◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
زِ تو ڪے توان جدایی؟🙄
چو تو هست و بودِ مایے…😌💙
#فیض_کاشانی
#چونتودارمهمهدارم😍
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره2⃣ عیدیتونو اینجوری از همسرتون
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم❤️
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره3⃣
دنیای قبل از تو را
به یاد نمی آورم:)
_مهمانِ عزیز قلبم!
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_ودوم ] خسته از مغازه بازگشتم. ته دلم سب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وسوم ]
عروسی افشین در نوع خودش به بهترین شکل برگزار شد. لحظه ی خداحافظی کلید ویلا را توی جیبش گذاشتم و کنار گردنش را بوسه ای زدم و زودتر از تالار بیرون آمدم. افشین با همراهم تماس گرفت و شاکی از اینکه مثل یک مهمان غریبه در جشن اش شرکت کرده ام، از سپردن ویلا به او و النا خیلی تشکر کرد و برای مدتی طولانی که شاید به واسطه ی ویلای من که اجاره بها را از خرجشان کاست، خداحافظی کرد و با آرزوی دیدن من در لباس دامادی تماس را قطع کرد. با پوزخند به خودم و زندگی ام مسیر شهر را پیش گرفتم و از جاده فرعی تالار عروسی روی اتوبان آمدم. نمی دانم چرا نتوانستم محیط خانوادگی و متفاوت از پارتی های مجردی جشن افشین را تحمل کنم. چه بر سر خلق و خو و رفتارم آمده بود؟ چرا قرار نداشتم؟ قربان صدقه های پدر و مادر افشین را که به گرد پسر و عروسشان می آمدند و نثارشان می کردند قند توی دلم آب می کرد. شادی و پایکوبی خواهر های افشین به دور عروس و داماد سر ذوقم می آورد اما... چرا جمع خانوادگی را نمی توانستم تحمل کنم؟ خودم را حسابی آماده کرده بودم برای مراسم افشین. با خودم می گفتم بعد از مامان و بابا و مادربزرگ، شاید با شرکت در جشن عروسی افشین باز هم بتوانم مفهوم خانواده را ببینم و درک کنم. دورهمی های سالم و آدم های متنوع و باشرف را ببینم و بی دغدغه برای چند ساعت خوش بگذرانم. اما آشوبی به دلم افتاد که قرار را از وجودم گرفت. ( _چته؟ نکنه حسودیت شد؟) صدای درونم آزارم می داد. یعنی واقعا به افشین، تنها رفیقم، به شب عروسی و خوشبختی اش حسادت می کردم که تحمل نداشتم بمانم و ببینم و لذت ببرم؟ نه... این حسادت نبود. من افشین را با تمام وجودم دوست داشتم. برادرم نبود اما تنها رفیقم و همدم تنهایی هایم که بود. نه... حسادت نبود اما حسرت... بله حسرت بود. حسرت نداشتن ها... نبودن ها... حسرت سالهای تنهایی...
پشیمان بودم از اینکه مثل بچه ها، نسنجیده جشن را ترک کردم و دیگر روی بازگشتن را نداشتم. تا نیمه های شب در خیابان های خلوت و سوت و کور شهر با ماشینم دور زدم و خسته به آپارتمانم رفتم. به ساعت نگاهی انداختم ساعت به وقت نماز و شیدایی دختر کوچه پشتی. هه... بدون اینکه لباس هایم را درآورم به بالکن رفتم. چند دقیقه منتظر ماندم. نیم ساعت. یک ساعت. نیامد. خسته به حمام رفتم. چقدر عجیب شدی حسام...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وسوم ] عروسی افشین در نوع خودش به بهتری
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وچهارم ]
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. سرم داشت از درد منفجر میشد. دستم به موبایل خورد و از لبه پاتختی روی پارکت کف اتاق افتاد و خاموش شد. اعصابم به هم ریخته بود. به شدت خوابم می آمد و حالا با این یکه ای که خورده بودم، نبض زدن سردرد تنشی بدی که گوشه ی گیجگاهم را گرفته بود و ول نمی کرد غیر قابل تحمل شده بود. موبایل را برداشتم و آنرا روشن کردم. طولی نکشید که دوباره زنگ خورد. نمی دانم چه کسی پشت خط بود. فقط صدای پسری آمد که گرم احوالپرسی کرد و تند و بی وقفه از دعوت به پارتی اش گفت و تماس را قطع کرد. بلافاصله با همان شماره آدرس مکان پارتی راهم پیامک کرد. « این کی بود دیگه؟ خودشو که معرفی نکرد شماره هم ناآشنا بود... بد به دلت نیار چقدر ترسو شدی... لابد یکی از بچه ها بوده. شماره شو عوض کرده فکر کرده شماره شو داری خودشو معرفی نکرده. وگرنه چه کسی تو گند اخلاق رو میشناسه که اینقدر صمیمی حرف بزنه و مثل آشناها حسام هم خطابت کنه. حالا چیکار می کنی؟ یه پارتی افتادی ها... تو که لیاقت جمع خانوادگی رو نداری... دیشب رو که یادته. لا اقل اینو از دست نده» بی توجه به افکار وسوسه آمیزم به یخچال سری کشیدم. سرم عجیب درد می کرد.
یکبار دیگر پیام و آدرس محل پارتی را نگاه کردم جایی خارج از شهر و کاملا ناشناس. عزمم را جزم کردم که سری بکشم. مدتها بود که پارتی نرفته بودم. آخرین پارتی که پارتی خودم بود و خودم هم بخاطر ساناز... اه اه ااااه آن عفریطه... بخاطر او خرابش کردم. دوست نداشتم فکرم را خراب کنم و خودم را آزار بدهم. تدارک ناهار دیدم و منتظر تماس باربری شدم. قرار بود برای مغازه جنس بفرستند. نزدیک غروب بود که تماس گرفتند. عصبی از این همه تأخیر لباس پوشیدم و به سمت مغازه حرکت کردم. اجناس را که تحویل گرفتم و وسط مغازه رهایشان کردم و مغازه را مهر و موم تعطیل کردم، شب شده بود. از همانجا به سمت مکان پارتی دعوت شده حرکت کردم. خیلی از شهر دور شده بودم که فرعی را پیدا کردم و به آن پیچیدم. انتهای فرعی، نوری پیدا بود که بی شک مکان پارتی را نشان میداد. با تماس افشین به دنیای درون ماشینم بازگشتم
_ سلام خوبی؟ چه خبرا؟
_ خبرا پیش شماست شادوماد. خوش میگذره؟
_ اون که بله... خواستم بگم ویلاییم. جات خالی و بازم دستت درد نکنه. اما... یادم دادی عروسیت بعد شام فرار کنم.
خندیدم و گفتم:
_ من قصد ندارم شام بدم حالا تکلیف چیه؟
_ خودم یه فکری میکنم. کجایی مغازه نیستی؟
_ نه... جنس اومد حوصله نداشتم بچینم. بستم اومدم دور دور.
_ پشت فرمونی مزاحمت نشم. امیدوارم فقط دور دور باشه
حرفی نداشتم برای پاسخ به افشین.
_ برو به عسل خوردنات برس. کاری نداری؟
_ نه... ولی بدون فهمیدم پیچوندی. خداحافظ
و تماس را قطع کرد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
سلام بر برادرِ بانویے
ڪه به دیدارِت نرسـید:)
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره3⃣ دنیای قبل از تو را به یاد ن
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم❤️
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره4⃣
🌿|مجنون اگر چه چنـدیست
🤨|دست از جنون کشیده
🎈|اما به او بگویید
😌|لیلا ادامه دارد
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
آملیتا فِت نَتُن کِشی هَشتیا نه تو هیشی نیشتی اَلَتی دَشت و پا نَژَن😒
🏷● #نےنے_لغت↓
آملیتا:
آمریکا
کشی:
کسی
هیشی:
هیچی
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
فرزندانمونو از کوچیکی با آرمان های انقلابمون آشنا میکنیم. #ما_نسل_فهمیدهایم🇮🇷✌️🏻
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
<🧐> اما نابغهترین مرد تاریخ
<🧔🏻> مردیست که کشف کرد
<🌹> زن ها با گل دادن
<👩🏻> عمیقتر عاشق میشوند
#برایگلهاتونگلبخرید 💐> •
#حتییکشاخه 😉> •
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🏙 /°• شـهـرے اگر به قـصـدِ من
جـمـع شـونـد و مُـتَّـفِـق✊🏻
⚔/°• با هـمـہ تـیـغ بَـرِڪشم
وَز تـو سـپـر بیفڪنم..♥️
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1615»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
🖤◾️🖤
امام صادق (علیه السلام) فرمودند:
زمانى که رنج و زحمت و گرفتارى به شما رو آورد،
به قُم روى آورید، زیرا قم پناهگاه فاطمیها و محلِ آسایش مؤمنان است .
🖤◾️🖤
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
پیامبر اکرم(ﷺ):
نماز مثل نهری جاری است که هرگاه برپا میشود،گناهان را میشوید و از بین میبرد✨
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
|💓| پُر از هراس و امیدم،
|💥| که هیچ حادثه ای
|✨| شبیه آمدن عشق
|😇| ناگهـــانی نیست
#فاضل_نظری
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🦋|• وقتے مےاومد خونہ، دیگہ نمیذاشت من ڪار ڪنم…
زهـرا رو میذاشت رو پاهاش و با دست به پســرمون غـذا میداد.
☘|• مےگفتم : یڪے از بچہها رو بده بہ من.
با مہــربونے مےگفت:
نه شما از صبـح تا حالا بہ اندازه ڪافے زحمت ڪشیدے.
🌻|• مہــمون هم ڪہ مےاومد، پذیــرایے با خــودش بود.
دوستاش بہ شوخے مےگفتن:
مہـندس ڪہ نباید تو خونہ ڪار ڪنہ!
🌟|• مےگفت: من ڪہ از حضــرت علے(ع) بالاتـر نیستم؛ مگہ بہ حضـرت زهــرا ڪمڪ نمےڪردند؟!
🌷شـهـیـد دفاع مقــدس حســن آقــاسےزاده
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
روابط دوستانه یا عاشقانه تو باید عامل کاهش استرست باشن
نه بیشتر شدنش.😖
باید منبعی برای آروم شدنِ تو🙂
پیشرفت، خوشحالی و آسونتر شدن مسیر زندگیت باشن.👌
اونا باید باشن تا از زندگیت لذت ببری و حالت خوب باشه کنارشون.🙃
نه برعکسِش.😕
زندگی خودش به اندازه کافی سخت هست.✨
✍🏻زهرا_نوری
#جذب
#کاریزما
#روانشناسی_رابطه
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
14165a959da72-0426-4a9c-beb5-2a6c90910ca7.mp3
5.35M
•●🖤●•
#خادمانه
•
•
فاطمہ مظلومہ
یا حضرت معصومہ..💔
'✋سلام حرم یازده امام
سلام کَرَم یازدھ امام✋'
#وفاتاُختالرضاتسلیت
•
•
•●🖤●•http://Eitaa.Com/Asheghaneh_halal
ذاکرین الحسین. mq3_۲۰۲۲_۱۱_۰۴_۱۹_۴۷_۱۹_۰۹۳.mp3
11.85M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حسین_طاهری🎙
باز هم روضهےِ خواهر و برادرے...(:
باز هم روضهی فراق...!🖤
#وفات_حضرت_معصومه
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
✨قم با وجود شما آبرو گرفت...
حرمامنتوکافیاستهراسانشدهرا
مثلشهراهبده آهویگریانشدهرا🖤
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
پاے دوست داشتنت ایستاده ام😌✌️
مثلِ درخت ڪاج🌲
روبروے پاییز...🍁
#دنیاتودستمه_وقتی_دستتودارم😍❤️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره4⃣ 🌿|مجنون اگر چه چنـدیست 🤨|دس
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم❤️
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره5⃣
ساده میگویم:
" دوستت دارم "
چون زندگی رو
با "تو" دوست دارم😌💙
جواب آقاشون خیلی خوبه😄👌
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وچهارم ] با صدای زنگ موبایلم از خواب پ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وپنجم ]
آنقدر به عمق فرعی رفتم که دیگر ساختمان یا خانه باغی نمانده بود. صدای موزیک و جیغ قاطی شده بود و هر لحظه که ماشینم نزدیکتر میشد صدا واضحتر می شد. کنار دیوار باغ عروسکم را پارک کردم و چرخی به دور دیوارهای باغ زدم. خبری از کسی نبود و تمام صداها از پس دیوارهای باغ به گوش می رسید. حسی دو به شک تمام وجودم را گرفته بود. چندین بار ماشین را وارسی کردم و درب آن را قفل کردم و جلوی درب خانه باغ ایستادم. می خواستم از دیوار بالا بکشم و سر و گوشی آب دهم اما ترسیدم کسی مرا ببیند و آبرویم برود. گوشی را در آوردم و چندین بار با همان شماره ی ناشناس تماس گرفتم اما جوابی دریافت نکردم. هیچ ماشینی دور باغ پارک نشده بود. «یعنی این همه جمعیت یه دونه ماشین ندارن؟ امکان نداره... حتما ماشینا رو بردن توی باغ... اه... کاش اصلا نمی اومدم.» در حال کلنجار رفتن با افکارم بودم که درب باغ باز شد و دو جوان که هرگز آنها را ندیده بودم با ماشینشان از باغ بیرون زدند. قبل از اینکه در را ببندند داخل رفتم و آن دو جوان درب را بستند ورفتند. محوطه جلوی باغ پر بود از درختانی که شاید اصلا هرس نشده بودند و شاخ و برگشان به شدت در هم تنیده شده بود و پشت درختان به ندرت پیدا بود. رقص نوری که همراه با صدای آشنای مهزیار و جیغ دختر و پسرها از لابه لای درختان توی چشمم می خورد مرا وادار کرد که از راه باریکی که از بین درختان رد می شد خودم را به جمع پارتی برسانم. میدان وسط باغ که فقط یک آلاچیق بزرگ وسط آن بود و دستگاه رقص نور و دستگاه پخش وسط آن بود و داشت به خوبی کار می کرد خالی از حتی یک آدمیزاد بود. این چه شوخی مسخره ای بود؟ صدای جیغ و سوت و داد و فریاد مهمانها به همراه موزیکهای مهزیار دی جی پارتی هایی که می رفتم از دستگاه پخش کل محیط را گرفته بود و رقص نور برای این صداهای مجازی خودنمایی می کرد. خوف تمام وجودم را گرفت اما می دانستم نباید بی گدار به آب بزنم. از اول هم آمدنم اشتباه بود. خوب که دقت کردم درست مثل همان راه باریکی که از آن عبور کردم و به آلاچیق رسیدم، یک راه هم از بین درختان انبوه پشت آلاچیق به ساختمانی منتهی میشد. خودم را جمع کردم و می خواستم بی صدا راه آمده را برگردم و خودم را به ماشینم برسانم. میدانستم توی ساختمان هم خبری نیست و همه چیز مشکوک بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وپنجم ] آنقدر به عمق فرعی رفتم که دیگ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وششم ]
برگشتم و راه را پیش گرفتم. توی تاریکی راه باریک موجودی پشمالو دور پایم پیچید و صدای منزجر کننده از رو به رویم به گوش رسید.
_ نیومده داری کجا میری؟!
«خدایا... نه... بازم این...» بی توجه به حرفش قدمی برداشتم که چیزی شبیه به یک ضربه بی حالم کرد. چشم باز کردم وسط اتاقکی شیک و مبله بودم. روی کاناپه ای بیش از حد بزرگ و تخت مانند ولو شده بودم. ناخودآگاه رد ضربه که موقتا بیهوشم کرده بود، درد گرفت و دستم به سمت پشت گردنم رفت و کمی خودم را ماساژ دادم. ساناز هم سیگاری گوشه لبش داشت و لیوان نیمه شده ای ... به دستش. یک بطری خالی کف اتاق بود و چند بطری مختلف... هم جلوی دست ساناز.
_ چقدر میخوابی؟ حوصله م سر رفت.
گیج بودم و عصبی از بلایی که سرم آمده بود. بلند شدم که از آنجا بروم...
_ نگهبان داری... کجا میری؟ بازم که نمیخوای ضربه بخوری؟
و چندش آور خندید. گذشته از آرایش مزخرفی که داشت، زیر چشمش کبود شده بود و وارفته روی زمین نشسته بود. لباس های چندش و حالات بی شرمانه اش را نتوانستم تاب بیاورم. تلو خوران به سمت درب ساختمان رفتم که از پشت لباسم را چنگ زد و خودش را به من آویزان کرد.
_ چرا اینقدر بی لیاقتی آخه؟! اینهمه برات تدارک دیدم و مهمون اختصاصیم شدی؟ استفاده کن و لذت ببر بیچاره. چرا اینقدر چموشی تو؟ محاله بهتر از سانی پیدا کنی چرا پا نمیدی؟
چرخید و زیر گلویم را بوسه ای زد. با پشت دستم او را پس زدم و محکم به درب ورودی ساختمان کوبیده شد. موهایش شلخته توی صورتش افتاد و وحشیانه جیغ کشید. از صدای جیغش سگ بیچاره خودش را پشت کاناپه پنهان کرد
_ رامین... نوید...
دو پسری که درب باغ را به رویم باز کردند مست تر و بی حال تر از ساناز وارد شدند.
_ چرا منو نگاه میکنین؟ بازم زیاده روی کردین؟ دست و پاشو بگیرین ببندین بندازین رو کاناپه...
اگر برای خودم کاری نمی کردم، تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. یکی از آنها را محکم هول دادم. حال درستی نداشت. تا خرخره خورده بود و تعادلی برایش نمانده بود. روی زمین افتاد. دومی به سمتم خیز برداشت. وزن سنگینی داشت. محکم سرم را به دیوار کوبید. گیج شده بودم اما نباید مغلوب میشدم. با همان گیجی و با پیشانی ام محکم به بینی اش زدم و خون از بینی اش راه گرفت. پا به فرار گذاشتم. انگار مسیر باغ کش آمده بود. ترس و وحشت مثل غولی خیالی دنبالم افتاده بود و من گریزان خودم را به درب باغ رساندم که قفل شده بود. به سختی از درب بالا کشیدم که ساناز و پسری که بینی اش را ضربه زده بودم به درب باغ رسیدند. در حین باز کردن درب خودم را از بالای آن پایین انداختم و به سمت ماشینم دویدم. سوار شدم و استارت زدم که ساناز و آن پسر به ماشینم رسیدند و با لگد به جان عروسکم افتادند. با صدای غرش ماشینم کمی ترسیدند و از ماشین فاصله گرفتند و من از فرصت استفاده کردم و جانم را برداشتم و فرار کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
امام رضا(ع)
در مـورد زیـارت خواهـرشان،
حـضرت فاطـمۀ معصـومه(س)
فـرمودند:
هـرکـس او را زیـارت کند،
بهشت نصیبش میشود . . . 🌿
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
بشم الله اللحمن اللحیم🌿
شلام عاشدانه عاعه عَلالی عا✋🏻
اوبید؟😌
من امشب باماماندونیم و بابادونیم دالیم میلیم حَلَم حَدلَت معشومه دانمون،🕊🖤 دعاتون متونما✨
🏷● #نےنے_لغت↓
عاشدانه عاعه عَلالی عا:
عاشقانه هاۍ حلالی ها
حَدلَت:
حضرت
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
مامانباباۍمهربون نگران بچه هایے که خیلے بازےگوشاند نباشین! در واقع باید نگران بچههاۍ خیلے آروم و حرفگوشکن بود!!
چون به خاطر نظم و نظافت، ایجاد احساس گناه، انتقادگرے و کمالگرایے افراطے خودمون، اجازه ندادیم كه نیروهاۍ رشد كودکمون كه بےحد و مرز اند، با بازے جريان پيدا كنن.
+مراقب باشیم.
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal