@Lakcher_i.attheme
113.5K
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
پشتکِمتفاوت😉📱
ذهنت رو برای مثبت اندیشی تربیت کن.
سعی کن در هجوم شرایط منفی، چشم اندازی خوش بینانه داشته باشی.!💛^^
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وچهارم (حسام می گوید) ساعت که از زمان بازگشت حوریا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وپنجم
جراحی نمونه برداری حاج رسول انجام شده بود و منتظر نتیجه بودند. فقط یکی از امتحانات حوریا باقی مانده بود که سه روز دیگر برگزار می شد. حسام به حوریا قول داده بود بعد از امتحانش او را به شیراز ببرد که خودشان را به حاج رسول و زنش برسانند. این سه روز باقیمانده برای حسام به سرعت نور می رفت و برای حوریا کشنده و جانفرسا. حسام دلش می گرفت از تنهایی و آپارتمانش. این چند روز گرچه با حوریا مثل نامزد که نه اما مثل یک هم خانه ی عزیز و نور چشمی زندگی کرده بود، دیگر بعد از این طاقت تنهایی و سکوت آپارتمانش را قطعا نخواهد داشت. همسایه ی دیوار به دیوار حاج رسول در حال تعمیرات بود و دو روز بود صدای ضربات ابزارها آرامش و سکوتی که حوریا برای درس خواندن محتاج آن بود را سلب می کرد. از همه بدتر میان تعمیراتشان دیوار را زیادی کنده بودند و لوله ی آب حمام منزل حاج رسول با ضرباتشان شکسته و دردسری جدی برایشان درست کرده بود که توی این وضعیت فعلا باید فلکه ی اصلی انشعاب آب ساختمان را می بستند و قطع می کردند که حسام بتواند تعمیرکار منظور را برای رفع این گندکاری بیاورد و اوضاع را درست کند. حوریا علنا گریه اش می آمد. امتحان سخت و غولِ اَبَر امتحانش از یک طرف، سر و صدا و نداشتن تمرکز از یک طرف دیگر و مشکل اصلی، ساختمانِ بدون آب و لوله ی ترکیده به واقع، روال عادی زندگی را مختل کرده بود. مگر می شد بدون آب زندگی کرد. حسام با تعمیرکار وارد خانه شد و بعد از بررسی به این نتیجه رسید که اقلا دو روز کار دارد و از فردا برای تعمیر می آید و این یعنی سه روز پیش رو را در قحطی آب به سر می بردند. حوریا کلافه روی تختش نشسته بود و سرش را میان دستش گرفته بود. حسام تعمیرکار را راهی کرد و به اتاق حوریا رفت. حال حوریا را که دید کنارش روی تخت نشست و دستش را دور شانه اش انداخت و او را به سمت خودش کشید.
_ اینهمه ناراحتی برای چیه؟
حوریا نیم نگاهی به حسام انداخت و به سکوتش ادامه داد. حسام دست حوریا را گرفت و او را بلند کرد.
_ وسایلتو جمع کن بریم آپارتمان من.
حوریا متعجب لب زد:
_ اونجا چرا؟
_ با این وضعیت و بی آبی مگه میشه اینجا سر کرد؟ چه فرقی داره؟ بریم اونجا تا تعمیرکار اوضاع رو درست می کنه. اینجوری از دست سر و صدای همسایه هم خلاص میشی درستو میخونی.
پیشنهاد حسام منطقی و عاقلانه بود اما از رفتن به آپارتمانش حس جالبی نداشت. کمی هم در دل به حسش خندید. با حسام که تنها باشد چهاردیواری که فرق نمی کند کجا باشد. تا حسام دوباره جای پارک ماشین خودش را با ماشین حاج رسول عوض کرد، حوریا هم آماده شده بود و وسایلش را برداشته بود. حسام نگران شلختگی آپارتمانش بود و دوست داشت در موقعیت بهتری او را به آنجا ببرد اما چه می شود کرد؟ شرایط اینطور ایجاب می کرد. وسایل حوریا را از او گرفت و باهم راهی شدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وپنجم جراحی نمونه برداری حاج رسول انجام شده بود و منت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وششم
انگار رنگ و روی خانه با ورود حوریا عوض شده بود. تک تک ذرات خانه غرق شادی بودند و حسام مست این انرژی ها... حوریا دستپاچه بود. انگار بار اولش بود که با حسام تنها می شد. نمی دانست چطور برخورد کند. جو غریب آپارتمان روی رفتارش تأثیر گذاشته بود. لوازمش را گوشه ای گذاشت و همانجا روی کاناپه نشست. حتی چادرش را از سرش در نیاورده بود. حسام متعجب به سمتش آمد و کنار کاناپه ایستاد.
_ چرا نشستی؟ نمی خوای لباستو عوض کنی؟
_ حالا میرم... دیر نمیشه که...
حسام متوجه حالات او شد. کنارش نشست و متمایل به او به چشمان کنجکاو و پر استرسش خیره شد. دستش را گرفت و کش چادر را از سرش عقب کشید و آن را روی دوش حوریا انداخت.
_ غریبگی نکن. الان دو هفته س که با هم تنهاییم. از من رفتار بدی دیدی؟
حوریا دلش برای حسام و لحن کلامش رفت. با لبخندی رو به او گفت:
_ نه ندیدم. خیلی هم احساس آرامش دارم در کنارت. فقط... خب... اولین باره که... نمی دونم چی بگم. خونه خودمون فقط کمی خجالتی بودم اما اینجا انگار اومدم یه شهر دیگه.
حسام از این حرف خنده اش گرفت و دست حوریا را گرفت و محکم از روی مبل بلندش کرد. چادر روی مبل جا ماند. دست حوریا را رها نکرد و او را کشاند سمت اتاق خودش. حوریا نمی دانست چه کار باید بکند و فقط همراه حسام که محکم و خندان دستش را گرفته بود، کشیده می شد. وارد اتاق حسام که شد قالب تهی کرد اما حسام او را به سمت بالکن برد. در بالکن را باز کرد و با حوریا به آنجا رفت. انگشت اشاره اش را به سمت خانه ی حاج رسول گرفت و دست دیگرش را دور کمر حوریا حلقه کرد و گفت:
_ فقط انقد از خونه ی بابات دور شدی. اصلا فکر نکن که اومدی یه شهر دیگه.
و قهقهه ی خنده اش پخش شد و حوریا را به خودش چسباند. از حالت های محجوبانه و خجالتی این دخترِ متفاوت لذت می برد. حوریا زومِ حیاط و ایوان شده بود که آرام لب زد:
_ از اینجا منو میبینی؟
حسام جدی شد و گفت:
_ معبد من اینجاست...
حوریا متوجه لحن عاشقانه و برق چشمان حسام شد. دیگر از آن همه غربت و دستپاچگی خبری نبود و انگار سالهاست خانم این خانه شده بود. به اتاق حسام بازگشت و حسام هم به دنبالش. رو به حسام گفت:
_ نمی خوای خونه تو نشونم بدی؟
حسام نوک بینی حوریا را کشید و گفت:
_ خونه م نه... خونه مون...
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
دعا کردم دلت آرام و خوش باشد😌
به زودی زائر صحن و سرای این حرم باشی✨
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلام
من اِلی اوشِلَم😁
اودافِس
🏷● #نےنے_لغت↓
ندالیم😐
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
آنقدر به بچه ها سخت گیری نکنین که ازتون پنهون کاری کنن!
یه مادر مهربون یه جوری برخورد میکنه که فرزندش خیال پنهون کاری یا دروغ رو اصلا نمیکنه، چون میدونه با گفتن اتفاقات و تصمیماتش نه سرزنش میشنوه و نه مقایسه و نه غُر!!!
رمزش هم اینه که زیادی سخت گیری نکنین، با سخت گیری زیاد بچهها حس زیر دست شدن و مورد کنترل بودن میکنن که ازش متنفرن!
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ نقشی🌅
چو تو زیبا🥰
به تصوّر نرسیدش👌
تا داد قضا💫
صورتِ موجود🌱
عدم را...😉 ↳
#آزاد_سندی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1739»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
بازهميڪصبـ🌤ـحزيبا
دربهارعاشقانـ🌸
روزخوبديگرے
درانتظارعاشقان😍👌🏻
بازهممهرفروزان
وتنسردزمين🌏
يك #طلوع شاعرانه
درديارعاشـ💕ـقان
#طاهره_داورى
#صبحتون_بخیر😊🌿
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
🔸پيـامبر خدا صلى الله عليه و آله:
↩️اختَبِرُوا الناسَ بأخدانِهِم؛ فإنّما يُخادِنُ الرَّجُلُ مَن يُعجِبُهُ نَحوَه🎋
مردم را با دوستـانشان بيازماييد؛ زيرا آدمے با ڪسے ڪه از رفتارش خوشش بيايد ، دوستے مى ڪند☺️🥰
✍ميزان الحكمه جلد6 صفحه 191📚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
از قبل ازدواج بہ خاطــر فعالیتها و علاقہاے ڪہ بہ شھــدا داشتم،
عڪسهایشان را خیلی تھـیہ
میڪردم و نگہ میداشتم ..💚..
دوستانم بہ شــوخی میگفتند:
خدیجہ تو آخـرش همســر شھیـد
میشــوے! ..🕊..
و من هیچــگاه در تصــوراتم
چنین چیزے را براے خودم تصور
نمیڪردم. اما تقــدیر اینگونہ بود
ڪہ شــوخی دوستانم با من یڪ روز
واقعیت پیدا ڪند ..🌷..
فڪر میڪردیم درِ باغِ شھــادت
بعد از جنگ دیگر بستہ شده؛
تا اینڪہ ازدواج ڪردم و
چنــد سال بعد جنگ سوریہ
شــروع شد ..💔..
🌷شـهـیـد مدافع حرم #مصطفی_زالنژاد
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
جنگامروز،
اسلحهنمیخواهد.
چادرمیخواهد . . . !
#حجاب🤍
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
از دیدگاه اسلام برای ازدواج یک جوان دو قسم ملاک و معیار میتوان دستهبندی كرد:⬇️
الف) آنهايی كه ركن و اساساند و برای زندگی سعادتمندانه حتماً لازم اند؛✅
ب) آنهايی كه شرط كمال هستند و برای بهتر و كاملتر شدن زندگیاند و بيشتر به سليقه و موقعيت افراد بستگی دارند...❇️
به طوركلی، ملاكهای دسته اول (الف)عبارت اند از:🔽
1. تديّن و دينداری : كسی كه پایبند دين نيست، تضمينی وجود ندارد كه پایبند رعايت حقوق همسر و ادامه زندگی مشترك باشد.🙁
اگر يكی ديندار و ديگری بیدين باشد، زندگی آنان روی سعادت را نخواهد ديد. سعادت، بدون ديانت، محال است.❌
اگر هر دو بیدين باشند، باز تضمينی وجود ندارد كه رعايت حقوق يكديگر را بنمايند. البته منظور از دينداری و تديّن اين است كه پایبند كامل به اسلام داشته باشند و اسلام را با جان و دل پذيرفته و در عمل به آن كوشا باشند؛👌
نه تدين سطحی و بیريشه و بیعمل.🤌
پيامبر(ص) به شخصی كه میخواست ازدواج كند، فرمود: « عليك بذات الدين » ؛ « بر تو باد كه همسر ديندار بگيری ».😊☺️
ديندار بودن، به اين است كه دارای صفات ذيل باشد:⬇️
عفت، حجاب، حيا، نجابت، اخلاق خوب، خوشحرف و خوشزبان بودن، اهل نماز و مناجات، علاقهمند به قرآن و اهل بيت پيامبر(ص)، ترس از خدا داشتن، آبرونگهدار بودن، اسراف كار نبودن و...🥰👌
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 شب خواستگاریم تو لیوان چوبی تو اتاقم که پر از عود بود یه عود روشن کردم که خونه خوش بو بشه☺️ و بعد مهمونا اومدن..
بعد از بیست دقیقه دیدیم داره از اتاقم دود غلیظی میاد بیرون.. 😳🤨دویدیم طرف اتاق و رفتیم تو ولی اینقد دود غلیط بود که تو اتاق هیشکی اون یکیو نمیدید😱😱 عودا همه با هم روشن شده بودنو لیوان هم نم نمک داشت میسوخت 🔥
منم که جاشو میدونستم لیوانو برداشتم و پنجره رو باز کردم و از پنجره پرت کرد پایین ولی تا نیم ساعت بعد تو خونمون کسی کسیو نمیدید 🧐😟
و دایی داماد گفت شرط ما برای ازدواج اینه که عروس خانم تو جهازش عود و اسفند و ازین چیزا نباشه 😅😂🤣
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 580 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
این زمونه چشم هات رو....mp3
6M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
با اون شـٰال سبز محمدیش💚؛
با هیبت علویش ، با وقار فاطمیش ،
با بیانِ زینبیش، از همھ دلبرۍ میکنھヅ
هࢪ دل سختـے رو آب میڪنھ . .
هر پشیمونـے رو میبخشھ!(:🙃🍃'
#امام_زمان
.
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
از خدا پرسیدم:
چرا انقدر منو توی آب های طوفانی میاندازی؟🌊
جواب داد:
چون دشمنات بلد نیستن شنا کنند😌💕
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
دلبـــــرجان..!♡
⟬تُــــو⟭ تونستی از تاریکیه ⟬قَلبــــم⟭
یه ⟬خورشیــــدِ⟭ ابدی بسـازی..💌♥️⃟💍
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وششم انگار رنگ و روی خانه با ورود حوریا عوض شده بود.
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وهفتم
حسام به خرید رفته بود. یخچال و فریزر خانه اش خالی بود و وقتی حوریا خواست غذا درست کند او را به خواندن امتحانش دعوت کرده بود. سر راه غذای حاضری هم گرفت و با چیزهای فراوان و بیش از حد نیازی که خریده بود سوار ماشینش شد. مهمان عزیز و نور چشمی داشت و دوست نداشت چیزی کم بیاورد. دوست داشت حوریا بیشتر از خانه ی پدرش احساس راحتی و رفاه داشته باشد و اگر به چیزی احتیاج داشت فراهم باشد. سر راه سری به خانه ی حاج رسول زد و چند پرس غذا برای لوله کش و کارگران همراهش گذاشت و روانه ی آپارتمانش شد. بین اینهمه حس خوشبختی متوجه نگاه پر بغض و غضبناک محمدرضا به زندگی اش نبود.
( محمدرضا می گوید )
با صدای نحس اش سر چرخاندم و او را دیدم که وارد فروشگاه شد. دوست نداشتم با او رو به رو شوم. این چند روز با دیدن جولان دادنش در منزل حاج رسول آن هم در نبود حاج رسول و زنش، عذاب کشیده بودم. فکر اینکه با حوریا تنها باشد و چه غلطی می کند داشت دیوانه ام می کرد. هر چه میخواستم دندان لق حوریا را بکنم و دور بیندازم، کمتر موفق می شدم و با دیدن این پسر بی کس و کار که حالا همه کاره ی حوریا و خانواده اش شده بود آتش به جانم کشیده می شد. خودم را بین قفسه ها پنهان کردم. اینهمه خرید برای دو نفر زیادی بود. مثلا می خواست با این کارها خودش را در دل این خانواده ی ساده جا کند؟ لابد حاج رسول و زنش دارند بر می گردند که آقا خیال خوش خدمتی دارد. کنجکاوی و حسادتم گل کرده بود و بعد از اتمام خریدش او را تعقیب کردم. به سمت خانه ی حاج رسول پیچید. پس حدسم درست بود. حاجی برگشته اما وقتی با سه پرس غذای آماده به خانه رفت شک کردم و کمی منتظر ماندم. بلافاصله بیرون آمد و به سمت آپارتمان خودش رفت. تمام خریدهایش را به علاوه ی دو پرس غذا با خود برداشت و ماشین را همانجا توی کوچه پارک کرد و به آپارتمان رفت. فکرهای مختلف عین خوره به جانم افتاد. شک نداشتم مهمان دارد که اینهمه خرید کرده بود و دو پرس غذا هم باخودش برد. نیشخندی زدم و با خودم گفتم:
_ چه نشستی حوریا که با سه پرس غذا خودت و پدر مادرتو فریب داده و حالا خودش نشسته با مهمونش غذا میخوره و...
همانجا ماندم. نباید این فرصت را از دست می دادم. باید فیلم می گرفتم و مدرک جمع می کردم و حوریا را از سادگی و خریت در می آوردم. من برای به چنگ آوردن این دختر خون دل خورده بودم. نمی گذارم راحت از دستش بدهم. دفعه ی قبل را با دوستان لااُبالی تر از خودش، ماست مالی کرد و مثلا رفع اتهام شد. این بار چه؟! نمیگذارم راحت حوریا را به دست بیاورد. نهایتا یک نامزدی موقتی بود که آن هم به هم میخورد و این بار حاج رسول خودش دخترش را تقدیمم می کند. دم غروب بود که حسام بیرون آمد و ماشین را روشن کرد. هه... باید مهمان عزیزی باشد که قید مغازه را هم زده. انگار منتظرش بود. دوربین گوشی ام را آماده کرده بودم و وقتی که در ورودی باز شد دکمه را زدم و فیلم گرفتن شروع شد اما همین که چشمم به حوریا افتاد، با آن چهره ی شاد و لبخند دلبرانه که حواله ی حسام کرد و کنارش نشست، دستم شل شد و گوشی را پایین آوردم و آن را محکم کف ماشین کوبیدم و از آنجا دور شدم. پس مهمان عزیزش حوریا بود... لعنت به جفتشان که حتی دیدنشان در کنار هم از عهده ی تحملم خارج بود. لعنت به حسام که حق مسلم مرا ربود و تنهایم کرد و برنامه هایم را به هم ریخت. لعنت به حوریا که دوست داشتن مرا ندید و دل به این پسرک بی کس و کار و هرزه داد... از شهر خارج شده بودم. کاش هیچوقت به این شهر لعنت شده بازنگردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وهفتم حسام به خرید رفته بود. یخچال و فریزر خانه اش خا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وهشتم
( حسام می گوید )
به خاطر اینکه حوریا غریبی نکند توی آپارتمان تنهایش نگذاشتم و به مغازه نرفتم. من اتاق خودم بودم و حوریا اتاق بقلی، مشغول درس خواندن. چرتی که زدم سعی کردم سکوت خانه را به هم نزنم. کمی آجیل و میوه و دو لیوان نسکافه آماده کردم و با خود به اتاق بقلی بردم. حوریا دراز کشیده بود که با دیدن من در جای خودش نشست و لبخندی زد. موهای بهم ریخته اش را جمع کرد و با چهره ای خسته نگاهش به سینی خوراکی دستم، کشیده شد. خوب میفهمیدم انرژی اش تمام شده. نزدیکش نشستم و تعارفش کردم. به تشکری ساده و سکوت و سر کشیدن لیوان نسکافه بسنده کرد.
_ خیلی سخته؟
_ چی؟
_ امتحانت...
_ آهان... آره... مفاهیمش سنگینه، سه واحدی هم هست.
_ تو که درست خوبه. بقیه رو هم خوب گذروندی پس نگران نباش.
لبخند بی جانی زد و گفت:
_ ممنون از دلگرمیت. اینم تموم بشه خیالم راحت میشه...
زیر لب گفتم:
_ نمی خوام تموم بشه...
صدایم را شنیده بود. سرش را چرخاند و به چشمم خیره شد. نفسی بیرون دادم و گفتم:
_ خب... امتحانت که تموم بشه باید ببرمت شیراز. از اونطرف ان شاءالله با مامان و بابات بر می گردیم و تو باهاشون میری خونه ی خودتون. اون وقت من می مونم و تنهایی آپارتمانم.
نگاهش رنگ دلجویی گرفته بود و ابروهایش هلال شد.
_ این دوری زیاد طول نمیکشه. بابا حالش بهتر بشه میگم قرار عقد رو بذاره. اونوقت دیگه... لازم نیست که... تنها بمونی.
صدایش با کلمات آخر محو شد و مثل همیشه صورتش گل انداخت. دلم برایش غنج رفت که خودش هم بی تاب بود و دوست داشت زودتر عقد کنیم. شاید زیاد احساسش را بروز نمی داد اما انگار با بند بند وجودم کوچکترین اشعه های عشقش را دریافت می کردم و ذره ذره سیرابم می کرد و چه از این زیباتر که می فهمیدم حوریا را عاشق کرده ام.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
[🌿] برکت این عُمر، در
[😌] عرض ارادت به شماست.
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلااام
وااای بشهها😍😍
رفتم پیس امام رژا ژان😁
عَتسِ یادعاری هم بابایی انداختن اَژَم📷
چیلیت چیلیت بهـبهـ❤️
🏷● #نےنے_لغت↓
ندالیم😎
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
کنترل و تذکر بیش از حد به کودک و نوجوان، تأثیر معکوس داشته و اعتماد به نفس آنها را از بین میبرد.
والدین باید مقتدر باشند؛ اقتدار یعنی آنقدر خوب ومهربان باشی که فرزندت تحمل ناراحتیات را نداشته باشد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ و تـو خـنـدیـدےُ☺️
مـن فـهـمیدم ڪه جـهان🌍
روی خـوشـی هـم دارد🌱 ↳
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1740»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
🌤°|اےخوشا صبحدم
🌹°|وروےنڪوےگل سرخ
😇°|اےخوشاصهباے سبوےگل سرخ
💚°|اےخوشااهل
🤲🏻°|دلو اهل مناجاٺ سحر
👀°|چشمچونبازنماییدبہروےگلسرخ
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
صد بار دلـم گفـت 🗣
بگو مـے خواهـے اش ! 👀
اے بر پدرِ شـرم و حیـایم 🙈
صلـوات ... ! 📿😅
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
💝: مصطفی مرد درون گرایی بود و دوست نداشت احساسش را بروز دهد.
یڪبار با دخترم زهرا ڪه ۳ ساله بود و شیرین زبان رفتیم بدرقه او.
🙂: دخترم گفت:
بابایی میخواهم پشت سرت آب بریزم.
رفتیم ڪوچه و آب ریختیم و رفت.
😢: همیشه تا جایی ڪه در تیررس نگاهم بود با چشمم نگاهش میڪردم ڪه برود.
آن دفعه حس ڪردم یڪدفعه از وسط ڪوچه نمیبینمش.
😔: نگران شدم، جلو رفتم دیدم پشت ڪامیونی در ڪوچه ایستاده و گریه میڪند.
💔: سعی میڪرد وقتی میرود بچهها خواب باشند چون خیلی بیتابی میڪردند.
اتفاقا وقت رفتن دفعه آخر محمد طاها بیدار شد و با گریه پرسید:
بابایی ڪو؟؟
🌷شـهـیـد مدافع حرم #مصطفی_زالنژاد
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1