عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_ودو علی بلند شد ورفت طرف ماشین.شاهرخ به هادی گفت: - بازم ت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وسه
- منم باهات میام. فردا امتحان دارم یه کم زودتر برم بهتره
شروین گفت:
- ما هم که دیگه کاری نداریم! هم بازی کردیم هم غذا خوردیم دیگه امیدی نداریم بمونیم!
بچه ها خندیدند.
- اما دوست ندارم به خاطر من تفریحتون به هم بریزه
شاهرخ بلند شد و گفت:
- چه کار کنیم دیگه. مچاله رفیقیم. بیا چائیت رو بخور تا بریم
وسایل را جمع کردند و ریختند توی ماشین ریختند. اول از همه علی پیاده شد و بعد هادی را نزدیک خانه رساندند. شاهرخ در حالیکه کش و قوس می آمد گفت:
-روز خوبی بود!
- اصلاً فکر نمی کردم رفیقات اینطوری باشن. برخلاف ظاهرشون شاد به نظر میان. اولین باری بود که بدون پارتی و جشن و سرو صدا احساس خوشحالی کردم
- کسی که توی قلبش شاده برای شادی نیازی به بهانه نداره
- ولی هادی یه جور خاصیه. علی برام قابل درک تره تا اون. مثلاً اون تلفنش! کاملاً معلوم بود که به خاطر تار زدن علی رفت. مگه آهنگ گوش دادن چه اشکالی داره؟!
- هر کس صدائی رو که اون می شنوه می شنید دیگه نیازی به شنیدن آهنگ نداشت!
- منظورت چیه؟
- به موقعش می فهمی!
شروین ابرویش را بالا برد و ساکت شد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وسه - منم باهات میام. فردا امتحان دارم یه کم زودتر برم بهتر
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وچهار
•فصل بیست و پنجم•
شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که کانال تلویزیون را پشت سر هم عوض می کرد انداخت و گفت:
- تو حوصلت سر رفته اون تلویزیون بیچاره گناهی نداره ها!
شروین کنترل را روی میز گذاشت و به صفحه خیره شد. معلوم بود فکرش جای دیگری است. شاهرخ مدتی از بالای عینک نگاهش کرد بعد کتابش را بست، عینکش را از چشم برداشت و گفت:
-اگه کاری نداری می خوام باهات حرف بزنم. البته اگر قهر نمی کنی
شروین نگاهش کرد.
- راجع به خونه؟
شاهرخ کتاب و عینکش را روی میز گذاشت.
- می خوام مثل دو تا مرد بشینیم منطقی راجع بهش حرف بزنیم
شروین تلویزیون را خاموش کرد و شاهرخ ادامه داد:
- اولین پیش فرض هم اینه که این حرف هیچ ربطی به موندن تو اینجا نداره. بحث سر اینه که چه کاری درسته و چه کاری غلط، خب؟
شروین سری تکان داد. شاهرخ تکیه داد و گفت:
-اول بذار ببینیم تو برای چی دوست نداری اونجا بمونی تا بعد بتونیم براش راه حل پیدا کنیم. مشکل کجاست؟
-مشکل اصلی اینجاست که من هیچ اهمیتی برای خانوادم ندارم
- به نظر خودت راه حلش چیه؟ غیر از فرار کردن البته
- راه دیگه ای به ذهنم نمیاد!
- فرض کن یکی تو رو هل داده افتادی توی آب، شنا هم بلد نیستی. ناخواسته در موقعیت ناخوشایندی قرار گرفتی. فعلاً وقت عزا گرفتن و بد و بیراه گفتن نیست. اول باید جون خودت رو نجات بدی. باید دنبال راه حل باشی تا روی آب بمونی
- اینو میدونم اما چه جوری؟
- باید به اون چیزی که بهت یاد دادن اعتماد کنی. اکثر آدمهائی که تو آب می افتن به خاطر تقلا بی جا غرق می شن.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وچهار •فصل بیست و پنجم• شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وپنج
آروم بگیر تا خود به خود بیای روی آب. ممکنه اول یه کم بری پائین اما بعد بر میگردی بالا
- اما مطمئن نیستم فایده داشته باشه!
- ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته
- اما تو اون خونه پر از مصیبت چطوری میشه آروم گرفت. منم نخوام دست و پا بزنم مجبورم می کنن
- اینجا دیگه باید توانت رو نشون بدی. فکر کنم یاد گرفتی چطور آروم باشی
شروین مدتی به چشمهای شاهرخ خیره ماند.
- انگار راه دیگه ای نیست. امیدوارم حداقل برای ورود به خونه مشکلی نباشه
بعد با لحنی فیلسوفانه گفت:
- آخه چرا یکی با اشتباهاتش بقیه رو آزار میده؟
و نفسش را بیرون داد. شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- بدون نیروی اصطکاک هیچ جسمی حرکت نمی کنه. تو که فیزیک بلدی
بعد نگاهی به ساعت کرد.
- تلویزیون رو روشن کن فیلم داره...
شروین تلویزین را روشن کرد و شاهرخ گفت:
- تا پیام بازرگانی داره من برم یه چائی بذارم و بیام
*
شروین در حالیکه کله اش را خشک می کرد وارد اتاق شد. کلاه حوله روی سرش بود و داشت حرف می زد.
- اون روز که رفتم لباس بیارم اینقدر هول بودم که حوله یادم رفت! همش می ترسیدم مامان برگرده. حالا خودم...
وقتی سرش را بلند کرد شاهرخ را دید که کنار دیوار اتاقش ایستاده و به کاغذ نقاشی که به دیوار چسبیده بود خیره شده بود. نقاشی ریحانه بود. شاهرخ طوری نقاشی را لمس می کرد که انگار موجود زنده ای را نوازش می کند.
- چیزی شده؟
شاهرخ جوابی نداد. جلو آمد و دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت.
- شاهرخ؟ حالت خوبه؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #ویتامینه ღ •]
••میتونید
••انقدر قشنگ
••زندگے ڪنیــد؟؟😌
#پسبسمالله💚
#حاجآقادارستانے
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
آرزوے علامه امینے
فرزند مرحوم علامه امینی، محمد هادی امینی (رحمه الله علیه) مے گوید:
|••👤در آخرین روزهای عمر پدرم از ایشان سؤال کردند که شما چه آرزویی به دل دارید؟
ایشان در جواب فرمودند:
من فقط یک آرزو در دنیا دارم، و آن این که خداوند به من یک عمر طولانی بدهد و
من در این آخر عمر از همه کنار گرفته،
در گوشه بیابانی چادر بزنم و آن جا ساکن شوم و تا آخر عمرم بر مظلومیت علے (علیه السلام) گریه کنم.
#منبع:علامه امینی جرعــہ نوش غدیر، صـــ124✨
#لافتیالاعلےلاسیـفالاذوالفـقـار💚
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
🌷🍃
#چفیه
#أنتمجنون
وقتے دلش مےگرفت
تنها چیزے ڪه حالش را
خوب مےڪرد ڪربلا رفتن بود ...
در ۲۷ سال سنش، ۲۵ بار زیارت رفته بود.
#عاشقڪربلابود ...
حتے اگر چند روز مرخصے داشت
آن چند روز را ڪربلا مے رفت ...
مےخواست شب جمعه را ڪربلا باشد.
وقتے عراقےها گذرنامهاش را دیده بودند،
به اون گفته بودند: #أنتمجنون !
#شهیدمدافعحرمحسینهریرے
#خوشبهحالخیالےڪهدرحرمجامانده
#وهرچهخاطرهداردازآنمحلدارد.
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🌷🍃
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
دنبال ست های خوشکلی؟!
عاشق وسایل گل گلی هستی؟!☹️
#گردنبند😳
#دستبند😍
#تلوسنجاق😃
#گیره_روسری😋
#ساق_دست😉
#ست_های_گل_گلی☺
یه عالمــــه وسایل خوشکــل و خاص مخصـــــوص خاص پســ🌸🍃ـنـدا😍😍😍
فقـط ورود افراد خوش سلیقه مجازه😬🙊☺️
چرا معطلی؟!!! برو ببین دیگـــه😝👇
http://eitaa.com/joinchat/2497576981Cbe69380cc2
🍒•| #دردونه |•🍒
بی توجهی مادر به فرزند
باعث ایجاد اخلال در فرد وعدم
شکل گیری رفتارهای کنترلی میشود.
در نتیجه افراد به اشیای بیرونی
وابستگی پیدا میکنند که مصرف
مواد یکی از شیوههای جبران این
کمبودهای درونی است.
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
#همسفرانه
🌍~°از ڪُلِ دنيا
💛~°"طُ" را داشٺھ باشم،
👌~°همين مرا ڪافيسٺ...
😇~°"طُ" حٺے ميٺوانے
👔~°ڪدبانوے چہــارخانھ ے ݒیــراهنم شوے...
#علی_قاضی_نظام
#ڪدبانوی_ڪی_بودی
@asheghaneh_halal 💞
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وپنج آروم بگیر تا خود به خود بیای روی آب. ممکنه اول یه کم
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وشش
شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت.
- می گم حالت خوبه؟
-آره ... آره خوبم...
-من برم لباسمو بپوشم بريم.آخرش منو از خونت انداختي بيرون
- من نمي تونم باهات بيام. بايد يه سر برم بيمارستان!
- بيمارستان؟ بيمارستان برا چي؟
شاهرخ نگاهي به شروين كرد و نفس عميقي كشيد :
-ریحانه ...
شروين كه گيج تر شده بود گفت:
- ریحانه چي؟حالش بد شده؟
شاهرخ سري تكان داد
- ديشب حالش بد شده و دم صبح ...
حرفش را خورد ،كلمات را به سختي ادا مي كرد. شروين منظورش را فهميد.
- واقعا متاسفم.ميرم لباسمو بپوشم و بيام تا بريم بيمارستان ...
در طول مسير شاهرخ ساكت بود.حتي وقتي جنازه ریحانه را ديد، وقتي بالاي قبرش ايستاده بود و حتی وقتي براي آخرين بار رويش را كنار زدند تا صورتش را ببيند بازهم نتوانست از شر بغضش رها شود. نفس كشيدن برايش سخت شده بود.شروين كه كنارش ايستاده بود از زير عينك آفتابي اش او را مي پائيد. .وقتي آخرين بيل خاك را روي قبرش ريختند علي كنار شاهرخ آمد و گفت :
- ديگه بايد بريم
بعد عینکش را برداشت، چشمهایش را خشککرد و گفت:
- سنگ قبر رو پس فردا میارن
شاهرخ آرام سر تکان داد. موبایلش زنگ زد. کمی از جمع فاصله گرفت.
علی نگاهی به شاهرخ که در میان قبرها راه می رفت و با تلفن حرف می زد کرد و رو به شروین گفت:
-خبر رو که شنید گریه نکرد؟
-فکر نکنم. من حموم بودم ولی وقتی اومدم بیرون حالتش به آدم گریه کرده نمی خورد. بیشتر شبیه آدم شوکه بود
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وشش شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت. - می گم حالت خوبه؟ -
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وهفت
- همیشه همین جوریه. وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصلاً گریه نکرده بود. آخرش هم با داد فریادها و اذیتهای هادی بغضش شکست
- یعنی سرش داد و فریاد کنم؟
علی خندید:
- نه، اونجوری ممکنه اوضاع خراب تر بشه. یهو به هم می ریزه یه چیزی بهت میگه
- مگه نمی گی سر وصدای هادی باعث شد گریه کنه؟
-حساب هادی جداست. سرش رو هم ببره هیچی نمی گه. تو تنها کاری که می کنی یه کاری کن تنها باشه
شروین سری به نشانه تأیید تکان داد. همراهش زنگ خورد. شاهرخ بود. شروین نگاهی به شاهرخ که دورتر ایستاده بود کرد و جواب داد:
- بله؟
شاهرخ با دست اشاره ای کرد و گفت:
- من می رم پیش ماشین. شما هم بیاید
از بین قبرها که می گذشتند شروین پرسید:
- چرا این دختر این همه براش مهم بود؟
- ریحانه فقط یه دختر بچه نبود. یه جورائی اونو به همسرش وصل می کرد. شاید چون زیر دست اون بزرگ شده بود. یه نقطه اشتراک! حالا دیگه خیلی تنها میشه. تنها تر از قبل
به ماشین رسیدند. شاهرخ عقب نشسته بود. خیلی دوست داشت آن عینک سیاه روی چشمان شاهرخ نبود تا می فهمید کجا را نگاه می کند. علی را که دم بیمارستان پیاده کردند توی آینه به شاهرخ نگاه کرد و پرسید:
-میری خونه؟
شاهرخ سر تکان داد.
- آره، ممنون ...
روی مبل نشسته بود و سرش را به تکیه گاه تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود که شروین با لیوان آب بالای سرش ایستاد:
- بیا بخور بهتر بشی
لیوان را گرفت و تشکر کرد.بعد همانطور که به لیوان آب خیره شده بود گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وهفت - همیشه همین جوریه. وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصل
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وهشت
- کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست توی لحظه ای که اصلاً فکرشو نمی کنی
شروین برای اینکه جو را عوض کند گفت:
- شام چی می خوری؟
-اصلاً میل ندارم
- اما صبحونه و ناهار هم نخوردی
- می دونم ولی اصلاً میل ندار
- ذخیره هم که نداری!
شاهرخ لبخند زد و شروین که بلند می شد ادامه داد:
-باشه. هر جور راحتی. فعلاً کاری نداری؟
- کجا می ری؟
- خونه! فردا دانشکده می بینمت. البته اگر به فردا رسیدم!
- مطمئنی می خوای بری؟
- راه رفتنی رو باید رفت. اگه دیگه همو ندیدیم حلال کن. نه، نمی خواد تو بیای خودم میرم راحت باش
- می خوام مطمئن شم که رفتی بیرون
- مطمئن باش ترجیح می دم برم خونه تا امشب این قیافه تو رو تحمل کنم
شاهرخ لبخندی زد و راضی شد که همراه شروین نرود.
- هر وقت احساس کردی خیلی عصبانی هستی سکوت کن. فقط سکوت
از پشت پنجره برای شروین که از در کوچه خارج می شد دست تکان داد و وقتی شروین رفت توی اتاق خودش رفت و دراز کشید...
*
دم خانه که رسید کلید انداخت و در حالیکه آرام اطراف را می پائید وارد خانه شد. همه جا به نظر امن و امان می آمد. پاورچین پاورچین وارد هال شد. داشت از پله های هال بالا می رفت تا به اتاقش برسد که صدائی از پشت سرش آمد.
- آهای!
صدای مادرش بود. ایستاد و برگشت.
- بیا پائین ببینم!
دو پله ای را که بالا رفته بود پائین آمد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
•••🍃•••
#صبحونه
خیـر اسـتـ/😍/
ڪه بر سـفــره ے
صبـ🌤ـحم برسـد ...
قـنـ🍭ـد
ســـلام تــو/♥️/
#لیلا_مقربے
#صبحتونقشنگ😊
💐| @asheghaneh_halal
•••🍃•••
[• #مجردانه♡•]
••|آیت الله حائرے:
به راحتے میشود آدمها را
با حرفهایشان شناخت.
•[یڪ خودڪارے در طاقچه است. هست!
•[به یڪے میگویے برو بیار.
•[میرود میگردد...خودڪار هست [اما] پیدایش نمیڪند.
•[میگوید: «نمیبینم».
•[به دومے میگویے برو [خودکار] هست [اما] پیدایش نمیڪند.
میگوید: «نیست».
•[آن ڪه میگوید نمیبینم یڪ شخصیت دارد؛آن ڪه میگوید نیست،یڪ شخصیت.
•[آن ڪه میگوید "نمیبینم"
ضعفها و نقصها را متوجه خودش میداند.
اگر در آینده اتفاق ناخوشے در زندگےاش افتاد،
پاے خدا را وسط نمیڪشد، به حساب خودش
میگذارد، چون اینجا به حساب خودش گذاشت.
گفت ضعف بینایے من هست. «من» نمیبینم.
•[اما آن ڪه میگوید« نیست»
در آینده هر اتفاقے بیفتد، فرافڪنے میڪند.
به دوش خدا، روزگار، همسر و... مےاندازد.
#دید_مازندگےرومیسازه😊
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
••|🕊 لذت ترڪ لــذت!
حضرت آیت الله سعادت پرور(ره):
✨ای عزیزان من!
✨آنچه در هوا پرســتـــے مے خواهید
✨در ترک هوا براے شما حاصل شود.
#مـنـبـع: پندنامــہے سعادت⬅️ شــمـاره 17
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃