفتن. پس زودتر بیاید این مسئله ها رو حل کنیم تا هر دومون خلاص شیم دختر در حالیکه می نشست با لحن محکمی گفت: -حتماً ! شاهرخ که توی راهرو، پشت دیوار ایستاده بود و صدایشان را می شنید، جلوی خنده اش را گرفت تا مبادا صدایش را بشنوند. وقتی سرو صدایشان خوابید و مطمئن شد که مشغول حل مسئله هستند رفت... شروین روی صندلی نشسته بود و منتظر بود تا شاهرخ کلاسش تمام شود. - مثل اینکه مسئله ها خیلی هم سخت نبود سرش را به طرف شاهرخ که داشت نزدیک می شد چرخاند. - خیلی خوشحالی، نه؟ شاهرخ که وانمود می کرد چیزی نفهمیده گفت: -تو هم باید خوشحال باشی. حل کردن اون مسئله ها یعنی درست رو خوب یاد گرفتی شروین بلند شد و خاکهای خیالی شلوارش را تکاند و گفت: - هه هه! با مزه! شاهرخ خندید. * صدای قیژ در راهرو از خواب بیدارش کرد. از پنجره نگاه کرد. چیزی توی حیاط نبود. فکر کرد دوباره گربه از لای در وارد خانه شده. از اتاق بیرون رفت. آرام آرام گربه را صدا زد: -پیشی؟ پیش .... پیش ... اما توی راهرو خبری نبود. نگاهی به آشپزخانه انداخت. می خواست وارد اتاقش شود که دید در اتاق شروین باز است. یواشکی از لای نگاه کرد. شروین را دید که کنار رختخوابش نشسته! زانوهایش را بغل کرده بود و سرش را روی زانوها گذاشته بود. دست دراز کرد و از جلویش چیزی را برداشت. تسبیح بود. بدون اینکه بشمرد دستش گرفته بود. شاهرخ لبخندی از سر رضایت زد و برگشت توی اتاق ! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
••🎊•• #عیدانه یڪ لحظہ چشمت را ببند و دل هوایے ڪنــ💚|• با یڪ سلامِ سادهــ✋|• خود را✵رضایے✵ڪنــ🌿|• حتما نباید روبروےِ گنبدش باشے🌼|• اصلا میان خانه، دل را✵رضایے✵ڪنــ💗|• #تولدت‌مبارڪ‌آقاےمن #دورم‌اماساڪن‌قلب‌من‌همین‌حرم‌است @asheghaneh_halal ••🎊••
[• 😌☝️ •] ڪبوتر مےگفت: عاشق آسمان است🕊 اما رويِ گنبد تو مےنشست😍 آسماني‌تر از تو مگر پیدا مےشود؟♡:) 💚🎈 °•🎊•° @Asheghaneh_Halal
[• #آقامونه😌☝️ •] •| و عشــق💚 •خنڪاے نسیمِ👇 حضـور «تـوسـت»😘• •ڪه تابستـانِ احساسم را😌 پــر مےڪنــد✋• •| از بهـــار...🍃 #امیرعباس_خالقوردے|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(443)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• #صبحونه •°• |•صُبحـ‌ ها•| بیشٺَر ازْ نُور...•✨↓ |•ٺــو•| را مےخواهَمـ...•♥🍃 #صبحٺون‌عاشقانہ @Asheghaneh_halal •••🍃•••
••🌺•• اشک می‌بارید از چشمان سلمان مثل ابر گفت من یک قطره‌ام پیش تو ای دریای صبر! ای خوشا «اللهُ نور»ی که توای پروانه‌اش خوش به حالش که تو دنیا آمدی در خانه‌اش •|💐|• @asheghaneh_halal ••🌺••
#همسفرانه شاید باورت نشــود ••😬 اما بی آنڪہ بدانی ••😅 تــو را در لا بہ لاے ••✋ صفحات خط خطـی شد‌ه‌ے دفتــرم ••📖 دوست دارم ••❤️ و با ڪشیدن دستــم بر روے خطــوط ••👌 نوازشت می‌ڪنم ••😍 #دلیل_شعرام_تویی💗🍃 بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
🌱💕 #پابوس | #عیدانه ツ ✨جــــانـــ ڪلاݦ؛ ♡قبـلہ ے هـشتُــم ♡امـــام عـشـــق... ✨هــرڪس ♡ڪہ وصـفِ ݓـو ڔا گفـٺ ♡شــاعـــر اسـٺ...♥️🍃 #تولدٺ‌مبارڪ‌آقاااا🎈🎁🎉 ✾•💛🕊💛•✾ @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی اول کوچه نوغان – پشت بانک صادرات – بوتیک لباس آقا رضا خراسانی قرار شد مشغول به کار شو
..|🍃 |👤 چند باری دعوا راه انداختیم که به زد و خورد کشیده نشد. البته یکبار با مردی سی و چندساله زد و خورد جدی داشتم که بدجور طرفم را نفله کردم. خدا بگذرد از من!✨ گذشت تا اینکه چند اتفاق عجیب در زندگیم به یکباره افتاد! ......از خواب بلند شدم. خواستم صورتم را بشویم و آماده شوم که بروم سرکارم که مادر جلویم را گرفت. زیر لب گفتم: لا اله الا الله..... باز نصیحتا شروع شد.....✨ چشمانش خیس اشک بود! گریه امانش نداد. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت و حرف می زد: - ننه جان ممد انقد بهت مُگم مواظب باش به حرفُم نمُکُنی...... دست و پایم به لرز افتاد! - چی شده مامان؟ -  دیشب خواب دیدُم. خواب دیدُم تو کوچه مان همه دو طرف کوچه به صف واستادَن...... دیدُم از دور دِره امام زمان سِوار یک اسب سیفیدی مِیه. همه واستاده بودن و نِگا مِکِردَن. تا رسید به خانه ما نگاه کِرد به مو و گفت کو او پسرت که مداح بود قاری بود؟...... مویم خودِمه اِنداختوم به پاش گریه کِردُم گفتُم تو رو خدا آقاجان دستشه بیگیرِن...... مبهوت اشک های مادر، خشک مانده بودم. نگاه کرد به صورتم گفت: مِدِنی امام زمان چی گُفت؟ خیره فقط نگاه می کردم. نمی توانستم حتی سرم را تکان دهم. مادر گفت: آقا گفت: ما دستشه گرفتِم. او دِره هی دستشه میکیشه!✨ زانو هایم سست شدند. نشستم و چشم در چشم مادر گریه کردم. های های گریه می کردم. ( خدا می داند که الان هم دارم با اشک هایی که بر گونه هایم می غلطند برایتان می نویسم) می دانید فکرم کجا بود؟✨ باورم نمی شد امام زمانـ💚ـم در اوج کثیفی و پستی و پلشتی ای که بودم هنوز هم دغدغه ام را داشته. باور نمی کردم هنوز دستم به دستشان بود. باورم نمی شد در تمام آن مدتی که غرق در گناه بودم و او دستم را گرفته بوده و من می کشیدم! خدایا! محمد تو کجایی؟!! معلوم هست داری چه کار می کنی؟!!!! انگار با لگد از خواب بیدارم کرده بودند. داشتم دنیای اطرافم را با چشمان باز می دیدم. دیگر هیچ  کدام از زینت هایم برایم رنگی نداشت. دنیا برایم خاکستری شد......✨ آن روز را با حالی عجیب رفتم سرکار. حسین آمد سراغم. ولی زود فهمید که حالم دست خودم نیست. ظهر وقت اذان بعد مدت ها صدای اذان را می شنیدم. نه اینکه اذانی پخش نشده بود. مسجد کنار گوشم بود اما صدای اذان مثل یاسین بود به گوش خر!✨ موذن زاده بود. صدایش را انگار از بهشت پخش می کردند: اشهد ان لا اله الا الله ....... دلم لرزید. حی علی الفلاح....... انگار فقط برای من پخش میکردند. انگار از آسمان صدایم می کردند. بخدا لفاظی نمی کنم. دارم عین احساسم را می گویم. چیزی که آن روز می شنیدم این اذانی نیست که الان می شنویم. صاحب مغازه پشت دخل نشسته بود. از مغازه زدم بیرون. رفتم وضو گرفتم و سر صف ایستادم. شده بودم مثل پسری که از خانه قهر کرده و مدتی در بیابان ها سرگردان بوده و بعد از گذشت ماه ها مسیر خانه اش را پیدا کرده و خسته و خاکی و کثیف به خانه برگشته و سر سفره بین جمع خانواده نشسته و همه دارند او را نگاه می کنند که از خستگی هایش بگوید.✨ انگار حرف ها داشتم که بگویم. اما نه خاطره. بلکه اظهار پشیمانی. ابراز ناراحتی از کاری که کرده بودم. می خواستم داد بزنم که چقدر شرمنده خدایم هستم. می خواستم از خدا تا نشانم دهد آن دلبر از دیده پنهان را که سرم را مقابل پایش آنقدر به زمین بکوبم و بگویم غلط کردم تا بمیرم! پشیمان بودم. به خودم بد کرده بودم. چه نمازی خواندم آن روز. خدایا چقدر دلم برایت تنگ شده بود.✨ ... 💛 •• @asheghaneh_halal •• ..|🍃
🌷🍃 🍃 +مےگفت... یه نوجوون و دیدم تو فڪه ڪه این رملا رو ڪنار میــزد یه چاله میڪند دوباره روشون و میپوشوند ... چند قدم میرفت دوباره یه چاله میڪند و روشونو میپوشوند... _گفتم: جوون داری چیڪار میڪنے؟! +گفت : دارمـ گنآهامو تو خاڪهاے فڪه دفن میڪنم... هرچاله ڪه میڪند واسه یه گنآه ...💔(: •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🍃 🌷🍃
😍😍😍😍🍃🍃🍃🍃 زووود باشــ بیا جا نمونــے👊🏃♀🏃♀ اینجــا پر از دست سازه هاے قشنگ و ارزون قیمتھ😃💕 من قول میدم برے اینجا دست سازه هاشو ببینے دیگھ از هیچ جا جز نورالهدے خرید نمیڪنے😎😌💚 خودمم ازش خرید ڪردم عالیھ😍👇 🌹سفارشات با مدل هاے موردعلاقه شما🌹 https://eitaa.com/norolhoda_hijab ملزوماٺ حجاب نورالهدے😍☝️
#ریحانه ⛔️)• افاضات جدید پروانه‌ سلحشوری نماینده‌ی مجلس! 💠‌)• پروانه سلحشوری: «برای حفظ حرمت حجاب، قانون حجاب باید برداشته شود!...در کجای دین ما، قرآن، روایات و احادیث، برای عدم رعایت حجاب مجازات صتعیین شده است؟...»😧 ❇️)• در پاسخ به این بانوی فخرِ اسلام(!) باید گفت: کجای قرآن آمده که نماز ظهر 4 رکعت و نماز مغرب 3 رکعت است؟ در کجای قرآن آمده که فقط باید به ظاهر آیات عمل کرد؟ پس اجتهاد مجتهدین برای چیست؟ 😏)• کاش برای حفظ حرمت قانون، با برخی قانون‌گذاران برخورد قانونی می‌شد! حرمت حجاب را بیش از بدحجابان، با حجابانی از بین می‌برند که با ظاهر محجّبه‌شان و کلام متناقضشان، نیشخند به ارزش‌های اسلام می‌زنند. #محجبه‌های_غــربزده😶 بانــوے ـخاصــ😇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍃🔴 #بکانه خوشبختی مانند "تلفن" است!☎️ اگر دیگران نداشته باشند، به هیچ درد شما نخواهدخورد!👌 "برای دیگران آرزوی خوشبختی داشته باشید."🍃 #خوشبخت_باشید_الهی💚 خوشگل ــسازے😌👇 @ASHEGHANEH_HALAL 🍃🔴
☔️🍃 🍃 #عیدانه روزی ڪه خاڪ صحـن رضا آفریده شد مُهرِ سُجـود اهلِ سَما آفریده شد🌈•• خورشید از درون ضریحَش طلوع ڪرد تا گنبَـدَش رسید و طلا آفریده شد👑•• #میلاد_امام_عشق_مبارک🎀 #امام_رضای_دلم💚 🍃 @asheghaneh_halal ☔️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌺🍃 #عیدانه |🌷| گل زهــ💚ــرا دخلیڪ |🎂| تولدٺ مبارڪ😍✨🎉🎀 عید داریم چھ عیدے😍🎂💕 تولدٺ مبارڪ سلطـــ👑ــــان @asheghaneh_halal 🌸🍃🌺🍃
[• #قرار_عاشقی⏰ •] •🍃تولدت مبارڪ آقاے من🍃• همہ جا عطر و بوے تو را گرفتہ و مرا دلتنگ تر مےڪند •|😓|• ڪرم تو از گناه من بیشتر استـ... بطلب •|💔|• #داروندارم‌همہ‌ڪس‌وڪارم‌ ↓ #امام‌رضاستـ✨ #تولدت‌مبآرڪ‌آقآ🎊 هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+خَستــمــ😞.. مثــِ یھ ڪوآلاے دل شڪستھ ام😆👊 . . _تورا چھ شده است؟!😕 +این ڪانال ریز بہ ریز ڪاراے دولت رو گزارش میده، آبرو برامون نمونده😳 میگنــ ڪارش فوق العاده است.. #افشاے_رازهاے_دولت✋ داغترینهاےسیاسےرا‌فقط‌با‌ما‌بخوانید👇🎯 http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
⛔️⛔️⛔️⛔️ از رضا پهلوی ڪه خارج نشینِ تا مامانشو و خواهرش و همسرش😁 براتون طنز داریم در حد لیگ اروپــا😄 از اینورم حسن جانئ روحانے رو داریم بــا برو بچ و تیمش😅 ظرافت جان😁 عراقےجون😎 جهانگیرخان اول😂 ⛔️طنزهای این ڪانال غوغا ڪرده تو ایتا⛔️ فقط به پا جانمونے✋✋✋ http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2 http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
--- 🍂🌼 --- #آقامونه تا زمانۍ کھ ملت ایران براساس غیرت و سابقھٔ انقلابۍ و اسلام ، ایستاده است، این مبارزھ وجود دارد. #سخن_جانان💚 --- 🍂🌼 @Asheghaneh_halal ---
👑🍃 #همسفرانه تـمـومـ آرزومـ ایـنهـ[°•☝️ بـــریــمـ حــرمـــ[°•💚 دلـمــ واشـھ بـگمـ[°•☺️ دستـتـ درستـ آقـــ️ـا[•°✋ دیـــگـــهـ دســــتمـ [•°💓 تــــو دســـــتاشــهـ [•°😍 #دلخوشم‌من‌به‌محالات‌رضا @asheghaneh_halal 🍃👑
°🐝| #نےنے_شو |🐝° دیلوز گل لیزے حَلَم بود🌸]• منم با مامانم لَفتَم اونجا حیلے گلا حوشگل بودن🙈]• بعد چون من ڪوشولوام نمیتونشتم بلاے حودم گل بگیلَم😢]• تا اینتِہ یِتے از حادما بہم گل داد😍]• اینگده حوشحال سُدم😌]• چون عیدے امام لضاس💚]• عیدتون هم مبالڪ🎊]• خوشبحالت عزیزمـ😍•• زیارتت هم قبولـ😘•• یہ گل برای خالہ هم میارے🌸•• اونم مثل تو عاشق عیدے از امام رضاسـ✨•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وچهار - هرجور دلتون می خواد رفتار می کنید بعد می خواید با یه م
🍃🍒 💚 شروین با ناراحتی گفت: -آخه برای چی؟ -چون اونا خانواده تو هستن و این رفتار درست نیست - وقتی هیچ علاقه ای به من ندارن چرا باید برام مهم باشن؟ -اینطوری که تو فکر می کنی نیست. اونا تو رو دوست دارن.قبول دارم که بهت بی توجهن اما خیلی از کارهائی که می کنن به خاطر علاقه است هرچند ظاهرش اینطور نیست شروین با ناراحتی از روی صندلی بلند شد. پشت به شاهرخ ایستاده بود و سعی می کرد آرام باشد بعد برگشت و گفت: - نمی فهمم. مگه الان چه مشکلی داریم که من باید برگردم؟ حاضرم برم کار کنم. اصلاً من می خوام یه اتاقت رو اجاره کنم. پولشو می دم - خودت هم می دونی که مشکل سر پول نیست - پس چیه؟ -تو از خونه فرار کردی شروین و این کار درستی نیست. این روش نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه شروین با ناراحتی گفت: - فکر می کردم تو یکی حال منو درک می کنی و راه افتاد. شاهرخ مدتی به رفتنش خیره ماند. بعد بلند شد و در حالیکه صدایش می زد دنبالش رفت. - صبر کن شروین... با توام... وایسا اما شروین بی توجه به صدا زدن های شاهرخ با قدمهائی بلند دور می شد. شاهرخ چند قدمی دوید تا به شروین برسد. دستش را روی شانه اش گذاشت. –وایسا دیگه، کارت دارم... شروین با تندی برگشت و با نگاهی که آمیزه ای از غم و عصبانیت بود به شاهرخ خیره شد و داد زد: -برای چی؟ وایسم که نصیحتم کنی؟! دیگه به هیچی گوش نمیدم. رفتی پدر و مادرم رو دیدی که این حرفها رو تحویلم بدی؟ مادرم تو رو هم خرید؟ در ازای تحویل من چه قیمتی بهت پیشنهاد ... صدایی بلند شد و حرف شروین نیمه ماند. آدمهائی که آن اطراف بودند همه شان با تعجب بهشان خیره شدند. شروین سرش بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒