عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره8⃣ بهـ قـول آقای چـاووشے جـان م
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم❤️
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره9⃣
~ 💚عزیزدلم
~ 🎈تا اومدی تو زندگیم
~ 😍همه چیز بهشت شد
_چقدر خوبید شما😄☺️_
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_ونهم ]
حال و حوصله ی مغازه را نداشتم. چند روزی بود که با خودم خلوت کرده بودم و به راهی که در آن چندین سال به اشتباه قدم گذاشتم، فکر می کردم. دوست داشتم از جایی شروع کنم اما نمی دانستم از کجا... اصلا نمی دانستم باید چه چیزی را شروع کنم و اصلا در چه مسیری قدم بگذارم که باز هم به بیراهه نروم. کسی را نداشتم از او راهنمایی بگیرم. دلم را توی مشتم محکم گرفتم و از خانه بیرون زدم. قصد داشتم پیاده کمی قدم بزنم و البته با ماشینم نمی توانستم جایی بروم چون به تعمیرگاه سپرده بودم برای صافکاری و محو کردن آثار خشم شیطان. نزدیک مسجد بودم که...
_ گفتی بچه ی این محل نیستی که...
برگشتم. صدایش را می شناختم اما از دیدنش بیشتر شوکه شدم.
_ نیستم... یعنی سلام...
_ سلام پسرم... پس فکر کنم خاک این محل دامن گیرت کرده.
نمی دانستم چه بگویم. دوست هم نداشتم بیشتر از این دروغ بگویم اما چه کنم که از اول گیر آن دروغ بی موقع بیمارستان افتاده بودم و همینطور زنجیره وار دروغ بود که پشت دروغ بافته می شد.
_ اومدم جای زمین افتادنم رو ببینم
خندید و گفت:
_ خاطرات بد رو خیلی مرور نکن. اصلا ما دوست نداریم از مسجد محلمون چنین خاطراتی داشته باشی. پس... دعوتت می کنم به مجلس ختم قرآن. میدونی که چند روز آینده ماه رمضان شروع میشه... ما میخوایم بعد از نماز جماعت ظهر و عصر، روزی یک جزء از قرآن رو بخونیم و آخر ماه ختمش کنیم ان شاءالله. برات مقدروه بیای؟
دوباره لبخندی معنادار زد و گفت:
_ محله تون که خیلی از اینجا دور نیست؟
جواب سوال دومش را ندادم اما در جواب سؤال اولش بی رودرواسی گفتم:
_ من اصلا نماز نمی خونم. تا حالا روزه هم نگرفتم. قرآن هم در حد همون آیاتی که تو مدرسه یادمون می دادن، خوندم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ با اجازه تون.
پیرمردی از جلوی درب مسجد بلند گفت:
_ چی شد حاجی؟ چرا نمیای؟
با صدایش میخکوب شدم.
_ آهای پسر جون. یه کمکی به ما نمیدی؟ نماز و روزه رو بیخیال شدی... تا حالا به کسی هم کمک نکردی؟
« چی از جونم میخواد؟» با اکراه برگشتم و دیدم جعبه ای چوبی که نقش و نگار خاص و زیبایی روی آن حک شده بود کنار ویلچرش بود. با اشاره به جعبه، لبخندی زد و ویلچرش را به حرکت درآورد و به سمت مسجد رفت. جعبه را برداشتم و پشت سرش بی صدا وارد مسجد شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_ام ]
چند نفر از چهارپایه و نردبان بالارفته بودند و مسجد را غبار روبی می کردند و همان پیرمردی که حاج آقا میمنت را صدا زده بود، به جوانی که جاروبرقی استوانه ای و بزرگ مسجد را دنبال خود می کشید، می گفت که از کجا جارو کشیدن را آغاز کند.
_ جعبه رو بذار توی اون قفسه.
و قفسه ی چوبی ساده ای که گوشه ی مسجد قرار داشت و پر بود از کتاب های کوچک و بزرگ را با اشاره ی انگشت نشانم داد. جعبه را که گذاشتم حسی دو جانبه از حضورم در مسجد داشتم. هم آرام بودم و هم بی قرار که مرا چه به مسجد؟ می خواستم شروع کنم به خوب شدن اما نه از مسجدی که جای تمام مقدسی مآب ها و حاجی حزب اللهی ها بود. مرا چه به این عصاقورت داده های نعلین سعلینی؟ می خواستم از کنار دیوار، آرام از محیط مسجد بیرون بروم که...
_ پسرم... سر این بنر رو بگیر و وصل کن به اونجا.
پیرمرد که انگار سرایدار مسجد بود این بار وظیفه ای بر من محول کرد. بنر بزرگی بود که نیمی از یکی از دیوار های مسجد را می پوشاند و علاوه بر نقش و نگار و رنگ و لعاب زیبایی که داشت، با خطی زیبا و درشت وسط آن همه نقش گل و بلبل نوشته شده بود « حلول ماه بهار قرآن مبارک باد» بدون شک منظور از ماه بهار قرآن «رمضان» بود اما چرا به بهار قرآن نامیده می شد؟! وسط سوالات ذهنم...
_ میخوای بهم بگی چرا نماز نمی خونی یا روزه نمی گیری؟
کمی پا به پا کردم و گفتم:
_ چی بگم... من تا چیزی رو نشناسم اصلا طرفش نمیرم. من هیچ شناختی از نماز ندارم حتی بلد نیستم درست بخونم. یا اصلا نمی دونم گرسنگی کشیدن چه فایده ای داره...
و این را با پوزخندی بی اختیار بیان کردم.
_ میخوای کمکت کنم جواب سوالتو پیدا کنی؟ شاید متقاعد شدی و به ماه بهار قرآن امسال برسونی خودتو... حیفه...
سکوت کردم. نه مایل بودم به بیشتر ماندن با این مرد زیرک و نه پای رفتن داشتم. انگار کسی را پیدا کرده بودم تعلیماتی از او بگیرم که تا کنون باید به دیدگاهش می رسیدم.
_ دنبالم بیا... اینجا فایده نداره. میریم خونه ی ما و دل سیر حرف می زنیم. فقط یه تماس با خانوادت بگیر بگو نمیای. زن داری؟
خندیدم و گفتم:
_ هنوز عقلمو از دست ندادم. البته دور از جون شما
_ ان شاءالله که مجنون هم میشی... پس زنگ بزن به مادرت بگو مهمون دوستت هستی. ناهار رو باهم می خوریم و حسابی بحث می کنیم.
و گوشی خودش را از جیبش درآورد و مشغول برقراری یک تماس شد
_ نمیخوام مزاحم بشم. آدرستونو لطف کنید بعدا میام خدمتتون.
با دست به من اشاره ای کرد و طی مکالمه اش با کسی حضور مرا در کنارش اعلام کرد و با هم راهی شدیم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
آقـای امام رضا؛
تو تنها میتوانے
آخرین درمـانِ من باشے
و بى شڪ دیگـران
بیهوده مے جـویند تسڪینم💕
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
[😌] قالیچه و ایوان قشنگی دارم
[🌧] موسیقی باران قشنگی دارم
[🍁] پاییز و هوای خش خش خوشبختی
[🤩] من با تو چه آبان قشنگی دارم
#ڪنارتشادترینعاشقدنیام 😎🧡
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
😌|• ز ناز و غمزه
در آن چشم هرچه خواهی هست👌
🙈|• ولی چه سود
اسیــــــــران نگاه میخواهند😉
#سلیم_طهرانی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1618»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
اِملوز توے آینه🖱
عَسڪ هودَمو دیدم😳
شِه قَد شبیه من بود😌
منم به لوش هَندیدم😍😂
🏷● #نےنے_لغت↓
املوز: امروز
هودمو: خودم رو
به لوش: به رویّش
هندیدم: خندیدم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
😉|● یڪے از راههايکے ساده و در عين حال بسيار مهم در شڪل گيرے اعتماد به نفس ڪودڪ، تماشاے بازے او است.
سعے ڪنید روزانه چند دقيقه را به تماشاے بازے يا ساير فعاليت هاے ڪودڪ خود اختصاص دهيد.|●😌
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
<❄️> نعمت فقط برف و باران نیست …
<✨> گاهی « خدا »
<😇> ڪسے را نازل می کند
<🌧> زلال تر از باران
#بارانمنڪجایے 😢💦
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•{👧🏻}• دختــرمون ۹ روزش بود ڪہ علۍ از منطقہ اومد.
براے عقیقـہ ، گوسفنــد خرید و شروع ڪردیم بہ تدارڪات مقــدمات مهمــونۍ.
برنامہ ریزےها شد، مهمــونها هم دعـوت شدند.
•{☎️}• یہ مرتبہ زنگ زدن گفتند:
مأموریتۍ پیش اومده و باید بیاے اهــواز!
•{😔}• وقتۍ بہ من گفت خیلۍ نـاراحت شدمو ڪلۍ گــریہ ڪردم.
بهش گفتم: ما فــردا مهمـون داریم، برنامہ ریزے ڪردیم.
•{🌻}• وقتۍ حــال من رو اینطـور دید بہ دوستــاش زنگ زد و رفتنش رو ڪنسل ڪرد.
•{💝}• گفتہ بود: بۍانصــافیہ اگہ همسـرمو تنهـا بزارم، این همہ سختۍ رو تحمــل ڪرده حالا یہ بار از من خواستہ بمــونم.
اگہ بیام اهــواز با روح جوانمردے سازگــار نیست...!
🌷شـهـیـد مدافع وطــن سیــد علــی حسینـی
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
دفاعجانانهیشهابحسینی|😎|
|🌿♥️| از #حجاب ؛)😉🌱
➖ دمت گرم،بچه سید🖐🏻💚
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_اول ] _ در رو پشت سرت ببند با اشاره ی سر و د
😍😍🌸
.
قسمت اول رمان جذاب و داااغ😍🔥
#توبه_نصوح
از اینجا بخونش☘👆
هرشب ساعت ۱۹ منتظر پارت جدید باش😍👌