😜•| #خندیشه |•😜
اصلاح طلب✍
زهرا احمدے پور👇👇
صداے #طبل_جنگ👊
را ڪم ڪنید
تا #صداے_مردم
در #نه_به_جنگ🙁
رابشنوید.
•|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||•
دقیقا این صدایے ڪ مے فرمایید👊
چه ڪسے یا چه ڪسانے باید
بشنوند🎤🎤✊
قطعا منظورتون به دولت نیست😜
چون ماشاءالله و الحمدالله😌
اینقد دولت ما فعال و پرتلاشه😞
ڪه ما هیچ مشڪلی جزء
جنگ نخواهیم داشت😒
خانم محترم ناسلامتے😏 جناب عالے
یه زمانے معاون رئیس جمهور بودے😒
واقعا فهمیدن اینڪه فتیله این ڪارو
طرف مقابل ڪشیده😐
یا به قول خودتون #طبل_جنگ☹️
و در برابر رجز باید رجز خواند🗣
و گاهے باید صلح ڪرد ✋
اینقد براتون سخت و نامفهمومه😂😏
#التماس_تفڪر🗣🗣🗣
ڪلیڪ نڪنے 📱 تنبیه میشے😅👇
•|😜•|@asheghaneh_halal
#شهید_زنده
|💠| سـردار قاسم سلیمـانے،
فرمانده سپاه قدس ڪشور
در یادواره شهـداے عملیات رمضـان
و مرصاد در همدان خطاب به ترامپ
بیان ڪرد؛
|💢| سـردار سلیمانے:
آقاے ترامپ قمارباز🃏
از آنچــه فڪر مےڪنید
به شما نزدیڪتـریم💪
|⬅|یادتانــ باشد طرف
حسابِ شما من هستم و
نیروے سپاه قدس، نـه
تمام نیروهاے مسلح⚔
{🕊} @ashqaneh_halal
|° #خادم_مجازے °|
یڪ یڪ یڪ🎤
دو دو دو
سه سه سه
صدا میــاد
خب... ڪجا بودیم⁉️😁
آهان... میگن آدم وقتے پا منبر میشینه
وقتے دعوت💌 به پامنبر میشــه
باید یه چیزے هم یادبگیره و از منبر
استفاده ڪنه براتون یه منبر و هیئت
خاص داریم امشب😎✌️
هیئت ڪه همیشه اشڪ
و گریه نیست هیئت باید #مغز داشته باشه
باید آگاهے بده📚
دقیقا یه هیئت مثل هیئت
امشب ما از نوع #مغزبانے😍
رسما دعوتتون میڪنیم از دستش ندید😅
|•🌸•| @heiyat_majazi
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_چهار
°•○●﷽●○•°
با خجالت گفتم
_دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین
سرش سمت فرمون بود
دیگه بهم نگا نمیکرد
در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف
+خواهر حلال کنید منو
خیلی شرمندم به قرآن
حس کردم صداش لرزید ادامه داد
به خدا از قصد نبود
عجله داشتم
به هر حال من خیلی متاسفم!
دلم ریش شده بود
چی به سرش اومد این پسر!!!
نگاش کردمو
_به قولِ خودتون چوب نزنید مارو!
حلال کردم
از ماشین پیاده شدمو :
_خدانگهدار
+یاعلی
درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد
بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم
بقیه راهو پیاده رفتم
کلید انداختمو وارد خونه شدم
وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم
بعد چند دقیقه بابا هم رسید
لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا در زد
چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت :
+ بیا نهار بخوریم
ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد
رفتم باهاش سر میز نشستم
یخورده که از گذشت گفت:
+از صبح خونه بودی؟
دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم
_نه
+خب؟
_خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم
+چرا اون نیومد؟
_شرایطش و نداشت
+عجب
به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم :
_اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند
+چجور آدمایین؟
_خیلی خونگرم ومهربونن
دیگه ادامه ندادیم
بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز
منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم
این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم
لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم
خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم
طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد
بایه حس بدکه از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم
تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد
حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد
داد زدم
_مامااان
+کوفت و مامان
دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد
گیج وبی حوصله گفتم کجاچیی؟
+امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی!
_خب من نمیام درس دارم
+امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت
دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم
به هزار زحمت بلند شدم
نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم
یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت
+راستی اون پیراهن بلندت و بپوش
بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست
اعصابم خوردشده بود
یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا!
چقدر تغییرکردم با گذر زمان
سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی و تحمل کنم
لباسام و پوشیدم یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم
رفتم بیرون
تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه
مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن
پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد
هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید
شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن
اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود
برای اینکه متوجه حضورم شن
رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم
مامانم گفت:
+عه آماده شدی خب بریم پس
بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم
تاوقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و
وقتی مامانم گفت فاطمه بیاپایین قطعش کردم و پیاده شدم
حیاط شیک وسنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه
مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود
عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت
بعدشم خانومش اومد ومامان و بغل کرد
تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید
سعی کردم یه امشب وهمچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره
منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم
مصطفی پیداش شد
مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده
با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم
اونا رفتن داخل
مصطفی اومدنزدیک تر گفت
+چ عجب بعداینهمه مدت ما چشممون به جمال یارروشن شد
جواب پیام و زنگ و نمیدین؟
رو برمیگردونین
اتفاقی افتاده احیانا؟
_اولا اینکه سلام
ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین
حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن
+خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه
شونه ام و بالا انداختم و
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_پنجم
°•○●﷽●○•°
شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت:
+فاطمه
سکوتم و که دید ادامه داد:
+دلم تنگ شده بود برات
بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت
منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان
به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم
مصطفی چایی و پخش کرد
تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم:
عهه و خودمو بکشم عقب
عمو رضا گفت
+آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها
با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد
بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد
به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت
+این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم
_دست شما درد نکنه
ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم
پشتشم چاییمو خوردم
یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق
سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم
سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو
نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی
به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود
از دیدن اتاقشون به وجد اومدم
فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن
عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد
دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش!
و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن
رو تختشون دراز کشیدم
کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم
کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم
فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم
نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!
آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون
دوباره یادِ حرف محمد افتادم
"چوب نزنید"
اهههههه چقد خووب بوود
حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت
تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست
با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد!
حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف
+راحت باش اومدم یه چیزی بردارم
به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد
+تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟
از ما بهترون پیدا کردی یا؟
به حرفش ادامه نداد
کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت
همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت
یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم
_اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو!
ولی شما جدی نگرفتیش!
برا خودت بد میشه از من گفتن!
کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت
+اوکی
منو تهدید میکنی؟
طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!
تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی!
والسلام
اینو گفت و از جاش پاشد
از حرفش خندم گرفته بود
اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا
از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم
از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!
واقعا چرا؟
رومو برگردوندم سمتش و
_باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی
از اینکه گفتم داداش عصبی شد
پوزخند زد و گفت
+خوبه
بعدشم از اتاق بیرون رفت
یخورده موندم تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود
ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمامتلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد
مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق:
+فاطمه زشته بیا بیرون بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق
وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه
ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم
مصطفی بلند شد و پخششون کرد
بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم
مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم
یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت
برنجا رو تو دیس کشیدم
خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه
دیسو از دستم کشید و رفت
یه دیس دیگه کشیدم
تو دستم بود
سمتش گرفتم
دستش و از قصد گذاشت زیر دستم
نتونستم کاری کنم
میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد
مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود
با شیطنت دیس و برداشت و رفت
اخمام رفت تو هم
همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن
میزشون شش نفره بود
عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست
خانومشم کنارش
بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش
مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
هدایت شده از قرارگاهِ پستهاےعاشقانه هاےحلالツ
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| مـــردمـ هـمــــانـ راهـ *{👥
/° شلمــچـه باز راهـ مـاسـتـ *{💪
°\ دشــمـــنـ گــرفـتــار *{😡
/° سلیــمانـ سـپـــاهـ مـاسـتـ *{😍
°\ تنهــا بــه امــر و نهــے *{😉
/° اینـ رهبـــر نگاهـ مـاسـتـ *{😀
°\ سـیـد علــے فاطمــے *{💚
°| پشــتـ و پـنــاهـ ماستـ *{✋
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(100)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😊] اَدَنـــگـه؟ اینو مامانیمـ بَلامـ خَلیدهـ😍 آتـه تازه میتامـ دنـدون در بیـالمـ
.
پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆)
ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹
🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:30🍃
شپــــخیل✋😍
🎈
|° #خادم_مجازے °|
یڪ یڪ یڪ🎤
دو دو دو
سه سه سه
صدا میــاد
خب... ڪجا بودیم⁉️😁
آهان... میگن آدم وقتے پا منبر میشینه
وقتے دعوت💌 به پامنبر میشــه
باید یه چیزے هم یادبگیره و از منبر
استفاده ڪنه براتون یه منبر و هیئت
خاص داریم امشب😎✌️
هیئت ڪه همیشه اشڪ
و گریه نیست هیئت باید #مغز داشته باشه
باید آگاهے بده📚
دقیقا یه هیئت مثل هیئت
امشب ما از نوع #مغزبانے😍
رسما دعوتتون میڪنیم از دستش ندید😅
|•🌸•| @heiyat_majazi
#پابوس
{❤️}پیامبـر اڪرم صلےالله علیه وآلـه :
🔸از زیـاد خوابیدنــ💤 بپرهیزیـد؛
زیـرا☝️پُـرخوابے😴
شخص را در روز قیامتــ تنگ دست وا مےنهد.
{📚}الاختصـاص ص ۲۱۸
#شنبه_های_نبوی
(💚) @asheghaneh_halal
💚🍃
🍃
#مجردانه
بعضیا فڪر میکنن بعد از ازدواج قراره اتفاقات خاصے بیوفتہ...😐
خیر اینطور نیست
ببین الان چقدر دارے از مجردیت لذت میبرے؟
چہ رفتارهایے دارے؟
ممڪنہ تا چند ماه اول عقد سرخوش باشے و احساس خوبے داشتہ باشے ڪہ اونم بخاطر تازگے داشتن این موضوعہ
اما یادت باشہ ازدواج دارو نیست ڪہ بخوایم براے فرار از خیلے مسائل باهاش روبہ بشیم
#هشتگ_نداریم😒
پ.ن هم نداریم😐
🍃 @asheghaneh_halal
💚🍃
°•| #ویتامینه🍹|•°
اگر میخواهید [هَمسَر]
خوبے باشید اول باید یاد بگیرید ڪہ
[هَم صحبت]خوبے براے او باشید...😌👌
زن و شوهرے ڪہ از [صحبت ڪردن]
با هم لذت مے برند هیچ گاه بہ بن بست نخواهند رسید...😍🎈
#بعدا_نگید_نگفتے😐
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی
#نڪتہ_طلبگـے
🔅گـام اولـ
جهت ڪسب معنویــ😇ـت و توفیق↪️
اهمیت بهـ تڪالیف شرعے است...👌
⁉️ لذا انسان ابتدا باید
نسبت به انجام واجبات
اهمیـــت خاصے بدهد...💪
•🍃•وظایف خود را به نحو احسن|😌|
ادا ڪرده و در انجام آن ها
سهل انگارے نڪند…😵
🍃🌸🌸🍃
@asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
. 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] .
#چفیه | #عشقینه
||مےگفت در دوره آموزشے بسیجـ|✨
یڪ شب رسول من رو ڪنار ڪشید.
آنموقع سیزده ساله بود...
گفت:
آقا مرتضے شما آدمـ|☺️ خوبے هستید
و من بہ شما اعتماد دارم..
یڪ چیزے مے خواهم بگویم،
فقط از شما مے خواهم ڪہ بہ هیچ ڪس نگویید،تاکید|👌 ڪرد ڪہ بہ پدرم نگویید،
بہ مادرم نگویید،بہ برادرم روح اللـہ نگویید...
||من اول فکر مےڪردم ڪار خطایے ڪرده یا تقصیرے از او سر زده،گفتم خب بگو...
گفت:
آقا مرتضے شما آدم پاڪ|💚و مومنے هستید دعایتان هم مستجاب مےشود...
|| #دعاکنیدماشهیدبشویم! ||
||آقا مرتضے گفت؛من همانجا چشمم پر اشڪ شد،رفتم پشت چادرها و شروع ڪردم بہ گریہ|😭ڪہ این بچہ در این سن و سال چقدر از امسال ما سبقت گرفتہ!
|| #بہروایتدوستشهید
|| #شهید_رسول_خلیلے🌷
|| #السابقون_السابقون_اولئڪ_المقربون
||🍃|| @Asheghaneh_halaL ||🌷||
😜•| #خندیشه |•😜
توئیت خودے به نفع نخودے✍
ناو جنگے USS جرالد آر فورد#آمریڪا
یه بنده خدایے راجع بش توئیت
زده⬅️ هزینه ساخت این ناو⬇️
13 میلیارد دلار😜
بودجه نظامے رژیم ایران⬇️
12میلیارد دلار🇮🇷
ترامپ🚶دیگه هرگز ما رو تهدید نڪن😅
•|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||•
نگم براتون🗣🗣🗣
ڪه اگه قرار باشه ما این ناو بزنیم💪
هزینش براے ما یه قایق تندروه یا
فوق فوقش یه موشڪ میزنیم
نابود میشه💪💪💪
بعضےا قبلنا میگفتن
آقا چه خبره اینهمه بودجه ے نظامے🗣
جالب اینجاست حالا همونا 👇👇
با اوردن عدد و رقم مےگن ما حریف
اونا نمیشیم😏
جمع ڪنید ڪاسه ڪوزتونو 😒
اگر امریڪا حریف ما بود اینهمه سال
فقط به تهدید اڪتفا نمےڪرد یه
حرڪتے میزد☹️☹️☹️
اینقد مردمو فریب ندین😒
ڪلیڪ نڪنے نخودے میشے😂👇
•|😜•| @asheghaneh_halal
هدایت شده از تبادلات
🚫 رد صلاحیت روحانی در انتخابات ٩۶ و تهدید شورای نگهبان توسط...
🚫 افشاگری از پشت پرده علی لاریجانی...
🚫آیا رئیس جمهور بی ادب محاکمه میشود ...
🚫چرا باید به جای مسئولینِ فاسد، آفتابه دزدها...
🚫استخر رئیس جمهور تا ...
🚫مسیح علی نژاد صیغه ...
😱بروز ترین و جنجالی ترین کلیپ ها و پستهای داغ را دراین کانال ببینید!
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3253993472C49609b6f21
#شهید_زنده
‼️ابوبڪر بغدادی در خطبـه نماز جمعـه:
ما اگــر سـردار سلیمــانـے را دستگیـر ڪنیمــ⛓ ، مانند خلـبـانِ اردنـے آن را در آتـشــ🔥 خواهـیــم سـوزانــد...
✅جـوابِ سَـردار سلیـمانــے:👌
آقــاے بغـدادی!
زمــانـے ڪه این حرف را مےزدے بنـده
روبـروے شمـا در صـفِ سِـوم بـیـنِ
جمعیـت نشسـته بـودم😊✋
@asheghaneh_halal