♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_ام0⃣3⃣
°•○●﷽●○•°
دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد !
اشکامو با آستینم پاککردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم .
یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده.
گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن.
با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه.
دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد !
سید مرتضی رو صدا زدم .
خودم رفتم کنار .
فرمانده هم نشسته بود
یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد .
هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید
خیلی گشتیم
۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !!
فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم .
قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA.
شهدا منتقل شدن معراج
از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش!
بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه.
من و محسن موندیم و شهدا.
منتظر جواب DNA شدیم .
انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم
خیلیا التماس دعا گفتن .
اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید .
از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .
با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم.
از لرزش صداش فهمیدمکه اونم گریش گرفته .
محسن از جاش بلند شد و
+حاجی من برم یه چیزی بگیرمبخوریم میمیریم الان .
سرمو تکون دادمو
_باشه برو
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم .
دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار
به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود.
از هیجان قلبم داشت کنده میشد.
از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم .
خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!!
و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن .
تلفنم زنگ خورد
بعد چند ثانیه جواب دادم
____
اشک ازچشامجاری شد. بین این همه شهید هیچکدوم نه نامی نه نشونی.
خانواده هاشون چی..
تلفن و قطع کردم
زنگزدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن .
سریع خودشو رسوند به من .
بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن.
ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران
_
فاطمه: فردا عقد ریحانه بود
خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم .
تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام .
چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم .
ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم .
چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود .
هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت.
چه قلم گیرایی داشت .
تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم
مثلا حجاب یا مثلا ازدواج .
حس میکردم پر بیراهم نمیگه .
ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| تـا روزے ڪه بیـایــــد *{☺️
/° خــــورشـیـــد از راهـ *{☀️
°\ روشـــنــه راهــــمـانـ *{💫
/° بـا نــــــور مـــاهـ *{🌙
°\ یـاور و یــــار رهبـــــر *{😍
/° مـےمــانـیـــــمـ *{👌
°\ تــا جمــــعهے ظهــــور *{🌹
°| انشــــــاءاللــهـ *{🙏
#اللهماحفظ_نائبالمهدے_امامخامنهاے
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(93)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😴] دِصـهے ما به سَل لِسید😌 تَلاگـه به تونَـش نَلِسید گـُنـ🐦ـدِش لالا مَـ🌙ـتابـ
.
پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆)
ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹
🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:30🍃
شپــــخیل✋😍
🎈
|°• #خادم_مجازے 📖 •°|
باسلام واحترام☺️✋
همانطور ڪہ مطلع شدید؛
قرار بر این است کہ بہ زودے
دورههاے مجازے #حفظقرآنڪریم
را باتوڪل بہ خداو توسل بہ معصومین
آغاز ڪنیم.
#خواهرانے ڪہ تمایل بہ
ڪسب اطلاعات📑 و یا ثبت نام قطعے
دارند به آے دے بنده ڪه در ذیل این
پیام قیدشدہ؛ رجوع ڪنند😇👇
🆔: @Asemanemahtab
#حفظ_مجازے
#آغازثبتنام 📝
.
.
─═اُدخلوهابِسلامـٍ آمِنیـــنْ☺️👇═─
🌸🍃••| @Hefz_Majazi
💓🍃
🍃
°•| #ویتامینه🍹 |•°
[👌]زندگے مشترڪ یڪ مهارت است و مانند هر مهارت دیگرے نیازمند یادگیرے است.
[]در این باره باید خیلے دقت ڪرد به هر ڪتاب، سایت نمیشود اعتماد ڪرد.
[🎮]در هر مرحله و در هر مشڪلے به یاد داشته باشید زندگے مشترڪ، بازے نیست ڪه یڪ برنده و یڪ بازنده داشته باشد...
[☺️]در زندگے مشترڪ یا هر دو نفر مےبرند یا هر دو نفر مےبازند...
#مهارت_زندگے_داریم؟🙊
🍃 @asheghaneh_halal
💓🍃
❤️🍃
🍃
#ویتانژی
|•موضوع:سوالهای شخصی😑🎈•|
سلامم همگی🍃🌹
این موضوع سوالای شخصی خیلی ذهن منودرگیرکرده!
مثلا سوالایی مثل:
کی بچه دارمیشید؟کی عروسی میگیرید؟
خونه مال خودتونه یا اجارست؟
چرا ازدواج نمیکنی؟
چرا مبلاتون این رنگیه؟
چرا فلانچیزت کجه😂
وووو کللللی ازین سوالا!😑😒
اول خودمومیگم،📢
عادت بدمن این بودکه قیمت وسایلارومیپرسیدم!⛏😐
فلانی میگفت فلان کیفو خریدم
من سریــــــــــع میگفتم:
چنـــــد؟؟😂
انگارالان میخوام برم بخرم😐
یامثلا فلانجاخونه خریدیم👌
چنان میپرسیدم چند که انگار پولم آمادست🎈😐😂
تاهمین فردابرم خونه بخرم😂😐
از اتاق فرمان اشاره میکنند خنده نداره
باس گریه کنی دلاور😐😂❤️
واقعا چه معنایی داره بپرسیم عروسیتون کِیه،یا بگن نمیدونیم معلوم نیست
بگیم چــــــــــرا😐😂؟
خب منتظرن مابگیم مگه؟😂
دخترپسری که نامزدن ازخداشونه زودسروسامون بگیرن،😍
ولی یا موقعیت مالی جورنیست
یا یه مشکلی هست...😔
چرانمکه روی زخم بشیم و دل کسیوبشکونیم!😄🎈
چرابپرسیم که با #خجالت برامون توضیح بدن
یامجبورشن #دروغ بگن
تا آبروشون نره!
بابا دلاورا کاری به کسی نداشته باشیم لطفا😞...🍃🌹
خدایی نکرده این چیزای کوچیک چنان دلی میشکنه،که بنده بگذره
خدانمیگذره💛💚💙💜❤️
رنگ مبله
دخترعممون به ما ربطی نداره😐
اینکه پسرعمومون دیرازدواج میکنه
به ما ربطی نداره😐😂
اینکه کسی میخواد
عروسیش به بهترین و مذهبی ترین
شکل ممکن برگزارشه😍🍃🌹
به ماربطی نداره👌
اینکه بیایم جاشون نظربدیم و بگیم:📢
خب حالا😒اوناکه آهنگ ماهنگ ندارن😐
#عروسی میخوان چیکار!
یه سربرن #کربلایی جایی
بسه دیه😐
بابا #عروس خانوم دل داره!❤️
شاید دلش میخوادلباس #عروس بپوشه!
شایدکربلاشم بعدش بره...😍🍃🌹
سرمون توکاره خودمون باشه
زندگیمون آرومتره🙏🌹😄
[💚برای خودت زندگی کن💚]
🎈●| @asheghaneh_halal
🍃
❤️🍃
🌺✨🌺✨🌺
🍃🌼🍃🌼
🌺✨🌺
🍃🌼
🌺
#ریحانه
خواهــرم،
بےحجابے💄
فــرهنگ ڪسانے اسٺ
ڪہ در پس ڪورہ هاے هــوس غروب🌥 ڪردہ اند!!
و چہ غروب غم انگٻــزے😔
پس تو ؛
پوشش دٻــن را برگــزٻن👌
ٺا در حجابهاے ٺارٻڪ نفــس،
غروب نڪنے...☝️
#بانو_وظٻفہ_ٺو_ٺروٻج_فرهنگ_زٻنبےسٺ💚
﴾💙﴿ @asheghaneh_halal
🌺
🍃🌼
🌺✨🌺
🍃🌼🍃🌼
🌺✨🌺✨🌺
عاشقانه های حلال C᭄
#چفیه | #عشقینه
#نیرو_نمیخواے؟
🍃اولین روزهاے سال ۶۳ بود.
داخل چادر فرماندهے بودم ڪه جوانے خوش سیما وارد شد...
سلام ڪرد و گفت :
"بردار مسجدیان نیرو نمیخواے؟!
گفتم :
تا ببینم ڪے باشه؟!😌
گفت : #محمدتورجے !
گفتم : ڪے هستن این محمد آقا؟!
گفت : خودم هستم!☺️
گفتم : چه ڪارے بلدے؟
گفت : بعضے وقتها مےخونم
گفتم : الان بخون😇
" همان جا نشست و شروع به خواندن ڪرد اشعارے در مورد حضرت زهرا(س) با سوز عجیبے مےخواند!😢
هر چه مےگذشت مسئولیتهایش را سنگین تر مےڪردم😕
از شروع ڪه بیسیم چے بود تا وقتیڪه خواستم مسئولیت گردان😎 بعهدش بزارم"
ڪه قبول نمےڪرد تا گفتم یا قبول مےڪنے یا ازینجا میرے😰
گفت به یه شرط همیشگے قبول مےڪنم ڪه سهشنبه تا عصر چهارشنبه نباشم!😳
گفتم ڪجا میرے و میاے؟؟؟؟
با اصرار گفت اما سفارش ڪرد تا زندهست ڪسے متوجه نشود👇🍃
{ #منسهشنبههابهجمکرانمےروموتاعصرچهارشنبهخودمرابهگردانمیرسانم }
#خاطرات_شهید_محمدرضا_تورجیزاده
#قسمتے_از_کتاب_به_نام_مادر
🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
😜•| #خندیشه |•😜
تایلندے ها به اندازه صادرات
نفت ایران، از فروش
#زالو درآمد دارند!
هر زالوے بالغ در اروپا به قیمت
11 دلار به دست مصرف ڪننده مے رسد.
یعنے ارزش هر 4 زالو معادل یڪ بشڪه
نفت اوپڪ است.
محاسبه ریاضی⬅️ هر بشڪه نفت 220 لیتره، قیمت هر بشڪه نفت
اوپڪ 70 دلار، حالا خودتون حساب ڪنین
نفت ما چقد با ارزشه😌😅
کاش ما هم مےتوانستیم
#زالوصفتان کشورمان
را صادر کنیم و در اِزایشان
هیچے هم نمیخواهیم
همین ک نباشند ایران گلستان
مے شود.
•|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||•
به نظرم صادر ڪردنشون
ظلم ڪردن به همه ے
بشریت😄 بقیه چه گناهے ڪردن
ڪه نابود شن 😒
بهتره همه ے این زالو ها رو
به بهانه پرداخت پول و تقدیر ازشون
ڪه اینهمه زحمت ڪشیدن
جمع ڪنیم ڪیش
گرچه بلا استثناء همشون اونجا
حداقل یه ویلا دارن 😂😂
هم مے ریم ویلاهاشونو محاصره 😇
مے ڪنیم هم خودمون ڪیف مے ڪنیم😍
هم اونا رو پرتاب مےڪنیم
توی خلیج فارس🏊♀
ڪه خوراڪ ڪوسه ها🐋🐟🐬
بشن اینجورے
دیگه هیچ ڪس ضرر نمےڪنه 😎
ڪوسه ها هم به نوایے مےرسن😂
ڪلیڪ نڪنے پرتاب🔫 میشے😂👇
•|😜•| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
💫بنےصـدر:
"اگـر امام بود، صدها بار به او احسنت مےگفت"
ابوالحسن بنےصدر، اولین رئیسجمهور ایرانـ🇮🇷 بود ڪه به حڪم مجلس شوراے اسلامے و تائید امام خمینے، به دلیل خیانتهاے مڪررش، از مقام خود عزل شد، در گفتوگو با آبزرور گفت:
🎈اگـر ایشانــ🌸 [امام خمینے(ره)] زنـده بود، صدهـا بار به آقاے خامنـهاے❤️ احسنت مےگفت. دلیلِ این تحسینــ🍃 این است ڪه آقاے خامنهاے به خوبے توانسته نظامے ڪه آقاے خمینے ایجاد ڪرد را حفظ ڪند.
✨بنےصدر در حالے این اعتراف را انجام داده ڪه پیش از آن نیز وابستگانــ آمریڪا و رژیم صهیونیستے بهصورت مستقیم و غیرمستقیم بارها تأڪید ڪردهاند ڪه مدیریت آیتالله خامنهاے موجب شڪست طرحهاے آنان شده است.
ولایتےـا، ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇
🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_یکم
°•○●﷽●○•°
حوصلم سر رفته بود
رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم
چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است
راجع به حضرت زهرا بود
به زور از لای کتابا درش اوردم
ساعت ۵ بود
یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت
از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه
از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم
یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم
کابینت بالایی و باز کردم
یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم
وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی
از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم
با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه
دراز کشیدم رو کاناپه
کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم
+فاطمه جون بد نگذره بهت
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم
سرم و چرخوندم سمت ساعت
۸ شده بود
با تعجب گفتم
_کی هشت شدددد؟
مامان جوابم وبا سوال داد
+چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟
کلافه گفتم
_هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه
دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم
کتاب و بستم
لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه
چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم
تو آشپزخونه وضوم و گرفتم
نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم
خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد
+ فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟
امشب شام با توعهه و تمام
اینو گفت و رفت تو اتاقش
پَکَر ب کتابم نگاه کردم
چند صفحه مونده بود تا تموم شه
محکم بستمش و رفتم آشپزخونه
در کابینتا و هی باز و بسته میکردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم
تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد
خسته و کوفته نشستم رو صندلی
لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد
رفتم بابا رو صدا کنم
از وقتی اومد تو اتاقش بود
در زدم و رفتم تو
مامانم تو اتاق بود
دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد
از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن
شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم
با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن
چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم
_ببخشید بسم الله شروع کنین
دوتاشون خندیدن و مشغول شدن
منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم
کلا امروزم به بخور بخور گذشت
ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم
اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم
پلکم سنگین شده بود و زود خوابم
برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه
با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختمهمینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد
رفتم جلو برش داشتم
شیر کاکائوم زهرمارم شد
مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم
امروزم کلی کارداشتم
پریدم تو حموم
دوش آب گرم تو این هوای سرد برامدلچسب بود
۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد
رفتم استقبالش ودوباره برگشتم تو آشپزخونه
خسته شدم بس که وول خوردم
ظرفا و رو میز چیدم ومنتظر بابا موندم چند دیقه بعد باباهم اومد
داشتیم غذامونومیخوردیم که یهو گفتم
_راستیی بابا منو میبرین امروز؟
+کجا؟
_مگه نگفت مامان بهتون؟عقد کنون دوستمه دیگه
+آها کجاست؟
_خونشون
+ساعت چنده؟
_هفت
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت
بلندشد
+۵ونیم بیدارم کن
_چشمم
پاشدم ظرفا وجمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد۳دیدم
رفتم تواتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم وانداختم رو تخت
شلوار ولوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم
البته بخاطربلندیه پیراهنم مشخص نمیشد
شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم
خب خداروشکرچیزی نیاز به اتو نداشت
رفتم وضو گرفتم و بعدش
یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و بادقت ب ناخنام کشیدم
بعدشم منتطر موندم تاکاملاخشک شه و گندنزنه ب لباسام
بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه
یه کدبانو بوداز همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد
زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود
وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد
دراز کشیدم روتخت و چشمامو بستم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب راس ساعت 22:30ازکانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_دوم
°•○●﷽●○•°
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها
یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم
_ساعت چنده؟؟؟؟
+پنج و۱۳ دقیقه
_عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟
+بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!
خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟
_هفت
+ خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرمشد .
یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن
+زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟
_وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم
+خب چ ربطی داره
_وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم
+خو چرا اون موقع لاک زدی؟
انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم
مامانمم با شناختی ک ازم داشت
یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت
+ اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن
خندم گرفت از کارش
از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم
بعد دوباره زدم
وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد
نشستم رو صندلی
مامانم اول موهامو کامل شونه زد
بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد
کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد
جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود
وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد
بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد
ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم
از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه
خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم
_ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی
مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت
شالم و انداختم سرم
یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد
ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود
پاییزی سبزآبیم و ورداشتم
با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم
رفتم پایین
رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه
همش نگران بودم دیر برسم
بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم
البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود
نشستیم تو ماشین
آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم
۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن
نزدیک خونه ی معلمم
اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری
داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه
جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست
بابا نگه داشت و گفت
+خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت
_چشم .ممنونم
از ماشین پیاده شدم
هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم
نمیشد یهو از وسطشون رد شم
همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد
پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود
یه کفش شیک مشکیم پاش بود
با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم
یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت
+ عه این اینجا چیکار میکنه ؟
محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت
_هیس زشته
سرمو برگردوندم
بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد
بهم نزدیک شد و گفت
+فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟
خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید
برگشتم سمت صدا
محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود
اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود
ابروهاشم بهم گره نخورده بود
صداشم خشن نبود
گفت
_سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست
حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود
منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد
و احوال پرسی کرد
منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل
قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید
محمد بود....
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| صـد شڪـــر ڪـه *{🙏
/° دستـانـ ولے بر سـر ماستـ *{😊
°\ دسـتــانـ اباالفـضـلـ علــے *{💚
/° یــــاور مـاســتــ *{😎
°\ مــــا فــاتــــحـ *{💪
/° فتــــــنههاے دورانیـمـ چـونـ *{👇
°\ سیـد علــے خامـنــهاے *{😍
°| رهـبــــــــر مـــاســتـ *{😉
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(94)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [☺️] ببـینـ👀ـ آبدے این تاناله استـ تِه میدُفتَمـ عَسـڪـامونو میـذالهـ اَدامونو د
.
پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆)
ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹
🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:30🍃
شپــــخیل✋😍
🎈
|°• #خادم_مجازے 📖 •°|
باسلام واحترام☺️✋
همانطور ڪہ مطلع شدید؛
قرار بر این است کہ بہ زودے
دورههاے مجازے #حفظقرآنڪریم
را باتوڪل بہ خداو توسل بہ معصومین
آغاز ڪنیم.
#خواهرانے ڪہ تمایل بہ
ڪسب اطلاعات📑 و یا ثبت نام قطعے
دارند به آے دے بنده ڪه در ذیل این
پیام قیدشدہ؛ رجوع ڪنند😇👇
🆔: @Asemanemahtab
#حفظ_مجازے
#آغازثبتنام 📝
.
.
─═اُدخلوهابِسلامـٍ آمِنیـــنْ☺️👇═─
🌸🍃••| @Hefz_Majazi