eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفدهم حسام دوست داشت حوریا را به آپارتمانش ببرد اما می د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . اواسط خرداد بود و امتحانات حوریا شروع شده بود. نزدیک به یک ماه از محرمیت سه ماهه و نامزدی شان می گذشت. حسام تماس ها و دیدارشان را کم و کوتاه کرده بود که حوریا بتواند با تمرکز بیشتری درسش را بخواند. به همان رساندن حوریا به جلسه ی امتحان و برگرداندن او به منزل اکتفا می کرد. بی قرارش بود اما می دانست شرایط حوریا مناسب وقت گذرانی و دل دادن به حسام نبود. یک هفته از امتحانات سخت حوریا می گذشت که حال حاج رسول بد شد. با حسام او را به بیمارستان رساندند و همان لحظات دردناک پیشین برایشان تکرار شد. با این تفاوت که این بار حمایت تمام و کمال حسام را داشتند. دو پاکت کوچک آبمیوه را جلوی حوریا و حاج خانم گرفت و به اصرار مجبورشان کرد از آن بنوشند که حالشان جا بیاید. دستگاههای تنفسی به حاج رسول وصل شد و از او اسکن گرفتند و آن را به کمیسیون پزشکان بیمارستان رساندند. پزشک معالج حاج رسول در جریان درمان و اوضاع وخیم او بود و نگاه نگرانش بین نتیجه ی اسکن و خانواده ی حاج رسول می گشت. حسام خودش را به دکتر رساند. _ نتیجه ی کمیسیون چی شد آقای دکتر؟ دکتر تأسف آمیز سری تکان داد و گفت: _ شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ حسام با تردید گفت: _ دامادشون هستم. یعنی نامزد دخترش... _ پس لطفا با اعضای خانواده شون بیاید به اتاقم. باید مفصل صحبت کنیم. حسام به همراه حوریا و مادرش به اتاق دکتر رفت و دکتر صراحتا شرایط حاج رسول را شرح داد. _ اوضاع رضایت بخشی ندارن. بخشی از ریه کاملا عفونت کرده و مقداری از ریه هم آب آورده، البته خیلی نیست ولی میتونه خطرناک بشه. اما... سری به برگه ی کمیسیون کشید و ادامه داد: _ مسأله ای که بیشتر نگرانمون کرده وجود چند توده ی کوچیک و نامنظمه که قبلا توی اسکن ریه شون نبود و انگار تازه پدید اومده. با این حرف دکتر، حوریا و مادرش وا رفتند مشت حسام گره شد و از چیزی که شنیده بود می هراسید. دکتر گفت: _ اگه فقط قضیه عفونت ریه و آب آوردن جزئی اون بود، همینجا توی همین بیمارستان مداوا رو شروع می کردیم اما قضیه ی این توده های ناشناس، روند درمان رو شک برانگیز میکنه. حسام با اخمی که ناخواسته به صورتش آمده بود، گفت: _ چی دستور میدید آقای دکتر؟ دکتر دستش را قلاب کرد و گفت: _ با یه معرفی نامه، اورژانسی باید برید تهران یا شیراز. حالا هر شهری که براشما راحتتره. باید سریع نمونه برداری بشه و اونجا روند درمان رو همزمان آغاز کنند. اینجا امکانات لازم رو نداریم. وقت رو هدر ندید و اگه موافقید همین الان من معرفی نامه رو مینویسم. حسام بدون توجه به حوریا و مادرش گفت: _ شما معرفی نامه رو برای شیراز بنویسید که ماهم دنبال کار جا به جایی باشیم. حاج خانم معترضانه و مستأصل گفت: _ حسام جان... حسام نگاه غیرتمندش را از چشمان اشکبار حوریا به نگاه غمزده حاج خانم داد و گفت: _ حاج رسول خدا رو شکر به هوشه. تا دکتر معرفی نامه رو مینویسن میریم باهاش شرایطو میگیم و در جریان قرارش میدیم. نباید تعلل کنیم. شنیدید که آقای دکتر چی گفتن. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . به آسمان آبی حرم قسم به گنبد طلایی و ضریح🌥 که با تمــام قلب خود دوست دارمت❤️ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» من اِملوز حِیلی تَسته سُدم😕 تُلی سِیطونی تَلدم😬 با خَلدوش کوشولوم هم اِ عالمه بازی تَلدم😇 چون دوتایی تسته سُدیم ، مامانی اومدن بلامون لالایی توندن تا لاحت بتابیم😴 من مامانی لو اِیلی دوش دالم❤️ 🏷● ↓ 🍓 تَسته : خسته 🍓 خَلدوش : خرگوش ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ✨ حق فرزند بر پدر و مادر؟ حق فرزند آن است که بدانی او از تو است و خوب و بد او در این دنیا به تو وابسته است😇 تو مسئول و سرپرست او در تربیت درست و راهنمای وی به سوی پروردگار و یاری رساندن به او در اطاعت خداوند هستی...🌱 ✍🏻 رسالهٔ حقوق امام سجاد علیه‌السلام «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ عاشقان👥 هر چند مشتاق جمال دلبرند😍 دلبران بر عاشقان💞 از عاشقان عاشق‌ترنـد...😉⌡ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1730» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ بجو آن صبـ🌤ـح صٖادق را ڪه جـ💖ـان بخشد خـلایق را😌👌🏻 هزاران مست عاشـ💕ـق را صبوحے و امان باشد😍✋🏻 🌸🌿 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . ✥🦋✥ تـو مقـدس تر از آنـے ✥🙃✥ ڪہ بہ دستـم آیـے ✥🔗✥ بہ وصـال تو بہ جـز ✥😇✥ پاڪ شدن راهـے نیسـت . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . ♥️🍃| ۱۲ سـال از زندگـی ما گذشت. ولـی آنقدر مشغله شـاد و زیبا داشتیم، که متوجه گذر آن زمان نبودیم. 😍| خانه ما طوری بود که به جرأت می‌توانم بگویم شایـد ۲ روز آن هم با هم مساوے نبود حتی آنقدر پر از شادی و نشاط بود که انگار قرار نبود هیچ‌گاه غـم در آن جا داشته باشد...|🍃♥️ 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•👒.| |• 😇.| . . 🔰ملاڪ‌تان برای ازدواج چیست ؟⁉️ 🎙حجت الاسلام رفیعی👳🏻‍♂ . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
+ همیشه آزرو داشتم تو راه امام زمان قدم بردارم(: دوست داشتم یه کاری بکنم که مسیر ظهور هموار تر بشه _ ماشاءالله😄 + دلم میخواست منم سهیم باشم توی ظهور مولامون. _حالا کاری هم کردی؟ + تا اینکه تصمیم گرفتیم عیدی بدیم😃 _ به چه مناسبت؟ + مگه داریم قشنگ تر از تولد منجی عالم؟☺️ _ چند تا بسته میخواین بدین؟ + هزار و صد نود تا عیدی 😁 _ چرا ۱۱۹۰ تا؟😳 + علت خاصی داره انتخاب این عدد؟ + تعداد سال هاییه که صاحب ما منتظر برگشت شیعه هاش بوده😢 تعداد سن آقامون🙂 _ کاری از دست من بر میاد؟ +تو این مسیر هر کسي که بخواد میتونه کمک کنه و قدمی برداره 😍‌ . 💖شما هم اگه مثل ما احساس می‌کنید که دیگه وقتش رسیده یه قدمی برای صاحب‌الزمان بردارید بسم‌الله با ما سهیم بشید به اندازه‌ی توان تون👇 5041721047439204 نذورات کافه کتاب کوثر💛 اگه دست مددی رسوندید لطفا رسیدش رو برامون بفرستید ممنونم @rayeheh_banoo
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . پیامبر عزیز اسلامﷺ مےفرمایند: نشستن مرد در ڪنار خانواده اش، نزد خداےبزرگ دوست داشتنےتر از اعتڪاف و نشستن در مسجداست.🌺 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ سلام. این خاطره واسه روز مادره: دخترم که ۶سالشه و یک دهه نودیه اومد بهم گفت: مامان جون به بابایی گفتم که روز مادر بریم برا مامانی کادو بخریم منم خوشحال که دخترم بزرگ شد و این اولین ساله که به باباش اینجوری گفته تو آغوش گرفتم و بوسش کردم😍🥰 قربونش برم بعد گفت، مامان بهم بگو برا روز دختر برام چی میخری؟ اگه قرار نیس که کادو بخری بااین اوضاع گرونی و کرونا من الکی نرم خرید🥴😤😭 دیگه من حرفی برا گفتن نداشتم🥴🥴 . . ''📩'' [ 571 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتگوی عاشقانه امام حسین و حضرت عباس (ع) حاج میثم مطیعی و کربلایی سید رضا نریمانی_۲۰۲۳_۰۲_۲۲_۱۹_۴۲_۲۳_۷۸۶.mp3
16.49M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 🎙 "ماه منیر بنی‌هاشم دست در آب برد، سپس آب را روی آب ریخت..." خبر یک جمله بیشتر نیست، اما انگار همه خبرها این‌جاست... . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• ما از اُمید نِوشتیم . . تمام کلماتِمـان شکوفھ زدند🌿!' •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق..🖇 عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق..✋💓 😍 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هجدهم اواسط خرداد بود و امتحانات حوریا شروع شده بود. نزد
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و سردرگمی از سر و رویشان می بارید. حسام اجازه خواست خودش با حاج رسول حرف بزند. به داخل بخش رفت. حال حاج رسول چندان تعریفی نداشت اما به واسطه ی آن دستگاهها بهتر از وضعیت خانه اش بود که با هول و هراس او را به بیمارستان رساندند. حسام دست حاج رسول را گرفت و گفت: _ خوب راه دلبری رو یاد گرفتین ها... دارن از حال میرن بنده خداها... و به شیشه ای که حاج خانم و حوریا نظاره گرشان بودند اشاره کرد. حاج رسول سرش را چرخاند و با چشمانی که می خندید به سختی دستش را بالا آورد. حوریا و حاج خانم اشکشان درآمده بود. حسام شمرده شمرده ماجرا را برای حاج رسول تعریف کرد و گفت که از دکتر خواسته برگه ی معارفه را برای شیراز بنویسد و به حاج رسول گفت: _ خودم همراهتون میام. حاج رسول از حسام خواست حاج خانم را ببیند. حسام بیرون رفت و حاج خانم را پیش حاج رسول فرستاد. بحث و ملاقاتشان کمی طول کشید و این حوریا را بی قرار می کرد. حسام به نرمی دست حوریا را گرفت و گفت: _ نگران نباش زندگیم. تا جایی که از دستم بر بیاد برای سلامتی پدرت کم نمیذارم. علاوه بر اینکه حاج رسول الان پدر خانوممه، من به این مرد مدیونم. هر کاری بتونم براش انجام میدم. حالا اشکاتو پاک کن. دل پدرت رو نلرزون با این گریه ها و بی طاقتیت. اون الان روحیه لازم داره. حاج خانم بیرون آمد و گفت: _ رسول رضایت داد. فقط تاکید کرده حوریا به امتحاناش لطمه ای نخوره. حوریا که تا آن زمان انگار در سکوتی محض فرو رفته بود به یکباره از جایش پرید و گفت: _ امتحان چه معنی داره وقتی اوضاع پدرم اینجوریه. یه ترمم مشروط بشم چیزی نمیشه. اصلا مرخصی میگیرم. حسام میان صحبت حوریا آمد و گفت: _ به حاج رسول اطمینان میدم حوریا امتحاناشو خوب میگذرونه. من خودم با حاجی میرم. شما و حوریا بمونید. خیالتون راحت باشه. حوریا اعتراض می کرد و میگفت که یک دقیقه هم دوام نمی آورد و امتحان مهم نیست در برابر این شرایط و حسام اصرار داشت به آرام کردن حوریا و همراهی مردانه اش با حاج رسول که حاج خانم با حرفی که زد هر دوی آنها را به سکوت واداشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_نوزدهم هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت: _ خودم با رسول میرم. نه من طاقت دارم که بمونم و نه رسول طاقت دوریمو داره. اصلا الان خودش گفت که حوریا پیش حسام بمونه و من همراهش برم. انگار به همدلی من احتیاج داره و نمیخواد تنهاش بذارم. یه بار دیگه وقتی حوریا بچه بود بیمارستان شیراز رفتیم. خودش خوابگاه و پانسیون داره. نمیخواد نگران چیزی باشید. و رو به حوریا گفت: _ ترمای آخرته. خوب امتحاناتو پاس میکنی که پدرتو اذیت نکنی با عذاب وجدانش. و رو به حسام گفت: _ خدا رو شکر که هستی و با خیال راحت حوریامو دستت میسپرم. مراقبش باش. انگار همه چیز داشت جدی می شد. تصمیم خودشان را گرفته بودند و اصرارهای حسام به اینکه حضور یک مرد واجب است و جلز و ولز حوریا که اصلا ترک تحصیل میکنم امتحان چه معنی دارد توی این شرایط، کار ساز نشد و حاج خانم و حاج رسول به همراه معرفی نامه و آمبولانسی مجهز راهی شیراز شدند. آمبولانس از جلوی چشم حسام و حوریا دور شد و با اشک های حوریا بدرقه شدند. حسام حسی دوگانه داشت. عذاب وجدان و استرسی که آنها را همراهی نکرده بود و شور و شعفی که قرار بود چند روز را کاملا با حوریا بگذراند. نگرانی برای حال حاج رسول بر این شور و شعف می چربید و اشک و بی قراری حوریا هم مزید بر علت شده بود و می دانست با روحیه ای که حوریا دارد نمی تواند روزگار عاشقانه ای را با او سپری کند. هر چند، همینکه قرار بود شبانه روز در کنارش باشد او را مسرور می کرد. به سمت حوریا چرخید و آرام و با تردید بازویش را حصار شانه های حوریا کرد. انگار او هم به این حمایت و آغوش شرمگین احتیاج داشت که سرش را به بازوی حسام تکیه داد و صورتش را میان چادرش پنهان کرد و از دوری پدر و مادرش مثل ابر بهار می بارید. با هم راهی خانه شدند. حوریا شرم حضور داشت که با حسام تنها سپری کند و با او به خانه برود و از طرفی دل بی قرار و پردردش مثل یک گنجشک خیس و باران خورده بال بال می زد از نگرانی. کلید را به در حیاط انداخت و در را برای حسام باز کرد که ماشینش را به داخل حیاط بیاورد. با دیدن ماشین حاج رسول آه از نهاد حوریا بلند شد و رو به حسام گفت: _ اگه این حوض وسط حیاط نبود دوتا ماشین جا می شد. حالا چیکار کنیم؟ حسام با تردید از حضور محمدرضا در این کوچه گفت: _ اشکالی نداره. میرم میزنمش تو پارکینگ خودم. حوریا گفت: _ چطوره ماشین بابا رو ببرید اونجا. اینجوری... شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت: _ شما که اینجایید دیگه نمی خواد مدام این کوچه به اون کوچه برید بخاطر ماشینتون. حسام شیطنت بار خندید و گفت: _ مرسی که به فکرمی. برو سوییچ ماشین باباتو بیار. همینکارو میکنم. حسام ماشین خودش را داخل حیاط گذاشت و با ماشین حاج رسول به آپارتمانش رفت. حرف حوریا یعنی صدور اجازه برای سپری کردن اوقات با او. لازم بود به آپارتمانش برود لوازم شخصی و لباس راحتی و چند سری لباس برای بیرون رفتن باخودش بیاورد. سر از پا نمی شناخت و مطمئن بود با حضورش این مدت می تواند حسابی یخ حوریا را آب کند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . امـام رضا ع برای نشستن آدابی داشتند. ایشان: _هیچ‌وقت نزد کسی، پای خود را دراز نمی‌کردند.💛 _هرگز روبروی کسی که نشسته بود، تکیه نمی‌دادند.🕊 _تابستان روی حصیر می‌نشستند و زمستان روی گلیم.🍃 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» اودا ژونم😇 شُکلِت بلای اَمه شیزای دَشَنگ تو دنیا✨ بلای میوه های اوشمَژه و مامانی و باباییِ مِهلَبونم💚 اودایا! می‌سِه امام زمان زودتل ژوهول تُنه؟😢 مامانی می‌دِه امام زمان اِ لوژ می‌آد تِه دُمعه باسِه می‌سِه بهش بِدی فلدا بیاد؟🙁 🏷● ↓ 🍩 ژوهول : ظهور 🍩 دُمعه : جمعه 🍩 بِدی : بگی ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🖇 چه‌طور کودکان را با امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) آشنا کنیم؟ ✨ درباره ی امام زمان بیشتر مطالعه کنید تا بتوانید به سؤالات کودک پاسخ دهید. ✨ روز های خوش ظهور امام را با موضوعاتی که برای کودکان آشناست ، تصویر سازی کنید. ✨ از کودک بخواهید برای سلامتی امام و ظهور ایشان دعا کند تا امام هم او را در کارهایش کمک کند. ✨ اجازه دهید کودکان درباره ی احساس خود به امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) صحبت کنند. ✨ در نیمه ی شعبان و روز های مرتبط با امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) به کودکان هدیه بدهید تا این ایام برایشان خاطره انگیز شود. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ دلی یا دلبری💚 یا جان و یا جانان💞 نمی‌دانم🧐 همه هستی تویی🍃 فی‌الجمله👌 این و آن نمی‌دانم...😌⌡ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1731» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ /🌸/زندگےبوےخوش‌نسترن‌است بوےیاسےاست ڪه‌گل‌ڪرده‌به‌دیوار🍃 نگاه‌من‌وتو😍 زندگے‌خاطره‌است🦋 زندگےخنده‌یڪ‌شاپرڪ‌است‌برگل‌ناز زندگےشیرین‌است/🌹/ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . {🤲🏻} در قـنوت خود دعا ڪردمـ {🍃} فـراموشـت ڪنـمـ {📿} حاجتـمـ در سجـده اما {👀} دیـدن روے تو شـد ... . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 🕊| همسرم، شهید کمیل خیلی با محبت بود مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛ از من مراقبت میکرد… ☀️| یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم، ☢| رفتم پنکه رو روشن کردم وخوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده، و متوجه شدم برق رفته. 😌| بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه… 🙄| دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی…😴 🤭| شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم… پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می‌چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد….💔 🌷شـهـیـد مدافع وطن •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1