عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هشتاد °•○●﷽●○•° خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_یک
°•○●﷽●○•°
چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره.
روزا پشت هم به کندی میگذشت
یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها
تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم
دلم براش تنگ شده بود
برای اون مهربونی همراه با جدیتش.
تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم
تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم
و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم
محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد
از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب
قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد.
یهو داد زد:
+فاطمه جونم
و پرید سمتم و بغلم کرد
مات و مبهوت نگاش میکردم
پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود.
دلم میخواست بدونم چیشده!
که یهو مامان گف
+الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه.
دیدی گفتم؟
نمیفهمیدم منظورشو.
دقت کردم که گفت
+مژده بده که قبول شدی !!!!
این حرف و ک زد دلم هری ریخت.
دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه
فقط صداش تو سرم اکو میشد
"مژده بده که قبول شدی "
وای خدا باورم نمیشد.
یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟
ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟
من واقعا قبول شده بودم؟
وای یا حضرت زهرا
مامان هولم داد و
+هییی تبریک میگم بت قشنگم
تازه به خودم اومدم
بابا چند قدم اومد نزدیک تر
نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم
صورتم از ترس جمع شده بود
دوباره میخواست بزنه؟
صورتمو بین دوتا دستاش گرفت
برگشتم سمتش
چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه
دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه
دقیقا همونجایی که زده بود
دست دراز کرد سمتم
+مبارکت باشه دخترم بهت تبریک میگم
وای خدایا باورم نمیشد
این بابام بود؟
همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟
خم شد سمت صورتم
منو بوسید
+ببخشید خانم دکتر
من ازتون عذر میخام بابت رفتارم
مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت
هنوز تو بهت بودم
گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو
+تو باعث افتخار مایی عزیزکم
عجب
تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم
یهو شدم مایه افتخار
یه پوزخند یواشکی زدم
بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون
مامان خم شد و سرمو بوسید
یه شیرینی گذاشت تو دهنم
خواست از اتاق بره که جیغ زدم
_وایییی منننن قبول شدمممم
پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت
تخت بالا پایین شد
وایستادم و دو سه بار پریدم روش
مامان با تعجب داشت نگام میکرد
+وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی وگرنه ابرومون میرف پیششون
با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد
ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت
صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد
با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم
اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف
+یا لَل عجب تو چرا انقد خلی؟
جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم
وای خدایا شکرت
من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل
همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد
بیخیال خل بازی شدم
لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش
شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد
با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم
رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد
جواب دادم
ریحانه بود
_الو سلام ریحوننن!
+سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟
نکنه قبول شدی؟
جیغ کشیدم و
_ارههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم
قبوللل شدممممم
تو چیکار کردی!.؟
+بح بح چه کردی تو دختر
مبارکت باشه الهی
هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم
_علوم آزمایشگاهی؟
+اره دیگه چه کنیم
مثل شما خرخون نیسیم که
البته شبانه قبول شدما
_اها منم تبریک میگم بهت
الهی همیشه موفق باشی
میای بریم بیرون؟
+میای مگه
_ارره بریم سر مزار بابات
+عه؟باشه
_با کی میای؟
+من تنها دیگه
_داداشت چی پس؟
+نه اون تهرانه ک
از جوابش پکر شدم ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم
_خیلی خب
کی بریم؟
+پنج عصر خوبه؟
_عالی
+باشه پس میبینمت
_حتما پس فعلا
+فعلا عزیزم. خدانگهدار
_خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هشتاد_و_یک °•○●﷽●○•° چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_دو
°•○●﷽●○•°
به قیافم تو آینه نگاه کردم
آماده بودم
چادرم رو سرم کردم
ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم
بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم
گوشیم رو برداشتم
این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستمنگه دارم
به مامان هم گفتم کجامیخوام برم و ازش خداحافظی کردم
امروز بهتر از روزای قبل بودم
نصف مسیر رو پیاده رفتم
هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد
واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم
داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد
وقتی رسیدیم کرایه رودادم وپیاده شدم
با شوق رفتم طرف ریحانه
نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود
متوجه حضورم نبود
کنارش نشستم و دستم روگذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم
با دیدنم یه لبخندی زد وگفت
+ سلام با کی اومدیی؟
_سلام بر تو ای دختر زیبای من با پاهایم آمده ام
+خداروشکرکه خل شدی دوباره
خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد
با دستم روسنگ قبر زدم و فاتحه خوندم
یهو یاد چیزی افتادم وزدم روصورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم بزارم رو مزارشهدا
+خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر
_اخه شایدهمیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید ازفرصتام استفاده کنم
اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟
+داره ولی خیلی نزدیک نیستا
_اشکالی نداره میرم زودمیام
چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد
میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم
قدم هام رو تندکردم و باراهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم
هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خوردرو برداشتم
حساب کردم وبا همون لبخند که از لبام یه لحظه امکنار نمیرفت برگشتم
به یکی ازبزرگترین آرزهام رسیده بودم
حق داشتم خوشحال باشم
دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم
ازدورریحانه رودیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه
وقتی نزدیک ترشدم فهمیدم قرآنه
با تعجب نگام کردوگفت
+فاطمهه کل مسیر رودوییدی؟
_نهه چطور؟
+خیلی زودرسیدی
خندیدم ودوباره نشستم کنارش
گوشیم رو گذاشتم کنارشو
چندتا شاخه گل تو دوتادستم گرفتم
بلندشدم ک گفت
+کجا
_میرم ایناروبزارم روسنگ قبرشهدا
توهم بقیه روبزار
+آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام
ازریحانه دورشدم ورسیدم به اولین شهید
به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رومزارش
وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم
تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تابفهمم چند سالشونه
گلای تو دستم تموم شده بود
به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یانه
وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش
غروب شده بود وهوا به تاریکی میرفت
باید عجله میکردم خیلی کند بودم
وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنارریحانه شدم
به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم
سرش پایین بود
الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره
چند قدم رفتمجلو
سرش رو که بالاآورداحساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد
داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم
با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت وتمام سعیش ،رو پنهان کردنش بودنگام کرد
چقدر دلم میخواست یه باردیگه لبخند روروی صورتش ببینم
فکر میکردم توهم زدم خیلی هل شده بودم
چرا میخندید؟
تمام تلاشام رودوباره بر باد دادم
غرورالکی
وقارالکی
خانومی الکی
وخلاصه هرچی که تاالان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودم
همه ازیادم رفت
سرش روانداخت پایین و سلام کرد
با صدای سلامش به خودم اومدم ومثل خودش جواب دادم
ریحانه شرمنده گفت
+فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شدحواسم پرت شد
جایی که بودم باعث قوت قلبم بود
از چندتا شهیدگمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکرکنم
بعدازچنددقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم
_اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم
+باشه راستی گوشیت زنگ خورد
_عه ندیدی کی بود
+مادرت بودولی جواب ندادم
خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم روآهنگ زنگم مانع شد
گوشیم روسنگ قبربود
سریع برداشتمش و جواب دادم
_سلام
+سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان بیامدنبالت
_الان
+اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی
نگام به گلاافتادوگفتم
_آخه الان که
دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رواز دست بدم
ولی چاره ای نداشتم
+باشه بیا
+چنددقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ
ناراحت گوشیم روقطع کردم
دوباره توجه ام به محمدجلب شدحس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت وبا دیدن من ادامه نداد
ریحانه گفت
+چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت
با لبولوچه ای اویزون گفتم
_اره
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| عـشـــقـ یعنے -{😍}-
/° چشـمـ بیـنا و بصـیـر -{☺️}-
°\ بـر ڪلامـے ڪه شــود -{👇}-
°| از حضـــرتـ ما منجـلے -{😉}-
°| عشـقـ یعنے رهبــرے داریمـ -{🌸}-
°\ ڪه نامــشـ حیـــدرے استـ -{💪}-
/° ذڪــر او بر هــر لبـے -{👌}-
°| نامـشـ شـــده سیـد علــے -{💚}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(111)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
#خانوما_بدانند
ممکن است همســـرتان چیزے از غصھ هاو ناراحتے هاے خود بھ شما نگوید✋
بھ علایم هشدار دهندھاے کھ در رفتار آقایون بروز مےکند توجھ کنید..👌😊
#آقایون_بدانند
بھتر است بجاے اینکھ در جواب سوال خانومتون بگید...
کار دارم؛ دیر میام؛ فرصت ندارم و....😮
با لحن خوشگل ترے صحبت کنید و در جواب همسرتون بگویید...
در قلب شما هستم عزیزم
نزدیکتم، دارم میرسم پیش تو☺️
#نشربدید😎
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
°•| #دردونه 👶 |•°
🔹براےکودک چیزےبہ اسم
دروغ مصلحتےمعنا ندارد:❌
🔸کودک فقط دروغ گفتن را از شما
یاد میگیرد،🔥 چون هنوز درکےاز
مصلحت ندارد. درهیچ شرایطے
دروغ گفتن را براےفرزندتان توجیہ
نکنید.
🔹چون اگر دروغ گفتن براےاو
عادےشود، ارتباط موثر با او
غیرممکن خواهد شد.🔒
نکات تربیتےریز و کاربردے☺️👇
🔷🍃| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هشتاد_و_دو °•○●﷽●○•° به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_سه
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
دستش رو گذاشت روبازوم و گفت :
+بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه.
با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم:
_نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه.
ریحانه اخم کرد و گفت :
+حرف نباشه زنگ بزن .
_آخه...
+آخه بی آخه بدو
زنگ زدم به مامان.
خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم
ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت
چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش
هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد
میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه.
ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم
با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت :
+وضو داری؟
+نه
_خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم
دستم رو کشید و با خودش برد
داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت :
+ریحانه جان
ریحانه ایستاد
وقتی نگاهشون رو به هم دیدم
تازه تونستم محمد رو برانداز کنم
چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و
ازش پرسید:
+کجا؟
که ریحانه گفت :
_میخوایم وضو بگیریم داداش
لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام.
ریحانه متعجب پرسید :
+مگه وضو نداری؟
محمد گفت :
_دارم
اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید
که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:
+ شب شده اون سمت تاریکه
پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...!
ریحانه گفت:
+بله چشم
محمد کنار ریحانه راه می اومد
به ریحانه نزدیک شدم و گفتم :
+چیشد ؟
آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون
فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه
مسیر تاریکی هم داشت
محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو
ریحانه منتظر موند وضو بگیرم
پرسیدم :
+ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟
+من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه
من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم.
نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم
لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند
سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون .
تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم.
یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه"
یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم
تنم از ترس مور مورشدم
نگاهم خیره موندبه نوشته
از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم
نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه
از ترس و هیجان این نگاه
دستام یخ شد
بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد
قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم
داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم
بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم
دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_سه
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
تازه تمام غم هام فراموش شده بود
با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم
چند دقیقه بعد
محمد هم اومد بیرون.
کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد
پشت سرش رفتیم
نشستیم تو ماشین
ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست
خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود
خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره
یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه
محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد
عجیب شده بود
ریحانه برگشت سمتم وگفت:
+فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟
بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم:
+نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه
ریحانه شیرین خندید
برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم
ادامه دادم :
+مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم.
هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد
دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد
سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد
محمد مداحی پلی کرده بود
چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن
سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم
دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه
یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست
برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟
ریحانه با خنده جواب داد:
+چی همون نیستگ
_این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟
ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.
لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده
نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من
تعجب و نگاه منتظرم روکه دید دوباره به روبه روش خیره شد
و دستش رو ازجلو دهنش برداشت
جدی بود
پرسید:
+از این طرف باید برم؟
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هشتاد_و_سه #پارت_دوم °•○●﷽●○•° تازه تمام غم هام فراموش شده بود با
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون دردنکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم
___
محمد:
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا
با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود
بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو ازکجاگرفت؟
شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی !
نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته .حالا خودش کجاست
باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت
به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.
نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا
صدای قدم هایی باعث شد سرم رو بالا بیارم
چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت
هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه
داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه
سلام کردم آروم جوابم روداد
داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد
بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه
طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش.
ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت
دلم میخواست تنها باشم
چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن
شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود
دیگه حس بدی بهش نداشتم
برام جالب شده بود
وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا
بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن
از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره
دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان
چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون
با بهت زل زده بود به پشت سرم
فهمیدم داره به چی نگا میکنه
با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت
اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود
تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.
منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین
نشستم توش
ریحانه و دوستشم عقب نشستن
خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت
به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه
ریحانه ازش پرسید
گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم
با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم
از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش.
ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت
بعد چند لحظه دوباره ادامه داد.
انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه
با تعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| مـا هسـتـے خـویـشـ -{😌}-
/° به ولــے مےبازیـمـ -{👌}-
°\ عشـقـے ڪه -{👇}-
/° بـه عشـقـ ازلــے مےبازیـمـ -{😘}-
°\ ایـنـ بـار امانـــــتـ -{🙂}-
/° ڪـه خــــدا داد به مـا -{😃}-
°\ جـانـے اسـتـ ڪـه -{💚}-
°| بـر سـیـدعلـے مےبـازیــمـ -{😍}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(112)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
تو تماس تلفنے هاتون وقتے همسرتون حالتونو میپرسہ:
[🌸]هیچوقت نگید = بد نیستم
"بہ جاے ڪلمات منفے، مثبتشو بگیم"
[🌸]بگید : خوبم ممنون...
حتے تو این مورد هم تنوع بدید بگید:
[🌸]با تو همیشہ خوبم
[🌸]با داشتن همسرے مثل تو معلومہ ڪہ خوبم
[🌸]بہ لطف تو خوبم
[🌸]تو خوب باشے منم خوبم...
#خانماوآقایونتوجــــــہ😁
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#ریحانه
#بانو...🌺
✅ تنت را از نامحـ👱ــرمان حفظ ڪن؛
تا در آخرت با حضرت فاطمـ💚ـه(س) محشور شوے✨
✅ چشـ👀ـمت را از نامحـ👱ــرمان برگیر؛
تا #نگاه_خــدا نصیبت شود،
نه نگاه هوس آلـ😈ـود مردان خیابان گرد🚫
✅ گـ👂ـوشَت را بر بیهودههاے ناحقــ❌ ببند؛
تا #نداے_حق را بشنوے...🌷
✅ با زبـ👅ـانت براے نامحـ👱ـرمان
عشـ💃ـوهگرے نڪن؛
تا خــداوند ڪامت را شیـ🍬ـرین ڪند...
✅ دستـ✋ـانت را به دست هر ڪسی نسپار؛
تا خــداوند دستـ🙌ـانت را بگیرد براے
#هدایت❗️ نه اینڪه دیگران ببرندت براے هــلاڪت…⚡️
✅ با پاهایت به هرجایی قـ🚶♀ـدم نگــذار؛
تا خداوند تو را به خانهاشــ🕋 دعـوت ڪند،
نه اینڪه عاقبت خود را در خانهے #شیطانـ👹 بیابی💥
✅ قلـ💟ـبت را جایگــاه ڪسانی نڪن ڪه لیاقت تو را ندارند☝️
با قلبت به خــدا عشـ❤️ـق بورز؛
تا #عشق_الهی را بچشـ😍ـی نه #هوس عشق نماے زمیـ🌍ـنی را…
✅ به نفست #شهوت و هوســ👻 راه نده و آن را در راه خدا قربـ🔪ـانی ڪن تا به معبــودتـ🌹 برسی…✨
{🎉} @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
#سوزنـ_در_انــبار_ڪاه✍
9 میلیارد دلـــار ارز دولـــتے
گُمـ شد😂😂
✅عضـــو ڪمیسیونـ برنـــامهـ
و بودجهـ⬅️ عزتـ الله یوسفیان👇
ســـرنوشتـ 9 میلـــیارد دلار ارزے
ڪه با نـــرخـ دولتـــے داده شدهـ
استـ😅😅 مشخـص نیستـ😂
وے گفتـ: شفـــافـ سازے اولینـ گامـ
براے جلوگیرے از رانتـ😂 با ارز
4200 تومـــانے استـ😅
•|| خندیــــــــ😜شــــــه نوشتـ✍ ||•
یهــ جورے میگــن گُمـ شـــده 😂
انگــــار سـوزن بوده توے انبـــار ڪاهـ😅
داداش 9 میلیارد دلار بودهـ البتــه شـــومــا
ڪه دســـتتونـ توے ڪارهـ اینـ
مقدار چندتا صفر دارهـ😜😂
والـــا ما اینقـــد پـــولـ تا حــــالا
گُمـ نڪردیمـ😜
مـــا فقطـ تخصص داریمـ توے
گُمـ ڪردنـ جـــوراب😂😂😂😂
حــالا فداے سرتـ داداشـ
مهمـ اینــه خودتـ سالمـــے😜😂
مـــا عادتـ داریمـ به گُمـ ڪردن😅
آخـــرشمـ مےرسهـ به اینڪه
طرفـ رفتهـ ڪانـــــادا😂😂😏
شفـــافـ سازیو خوبـ اومدے😉
چیـــزے ڪه توے اینـ
دولتـــــ موج مےزنــه😂😜
ڪلیڪ نڪنے شفافـ سازے میشے😂👇
•| 😜 |• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هشتاد_و_چهار #پارت_دوم °•○●﷽●○•° چرا باید بین این همه مداحی اینو بز
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_پنج
°•○●﷽●○•°
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش
نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود
یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم
برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم
سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه
منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده
چند لحظه گذشت و کاری نکرد
داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت
عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره
ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم
میخواست خودش بره
توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون
پیاده شدن
ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم
دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد
از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم
بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون
یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدامکرد:
+محمد
_جان
+مشکوک میزنیا
_چطور؟
عجیب نگام میکرد
+محمد
_جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد
با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم
میدونستم چی تو ذهنش میگذره که
گفت هیچی و نگاهش و برگردوند
انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:
+اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟
اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش
من خوشم نمیاد خب
بی اراده لبخمد زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده
شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم
ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت
شاید بخاطر شهدا بود
ولی تهرانم که پیش شهدا بودم
شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه
جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم
از این همه فکر سرم درد گرفته بود
ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:
+محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم
نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_خب راستش روبگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد
به قیافه بامزش خندیدم و لپش و کشیدم
قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما
ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود
میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران
ناخودآگاه پرسیدم
_ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
+نه چی بگه
_چه میدونم نپرسید مداحش کیه؟
+نه نپرسید
_عجب
تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
+جلو خودت گفت دیگه چی بگه
_اها دیگه چیزی نگفت
+اه چقد سوال میپرسی
نه نگفت دیگه اصن گفته باشه هم به تو چه
جریان چیه؟مشکوک میزنی محمد!؟
اتفاقی افتاده؟
_ن. چ اتفاقی
+چ میدونم والله
_ب کارت برس بزار بخوابم
+وا
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه
سرم درد گرفته بود دوباره
یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم
فاطمه
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد
ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه
دلم نمیخواست باهاشون برم
قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ
طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته
لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک
مامان اینا تقریبا اماده شده بودن
چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین
چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن
بابا استارت زدورفت از خونه بیرون
دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام
اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود
نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام
اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام
هنوز پیام های محسن زو حذف نکرده بودم
رفتم پی ویش و گفتم
_سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده
فورا سین کرد و گفت
+و علیکم شما
_خسته نباشین من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید
+اهنگ؟منظورتون مداحیه بله امرتون؟
از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف
ازین خراب تر نمیشد یعنی
_میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
+فکر نمیکنم بشناسید
از بچه های هیئتمون
بیشتر کنجکاو شدم
_میشه اسمش رو بگید
سین نکرد
حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه
بعد از چهل دیقه پیام داد
_حاج محمد دهقان فرد
با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن
یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم
_وای بدبخت شدم
بابا از تو آینه نگام کرد
+چیشد
_هیچی
یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت
قلبم داشت از سینم میزد بیرون
چرا من باید همیشه بدبخت باشم
چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم
مگه داریم آدم بدشانس تراز من .لابد با اون حرفام وای
محمد از من متنفر تر شده
وای خدای من چقدر بدبختم اخه
آبروم رفت حتی تو چشم هاشم نمیتونم دیگه نگاه کنم
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هشتاد_و_پنج °•○●﷽●○•° انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتادو_شش
°•○●﷽●○•°
پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد
ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم .
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.
به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم.
به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف:
+پیاده شین.رسیدیم
مامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم.
در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه.
چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچی!
هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود.
مادر،پدر،خانواده.
حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود.
نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.
یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.
فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.
همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش.
هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت.
دلم براش میسوخت.
هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.
خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه.
آرومم کنه.
فشارهای روم زیاد بود.
از این طرف داغ بابا و مامان.
از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دم دمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود
وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
فاطمه:
از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود.
حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدمنه محمد!
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش.
تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.
از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.
خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.
گذاشتمش رو میزو
_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.
از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون.
رفتم سمت خونه.
یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید
خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم
دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم
یه خورده به خودم عطر زدم و رفتمپایین تو آشپزخونه
لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هشتادو_شش °•○●﷽●○•° پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخ
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_هفت
°•○●﷽●○•°
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون.
چون لباسم پوشیده نبود.
در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیستتت.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیسی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟
+نمیتونم به خدا
_عه این چ کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن
ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد
لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله!ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه ی چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چ کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم و گفتم:
_خب ب درک.
دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد:
+عه چیکار میکنی
_به تو چ.
روسری روگذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری در آریش.
+فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا
_چیه همش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی اینو نمیتونی در بیاری.
وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی اره
دوباره بوسیدمش و
برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه !
نمیپوشه.
ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب توی خل ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیدست.
ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم :
_ن جا برادری گفتم.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید.
خوشحال شدم از اینکه تونستمبخندونمش
+خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من.
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خو حالا از سومالی نیومدم ک
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر در اوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم .
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده ک به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و :
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا .
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زدو گونم رو بوسید
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم
ریحانه رفت بیرون و درو بست
ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم
کارام که تموم شدیه برش براخودم لازانیاریختمومشغول خوردنش شدم
محمد:
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم بالپ تابم تموم شده بود وبی حوصله رومبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبودتاچیزی درست کنه برام منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پختو پز
ساعددستم روگذاشتم روسرم و چشم هام روبستم
نمیدونم چقدر گذشت که درباز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید
ازجام تکون نخوردم
روح الله به ریحانه گفت
+محمد نیست
ریحانه:
+نه مثل اینکه نیست بیاداخل وسایلم روبگیرم بعدبریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضورمن شه رفت داخل اتاق
برق ها خاموش بودوفقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بودمتوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم
یکی رفت سمت آشپزخونه
چشمامو که بازکردم ریحانه بود
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal