eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ودوم (حسام می گوید) با ساک لوازمم به داخل رفتم. حور
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید) نزدیک غروب بود که حاج خانم با حوریا تماس گرفت و خبر رسیدن به شیراز و پذیرش حاج رسول را به او داد. از بعد از ناهار به اتاقش رفته بود و مشغول درس خواندن بود. من هم که حسابی خسته بودم و دل و دماغ مغازه را نداشتم همانجا روی مبل ها دراز کشیدم و خوابیدم. حوریا از اتاقش بیرون آمد و روی مبل تک نفره نشست و خجالت زده به من گفت: _ اصلا حواسم نبود یه بالش و ملحفه بهتون بدم راحت بخوابید. ببخشید مشغول درسم شدم و فکر بابا داره دیوونه م میکنه. خندیدم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: _ اشکال نداره... فعلا مونده تا شوهرداری یاد بگیری دختر حاجی. و قهقهه ای سردادم. حوریا به سمت آشپزخانه رفت که چای دم کند. من هم به حیاط رفتم و آبی به صورتم زدم. یاد آن روز افتادم که شاخه گل اقاقی را لبه ی پنجره ی اتاقش گذاشتم یا روزهایی که فکر می کرد از طرف نیایش آمده ام برای گزارش تلویزیونی. تمام خاطرات روزهای آشنایی ام با این خانه و اهالی آن، مثل برق از جلوی چشم هایم عبور کرد. چه کسی فکرش را می کرد تنهایی ام در آن آپارتمان وصل شود به این خانه ی باصفا... روزی که توی بالکن به نماز شب حوریا قهقهه زدم هرگز فکرش را نمی کردم امروز وسط این حیاط بایستم و ایوان را نگاه کنم و همان دختر، نیمه ی جانم بشود. نگاهی به بالکن آپارتمانم کردم و به داخل رفتم. _ حوریا... خیلی گرمه. چرا کولرو راه نمیندازین؟ _ بخاطر بابا همیشه دیر راهش میندازیم. رعایت نمیکنه سرما میخوره دردسر میشه برا ریه ش. _ خب من راهش میندازم. بابات اینا که فعلابرنمیگردن‌. وقتی هم برگردن دیگه هوا حسابی گرم شده. سکوت کرد و من راه پشت بام را پیش گرفتم. نیم ساعتی طول کشید که با همکاری حوریا کولر را روشن کردیم و چای تازه دم را در هوای خنک آن نوشیدیم. _ خدا خیرت بده. منکه توی این لباسا پختم. شیطنت آمیز گفتم: _ مجبوری مگه؟! لباس راحت بپوش خب. استکان ها را برداشت و با صدای ضعیفی گفت (راحتم). شام را خودم پختم و او را راهی اتاقش کردم که درسش را بخواند. فردا امتحان سختی داشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وسوم (حسام می گوید) نزدیک غروب بود که حاج خانم با ح
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حوریا می گوید) صدای تلویزیون را کم کرده بود که مرا اذیت نکند. از فکر و خیال نبود پدر و مادرم پرپر می زدم و از حضور حسام قطره قطره آب می شدم. برای فرا رسیدن ساعت خواب می ترسیدم و واهمه داشتم که انتظار داشته باشد در کنار او باشم. تا توانستم درس خواندنم را طول دادم. انگار می ترسیدم از اتاقم بیرون بروم. امتحانم ساعت ده صبح بود و به شدت خوابم می آمد. ساعت از دو نیمه شب می گذشت. هنوز هم صدای تلویزیون می آمد اما چراغها خاموش بودند. چشمم را مالیدم و سعی کردم حسام را پیدا کنم. روی زمین و بین مبل ها رو به روی تلویزیون خوابش برده بود. صورتم را چنگ انداختم و بابت این بی فکری ها خودم را لعنت کردم. او بخاطر اینکه من تنها نباشم اینجا بود و من رفتار درستی نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم و از جا رختخوابی برایش رختخواب آوردم اما نمی دانستم آن را کجا پهن کنم. اصلا نمی دانستم چطور او را بیدار کنم. رختخواب ها را همان وسط هال رها کردم و با تردید به سمتش رفتم. کنارش نشستم و چند بار صدایش زدم. بی فایده بود. بلند تر صدایش زدم و بالش را تکان دادم. چرخید و پشت به من خوابید. دستم را دراز کردم و شانه اش را آرام تکان دادم. چند بار تکرار کردم که چشم باز کرد. _ صبح شده؟ لبخندی زدم. مثل یک پسر بچه ی شلخته شده بود. گفتم: _ نه هنوز نیمه شبه. نیم خیز شد و گفت: _ اتفاقی افتاده؟ _ نه نگران نباشید. رختخواب آوردم. _ آهان. دستت درد نکنه. بلند شد و رختخواب ها را به دست گرفت. دلم بی قرار می زد و می ترسیدم به اتاقم بیاید که به سمت گوشه ی هال رفت و آنها را پهن کرد. _ چرا نمیری بخوابی؟ امتحانت ساعت چنده؟ خجالت زده از اینهمه درک وشعورش به سمتش رفتم. _ امتحانم ساعت ده صبحه. من... من معذرت میخوام. _ بابت چی عزیزم؟ _ حواسم بهتون نیست. مدام توی اتاقمم و مشغول درس. فکرمم پی بابا و... نگذاشت حرفم را کامل کنم. _ می فهممت. نگران نباش. به وقتش جبران میکنی. برو بخواب و استراحت کن فردا خواب نمونی. به سمت اتاقم رفتم و خواستم در را ببندم اما... چیزی مثل اعتماد و آسودگی خیال، مانعم شد. این پسر با من غریبه نبود. نباید در حقش کم لطفی می کردم [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . جوانی هایمان فدای تو☁️ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» شَلام عیدتون مبارکا باشه هوبین؟☺️✋ مِشل اینته دُرشت و حشابی سرجرم هونه تتونی هشین 😉 ولی بنده بهتون توشیه میتونم هودتون را هَشته نتونین مِشل من باسین چگَده ریلکسم تازه دارم استراحت میتونم🤭 انگار نه انگار هیفده لوز دیجه عیده نولوزه😁 🏷● ↓ نداریم اگه باهوشین خودتون حدس بزنین😇 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ در خانه تکانی عید مراقب فرشته کوچولو هاتون باشین «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ بیخیال‌ِ✋ هَمہ‌دِلـهُره‌هـٰا😔 چِهرِه‌حِیدَرۍاَت‌🌱 مـٰایِہ‌آرامِش‌مـٰاسٺ‌😌⌡ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1733» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ /🌺/ پنجره صبـ🌤ـح گشـ🖼ـوده شده نـ🌬ـســیم مےوزد آمده تا گو باشد😍 /🌺/ 《ســـ😊✋🏻ـــلام》 🌸 🌈ـ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
•‌<💌> •< > . . 「♥️」 یکبار به او گفتم: دلم برایت تنگ شده است، او در جواب گفت: 「🌸」 "در هر قدمی که من اینجا برمی‌دارم تو هم شریک هستی". 「🙂」 دوست نداشت که بعد از شهادتش گریه کنم، یک‌بار که گریه می‌کردم، گفت: 「🌺」 گریه‌هایت را به امام‌حسین‌(ع) وصل کن تا ثواب آن بیشتر شود. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . ✨ امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: «مصیبتی از این بدتر نیست که جوان مسلمانی🧑🏻، به خواستگاری دختر برادر مسلمانش🧕🏻 برود، اما پدر دختر🧔🏻به خاطر فقر و کم پولی خواستگار را رد کند❌ و بگوید: من از تو ثروتمند ترم💵 و تو هم شان و هم مرتبه من نیستی!🤨» 📚مستدرک الوسائل باب 17 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . برای داشتن یڪ زندگے عاشقانه 🦋 بمانید 🦋از ڪلمات محبت امیز استفاده ڪنید 🦋به شریڪ خود بگذارید. 🦋هر روز بهش‌بگید چقدر وجودش‌ارزشمنده 🦋برای یڪدیگر وقت بگذارید. 🦋مهربان باشید🌺 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
💕یه جشن دخترونه💕 تمام وجود من از این جهان؛تویی یا صاحب الزمان(عج)❤️ دخترای گل دوست دارین تو بُمب شادی نیمه شعبان شرکت کنید؟😍💥 _شما همراه مادر های گلتون به جشن بزرگ شیعیان دعوتید!🌸🍃جشن تولد امام زمان(عج) گل🌹 دختراااا؛ قراره به وسعت جهان حال خوب تکثیر کنیم و شادی کنیم برای به دنیا اومدن زیباترین خلقت خدا🎉🥳 🕒موعود: پنجشنبه ۱۸ اسفند 🏡میعاد: چهارراه بهار،جنب بیمارستان اسدابادی، خیابان میلانی،کوی صفا؛سالن ورزشی پارک شهدای صفا آماده ای برای این حجم از قشنگی و شور و هیجان؟😃✨ 🌸مولودی خوانی و جیغ و دست و هورااااا 🍃آتیش بازی شاد و خفن(قرار سالنو بترکونیم😎) 🌸غرفه فروش دخترونه با تِم رنگی رنگی😍 🍃همراه با رزق و عیدانه دخترانه 🌸به همراه اهدا جوایز🤩 🌸و مسابقه😍 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ۳۱۲نفر+تو❤️ رفیق جون جونیت رو از این جشن بزرگ و باحال با خبر کن! 🌹 💚 💕 (س)🌷 @Reyhanezahratabriz95 🌸🍃
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ سلام. کلاس چهارم پنجم بودیم نوه خالم اومد خونمون؛ منم گفتم میخوام دلمه بپزم مامانم نبود خونه، دلمه رو تو برگ پیچیدیم و رسیدیم آخراش که آب بریزیم و بذاریم بپزه، احساس کردیم خراب کردیمش... نوه خالم گف بیا از امام زمان بخوایم برامون درستش کنه☺️ صدا زدیم آقاجان بیا کمکمون کن بعد نوه خالم گفت روتو اونور کن که آقا بیاد و بره (توهم شدید😁) یه پنج دقیقه از آشپزخونه رفتیم بیرون و چشمامونو بستیم اومدیمو قابلمه گذاشتیم رو گاز پخت و خوردیم و یادم نمیاد چیشد دقیق ولی خیلی خراب نشده بود قابل خوردن بود..😌 خلاصه که بچه ها چه دل ساده و اعتقاد محکمی دارن و من مطمئنم حتما امام زمان اومده و ما رو دیده چون با همه ی قلبمون مطمئن بودیم میان 🌸 . . ''📩'' [ 574 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
کانال تخصصی هروله_۲۰۲۲_۰۳_۱۷_۱۳_۳۵_۳۲_۷۳۱.mp3
3.54M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 این زندگی و این مشغولیت‌ها این دنیا و این عظمت‌های ظاهریش به کنار ما از درون تو را فراموش کرده‌ایم ... 🎉 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• بی‌تاب‌تر از جانِ پریشان، در تب بی‌خواب‌تر از گردشِ هذیان بر لب بی رؤیتِ رویِ او بلاتکلیفم مثل‌ِ گلِ آفتابگردان در شب . 💛امام‌زمان •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . مثل دیروز تو را دوست ندارم دیگر !🤨 متحول شده ام ؛ دوست ترت میدارم😍 💓 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وچهارم (حوریا می گوید) صدای تلویزیون را کم کرده بود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید) از زمانی که به اینجا آمده بودم مدام سعی می کرد از من فرار کند و انگار حضورم برایش آزار دهنده بود. از او دلخور بودم. نامزدم بود. محرمم بود. می دانستم امتحان دارد. می دانستم نگران شرایط پدرش است. اما... کمی هم صحبت شدن با من و وقت گذرانی جای دوری نمی رفت. انگار مثل تشنه ای که از آب خنک چشمه منع شده باشد، چشمه را می دیدم و لب و گلوی خشکم با ولع بیشتری آب چشمه ی رو به رویش را تمنا می کرد. دوست نداشتم این نزدیکی ساده را از دست بدهم و خراب کنم وگرنه حتما دلخوری ام را به رخش می کشیدم و ناراحتی ام را از بی اهمیتی اش بازگو می کردم. از طرفی دلم نمی خواست تنهایش بگذارم وگرنه حتما به آپارتمانم باز می گشتم. تمام سعی ام را به کار گرفتم که لحن و برخوردم عادی باشد و متوجه دلخوری ام نشود. رختخواب را که گوشه ی هال پهن کردم رنگ پریده اش دوباره به صورتش بازگشت و انگار خیالش آسوده شد. شاید پیش خودش فکر کرده از او طلب کنم در اتاقش بخوابم. من واقعا او را می خواستم، تمنا و آرزویم وصال با او بود... تمام و کمال و همیشگی. اما این وصال را یکطرفه و به هر قیمتی نمی خواستم. دوست داشتم او هم تشنه ی وجود من باشد و از حضورم لذت ببرد و مست عشق شود و با اطمینان به من تکیه کند. انتظار داشتم در اتاقش را ببندد اما با باز گذاشتن آن، مرا مطمئن کرد که مسیر را درست رفته ام و پله های این وصال را یکی یکی پیش می روم. کاملا به او مسلط بودم. هاله ای از وجودش میان نور بی جان چراغ خواب مشخص بود که با آرامش کارهای قبل از خواب را انجام می داد. روی تختش دراز کشید و شال را از سرش برداشت. انگار خون منجمدی به یکباره آب شد و در تمام رگ هایم به جریان افتاد. او را می خواستم. همین الان. بی جنبه شده بودم. هزاران دختر عریان و مدل به مدل میان پارتی ها دیده بودم اما حوریا... چه مغناطیسی داشت که روحم را تشنه می کرد و اخلاقم را برای داشتنش به حد یک نوجوان چشم و گوش بسته و تازه به دوران رسیده، بی قرار می کرد. چرخیدم و پشت به او سعی کردم خودم را از دیدنش منع کنم. نباید خراب می کردم. حوریا داشت مرحله به مرحله به من نزدیک می شد و فقط مدتی صبر احتیاج داشت که از وجود و عشق کاملش لبریز شوم. آن قدر با روح سرکشم کلنجار رفتم که پلکم سنگین شد و خوابم برد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وپنج (حسام می گوید) از زمانی که به اینجا آمده بودم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ا چشم که باز کردم آفتاب تا وسط قالی هال آمده بود. با عجله ساعت گوشی ام را نگاه کردم. چیزی به ساعت امتحان حوریا نمانده بود. اتاقش را دید زدم. هنوز خواب بود. مثل برق گرفته ها بلند شدم و به اتاقش رفتم. چند بار صدایش زدم. موهایش نیمی از صورتش را پوشانده بود. _ حوریا جان. بیدار شو دیگه. امتحانت دیر میشه. با تکان خفیفی توی تختش نشست. قیافه اش با مزه شده بود. ناخودآگاه خنده ام گرفت. _ پاشو دیگه نیم ساعت داری به امتحانت. حاضر شو برسونمت. با عجله از تخت پایین پرید. ملحفه دور پایش پیچید و سکندری خورد و جلوی پایم افتاد. خم شدم و زیر بازویش را گرفتم و بلندش کردم. شرمگین شده بود و گریه اش می آمد. نمی دانم از نگرانی امتحانش بود یا از اینکه افتاده، پا و کمرش درد گرفته بود یا از اینکه من بلندش کردم ناراحت بود؟! _ آروم. چه خبرته. برو دست و صورتتو بشور بیا حاضر شو خودم میرسونمت. (حوریا می گوید) غم دنیا به دلم افتاده بود. نگران بودم به امتحان نرسم و از طرفی از بی دست و پایی خودم کفری بودم و دلم می خواست خودم را بکشم که جلوی حسام به مسخره ترین شکل ممکن ظاهر شدم و از آن بدتر، افتادم. چشم های پف کرده و موهای ژولیده و لباس های کج و وارفته ام به کنار، این زمین خوردن از کجا به سرم آمد که حسام مرا بلند کند. آنقدر گریه ام می آمد که دوست داشتم توی بغلش بمانم و دل سیر اشک بریزم. همانطور که گفته بود مرا به امتحانم رساند. برایم کیک و آبمیوه خرید و تاکید کرد آنرا بخورم چون صبحانه نخوردیم و گفت منتظر می ماند که بعد از امتحان مرا به خانه برگرداند. توجهاتش برای دلم زیادی بود. آنقدر لبریز احساس می شدم که دوست داشتم جیغ بزنم اما به لبخندی شرمگین و تشکری مؤدبانه اکتفا می کردم و زبانم به ابراز احساسم نمی چرخید. خودم هم ناراحت می شدم و برق چشمان حسام را می دیدم که منتظر یک عزیزم یا حسام جان خشک و خالی بود، اما نمی دانم چرا پای عمل که می رسیدم جا می زدم. بعد از امتحان به سرعت از دانشکده بیرون زدم. دلم نمی خواست بیشتر از این معطل اش کنم. گوشه ی خیابان زیر سایه ی درختی ماشینش را پارک کرده بود و تکیه به ماشین، مرا نگاه می کرد. به سمتش پا تند کردم و با لبخند نگاهی به او انداختم. انگار تازه متوجه تیپ و لباسش می شدم. با آن تیشرت سبز و شلوار کتان کرمی رنگ و عینک آفتابی که روی موهای خوش حالتش کاشته بود خیلی جذاب شده بود.‌ ناخودآگاه به اطراف سر چرخاندم و متوجه نگاه های دریده ی دخترهای دانشگاه شدم که با رسیدن من به حسام نگاه های متعجب و افسوس گر و حسود پسرها هم اضافه شد. سلام گفتم و با خوش و بش کوتاهی ماشین حسام از آن همه نگاه درنده، فرار کرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . ‏می‌میرم و زِ وصل تو حرفی نمی‌زنم حرف وصال را که سیه‌رو نمی‌زند... . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» 🧒🏻 شَلام! حالتون خوفه؟ من و آژی ژونم❤️ دالیم می‌لیم مِمونی🎈 👧🏻 مامانی تُلی بَگت دُذاشتن لباسای ما لو تُتو تَلدَن تا اِسابی خوشِل بسیم من و داداسی همدیده لو اِیلی دوش دالیم💚 🧒🏻 تاژه... مامانی هم اَمیسه به ما می‌دِن تِه ما لو اِیلی دوش دالن ، بهمون مُتَبَت می‌تُنن و بلامون ژحمت می‌تِشن😇 🏷● ↓ 🍒 مِمونی : مهمونی 🍒 بَگت دُذاشتن : وقت گذاشتن 🍒 تُتو : اتو 🍒 مُتَبَت : محبت ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ✋🏻 مأموریت فرزند نوپای شما در زندگی این است که به موجودی مستقل تبدیل شود. 👈🏻 پس زمانی که از لحاظ رشدی به مرحله‌ای رسید که توانست اسباب‌بازی‌هایش را در سر جای خود قرار دهد ، بشقابش را از روی میز غذا بردارد و ببرد و خودش لباس بپوشد ، بگذارید این کارها را خودش انجام دهد. سپردن مسئولیت به بچه‌ها برای عزت‌نفس‌ آنها ( و سلامت روانی شما ) لازم است🌱 «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ با تماشای تو😘 افتاد کلاه از سر چرخ😉 خبر از خویش نداری🍃 چه‌قدر رعنایی😌⌡ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1734» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ واحد شمارش صبـ💛ـح آفتاب نیستـ👌🏻 دلـ💖ماست صبح هر روز با آهنگـ🎼َ دل ما بیدار میشود و بالبخندهاے ما☺️ حیاتـ💚میگَیرد ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ..💚 •مـآهَـمہ‌بَنـــده‌و‌این‌قـــوم‌خُـداوَندانَند •مآهَمہ‌خآڪ،وَلے‌عَرشِ‌مُعَلّے‌حَسَن‌اَست ¹¹⁸ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . من همـان رودم 🌊 ڪہ بهـر دیدنت 👀 مـرداب شـد ... 🏜 مـاهِ من ! 🌙 بـس ڪن 🚫 ندیدن هاےِ 😣 بـے اندازه را ... . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 😮\• وقتی اولین بار بحث خواستگارے را مطـرح ڪرد، شوڪه شدم. همین را هم از شهیــد پرسیدم ڪه بحث عـلاقه را پیش ڪشید و بعد‌ها به من گفت اگر با خصوصیات اخـلاقی‌ات از قبل آشنا شده بودم، خیلی زودتر به خواستگارےات می‌آمــدم. 🙃\• اما من پاســخ این سؤال را نه از زبان شهید ڪه در وقــایع زندگی‌ام متــوجه شدم. بعد‌ها اتفاق‌هایی در زندگی‌ام رخ داد ڪه فهمیدم ازدواجـم با شهید احمدے حڪمتی داشته ڪه از آن بی‌خبــر بودم. 😌\• انگار او با رفتــار و حرف‌هایش من را از خوابی چندین ساله بیــدار ڪرد. به نظرم شهیــد احمدے می‌دانست دارد چه ڪار می‌ڪند. آن قدر با دل من بازے قشنگی ڪرد ڪه درون خودم متوجه خلأ و ڪاستی‌هاے زندگی‌ام شدم. 💗\• شهید با دل من ڪاری ڪرد ڪه به انتخاب خودم چــادر به سر ڪردم و فلسفه حجــاب را با دل و جــان پذیرفتم. می‌توانم بگویم سبڪ زندگی من قبل از ازدواج با شهیـد احمدے طور دیگرے بود. 💚\• در دو سالی ڪه با ایشان زندگی ڪردم طور دیگرے و بعد از شهــادتش هم به گونه دیگرے شد. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1