eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• مشڪے از تن به درآرید ربیع آمده است خم ابرو بگشایید ربیع آمده است🌱🌸 مژده اے ختم رسل داد ڪه: آید به بهشت هرڪه بر من خبر آرد ڪه ربیع آمده است💝🎉 🌹😍 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🪴 امام علے عليہ‌السلام: كسی كه كارهاى شايسته‌اى از خود به يادگار گذارد كه ديگران از او پيروى كنند ، هرگز نمرده است🕊 ✍🏻 كنزالفوائد - جلد ۱ ، صفحهٔ ۳۴۹ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌این تصویر مربوط به یک کارتون یا انیمیشن نیست! ▫️مونت سنت میشل قلعه‌ای در جزیره‌ای سنگی در ساحل شمال غربی فرانسه است که از جاذبه‌های خیره کننده‌ی فرانسه محسوب می‌شود! . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
Mohammad Asadollahi - Ghahremane Man [320].mp3
3.35M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 💐 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌‌وچهل‌وسوم لبخندی زدم و ادامه دادم: تازه ساخت حرم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ولی من که تاحالا این شکلیش رو ندیده بودم! شاید تلافی اینهمه سال بی مادری بود‌! نمیدونم شایدم... صدای اذان توی صحن پیچید و جمله ی بعدی توی دهنم ماسید چشمهام رو بستم و اولین دعایی که از دلم گذشت رو از خدا خواستم و بعد دومی و سومی و چهارمی اینجا جایی بود که تمام دعاها مستقیم به دست خدا میرسید... رو به رضوان که با ژانت مشغول صحبت درباره معماری گنبد و گلدسته بود پرسیدم: تو صحن هم جماعت میخونن؟ _آره... یعنی فکر کنم! *** با حال خوش پیاده روی توی خنکای سحر وارد اتاقمون شدیم و لباس عوض کردیم توی تختهامون که دراز کشیدیم حنانه گفت: حاج آقا گفت صبح ساعت ۸ دیگه راه بیفتیم ژانت با هیجان گفت: آخ جون پیاده روی و من ساعدم رو عصای سرم کردم و روبه حنانه با لبخند پرسیدم: حاج آقا صداش میکنی شوهرتو؟ با لبخند خجولی گفت: خب حاجیه دیگه چی بگم؟ رضوان فوری گفت: آره بابا این دوتا اونقد پاستوریزه ان که نگو البته تو روی ماها! حنانه با شیطنت گفت: حالا شما بله رو بده عروس خانوم هرجور خواستی شوهرتو صدا کن به ما چه؟ و بعد چشمکی به چهره ی خندان من زد رضوان حرف رو عوض کرد: راستی کتایون تو گفتی پروازت چه ساعتیه؟ کتایون متفکر نگاهش رو از سقف گرفت: ده صبح... _خب پس باید بعد از ما بری مشکلی نداره ما این اتاق رو تحویل نمیدیم تو هر وقت خواستی بری تحویل بده میخوای همین الان ساعت دقیق حرکتتو بگو بگم رضا با هتل هماهنگ کنه برات تاکسی بگیرن کتایون کمی مکث کرد و بعد تکرار کرد: ساعت حرکتم؟ نمیدونم _نمیدونی؟ _نه... یعنی...راستش دو به شک شدم توی رختخوابم نیم خیز شدم: بیخود کردی! تا اینجا اومدی که لوس بازی دربیاری؟ مامانت منتظره چشمهاش گرد شد: یه دقیقه منو نزن! ‌منظورم شک سفر به ایران نیست دیوونه که نیستم تا اینجا اومدم که برم ببینمش برای رفتن با این پرواز دو به شکم! رضوان با لبخند گفت: آها منظورت اینه که میخوای با ما بیای؟! سری تکون داد: نمیدونم یعنی به نظرم اینم یه سفره دیگه ژانت هست ضحی هست شماها هستید تا اینجاش که خوش گذشته شاید حیف باشه از دستش بدم چشمهای گردم رو که دید توجیه کرد: چیه؟ تمام بهره سفر که زیارتی و معنوی نیست یه سفره اونم با دوستان من هیچوقت سفر خانوادگی نرفتم نمیدونم گفتم شاید رضوان فوری گفت: خیلی هم خوبه خوشحالمون میکنی عزیزم خیلی سفر خوبیه حتما بهت خوش میگذره! فوری گفتم: چی چی رو خوش میگذره فوری! این سفر به ما که با هدف میایم خوش میگذره وگرنه خیلی ام سفر سختیه پیاده تو این گرمای هوا با کلی بار بدون اسکان لوکس و مجهز برای تو شاید خیلی سخت باشه کتایون مخصوصا که به چشم یه سفر توریستی دوستانه بهش نگاه میکنی برای ما چون با اعتقاد اومدیم سختی هاش هم شیرینه ولی به نظرم تو نتونی تحمل کنی! فوری و حق به جانب جواب داد: تو نگران من نباش من نازپرونده نیستم بی تجربه هم نیستم یه بار یه هفته با تور رفتم کوه نوردی امکاناتشم از اینجا خیلی کمتر بود رضوان چشم غره ای حواله من کرد و با لبخند گفت: چه عالی پس دیگه اصلا سختت نمیشه پس نمیری دیگه درسته؟! کتایون دستی به صورتش کشید: نمیدونم اخه من چندان مجهز نیستم برای این سفر چمدونمو چکار کنم؟ رضوان فوری راهکار داد: چمدون تو چرخ داره از کوله حملش راحتتره تازه بار خانوما رو اکثرا آقایون برمیدارن نگران نباش کتایون فوری گفت: نه من به کسی زحمت نمیدم! ژانت بالاخره زبانش باز شد: کتی واقعا میخوای بیای؟ _تو چی دوست داری؟ بیام یا نیام؟ لبخندش شکفت: معلومه که دوست دارم بیای! رو به رضوان گفت: خب اگر بخوام بیام؛ من نمیخوام متمایز باشم یا مثلا تو عرف شما بدحجاب محسوب بشم که شما بابت همراهی با من خجالت بکشید میخوام مثل بقیه باشم برای همین اگر اشکالی نداره چادرتم پیشم بمونه! پرسیدم: سختت نیست؟ با افتخار گفت: هیچ کاری نیست که من از پس انجام دادنش برنیام تازه این چادرا که همه دوخت دارن! نظرات قبلیش درباره حجاب رو یادآوری نکردم! فقط گفتم: باشه لباستم که جور شد حالا بگیر بخواب نگاهی به ساعتش انداخت: ساعت شیش صبحه دیگه چه خوابی! رو به رضوان که خیره نگاهش میکرد کرد گفت: آقایونتون مشکل ندارن با اومدن من؟ _وا چه مشکلی _منظورم اینه که برنامه ای نداشتید که تعداد رو لحاظ کنید یا... گفتم: نه برنامه ای نیست اونا اصلا نمیدونستن تو قراره فردا بری فکر میکردن توام مثل ژانت اومدی پیاده روی سری تکون داد: خوبه فقط فردا قبل رفتن یه سر بریم صرافی من یکم پول چنج کنم! رضوان پرسید: برای چی میخوای پول؟ _برای کرایه و خرید و... من و ژانت الان فقط دلار داریم قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• من که میخواستم برم ایران تبدیل به ریال کنم ولی الان باید یکم اینجا چنج کنم رضوان_ نجف خیلی کم صرافی داره اونم غلغله اس الان نمیرسیم خرجی نداریم تا کربلا در حد یه کرایه ست که اونم رضا مادرخرجه قراره بعدا همه باهاش حساب کنن دیگه حرفی نمونده بود ولی خوابمون هم نمی اومد رضوان نگاهی به ژانت خوابیده کرد و گفت: دیگه میتونیم فارسی حرف بزنیما بچه ها! تک به تک از ون جمع و جور و سفید رنگی که ما رو از نجف تا عمود 110 همراهی کرده بود پیاده شدیم همزمان با مکالمه کوتاهی که رضا با راننده داشت چشم میچرخوندم تا این بیابان پررمز و راز رو که دو طرف جاده اش موکبهایی از سینه خاک جوانه زده و مشغول خدمت بودند، درست ببینم صدای ژانت از ادامه دیدبانی منصرفم کرد: چقدر جالبه اینجا جایی که هیچ منطقه مسکونی نزدیک نیست چطور چادر زدن و کار میکنن تمام این مسیر رو پوشش دادن درسته؟! _بله فراوانیش متغیره از یکم جلوتر حجم حضور بیشتره تازه مسیر دوبانده میشه و هر دو جاده موکب داره، اینجا هنوز اول جاده ست و خلوت تره ضمنا در کل پنج تا مسیر به همین شکل وجود داره متعجب گفت: واقعا؟ تایید کردم و ژانت باز چشم چرخوند به میز نزدیکترین موکب که پر از لیوانهای کوتاه قامت کاغذی بود اشاره کرد: من دلم چای میخواد! کتایون و رضوان هم که نزدیکتر بودند سربرگردوندند سمت اون میز گفتم: خب برو بردار راحت باش‌ با تردید پرسید: همینجوری؟ _آره دیگه _من روم نمیشه میشه تو برام برداری؟ نگاهی به جمعی که معطل ما بود کردم و گفتم: رضا جان میشه آقایون جدا حرکت کنن خانوما جدا اینجوری دائم معطل میشیم هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم خوبه سبحان سری تکون داد: من و خانومم که با هم میریم شما خانوما با هم باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید آقایونم با هم هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم یاعلی زیارت همگی قبول سبحان و حنانه که جدا شدن رضا گفت: اگه بار سنگین دارید بذارید رو این چرخ ما میبریم گفتم: نه داداش کوله های ما سبکه فقط... نگاهی به چمدان کتایون کردم که فوری گفت: نه این چرخ داره من خودم میارمش احسان که مشغول بستن کوله های بزرگ خودشون به چرخ بود سر بلند کرد و نگاهی به چمدون انداخت رضا جان اون چمدون چرخاش ضعیغه مناسب جاده اینجا نیست زود میشکنه حیفه بدید ببندم به این چرخه، خودمون میبریمش کتایون مخاطب قرارش داد: نه آخه این چمدون خیلی سنگینه خودم میتونم بیارمش ولی شما با اینهمه بار احسان از جا بلند شد و همونطور سر به زیر گفت: بار زیادی نیست بعدم چرخ میبره نه ما بی زحمت بدید ببندمش قبل از اینکه باز کتایون تعارف کنه دسته ی چمدون رو از دستش بیرون کشیدم و مقابل پای احسان گذاشتم: ممنون پسرعمو خیلی زحمت میکشی پس ما دیگه بریم رضا عمود 125 میبینمتون رضا آهسته اشاره کرد: بیا... جلوتر که رفتم گفت: آفتاب کم کم تند میشه چفیه هاتونو خیس کنید بندازید رو سرتون پوستتون نسوزه لبم رو به دندون گرفتم: بچه ها چفیه ندارن! رو به احسان صدا زد: داداش کوله منو کجا بستی؟! _رضا اذیت نکن کوله ی تو ته باره عمرا من اینو بازش کنم گفتم هر چی میخوای بردار دیگه حالا چی میخوای؟ قبل از اینکه منصرفش کنم جلو رفت و در گوشش چیزی گفت بعد از چند ثانیه چفیه خودش و احسان رو روی هم گذاشت و جلو اومد چفیه احسان رو به رضوان و چفیه خودش رو به من داد: بچه ها اینا رو شما بردارید چفیه خودتونو بدید به دوستاتون فوری گفتم: خودتون چی میسوزید آخه! _دو ساعت دیگه واسه ناهار وایمیسیم از کوله برمیدارم مواظب باشید عمود 125 وایسید حتما فعلا یا علی قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم رفتن چفیه هامون رو به بچه ها دادیم و ناچار برای رفع حس کنجکاویشون ماجرا رو توضیح دادیم ژانت با خجالت گفت: آخه اینجوری که بد شد از همین اولش باعث زحمت شدیم رضوان آروم زد به شونه ش: این حرفا چیه زائر امام حسین همه کارش رحمته لبخندی زدم: گفتم که اینجا مسابقه خدمت به زائراست‌‌! حالا بیا چاییتو بخور راه بیفتیم که دیر نرسیم و غرغر نشنویم جلو رفتیم و با دیدنمون پسر نوجوان کتری بدست با لهجه غلیظ عربی پرسید: شای عراقی او ایرانی؟! گفتم: ایرانی... فوری کتری توی دستش رو عوض کرد و چهار تا چای ریخت لیوانها رو برداشتیم و با بسم الله و ذکر یا حسین راه افتادیم نشاط عجیبی زیر پوستم دویده بود که اولین اثرش لبخند روی لب بود پیش از اونکه شروع به گفتن ذکر کنم کتایون پرسید: ازت پرسید چای ایرانی میخوای یا عراقی؟ گفتم: آره چطور؟ _یعنی عراقیا واسه ایرانیا جدا چای دم میکنن؟ قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• • می‌شود راحت، تمام مشکلاتم در حرم، چون آب خوردن💦 زندگی یعنی همین که زائر صحن تو باشم❤️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• اونجاڪہ‌سعد؎میگه: ▾نقشِ‌او▾ درچشمِ‌ما هرروزخوش‌ترمۍشود ▾دلبرجانم✨▾ بھ‌دوست‌داشـٺَنَٺ چھ‌چاشنیِ‌فُوق‌العاده ا؎ِزَد؎ ڪه‌مَزه‌اَش بھ▾دِلم▾میچسبَد💖👫🎼 . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 نامت‌ امنیـت‌☂ ⃟ ⃟•☺️ لبخند تو آࢪامش‌من...😌 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1928» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح ☕️ باشد کہ چو خورشیدِ درخشان بہ درآیی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌅 🖊 حافظ شیرازی . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩📿𓆪• . . •• •• حَسن امام من است و منم گِدای حِسن تَمام هفته فَدای 💚🌼 🌷 🌷 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌کارتون مورد علاقت تو تلویزیون پارس کنار بهترین رفیقت و خیالتم از زندگی راحت . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 💜🦋💜 💞 بانوی عزیزم با حرفات به شوهرت حس قدرت بده 💪😌 ❣هیچوقت از کلمه "میتونی" برای درخواست چیزی از شوهرتون استفاده نکنین. 👈 مثلا نگین میتونی این تابلو رو نصب کنی؟ ❣بگین میشه لطفا این تابلو رو نصب کنی؟ یا هرچیز دیگه. 👈 فقط از کلماتی ک حس قدرتشو زیرسوال ببره استفاده نکنید... 👩‍❤️‍👨 🙈 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
سلام سلام دلبرا 😍 عکس مورد نظر از شما تحویل کار کپی عکس از ما مثلاً باورت میشه هنوز بتونی با هزار تومان خرید کنی ؟😍😍 شروع قیمت از هزار تومان😁😁 خودتون محصولات رو نگاه کنید این زیور آلات فوق العاده شیک با ارائه بالاترین کیفیت و نازلترین قیمت به شما عزیزان عرضه میگردد😍😍😍 آدرس کانال 👇 https://eitaa.com/arzankadebadalijaterozgol72
شکر خدا_۲۰۲۳_۰۹_۱۸_۱۲_۱۶_۱۷_۰۷۸.mp3
10.8M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• ولی قبول کنید شهید زندگی کردن کارِ هرکسی نیست! . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌‌وچهل‌وپنجم من که میخواستم برم ایران تبدیل به ریال
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _چون عربا غلظت چای شون بالاست ولی ایرانیا با غلظت کمتر میخورن، معروفه که اینجا دو مدل چای داریم، چای عراقی و چای ایرانی سری تکون داد: جالبه... سکوتی نسبتا طولانی فراهم شد که فرصت خوبی برای دقت در اطراف بود پشت موکبها تا چشم کار میکرد بیابون بود و بینشون یه جاده با آدمهای سیاه پوشی از همه سن و همه رقم، که فارغ از هم هر یک با حال خوش خودش مشغول گذر بود تا به سرچشمه برسه مثل حال قطراتی که توی رود شناورن، تا لحظه ای که به دریا میریزن و یکی میشن حال خوش لحظه ی وصال آرزوی تک تک این قطرات مشکی پوش بود... صدای ژانت نگاهم رو به تیغ آفتاب داد: ببینید آفتاب داره تو چشم میزنه الان باید این پارچه ها رو خیس کنیم رضوان گفت: به نظرم دو سه عمود جلوتر یه سرویس بهداشتی باشه اونجا خیسشون میکنیم کتایون اشاره به تانکری که از کنارش رد میشدیم کرد: خب اینم آبه دیگه خنده رضوان در اومد: این آب خوردنه اینجا طلاست حیفه... ژانت فوری گفت: یعنی اینجا آب خوردن کمه؟ _نه اینجا خیلی ام زیاده ولی خیلی با زحمت و هزینه میارنش حیفه اینجوری دور ریز بشه مال خوردنه ژانت فوری گفت‌: چرا اینجا آب طلاست؟ _آب شرب طلاست چون تاسیسات تصفیه چندانی ندارن و کارخانه ای تصفیه میکنن و اینجوری لیوانی بیرون میدن و اشاره کرد به لیوانهای وکیوم آب شناور در وانی که از کنارش میگذشتیم و بالای سرش جوان دشداشه پوشی فریاد میزد: 'مای بارد' ژانت دوباره پرسید: خب چرا؟ چطور هنوز آب لوله کشی ندارن _بعد از حمله آمریکا تاسیسات برقی و آبی عراق کلا نابود شد راه و ترابری هم همینطور هنوزم ترمیم نشده چون کشور مدام درگیر جنگه ژانت با خجالت دستی به سرش کشید: کاش اینجا کسی نفهمه ما از آمریکا اومدیم! با لبخند دستش رو فشار دادم: چه ربطی داره دیوونه ... اشاره ای به تابلوی کوچک نصب شده روی بلندای عمود کردم و از نفس افتاده گفتم:رسیدیم ژانت چفیه رو از روی صورتش کنار زد: دیگه استراحت میکنیم؟ رضوان_آره احتمالا بریم یه موکب ناهار و نماز اونجا باشیم دو سه ساعتی ام استراحت کنیم تا آفتاب بیفته بعد راه میفتیم حالا بیاید اینجا بشینید تا بیان ببینیم چه کار میخوان بکنن زیر عمود روی جدول ها نشستیم و کتایون مثل همیشه خوشحال از پیروزی گفت: بالاخره اینبار ما زودتر از بقیه رسیدیم از دور حاج سبحان و خانومش رو شناختم: البته با فاصله اندک این دوتا هم چه فرزن! نزدیکتر که شدن حنانه با خنده گفت: به به میبینم که خانوما بالاخره راه افتادن منتظر موندن چه طعمی داره؟ سرخوش گفتم: والا خیلی نفهمیدیم ما هم همین الان رسیدیم _آها پس شانس آوردید اونم من باعث شدم چند دقیقه حاجی رو معطل کردم که فلافل بگیریم! رضوان جواب داد: اتفاقا ما هم از اون فلافلا خوردیمم خیلی تند بود ولی خیلی خوشمزه بود فقط الان از تشنگی هلاکم بعدش دیگه آب ندیدیم حنانه یک لیوان وکیوم از کیفش بیرون کشید: بیا این گرمه ولی از هیچی بهتره تا رضوان لیوان رو از حنانه گرفت سر و کله پسر ها هم پیدا شد با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت: همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟ سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا... وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود رو به کتایون گفتم: بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت: حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟ متعجب گفتم: خبر چی؟ _خبر نماز نخوندن من! _وا... چرا؟ چه فرقی میکنه؟ _خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون! رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید: چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن ... ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت: روی این چی نوشته؟ لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم: نوشته: ابد والله ما ننسی حسینا _یعنی چی؟ _یعنی به خدا سوگند تا ابد حسین را فراموش نخواهیم کرد لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد: چه قشنگ! کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد: اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن من نتونستم بخورم اینجوری که حیف میشه! رضوان با خنده گفت: نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری! وگرنه زیاد نبود به اندازه ست کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد: غذای منم زیاد اومد به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: چی شده حنانه؟ سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: هیچی رضوان بجاش جواب داد: دلش واسه عسل عمه تنگ شده وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم کتایون به حرف اومد: عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟ حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش بالبخند: آره حتما بفرمایید کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: وای چه دختر نازی! نگاهی به رضوان کرد: اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه! حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت: نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه برای همینم نمیخوایم به غریبه بره! رضوان سرخ و سفید شد و بیخود با بند کوله اش ور رفت کتایون هم با لبخند گفت: خوب کاری میکنید حالا اسمش چیه؟ رضوان بجای حنانه جواب داد: روشنا ژانت کنجکاو سرکی به گوشی حنانه توی دست کتایون کشید: وای خدای من چه دختر نازی! رو به حنانه پرسید: دختر شماست؟ تازه فهمیدیم تمام مدت فارسی حرف میزدیم و ژانت طفلکی از نگاه کردن به حرکاتمون به دنبال فهم موضوع صحبت میگشته! و روش هم نمیشده حرفی بزنه دستی به بازوش کشیدم: خب تو که میبینی ما یادمون میره یه چیزی بگو دیگه با خجالت گفت: آخه خودخواهیه نمیشه که همه بخاطر من زبانشون رو عوض کنن من باید سعی کنم متوجه حرفهاتون بشم! *** تیغ آفتاب نسبتا کند شده بود و دیگه پوست رو نمی سوزوند و چشم رو نمیزد ولی هوا هنوز گرمای خودش رو داشت دستم رو سایه بان کردم تا راحتتر رضا رو که باهام حرف میزد ببینم: _به نظرم تا وقت شام نهایت برسیم موکب 250 شام اونجا باشیم، بخوابیم؛ ساعت دو و سه تو خنکی پاشیم راه بیفتیم باز تا اذان ظهر خوبه؟! با دو دو تا چهار تایی گفتم: پس با این مدل و این سرعتی که داریم، اگر تمام مسیر رو پیاده بریم، فکر کنم شب اربعین تازه برسیم کربلا. اون شب که غلغله ست حرم به زیارت نمیرسیم! _تمام مسیر رو که تو و رفقات بار اول هرگز نمیتونید پیاده بیاید! شما خانوما با سبحان با ماشین یه پونصد تا عمود رو برید جلو، یه روز استراحت کنید، ما بهتون میرسیم رسیدن رضوان مجال صحبت بیشتر رو گرفت رضوان که با این استراحت کوتاه حسابی کوک شده بود شوخی رو از سر گرفت: شما دو تا قلِ ناجور(همان ناهمسان!) خیلی سرعتتون بالاستا کاتالیزوری چیزی بهتون وصل کردن؟ به بازوی رضا تکیه کردم و پشت چشمی نازک کردم: هر چی بوده از شیرمون نبوده چون تو همینجوری حلیم وارفته موندی! با غیض نیشکونی از دستم گرفت که دادم بلند شد و پادرمیانی رضا بین هیاهوی رسیدن باقی کاروان کوچک و جمع و جورمون گم شد بعد از توافق جدید دوباره به راه افتادیم طول مسیر برای من و رضوان بیشتر به قرائت دعا و شنیدن نوحه و اشک و مناجات، برای ژانت بیشتر به سوال و جواب و عکسهای گاه و بیگاه از کرورکرور سوژه ی عکاسیِ مسیر، و برای کتایون تنها به نگاه میگذشت در سکوت محض به اطراف نظر می انداخت و همه چیز رو انگار با چشمهاش اسکن میکرد به دنبال پیدا کردن چی بود؟! نمیدونم... شاید دلیل حضورش شاید هم... آفتاب در حال غروب بود که از دور دو دختر بچه تقریبا چهار و هشت ساله رو دیدیم که با سینی خرمایی که روی چهارپایه گذاشته بودن با زبان کودکانه زوار رو دعوت به خوردن خرما میکردن ژانت اول با ذوق دوربینش رو بدست گرفت و کمی خم شد بعد چند قدم نزدیکتر شد و دوباره تا کاملا نزدیک شدیم و من با تشکر خرمایی برداشتم ژانت با کنجکاوی گفت: کاش زبونشون رو بلد بودم میتونستم یه چیزی ازشون بپرسم گفتم: _خب بگو چی میخواستی بپرسی من بپرسم ازشون _میخوام ازشون بپرسم چرا اومدن اینجا! _خب اینکه معلومه الان بپرسی میگه للحسین یعنی بخاطر حسین... _خب بپرس میخوام از زبون خودش بشنوم! آهسته روی شانه ی دختر بزرگتر زدم و پرسیدم: عزیزم چرا توی این گرما به اینجا اومدید چرا پدر و مادرتون نیومدن؟ چشمهای سیاهش رو بهم دوخت: پدر و مادرمم توی اون موکب کمک میکنن ما هم دوست داشتیم کمک کنیم _چرا؟ با لهجه شیرینش جمله همیشگیشون رو راحت به زبون آورد: للحسین! با لبخند بوسیدمش و پرسیدم: اذیت نمیشی؟ صادقانه جواب داد: چرا ولی بخاطر امام حسین تحمل میکنم دختر کوچکتر که عطر کوچکی دستش بود پرسید: براتون عطر بزنم؟ با ذوق دستم رو پیش بردم: بله ممنون میشم! رضوان و کتایون و ژانت هم با لبخند دستشون رو جلو بردن تا اون دختر بچه که خواهرش هلا صداش میزد معطرشون کنه راه که افتادیم کتایون با خنده گفت: چه کارای جالبی میکنن همه چی اینجا پیدا میشه نگاه کن اونجا رو آبمیوه گیری!! آب هویج و آب انبه میگیرن وسط بیابون! مگه میشه؟ خندیدم: چرا نشه قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• تو همانی که برای دیدارت، قلبم با شوق از قدم‌هایم سِبقَت می‌گیرد❤️‍🩹 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩♥️𓆪• . . •• •• ولي دلبر ميدوني من هنوزم وقتي پشتم خالي ميشه يا يكي دلمو ميشكنه اولين كسي كه يادم مياد و ميخوام بهش پناه ببرم يي! . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩♥️𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•💚 تـــــو قلب شعر منی📝 تپش هر واژه〽️ حیات هر سطر...⏳ الهام عسکری ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1929» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• تو آفتاب‍️️☀️ے هَر صُبح ميتابے بَر پَنجره خيالَم و نور میپاشی روي سايه تَنهایی ام ! امروز را عاشق‍❤️️انه بتاب رويای مَن .. ! سَلام... صُبحتون بخیر و شادی😍🌱 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• ✨ امام صادق عليه‌السلام: هنگامى كه تكبيرة الإحرام نماز را گفتى ، به آن توجّه داشته باش؛ خداوند به دل غافل، چيزى عطا نمى‏كند ⚠️ ✍🏻 دعائم الإسلام - جلد ۱ ، صفحهٔ ۱۵۸ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج): ❗❗❗مهم مهم❗❗❗ اهداف ایجاد این کانال ۱)فهمیدن نشانه های ظهور امام عصر در آیات و روایات معصومین. ۲)توصیه های حضرت مهدی(عج) در توقیعات و تشرفات. ۳)چطوری حکومت امام مهدی(عج) جهانی شد. ۴)توضیحاتی درباره ۱۲قرن غربت امام زمان(عج). ۵)حضور در دولت کریمه امام مهدی(عج). و خیلی از موارد دیگر لینک کانال به نام مهدی فاطمه https://eitaa.com/gjfdsja
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• خواهرم...🌸 [• این همه جوان از جوانےشان گذشتند ۅ جان دادند براے تو... و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانےزیر چادرت همین و بس باور کن تو برگزیده‌ای👌🏻 •] . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌سفره قدیمی... یادش بخیر، به چلو کباب خیره میشدیم و کوکوسیب زمینی می خوردیم..‌‌.😅 . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 🧡🦋🧡 💞 به حرفش گوش بده فقط همین 😉 ❣زمانی که همسرتان با شما صحبت می کند به دقت به حرف های او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفته های اوعدم علاقه خود تا شما را نشان می دهد. 👈 نیاز های واقعی همسرتان را دریابید. این امر اتفاق نمی افتد مگر اینکه همسرتان این نیازها را باز گوید و به همین جهت در مواقع مناسب با لحن ملایم در مورد نیازهایش از وی سوال کرده و دیدگاه های واقعی وی را نسبت به خود و زندگیتان دریابید و در نهایت جوابی را که ایشان می دهد بدون انتقاد و جبهه گیری بپذیرید. 👩‍❤️‍👨 🙈 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🪞𓆪•
زمینه.کربلایی امین قدیم.mp3
14.81M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• بیراهه‌ می‌روم ، تو‌ مرا‌ سر به راه کن(: دوری توست عامل بیچارگی خلق:))💔 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور🙃 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌‌وچهل‌وهفتم نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه ک
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خندیدم: چرا نشه مغازشونو آوردن اینجا دیگه فقط فرقش اینه که اینجا همه چی رایگانه متفکر پرسید: واقعا اینهمه زحمت و خرج برای چی؟! _شنیدی که خودش گفت للحسین... _مگه حسین چی بهشون میده که اونها براش این کارا رو میکنن؟ _حسین تماما برکته از اسمش تا رسمش بزرگترین برکتش هدایته بزرگترین هدیه ش عشقه محبت محبت میاره حسین دوستشون داره که اونها هم حسین رو دوست دارن... رضوان هم در تایید حرفم به حرف اومد: واقعا همینطوره وگرنه این همه محبت برای کسی که نه دیدنش و نه صداش رو شنیدن از کجا میاد؟ این مردم، چه زائر و چه میزبان، برای حسین از بذل هیچی ابایی ندارن خب به نظرت چرا؟! حتما یه چیزی دیدن دیگه! رابطه بین امام و مردم وصف نشدنیه فقط باید واردش بشی و درکش کنی مثل چشیدن طعم شیرینی... صدای اذان از بلندگوی موکبی چند قدم دور تر بلند شد چشم چرخوندم و زودتر از من رضوان به زبون اومد: گرم حرف شدیم یه عمود اضافی اومدیم باید برگردیم ... بعد از نماز باز به حرکت ادامه دادیم و باز هم حرف زدیم درباره شان تک تک شهدای کربلا درباره شرایط اجتماعی و دلایل وقوع حادثه عاشورا درباره نقش توطئه یهود در وقوع این واقعه و...* کلی سخن جسته و گریخته ی دیگه از خاطرات رضوان از سالهای قبل یا از بحث درباره موکبها و مسیر... گاهی هم چای یا خوراکی میخوردیم ولی گوشه ای از ذهنم درگیر مسیر بود کاش یکبار تمام این مسیر رو تنها می اومدم و فقط به تو فکر میکردم فقط به تو... ... ساعت تقریبا ۹ و نیم بود که مقابل موکب بزرگی که ساختمان کاشی سفید چند طبقه ای داشت ایستادیم و توی حیاط شام خوردیم و داخل رفتیم از پله ها بالا رفتیم و از ورودی گذر کردیم تا وارد سالن خیلی بزرگی شدیم که با تشک و بالش فرش شده بود! ژانت با دیدن این منظره با لبخند بانمکی گفت: کاش میشد از اینجا عکس گرفت رضوان زیر لب گفت: دیگه چی! خوب شد کسی زبون تو رو نمیفهمه عکس بگیری از زن و بچه ی مردم؟! ژانت مظلومانه گفت: گفتم کاش میشد حالا که نمیشه آخه ببین چه بانمکه تمام زمین پر شده از رختخواب رضوان_بله حتی زحمت پهن کردنشم به زائر نمیدن به نظرم بریم اون گوشه ببین هم پریز هست هم پنکه نزدیکه فقط نمیدونم چطور تا حالا پر نشده! گفتم: احتمالا تا الان چند نفر اونجا خوابیده بودن الان پا شدن رفتن فوری کوله هامون رو زمین روی رختخواب ها فرود آوردیم و کتایون انگار تازه یادش اومده باشه آه از نهادش بلند شد: وای چمدونم! رضوان_چی میخوای ازش؟! _مسواک خمیردندون رضوان دست کرد توی کیفش: بیا این مسواک نو خمیر دندونم من دارم البته میدونم به پای مسواک خمیر دندون شما نمیرسه ولی برای رفع حاجت خوبه از من میپرسی اصلا تا آخر سفر سراغ اون چمدون پت و پهنو نگیر! کتایون اخم همراه با لبخندی روی صورت نشوند: نه بابا دستتم درد نکنه تو چرا انقد از همه چی دو تا داری! کلافه گفتم: دو تا نه و ده تا این کلا معروفه به زاپاس! بارکشه دیگه _خب بد میکنم جانب احتیاط رو رعایت میکنم؟! میبینی که لازمم شد‌! ... با تکان دست رضوان بیدار شدم: خوابی؟ با اخم نگاهش کردم: نه بیدارم‌! بیدارم کردی دیگه چیه وقت رفتنه؟ _آره پاشو رفیقاتم بیدار کن اول کتایون و بعد ژانت رو بیدار کردم و حاضر شدیم همین که از پله ها پایین رفتیم خنکای نسیم سحر خواب از سرمون پروند و با آقایون یک جا جمع شدیم رضا رو به ما گفت: تا قبل از طلوع آفتاب از هم جدا نمیشیم با هم حرکت میکنیم نگاهش یکم بالا اومد و رو به من گفت: برای دوستتم ترجمه کن و من تازه حواسم به ژانت که با چشمهای گرد نگاهش میکرد جمع شد تا من به ژانت توضیح بدم موضوع چیه رضا و احسان با دو دست دو چای از موکب پشت سری برداشتن و نزدیک اومدن رضا چای ها رو جلو گرفت و من و ژانت که نزدیکتر بودیم از دستش گرفتیم چای های احسان هم قسمت رضوان و کتایون شد کتایون همونطور که چای رو میگرفت گفت: ممنون ببخشید من اگر بخوام از چمدونم وسیله بردارم چکار باید بکنم؟ احسان دستی به پشت گردنش کشید و کوتاه جواب داد: هرجا برای ناهار و نماز ایستادیم تشریف بیارید چمدونو میارم براتون و بعد یک قدم به رضا نزدیکتر شد: بریم داداش؟ رضا رو به من گفت: بریم؟ چشم چرخوندم: ا پس حنانه و.. رضا_اونا با هم رفتن قرار شد واسه نماز صبح عمود 370 باشیم بریم؟ سری تکون دادم: پس بریم همونطور که توی جاده قدم میزدیم کتایون آهسته زیر گوشم گفت: این موکبا شبا هم بازن؟ _اکثرا یعنی تو طول مسیر خلوتی نمیبینی _چقدر عجیبه! _چی؟ _اینکه انقدر سختی میدن به خودشون _درسته شب بیداری سخته ولی چون محبت پشتشه واقعا لذتش رو هم میبرن قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• یعنی سختی میکشیم ولی از این سختی خودمون عمیقا هم لذت میبریم! احساس خوشی میکنیم خیلی بیشتر از بقیه مواقع چیزی که واقعا عجیبه اینه اکسیری که همه چیز رو به لذت تبدیل میکنه حتی سختی رو؛ عشقه چیزی که اینجا در عالیترین سطح بروز میکنه رضا چند ثانیه ایستاد و ما مثل جوجه های قطار شده پشتش ایستادیم با دست اشاره کرد: این خرماهای عراقی خیلی خرشمزه و مقویه بیاید یکم بخورید راحتتر راه میرید جلو رفتیم و از توی سینی پهن و بزرگی خرماهای قلمی و محکم رو برداشتیم و با شیر داغ موکب بغلی میل کردیم راه که افتادیم رو به رضوان آهسته پرسیدم: این پسره چرا انقد کم حرفه؟ _چی بگم خجالت میکشه چون قضیه ی خواستگاری رو همه میدونن اصلا نمیخواست با ما بیاد به زود سبحان و حنانه اومده‌! آرومتر گفتم: الهی جزجیگر بزنه هرکی جوون معصوم مردمو میچزونه! با اخم نیشکونی از بازوم گرفت و من آهسته جمع شدم: آی.. _زهرمار ژانت بی توجه به اطرافش برای گرفتن عکس از اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت: میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟! _میگم بهش ببینم چی میگه ... بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم، مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد: الان عمودِ ۵۵۰ هستیم دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده خونه راحتی داره میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم ژانت پرسید: یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟ رضا دلسوزانه گفت: بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید بعدم انقدر زمان نداریم کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت: چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید چرا نتونیم؟ ما هم سریع راه میریم من که میتونم! رضا درمانده گفت: نگفتم نمیتونید گفتم سخته زمان نیست من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟ احسان چند قدم جلو اومد: چی شده رضا چرا راه نمیفتی؟ اشاره ای به کتا‌یون کرد: ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت: کسی به توانمندی های خانوما شک نداره ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟ کتایون یا غرور تمام سر تکون داد:بله احسان هم خیلی جدی گفت: پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید! کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد: باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام نیاز به همراه هم نداشتم! احسان رو به رضا گفت: بریم دیگه دیر شد سبحان خودش ماشین میگیره رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: چمدونم احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد: یعنی بازش کنم؟ کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد: نه چیزی ازش نمیخوام گفتید فردا میرسید دیگه ممنون که میاریدش احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد: بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم ... توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد... عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم وارد یکی از کوچه ها شدیم و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم در رو باز کرد و وارد شدیم با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•