eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
شکر خدا_۲۰۲۳_۰۹_۱۸_۱۲_۱۶_۱۷_۰۷۸.mp3
10.8M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• ولی قبول کنید شهید زندگی کردن کارِ هرکسی نیست! . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌‌وچهل‌وپنجم من که میخواستم برم ایران تبدیل به ریال
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _چون عربا غلظت چای شون بالاست ولی ایرانیا با غلظت کمتر میخورن، معروفه که اینجا دو مدل چای داریم، چای عراقی و چای ایرانی سری تکون داد: جالبه... سکوتی نسبتا طولانی فراهم شد که فرصت خوبی برای دقت در اطراف بود پشت موکبها تا چشم کار میکرد بیابون بود و بینشون یه جاده با آدمهای سیاه پوشی از همه سن و همه رقم، که فارغ از هم هر یک با حال خوش خودش مشغول گذر بود تا به سرچشمه برسه مثل حال قطراتی که توی رود شناورن، تا لحظه ای که به دریا میریزن و یکی میشن حال خوش لحظه ی وصال آرزوی تک تک این قطرات مشکی پوش بود... صدای ژانت نگاهم رو به تیغ آفتاب داد: ببینید آفتاب داره تو چشم میزنه الان باید این پارچه ها رو خیس کنیم رضوان گفت: به نظرم دو سه عمود جلوتر یه سرویس بهداشتی باشه اونجا خیسشون میکنیم کتایون اشاره به تانکری که از کنارش رد میشدیم کرد: خب اینم آبه دیگه خنده رضوان در اومد: این آب خوردنه اینجا طلاست حیفه... ژانت فوری گفت: یعنی اینجا آب خوردن کمه؟ _نه اینجا خیلی ام زیاده ولی خیلی با زحمت و هزینه میارنش حیفه اینجوری دور ریز بشه مال خوردنه ژانت فوری گفت‌: چرا اینجا آب طلاست؟ _آب شرب طلاست چون تاسیسات تصفیه چندانی ندارن و کارخانه ای تصفیه میکنن و اینجوری لیوانی بیرون میدن و اشاره کرد به لیوانهای وکیوم آب شناور در وانی که از کنارش میگذشتیم و بالای سرش جوان دشداشه پوشی فریاد میزد: 'مای بارد' ژانت دوباره پرسید: خب چرا؟ چطور هنوز آب لوله کشی ندارن _بعد از حمله آمریکا تاسیسات برقی و آبی عراق کلا نابود شد راه و ترابری هم همینطور هنوزم ترمیم نشده چون کشور مدام درگیر جنگه ژانت با خجالت دستی به سرش کشید: کاش اینجا کسی نفهمه ما از آمریکا اومدیم! با لبخند دستش رو فشار دادم: چه ربطی داره دیوونه ... اشاره ای به تابلوی کوچک نصب شده روی بلندای عمود کردم و از نفس افتاده گفتم:رسیدیم ژانت چفیه رو از روی صورتش کنار زد: دیگه استراحت میکنیم؟ رضوان_آره احتمالا بریم یه موکب ناهار و نماز اونجا باشیم دو سه ساعتی ام استراحت کنیم تا آفتاب بیفته بعد راه میفتیم حالا بیاید اینجا بشینید تا بیان ببینیم چه کار میخوان بکنن زیر عمود روی جدول ها نشستیم و کتایون مثل همیشه خوشحال از پیروزی گفت: بالاخره اینبار ما زودتر از بقیه رسیدیم از دور حاج سبحان و خانومش رو شناختم: البته با فاصله اندک این دوتا هم چه فرزن! نزدیکتر که شدن حنانه با خنده گفت: به به میبینم که خانوما بالاخره راه افتادن منتظر موندن چه طعمی داره؟ سرخوش گفتم: والا خیلی نفهمیدیم ما هم همین الان رسیدیم _آها پس شانس آوردید اونم من باعث شدم چند دقیقه حاجی رو معطل کردم که فلافل بگیریم! رضوان جواب داد: اتفاقا ما هم از اون فلافلا خوردیمم خیلی تند بود ولی خیلی خوشمزه بود فقط الان از تشنگی هلاکم بعدش دیگه آب ندیدیم حنانه یک لیوان وکیوم از کیفش بیرون کشید: بیا این گرمه ولی از هیچی بهتره تا رضوان لیوان رو از حنانه گرفت سر و کله پسر ها هم پیدا شد با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت: همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟ سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا... وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود رو به کتایون گفتم: بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت: حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟ متعجب گفتم: خبر چی؟ _خبر نماز نخوندن من! _وا... چرا؟ چه فرقی میکنه؟ _خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون! رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید: چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن ... ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت: روی این چی نوشته؟ لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم: نوشته: ابد والله ما ننسی حسینا _یعنی چی؟ _یعنی به خدا سوگند تا ابد حسین را فراموش نخواهیم کرد لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد: چه قشنگ! کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد: اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن من نتونستم بخورم اینجوری که حیف میشه! رضوان با خنده گفت: نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری! وگرنه زیاد نبود به اندازه ست کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد: غذای منم زیاد اومد به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: چی شده حنانه؟ سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: هیچی رضوان بجاش جواب داد: دلش واسه عسل عمه تنگ شده وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم کتایون به حرف اومد: عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟ حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش بالبخند: آره حتما بفرمایید کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: وای چه دختر نازی! نگاهی به رضوان کرد: اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه! حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت: نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه برای همینم نمیخوایم به غریبه بره! رضوان سرخ و سفید شد و بیخود با بند کوله اش ور رفت کتایون هم با لبخند گفت: خوب کاری میکنید حالا اسمش چیه؟ رضوان بجای حنانه جواب داد: روشنا ژانت کنجکاو سرکی به گوشی حنانه توی دست کتایون کشید: وای خدای من چه دختر نازی! رو به حنانه پرسید: دختر شماست؟ تازه فهمیدیم تمام مدت فارسی حرف میزدیم و ژانت طفلکی از نگاه کردن به حرکاتمون به دنبال فهم موضوع صحبت میگشته! و روش هم نمیشده حرفی بزنه دستی به بازوش کشیدم: خب تو که میبینی ما یادمون میره یه چیزی بگو دیگه با خجالت گفت: آخه خودخواهیه نمیشه که همه بخاطر من زبانشون رو عوض کنن من باید سعی کنم متوجه حرفهاتون بشم! *** تیغ آفتاب نسبتا کند شده بود و دیگه پوست رو نمی سوزوند و چشم رو نمیزد ولی هوا هنوز گرمای خودش رو داشت دستم رو سایه بان کردم تا راحتتر رضا رو که باهام حرف میزد ببینم: _به نظرم تا وقت شام نهایت برسیم موکب 250 شام اونجا باشیم، بخوابیم؛ ساعت دو و سه تو خنکی پاشیم راه بیفتیم باز تا اذان ظهر خوبه؟! با دو دو تا چهار تایی گفتم: پس با این مدل و این سرعتی که داریم، اگر تمام مسیر رو پیاده بریم، فکر کنم شب اربعین تازه برسیم کربلا. اون شب که غلغله ست حرم به زیارت نمیرسیم! _تمام مسیر رو که تو و رفقات بار اول هرگز نمیتونید پیاده بیاید! شما خانوما با سبحان با ماشین یه پونصد تا عمود رو برید جلو، یه روز استراحت کنید، ما بهتون میرسیم رسیدن رضوان مجال صحبت بیشتر رو گرفت رضوان که با این استراحت کوتاه حسابی کوک شده بود شوخی رو از سر گرفت: شما دو تا قلِ ناجور(همان ناهمسان!) خیلی سرعتتون بالاستا کاتالیزوری چیزی بهتون وصل کردن؟ به بازوی رضا تکیه کردم و پشت چشمی نازک کردم: هر چی بوده از شیرمون نبوده چون تو همینجوری حلیم وارفته موندی! با غیض نیشکونی از دستم گرفت که دادم بلند شد و پادرمیانی رضا بین هیاهوی رسیدن باقی کاروان کوچک و جمع و جورمون گم شد بعد از توافق جدید دوباره به راه افتادیم طول مسیر برای من و رضوان بیشتر به قرائت دعا و شنیدن نوحه و اشک و مناجات، برای ژانت بیشتر به سوال و جواب و عکسهای گاه و بیگاه از کرورکرور سوژه ی عکاسیِ مسیر، و برای کتایون تنها به نگاه میگذشت در سکوت محض به اطراف نظر می انداخت و همه چیز رو انگار با چشمهاش اسکن میکرد به دنبال پیدا کردن چی بود؟! نمیدونم... شاید دلیل حضورش شاید هم... آفتاب در حال غروب بود که از دور دو دختر بچه تقریبا چهار و هشت ساله رو دیدیم که با سینی خرمایی که روی چهارپایه گذاشته بودن با زبان کودکانه زوار رو دعوت به خوردن خرما میکردن ژانت اول با ذوق دوربینش رو بدست گرفت و کمی خم شد بعد چند قدم نزدیکتر شد و دوباره تا کاملا نزدیک شدیم و من با تشکر خرمایی برداشتم ژانت با کنجکاوی گفت: کاش زبونشون رو بلد بودم میتونستم یه چیزی ازشون بپرسم گفتم: _خب بگو چی میخواستی بپرسی من بپرسم ازشون _میخوام ازشون بپرسم چرا اومدن اینجا! _خب اینکه معلومه الان بپرسی میگه للحسین یعنی بخاطر حسین... _خب بپرس میخوام از زبون خودش بشنوم! آهسته روی شانه ی دختر بزرگتر زدم و پرسیدم: عزیزم چرا توی این گرما به اینجا اومدید چرا پدر و مادرتون نیومدن؟ چشمهای سیاهش رو بهم دوخت: پدر و مادرمم توی اون موکب کمک میکنن ما هم دوست داشتیم کمک کنیم _چرا؟ با لهجه شیرینش جمله همیشگیشون رو راحت به زبون آورد: للحسین! با لبخند بوسیدمش و پرسیدم: اذیت نمیشی؟ صادقانه جواب داد: چرا ولی بخاطر امام حسین تحمل میکنم دختر کوچکتر که عطر کوچکی دستش بود پرسید: براتون عطر بزنم؟ با ذوق دستم رو پیش بردم: بله ممنون میشم! رضوان و کتایون و ژانت هم با لبخند دستشون رو جلو بردن تا اون دختر بچه که خواهرش هلا صداش میزد معطرشون کنه راه که افتادیم کتایون با خنده گفت: چه کارای جالبی میکنن همه چی اینجا پیدا میشه نگاه کن اونجا رو آبمیوه گیری!! آب هویج و آب انبه میگیرن وسط بیابون! مگه میشه؟ خندیدم: چرا نشه قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• تو همانی که برای دیدارت، قلبم با شوق از قدم‌هایم سِبقَت می‌گیرد❤️‍🩹 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩♥️𓆪• . . •• •• ولي دلبر ميدوني من هنوزم وقتي پشتم خالي ميشه يا يكي دلمو ميشكنه اولين كسي كه يادم مياد و ميخوام بهش پناه ببرم يي! . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩♥️𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•💚 تـــــو قلب شعر منی📝 تپش هر واژه〽️ حیات هر سطر...⏳ الهام عسکری ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1929» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• تو آفتاب‍️️☀️ے هَر صُبح ميتابے بَر پَنجره خيالَم و نور میپاشی روي سايه تَنهایی ام ! امروز را عاشق‍❤️️انه بتاب رويای مَن .. ! سَلام... صُبحتون بخیر و شادی😍🌱 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• ✨ امام صادق عليه‌السلام: هنگامى كه تكبيرة الإحرام نماز را گفتى ، به آن توجّه داشته باش؛ خداوند به دل غافل، چيزى عطا نمى‏كند ⚠️ ✍🏻 دعائم الإسلام - جلد ۱ ، صفحهٔ ۱۵۸ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج): ❗❗❗مهم مهم❗❗❗ اهداف ایجاد این کانال ۱)فهمیدن نشانه های ظهور امام عصر در آیات و روایات معصومین. ۲)توصیه های حضرت مهدی(عج) در توقیعات و تشرفات. ۳)چطوری حکومت امام مهدی(عج) جهانی شد. ۴)توضیحاتی درباره ۱۲قرن غربت امام زمان(عج). ۵)حضور در دولت کریمه امام مهدی(عج). و خیلی از موارد دیگر لینک کانال به نام مهدی فاطمه https://eitaa.com/gjfdsja
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• خواهرم...🌸 [• این همه جوان از جوانےشان گذشتند ۅ جان دادند براے تو... و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانےزیر چادرت همین و بس باور کن تو برگزیده‌ای👌🏻 •] . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌سفره قدیمی... یادش بخیر، به چلو کباب خیره میشدیم و کوکوسیب زمینی می خوردیم..‌‌.😅 . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 🧡🦋🧡 💞 به حرفش گوش بده فقط همین 😉 ❣زمانی که همسرتان با شما صحبت می کند به دقت به حرف های او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفته های اوعدم علاقه خود تا شما را نشان می دهد. 👈 نیاز های واقعی همسرتان را دریابید. این امر اتفاق نمی افتد مگر اینکه همسرتان این نیازها را باز گوید و به همین جهت در مواقع مناسب با لحن ملایم در مورد نیازهایش از وی سوال کرده و دیدگاه های واقعی وی را نسبت به خود و زندگیتان دریابید و در نهایت جوابی را که ایشان می دهد بدون انتقاد و جبهه گیری بپذیرید. 👩‍❤️‍👨 🙈 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🪞𓆪•
زمینه.کربلایی امین قدیم.mp3
14.81M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• بیراهه‌ می‌روم ، تو‌ مرا‌ سر به راه کن(: دوری توست عامل بیچارگی خلق:))💔 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور🙃 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌‌وچهل‌وهفتم نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه ک
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خندیدم: چرا نشه مغازشونو آوردن اینجا دیگه فقط فرقش اینه که اینجا همه چی رایگانه متفکر پرسید: واقعا اینهمه زحمت و خرج برای چی؟! _شنیدی که خودش گفت للحسین... _مگه حسین چی بهشون میده که اونها براش این کارا رو میکنن؟ _حسین تماما برکته از اسمش تا رسمش بزرگترین برکتش هدایته بزرگترین هدیه ش عشقه محبت محبت میاره حسین دوستشون داره که اونها هم حسین رو دوست دارن... رضوان هم در تایید حرفم به حرف اومد: واقعا همینطوره وگرنه این همه محبت برای کسی که نه دیدنش و نه صداش رو شنیدن از کجا میاد؟ این مردم، چه زائر و چه میزبان، برای حسین از بذل هیچی ابایی ندارن خب به نظرت چرا؟! حتما یه چیزی دیدن دیگه! رابطه بین امام و مردم وصف نشدنیه فقط باید واردش بشی و درکش کنی مثل چشیدن طعم شیرینی... صدای اذان از بلندگوی موکبی چند قدم دور تر بلند شد چشم چرخوندم و زودتر از من رضوان به زبون اومد: گرم حرف شدیم یه عمود اضافی اومدیم باید برگردیم ... بعد از نماز باز به حرکت ادامه دادیم و باز هم حرف زدیم درباره شان تک تک شهدای کربلا درباره شرایط اجتماعی و دلایل وقوع حادثه عاشورا درباره نقش توطئه یهود در وقوع این واقعه و...* کلی سخن جسته و گریخته ی دیگه از خاطرات رضوان از سالهای قبل یا از بحث درباره موکبها و مسیر... گاهی هم چای یا خوراکی میخوردیم ولی گوشه ای از ذهنم درگیر مسیر بود کاش یکبار تمام این مسیر رو تنها می اومدم و فقط به تو فکر میکردم فقط به تو... ... ساعت تقریبا ۹ و نیم بود که مقابل موکب بزرگی که ساختمان کاشی سفید چند طبقه ای داشت ایستادیم و توی حیاط شام خوردیم و داخل رفتیم از پله ها بالا رفتیم و از ورودی گذر کردیم تا وارد سالن خیلی بزرگی شدیم که با تشک و بالش فرش شده بود! ژانت با دیدن این منظره با لبخند بانمکی گفت: کاش میشد از اینجا عکس گرفت رضوان زیر لب گفت: دیگه چی! خوب شد کسی زبون تو رو نمیفهمه عکس بگیری از زن و بچه ی مردم؟! ژانت مظلومانه گفت: گفتم کاش میشد حالا که نمیشه آخه ببین چه بانمکه تمام زمین پر شده از رختخواب رضوان_بله حتی زحمت پهن کردنشم به زائر نمیدن به نظرم بریم اون گوشه ببین هم پریز هست هم پنکه نزدیکه فقط نمیدونم چطور تا حالا پر نشده! گفتم: احتمالا تا الان چند نفر اونجا خوابیده بودن الان پا شدن رفتن فوری کوله هامون رو زمین روی رختخواب ها فرود آوردیم و کتایون انگار تازه یادش اومده باشه آه از نهادش بلند شد: وای چمدونم! رضوان_چی میخوای ازش؟! _مسواک خمیردندون رضوان دست کرد توی کیفش: بیا این مسواک نو خمیر دندونم من دارم البته میدونم به پای مسواک خمیر دندون شما نمیرسه ولی برای رفع حاجت خوبه از من میپرسی اصلا تا آخر سفر سراغ اون چمدون پت و پهنو نگیر! کتایون اخم همراه با لبخندی روی صورت نشوند: نه بابا دستتم درد نکنه تو چرا انقد از همه چی دو تا داری! کلافه گفتم: دو تا نه و ده تا این کلا معروفه به زاپاس! بارکشه دیگه _خب بد میکنم جانب احتیاط رو رعایت میکنم؟! میبینی که لازمم شد‌! ... با تکان دست رضوان بیدار شدم: خوابی؟ با اخم نگاهش کردم: نه بیدارم‌! بیدارم کردی دیگه چیه وقت رفتنه؟ _آره پاشو رفیقاتم بیدار کن اول کتایون و بعد ژانت رو بیدار کردم و حاضر شدیم همین که از پله ها پایین رفتیم خنکای نسیم سحر خواب از سرمون پروند و با آقایون یک جا جمع شدیم رضا رو به ما گفت: تا قبل از طلوع آفتاب از هم جدا نمیشیم با هم حرکت میکنیم نگاهش یکم بالا اومد و رو به من گفت: برای دوستتم ترجمه کن و من تازه حواسم به ژانت که با چشمهای گرد نگاهش میکرد جمع شد تا من به ژانت توضیح بدم موضوع چیه رضا و احسان با دو دست دو چای از موکب پشت سری برداشتن و نزدیک اومدن رضا چای ها رو جلو گرفت و من و ژانت که نزدیکتر بودیم از دستش گرفتیم چای های احسان هم قسمت رضوان و کتایون شد کتایون همونطور که چای رو میگرفت گفت: ممنون ببخشید من اگر بخوام از چمدونم وسیله بردارم چکار باید بکنم؟ احسان دستی به پشت گردنش کشید و کوتاه جواب داد: هرجا برای ناهار و نماز ایستادیم تشریف بیارید چمدونو میارم براتون و بعد یک قدم به رضا نزدیکتر شد: بریم داداش؟ رضا رو به من گفت: بریم؟ چشم چرخوندم: ا پس حنانه و.. رضا_اونا با هم رفتن قرار شد واسه نماز صبح عمود 370 باشیم بریم؟ سری تکون دادم: پس بریم همونطور که توی جاده قدم میزدیم کتایون آهسته زیر گوشم گفت: این موکبا شبا هم بازن؟ _اکثرا یعنی تو طول مسیر خلوتی نمیبینی _چقدر عجیبه! _چی؟ _اینکه انقدر سختی میدن به خودشون _درسته شب بیداری سخته ولی چون محبت پشتشه واقعا لذتش رو هم میبرن قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• یعنی سختی میکشیم ولی از این سختی خودمون عمیقا هم لذت میبریم! احساس خوشی میکنیم خیلی بیشتر از بقیه مواقع چیزی که واقعا عجیبه اینه اکسیری که همه چیز رو به لذت تبدیل میکنه حتی سختی رو؛ عشقه چیزی که اینجا در عالیترین سطح بروز میکنه رضا چند ثانیه ایستاد و ما مثل جوجه های قطار شده پشتش ایستادیم با دست اشاره کرد: این خرماهای عراقی خیلی خرشمزه و مقویه بیاید یکم بخورید راحتتر راه میرید جلو رفتیم و از توی سینی پهن و بزرگی خرماهای قلمی و محکم رو برداشتیم و با شیر داغ موکب بغلی میل کردیم راه که افتادیم رو به رضوان آهسته پرسیدم: این پسره چرا انقد کم حرفه؟ _چی بگم خجالت میکشه چون قضیه ی خواستگاری رو همه میدونن اصلا نمیخواست با ما بیاد به زود سبحان و حنانه اومده‌! آرومتر گفتم: الهی جزجیگر بزنه هرکی جوون معصوم مردمو میچزونه! با اخم نیشکونی از بازوم گرفت و من آهسته جمع شدم: آی.. _زهرمار ژانت بی توجه به اطرافش برای گرفتن عکس از اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت: میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟! _میگم بهش ببینم چی میگه ... بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم، مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد: الان عمودِ ۵۵۰ هستیم دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده خونه راحتی داره میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم ژانت پرسید: یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟ رضا دلسوزانه گفت: بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید بعدم انقدر زمان نداریم کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت: چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید چرا نتونیم؟ ما هم سریع راه میریم من که میتونم! رضا درمانده گفت: نگفتم نمیتونید گفتم سخته زمان نیست من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟ احسان چند قدم جلو اومد: چی شده رضا چرا راه نمیفتی؟ اشاره ای به کتا‌یون کرد: ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت: کسی به توانمندی های خانوما شک نداره ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟ کتایون یا غرور تمام سر تکون داد:بله احسان هم خیلی جدی گفت: پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید! کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد: باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام نیاز به همراه هم نداشتم! احسان رو به رضا گفت: بریم دیگه دیر شد سبحان خودش ماشین میگیره رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: چمدونم احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد: یعنی بازش کنم؟ کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد: نه چیزی ازش نمیخوام گفتید فردا میرسید دیگه ممنون که میاریدش احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد: بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم ... توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد... عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم وارد یکی از کوچه ها شدیم و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم در رو باز کرد و وارد شدیم با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• لطف‌هایت را 🌸 تمام قلب من ❤️ حس می‌کند👀 دوستم داری👥 خبر دارد دلم🤍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• یه مولشِه‌ی حیلی توشولو 🐜 داله می‌آد تِنالَم👀 من تِه می‌دَم بانَمَتِه😇 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• خدا نبودی ولی من برات بندگی کردم... ‌ . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🥰 نامت شِنَوَم دِل زِ فَرَح زنده ‌شود...🌱 رودکی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1930» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩📿𓆪• . . •• •• انگار تمام خستگی هایش رفت تا آمد و چای این حرم را نوشید 📍چایخانه حضرت رضا علیه‌السلام . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• احسنت؛ به این دختری که ۲۵ کیلومتری مرز افغانستان زندگی‌ میکنه و همچنان عاشقه ...👌 . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ♥️🦋♥️ 💞 اجازه ندید تو زندگیتون حرمت‌ها از بین بره🙂 ❣زندگى مثل يک كامواست؛ از دستت كه در برود، می‌شود كلاف سردرگم، گره مى‌خورد، می‌پيچد به هم، گره‌گره مى‌شود. 👈 بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله باز كنى. زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگ‌تر مى‌شود، کورتر مى‌شود. يک جايى ديگر نمى‌شود کاری كرد. ❣بايد سر و ته كلاف را بريد، يک گره ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محو كرد كه معلوم نشود. 👈 يادمان باشد گره‌هاى توى كلاف همان دلخورى‌هاى كوچک و بزرگند، همان كينه‌هاى چندساله، بايد يک جايى تمامش كرد و سر و تهش را بريد. زندگى به بندى بند استْ به‌نام «حرمت» كه اگر پاره شود، تمام است... 😔 👩‍❤️‍👨 🙈 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
نماهنگ دلگیر_۲۰۲۳_۰۹_۲۰_۱۲_۴۵_۴۰_۲۱۰.mp3
5.99M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• تقوایعنی‌لحظه‌به‌لحظه‌خودراپائیدن، خودرا‌مواظبت‌کردن؛انسان‌حواسش جمع‌باشدکه‌چه‌کارداردمی‌کند . - حضرت‌آقا . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌تا حالا به اين بته كه رو فرشامون هست، دقت كرديد؟ ▫️طرح "بُته" در فرش ایرانی در اکثر روایات نماد سرو زرتشت است که از تواضع و يا بر اثر تندباد حوادث خمیده شده. بعضی نیز آن را نماد آتش زرتشت دانند. . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• و شویدهایی که عطر دست‌هایش را میدهد💚🌿 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌‌وچهل‌ونهم یعنی سختی میکشیم ولی از این سختی خودمون
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خسته کوله ها رو به زمین گذاشتیم و کنارشون نشستیم باد قوی کولر گازی گرمای چند ساعته رو از تنمون میگرفت و بجاش لرز شیرینی هدیه میکرد مشغول حرف زدن درباره هوا و مسافت باقیمانده تا کربلا و رسیدن بقیه و... بودیم که زن نسبتا مسن صاحبخانه با دو دختر جوان که رضوان گفت دختر و عروسش هستن، با دو طبق از راه رسیدن داخل طبق بسته های آب سرد، کتلت، نان محلی عراقی، سبزی خوردن و خرما با حوصله و سلیقه چیده شده بود و رنگ آمیزی سینی اشتها رو دوچندان میکرد ژانت متعجب با دست یک خرمای تر برداشت و نزدیک صورتش برد: این چیه؟ خرماست؟ خانم صاحبخانه که بالای سرمون ایستاده بود تا مایحتاجمون رو تامین کنه و به خواهش ما برای نشستن گوش نمیداد فوری گفت: غذا باب طبع نیست؟ رضوان جواب داد: نه نه اینطور نیست این دوستمون اولین باره که به عراق میاد این خرماهای تر رو ندیده تاحالا* براش جالب بود زن که همسن و سال مادرم بود و رضوان خاله صمیمه خطابش میکرد نشست و توی چهره ی ژانت دقیق شد: ایرانی نیستن درسته؟ به نظرم انگلیسی حرف زد اهل کجایی دخترم؟ ژانت نگاه گنگش رو به رضوان دوخت و من به رضوان اشاره کردم حرفی نزنه خودم زبان باز کردم: دوستمون فرانسویه خاله تازه مسلمانه خاله صمیمه با صمیمیت ذاتی خودش که گواه اسمش بود خودش رو جلو کشید و صورت ژانت رو بوسید و تبریک گفت ژانت بی اونکه بدونه دقیقا چی به چیه لبخندی زد و سر تکون داد وقتی مطمئن شد ما به چیزی نیاز نداریم دست دختر و عروسش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت ژانت متعجب گفت: چی شده بود؟! گفتم: هیچی پرسید از غذا خوشتون نمیاد گفتیم نه مشکلی نیست فقط دوستمون تابحال این خرما رو ندیده بود بعد پرسید تو اهل کجایی و من جواب دادم ژانت دقیق نگاهم کرد: گفتی فرانسوی ام درسته؟ _آره مگه نیستی؟ _چرا ولی دلم میخواد بدونم اگر بدونن ما آمریکا زندگی میکنیم و شهروندش هستیم و از اونجا میایم بیرونمون میکنن؟! رضوان فوری گفت: نه عزیزم معلومه که نه! زائر امام حسین بی هیچ خط کشی عزیزه فقط این خانواده ها خیلی خاطره خوشی از آمریکایی ها ندارن نخواستیم حالشون خراب شه مثلا همین صمیمه پارسال برامون تعریف کرد که زمان حمله آمریکا سربازاشون سر خواهر زاده ۱۵ ساله ش چه بلایی آوردن و دختر طفل معصوم بعدش خودکشی کرد* ژانت با انگشت شستش خرمای توی دستش رو دو نیم کرد: لعنت بهشون کتایون نفس عمیقش رو با دم صداداری بیرون داد: به هرحال ماهیت جنگ همینه! آمریکا و غیر آمریکا نداره رضوان جواب داد: چه جنگی؟ این کشور چه خطری برای آمریکا داشته؟ یه حادثه ساختگی یازده سپتامبر علم کردن که به افغانستان و عراق حمله کنن وگرنه ۱۱ سپتامبر چه توجیه منطقی برای همون تکفیریا داره! مثلا دنبال بمب اتم میگشتن تو عراق پیدا شد؟ اون پیدا نشد ولی یک میلیون کشته رو دست این مردم گذاشتن و هزاران نفر مفقودی با تانک وارد خونه مردم شدن تو زندان ابوغریب چکارا که نکردن! تمام پلها و تاسیسات آبی برقی رو نابود کردن هنوزم دست از سر این ملت برنمیدارن آمریکا چرا باید اینجا حضور نظامی داشته باشه کی براش دعوت نامه فرستاده؟ نگاه من به ژانت بود که حلقه اشک توی چشمش سنگین و سنگین تر میشد و همین باعث شد به خطابه به حق رضوان پایان بدم: خیلی خب بسه دیگه شامتون سرد شد بخورید ... شام که صرف شد خاله صمیمه ما رو با خودش به اتاقی برد که از وسایل نو و حتی بعضا کادویی داخلش معلوم بود اتاق تازه عروسه رضوان که انگار این خانواده رو دقیق میشناخت راحت گفت: خاله آقا صالح رو دوماد کردید به سلامتی؟ پس عروست کو نمیبینمش خاله صمیمه صورت خسته و پر از چروکش رو با لبخند باز کرد: آره الحمدلله الان تو آشپزخونه ست بذار شام مهمونای جدید رو بدیم یه سر بهتون میزنیم حالا فعلا راحت باشید رضوان فوری گفت: نه خاله ما رو ببر جای دیگه اتاق عروست حیفه خاله با دست رضوان رو روی تخت نشوند: این حرفها چیه شما مهمانید خود هاله اصرار کرد از اتاق منم استفاده کنید که زندگیمون به برکت زوار اباعبدالله متبرک بشه راحت باشید گفتم: پس لااقل روی زمین جابندازیم و... با دست اشاره کرد: نه وقتی تخت هست چرا روی زمین راحت باشید لبخندی زدم: شما مردم بی نظیر و مهمان نواز و وفاداری هستید اباعبدالله برکت روزی و زندگیتون رو صد چندان کنه چشمهاش درخشید: ممنونم عزیزم ان شاالله راحت باشید قبل خواب سری بهتون میزنم همین که خاله صمیمه رفت دو دختر بچه شش هفت ساله وارد اتاق شدن با اصرار شانه ها و پاهامون رو ماساژ میدادن و هر چه ما با خجالت منعشون میکردیم اعتنا نمیکردن و با لبخند به کارشون مشغول بودن قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شرمنده بودیم اما رضوان که میشناختشون ازشون تشکر میکرد و حنانه که از قبل براشون کش مو و گل سر خریده و آورده بود بهشون هدیه میداد صحنه ی جالب و عجیبی بود انگار هر طرف تمام تلاشش رو میکرد تا برای طرف مقابل سنگ تموم بگذاره و البته که میزبان از زائر موفق تر بود وقتی دختر مشکی پوش و بانمکی که نوه صمیمه خانوم بود مشغول ماساژ دادن شانه کتایون شد با نگاه گنگ و متعجبش به من پناه آورد و من شانه بالا انداختم که اصرار بی فایده ست اجازه بده کارش رو بکنه رو به من زبون باز کرد: من که نمیتونم حرف بزنم یه تشکری ازشون بکن من از قول کتایون تشکر و کردم و در کمال شگفتی دختر کوچولو موهای کتایون رو بوسید احساس کردم کتایون از تحیر و غلیان احساسات هر آن ممکنه به گریه بیفته دستهای کوچیکش رو توی دست گرفت و آروم بوسید دخترک هم که انگار مهر کتایون به دلش نشسته بود محکم بغلش کرد ژانت ازشون خواست کنارمون بایستن و یک عکس یادگاری هم گرفتیم ... شب نشینی نسبتا طولانی با خانواده خاله صمیمه اونقدر دلچسب بود که خواب از سرمون پرونده بود و با رفتن اونها بحث بین خودمون گل انداخته بود درباره مهمان نوازی عراقی ها و زیبایی های اربعین حرف میزدیم که حنانه باز از بحث به برادرش و رضوان پل زد: اینا خیلی راحت ازدواج میکنن خداروشکر مثل ما نیستن ما تا بخوایم یه دختر شوهر بدیم یکی دوسال طول میکشه! اینا تو یه سال بچه اولشونم میارن! خوبه دیگه خنده ریزی کردم و آهسته به خودم اشاره کردم: خدا همه موانع ازدواج جوانان رو از روی زمین برداره الهی آمین کتایون از خنده به سرفه افتاد و رضوان تا بناگوش سرخ شد حنانه دلجویانه گفت: نه فدات شم باور کن منظور من چیز دیگه ای بود! چشمکی زدم: میدونم کلا گفتم خدا ریشه بهونه بعضیا رو بخشکونه که دیگه نتونن مردم آزاری کنن رضوان دلخور لب زد: این چرت و پرتا چیه میگی‌؟ گفتم: چیه حرف حق تلخه؟ _من بهت احترام میذارم به فکر آینده تم اونوقت این جای تشکرته؟ _قبول داری مثل خاله خرسه محبت میکنی‌؟ سر درد دلش باز شد: بابا من که حرف غیر منطقی نمیزنم شرایط رو میبینم که یه چیزی میگم مثلا همین داداش آرزو که اون سری گفتم... پشت کردم و لب زدم: باشه بعدا الان خسته ام از پس زبونت برنمیام شب بخیر به کتایون که مسواک به دست از اتاق بیرون میرفت گفتم: میشه چراغ رو خاموش کنی؟ *** کش و قوسی به تنم دادم و خجالت زده از مهمان نوازی صاحب خانه رو به حنانه گفتم: یه پیام بده از حاج آقاتون بپرس این پسرا رسیدن یا نه! کی میخوایم راه بیفتیم ۱۲ ساعته اینجا اتراق کردیم تو این شلوغی حنانه گفت: والا قبل ناهار حاجی رو دیدم تو حیاط گفت ما چهار حرکت میکنیم حالا بچه ها هروقت و هرجا بهمون رسیدن رسیدن کتایون متعجب گفت: یعنی بعد اینهمه پیاده روی بی استراحت همینحوری بیان با ما تا شب؟ صورتم از دلتنگی جمع شد: نه بمونیم یکم بخوابن اینجوری از پا می افتن رضوان گفت: مخصوصا احسان که پشت میز نشینه باز رضا به ورجه وورجه عادت داره حنانه لبخندی زد: داداش مام که هیچی؟ رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: راستی حنانه داداشت چکاره بود؟! _چاپ خونه چی! رضوان تصحیحش کرد: انشارات دارن چشمک دوم رو به حنانه زدم: چشمت روشن حنانه خانوم انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن میبینی؟ رضوان کلافه از جاش بلند شد: من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم: خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه حنانه با خواهش و خنده گفت: خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو لبخندی زدم: خیره ان شاالله حل میشه ... پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید: این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه سری تکون دادم: آره واقعا هم قشنگ و هم مفید از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت: إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم: کی رسیدید؟ _دوساعتی میشه چطور؟ قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• یکی از خادمینِ حرم امام رضا(ع) میگفت: سلامِ شما از راه دور، زودتر از قدم‌های من به حرم مولا میرسه✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• آحِیس!😮‍💨 با این‌ته حِیلی توشولو ام بَلی تالای مفیدی می‌تُنما!😁 مَشَلاً اِملوژ به داداشی‌م تُمت تَلدَم بَسایِلش لو بَلای مدلِسه جمع تُنه😇 باسه‌ی همین این‌گَده هسته‌م🥱 هممممم... من بِلَم بحوابم 🤗 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•