eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•💚 با لبِ او چه خوش بُوَد😌 گفت‌ و شنید و ماجرا📝 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1932» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• همــه شــب در ایــن امیــدم که نسیــمِ صــبحگاهی🌬 به پــیامِ آشنــایان بنــوازد آشنــا را ...💌 🧡صبحتون به زیبایی برگهای پاییزی🍁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• در میان ازدحام زندگی در امتداد عبور لحظه‌ها...⏳ در رفت و آمدِ قدم‌های بی‌تفاوت شهر... انگار اضطراب نبودنت آوار می‌شود بر دلم...! کجایی یوسف زهرا؟💔 🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• شهدا رو به حجاب ربط ندید! قابل توجه کسانی که می‌گویند مسائلی مثل حجاب را به شهدا ربط ندید شهدا برای خاک و وطن رفتند؛ فقط کافی است وصیتنامه شهدا بخوانیم. این همه تاکید به حفظ ، این پرچم مسلمانی، در وصیت نامه های شهدا نشان دهنده چه چیزی است؟ . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌دانش آموزان در دهه ۶۰ که عیدی‌ها و پول تو جیبی هاشون رو در قلک‌های سفالی به جبهه اهدا می‌کنند. . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5908783072580472130.mp3
22.89M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• امام حسن عسکری (ع) یکی از مهمترین ملاک های دوستی را فراموشی گناهان دانسته و فرمود بهترین دوستان تو کسانی هستند که گناه تو را فراموش کنند و نیکی های تو را از یاد نبرند. . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وپنجاه‌و‌سوم _به نظرم موکب پارسالیه برا خانوما راح
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• فشار جمعیت به حدی بود که جز حرکت مستقیم هیچ راهی نبود جمعیت از زیر پلی با غریو حیدر حیدر گذر کرد و به روی پل بلند دیگه ای رسید سبحان نسبت به منزل رفیقش جهت میداد و تلاش میکردیم از جمعیت طوری بیرون بزنیم و راه فرعی های شهر رو در پیش بگیریم ژانت آهسته رو به من میگفت: تو عمرم اینهمه آدم یکجا ندیده بودم‌! این شهر به اندازه اینهمه آدم جا داره؟! سری تکان دادم: چی بگم! به هر ترتیبی بود انتهای پل از جمعیت جدا شدیم و وارد خیابانی شدیم که ردیف مغازه های مختلف داشت و بعد از باریکه راهی وارد محلات پشتی شهر شدیم که خلوت تر بود کوچه پس کوچه های باریک کربلا رو طی کردیم تا رسیدیم جلوی در خانه خشتی و زیبایی که با برگ ها سبز شده بود و سبحان زنگ کوچکش رو به صدا در آورد چشمی چرخاندم انگار اینجا به عکس نیویورک، پاییز کمی دیرتر شروع میشه و کربلا هنوز هوای تابستان به سر داره! روحانی سید نسبتا جوانی در رو به رومون باز کرد و سبحان رو بغل گرفت بعد با پسرها دست داد و دعوتمون کرد داخل فضای حیاط با فضای کوچه کاملا متفاوت بود پر از دار و درخت و گل و بسیار زیبا به داخل خونه دعوت شدیم و از پذیرایی گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم طبقه ی دوم منزل چندین اتاق داشت که دوتاش متعلق به ما بود سید اسد با دست سرویس بهداشتی ها رو نشان داد و گفت راحت باشیم و برگشت پایین ما هم وارد اتاقی که بهمون داده بودند شدیما انگار میزبان تعداد ما رو میدونست که دقیقا پنج دست رخت خواب روی زمین پهن کرده بود و روی تک میز اتاق چندین بسته لیوان آب خنک گذاشته بود قبل از هر کاری کمی از اون آب خنک خوردم و پنکه ی سقفی گرد و کوچک اتاق رو روشن کردم همین که سر جام دراز کشیدم حنانه هم وارد شد: بچه ها حاجی میگه تا قبل اذان ظهر ما از حمام استفاده کنیم بعدش آقایون پرسیدم: آب اینجا جواب میده؟! _آره مشکلی ندارن خداروشکر کتایون بی هوا گفت: آخ چرخ موند تو حیاط؟ من اینجا دیگه چمدونمو میخوام میخوام دوش بگیرم رضوان گفت: بذار زنگ بزنم احسان حنانه حرفش رو قطع کرد: نمیخواد همین الان سبحان گفت دارن میرن پایین وسایل چرخ رو بیارن بالا حالا فعلا هرکی وسایلش پیششه بیاد بره حموم بعد از ظهر میخوایم بریم زیارت البته اگر خدا بخواد و بشه با این شلوغی رضوان مثل همیشه فرز بلند شد و وسایلش رو روی دوش گذاشت؛ من رفتم ... بعد از مدتها سبک و راحت، غرق خواب ناز بودم که رضوان بیدارم کرد: ضحی حرم نمیای ما بریم؟ قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از ترس فوری توی جام راست نشستم: نه بابا کجا با دست چشمهام رو ماساژ دادم تا ورمش رو بگیرم: ساعت چنده؟ _سه و نیم _تو این آفتاب بریم؟! _آفتاب که بخوابه غلغله میشه محاله بتونیم بریم تو حرم همین الانشم غلغله ست امشب شب اربعینه ها باشه ای گفتم و با دست زیر و روی کوله رو کورمال کورمال دنبال مانتو و روسریم گشتم از جا بلند شد‌: برات آویزون کردم پشت در با سلیقه هنوز جمله رو به پایان نرسونده لباسها رو روی سرم ریخت: زودباش بپوش حنانه پایینه رفیقاتم اگر میان بیدار کن با دست تکانی به ژانت دادم: ژانت جان حرم میای یا نه؟! فوری از جا بلند شد: آره الان میرید؟ _آره عزیزم پس پاشو بپوش تا دیر نشده کتایون که از صدای مکالماتمون چشم باز کرده بود غلتی زد و دلخور گفت: دارید میرید؟ چرا منو بیدار نکردی؟ _والا منم همین الان بیدار شدم داریم میریم حرم مگه میخوای بیای‌؟ نیم خیز شد: _پس اینهمه راه اومدم اینجا که بخوابم؟ وقت متعجب نگاه کردن بهش رو نداشتم! پس بی خیالش شدم و یادآوری نکردم ابتدای سفر نظرش چی بود و فقط تند تند لباسم رو تن کردم خیلی زود به بقیه توی حیاط پیوستیم و سبحان آخرین توصیه رو کرد: مواظب باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید همه مسیر برگشت رو یاد بگیرن رضوان گفت: خیالت راحت باشه داداش شما دیگه برید سبحان و حنانه با خداحافظی از در خارج شدن اما رضا انگار دلش راضی نشده باشه گفت: رضوان میخوای من با شما بیام؟ _نه داداش برید شماها ما چهار تا باهم میریم همم گم نمیکنیم خیالت راحت قبل غروبم حتما برمیگردیم ان شاالله احسان یک قدم به رضا نزدیک شد: منم میگم باهم بریم خیلی شلوغه اگر یه نفر گم بشه... کتایون با اطمینان گفت: نیازی نیست رضوان هست ما دست همو ول نمیکنیم بچه نیستیم که گم بشیم احسان سری تکون داد و رو به رضوان کرد: خیلی مواظب باشید اگر دیدید نمیشه رفت داخل اصرار نکنید برگردید حتما تا قبل غروب... رضوان با لبخند گفت: چشم شما برید به زیارتتون برسید التماس دعا رضا انگار باز آروم نشده باشه رو به من گفت: زیارت واجب نیست خودتون بهتر میدونید تو این شلوغی اگر دیدید دسته های آقایون مسیرو گرفتن جلو نرید که گیر کنید دستم رو پشتش گذاشتم و هُلش دادم سمت در: خیالت راحت باشه برو دیگه ناچار رفتن و ما هم با فاصله ازشون بیرون رفتیم از کوچه که گذر کردیم وارد فشار جمعیت خیابان اصلی شدیم و برای محکم کاری بازو به بازوی هم قفل کردیم و با جمعیت حرکت کردیم جز انسان هیچ چیز دیده نمیشد هیچ منظره ای تنها تصویر چشم پر کن لشکر انسانهای مشکی پوش بود و بس تا جایی که... برای اولین بار حرم حضرت عباس دیده شد از فاصله ی بسیار دور با حائل یک خیابان به سختی خودمون رو از موج جمعیت بیرون انداختیم و کنار پل ایستادیم همین که نگاهم به طلاییِ دوردست نشین حرم افتاد اشکهای داغم روی گونه غلتید و با سرعت روی زمین کربلا سقوط کرد دست روی سینه گذاشتم و سر خم کردم آهسته نجوا کردم: خوشا راهی که پایانش تو باشی السلام علیک، یا قمرالعشیره، یا عباس بن علی حجم موج رو به افزایش مجال رفع دلتنگی رو گرفت دوباره راه افتادیم نگاهی به چهره ی بچه ها انداختم؛ صورت رضوان هم مثل من غرق اشک بود اما چهره ژانت غرق ذوق بود و صورت کتایون غرق بهت! مسیر باقیمانده رو با تپش قلب و چشم خیس طی میکردم به امید وصال ولی... امان از ناامیدی... وقتی فهمیدیم به دلیل ازدحام درب حرم بسته شده، انگار چیزی شبیه ستون برسرم فرود اومد و توانم رو گرفت با حسرت و دوچندان اشک میریختم و زیر لب گله میکردم آخرین فرصت دیدار هم از دست رفت رضوان گرفته تر از من گفت: میدونستم حرمها رو بستن ولی فکر میکردم حداقل بین الحرمین قسمتمون باشه! نشد بریم... کتایون متعجب پرسید: کجا بریم؟ یعنی برگردیم؟ پس اینهمه راه واسه چی اومده بودیم؟ رضوان_ما اینهمه راه رو برای پاسداشت شعائر حسینی و فرهنگ عاشورا میایم نه زیارت همه میدونن اربعین امکان زیارت تو کربلا خیلی خیلی اندکه بیاید بریم از سمت در پشتی حرم امام حسین سلام بدیم و برگردیم تا گیر غلغله دم غروب نیفتادیم تغییر مسیر دادیم و طول خیابان موازی بین الحرمین رو طی کردیم و توی ازدحام پیچیدیم سمت حرم همین که تصویر دیوار های حرم و اندکی از گنبد نمایان شد با هق هق دست روی سینه گذاشتم و بعد از سلام گله کردم: اینجوری قبول نیست بعد ده سال تشنه بیاری لب چشمه و برگردونی بخدا اگر اینجوری برگردم دق میکنم اشکهام پی در پی و متصل شبیه جوی نه قطره قطره، جاری بود به پهنای صورت و صدای حرکت حرکت شرطه ها سوهان اعصابم! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) به نقل از پیامبر(ص) فرمودند: هر کس با خویشاوندان خود رفت و آمد کند، قول می‌دهم خدا دوستش داشته باشد 💕🌻 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• خدایا خدایا 🤲 من سال دیژه‌م بیام ایندا👌 آخهه مامانی بگلم کلده نمیژاله بلم پیس آقا. 😬😥 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌ تو همون یاری هستی که شهریار میگه بدون وجودش شهر ارزش دیدن ندارد:)⛓️🫀 ️ ‌ ‌ . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•