•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
قبل از نامزدی قرار شد بریم یه آزمایش خون کوچولو بدیم
عصر خواهر و مادرش اومدن دنبالمون و منم با مامانم همراهشون رفتیم
اونم جدا با ماشین خودش اومد آزمایشگاه
اومد سلام و احوال پرسی گرم کرد و منم روم نمیشد جلو بقیه باهاش حرف بزنم. حتی تو ازمایشگاه کنارم نشست و هی باهام حرف میزد منم کوتاه جواب میدادم 😅
آزمایش دادیم، تو حیاط آزمایشگاه که داشتیم میرفتیم گفت برات گل گرفتم بیا بهت بدمش 😁 منم خجالت میکشیدم میگفتم بذار بعدا الان نه 🙊
اونم هی میگفت چرااا؟؟ تو ماشینه الان میرم میارم
منم میگفتم نه بذار بعدا 😂
حتی هی دستمو میذاشتم رو دهنم میگفتم هیسسس! آروم 😂
آخرش هم گفتم الان باید برم بازار نمیتونم با خودم ببرم بذار بعدا... تا قبول کرد
رفتیم بازار یه ساعت بعد داشتیم برمیگشتیم از همون خیابون آزمایشگاه رد میشدیم، دیدم که جواب آزمایش ها رو گرفته و داره میره
تو راه داشتیم میرفتیم زنگ زد بهم که جواب آزمایش ها رو گرفته و گفتم نزدیک خونه ایم
گفت باید گل رو بهت بدم وایسا الان میام 😐
دیدمش اونطرف بلوار ما رو دید و پاشو گذاشت رو گاز که زودتر برسه اینطرف بلوار 😐
خلاصه آخرش تو خیابون گل رو بهم داد 🙈🙈
یه شاخه گل مریم و یه رز که خیلی خوشگل پیچیده شده بود
یه دسته گل مریم برای مریم اولین دسته گلم بود 🙃🥀
[شما هم میتونید خاطراتتون و یا پیام عاشقانهای که برای همسرتون دارید رو از طریق راه ارتباطی به ما برسونید تا ما در کانال قرارش بدیم...☺️]
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
حرم یعنی دلی آرام🤍
و دور از بیقراریها🥺
خیالم راحت است از زندگی😌
وقتی که اینجایم🤌
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
😭بغضی که در گلو سنگ شده ....
و به زودی ...(تَرمیهِم بحجارهِِ مِن سِجّیل......🇵🇸💪
#طوفان_الاقصی
#حریفت_منم
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👤 من
بهشتم همــه در دیــدن👀
خــنــدیــدن تــوســتــ☺️
⃟ ⃟•🪴 تــا تــو بــاشــے
نــشــوم خــیــره👇
بــه لــبــهاے ڪــســیــ😌
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1965»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
رویاهای خود را بسازید در غیر
این صورت فردِ دیگری شما را
برای ساختن رویاهایش بکــار
خواهد گرفت! 🏗
سلااااام
صبحتون بخیر بندههای
خوبِ خدا🤩💚
ذکر امروز یاحییاقیوم😍🤲
هیچوقتواسهیهشروعِدوباره
دیرنیست،اگهفکر میکنیالان وقتشهپسشروعکن😉🤞
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام رضا(ع)فرمودند:
اخلاقِبدنابودگراعمالاست|🤬|
مانندسرکهایکه|🍾|
شیرینیعسلراازبینمیبرد|🍯|
#خوش_اخلاق_باشیم!
#خوش_اخلاقی_هزینه_ای_ندارد(:
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
دختر سیاسی . . .
بهتر از پسر سیاسی است .
مردان ، انگار که برای حضور در معرکه سیاست به دنیا میآیند؛ اما زنان، بر این میدان منت میگذارند که پا در آن مینهند . هر جا زنی هست که به خاطر عدالت میجنگد، آنجا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی. ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم . . .
#لبیک_یا_خامنه_ای
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
▫️ژاپنیها یه روایت دارن که میگه حضرت عیسی در Shingo در ژاپن دفن شده. داستانش هم اینطوریه که عیسی در ۲۱ سالگی برای دین پژوهی میره ژاپن و اونجا زبان یاد میگیره و زیر نظر یه استاد ژاپنی تعلیم میبینه، بعد ۳۳ سالگی برمیگرده، اونجا با برادرش جاش رو عوض میکنه و برادرش به جاش به صلیب کشیده میشه، عیسی برمیگرده ژاپن، ازدواج میکنه، میشه کشاورز سیر و تا ۱۰۶ سالگی زندگی میکنه.
الان هم این مقبره تا سالی ۲۰ هزار تا زائر دارد!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
📌وقتی باهم #قهر میکنید؛ هر طوری که هست باهم صحبت کنید...✌️
⬅️ مثلا حتی اگر قهرید خب جواب سلامش رو بده✌️
⬅️ وقتی باهاش قهری بازم مسئولیت پذیر باش خب✌️
⬅️ وقتی قهری حق ندارین جای خوابتون رو جدا کنید✌️
⬅️هر کدومتون قهر رو شروع کردید؛ خودتونم تمومش دیگههههههه✌️
⬅️ببین قهر کردی بازم لیست خرید میخوای یا نه؟!
📳 #شبکه_های_مجازی رو برای این موقع ها ساختن دیگهههه ازش استفاده کن😉
📍خلاصه اینکه موضوع هر چقدر هم حاد و سخت باشه تو سختش نکن؛ زندگی کنید😍✌️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 سلام... من یه بار پام درد میکرد به
مامانم گفتم، مامان پام تیر میکشه😣
گفت خب بگو خرداد بکشه!!!🤨
و منی که ۳ ساعت داشتم رابطه این
دوتا رو میفهمیدم😐😳😂
از اون به بعد خودم جوابشو میدونم
دیگه نمیگم پام درد میکنه😂😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 721 •
#سوتے_ندید قابل نشر بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪•
کارگاه عزت نفس 01.mp3
10.11M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
به برکت چشمانت قسم
تو معشوق من نیستی تو امتداد منی در تنی دیگر♥️💍
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
🤍☁️ #خادمانه سلام و دروووود بر همسرانِ عاشق و البته مجردانِ عاقل🤓👌 و همچنین حتی سلام به کسی که در
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
شاید یه هفته بود که نامزد کرده بودیم
گفت میخوام ببرمت یه جای خوب 😁
گفتم کجا؟؟؟! 😍
گفت حالا بریم میفهمی 😁
راه افتادیم. جاده پر از درخت بود و حسابی تاریک.
خوف برم داشت 😐
گفتم نکنه ببره بلایی سرم بیاره 🤣🤣🤣😅
هر چی میپرسیدم میریم کجا هم چیزی نمیگفت 😐
آخرش فک کنم فهمید ترس برم داشته
خندید و گفت نمیذاری سوپرایزت کنم چرا؟؟؟!😂 داریم میریم بام شهر 😍 نرفتی تا حالا؟!
تازه دوزاریم افتاد 😂😂 گفتم بچه بودم رفتم.
خلاصه رفتیم بام
هوا عالی و شهر خیلی قشنگ بود. من عاشق اینم از بالا یا بیرون به شهر نگاه کنم 😍😍😍
روبه روم وایساد دستامو تو دستش گرفت و فقط با لبخند نگاهم میکرد.
تمام احساسش توی چشماش بود و همش احساس میکردم الان تو چشماش غرق میشم. 😅
فضا خیلی عشقولانه بود و حسابی زیر بار نگاهش احساس خجالت میکردم 🙈
یهو گفتم حالا زانو بزن بهم حلقه بده 🤣🤣🤣🤣🤣
هیچی دیگه دوتامون ترکیدم از خنده 😆
[شما هم میتونید خاطراتتون و یا پیام عاشقانهای که برای همسرتون دارید رو از طریق راه ارتباطی به ما برسونید تا ما در کانال قرارش بدیم...☺️]
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
خوشا به حال من آن روز که به سوی حرم
میایم و دلم از شوق و شور، لبریز است...
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نوزدهم ربابه ادامه داد: بنده خدا جوون یهو ک
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستم
مادر آهی کشید. بدون این که به کسی نگاه کند از جا برخاست.
چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سر کشید و رو به خانباجی پرسید:
می خوام برم چایی بیارم شمام می خورین؟
ربابه سریع از جا برخاست و گفت:
مادر شما بشین من میارم
همین که ربابه از در بیرون رفت صدای یا الله آقاجان شنیده شد.
مادر بفرمایید گفت.
چادرم را روی سرم انداختم و مانند بقیه به احترام آقاجان ایستادم.
آقاجان و برادرم محمد امین وارد اتاق شدند.
آقاجان با تحسین نگاهی به من انداخت و من با خجالت سر به زیر شدم.
آمد کنار من روی صندلی نشست و تعارف کرد من هم بنشینم.
مادر هم رفت پیش خانباجی کنار پنجره نشست.
آقاجان رو به مادرم گفت:
خدا رو شکر دختر آخرمونم ازدواج کرد ان شاء الله عاقبت به خیر بشه.
مادر هم دست هایش را بالا آورد و ان شاء الله گفت.
آقاجان ادامه داد:
دیگه من موندم و شما با پسرا.
بعد نگاهی به خانباجی کرد و گفت:
خانباجی هم که تاج سرماست.
خانباجی گوشه روسری اش را جلوی دهانش گرفت تا لبخند شادی اش را از پدرم مخفی کند و گفت:
اختیار دارید آقا این حرفا چیه
آقاجان لبخندی زد و گفت:
امشب شما و خواهراتون خیلی زحمت کشیدین و سنگ تموم گذاشتین.
ما که همیشه شرمنده شماییم و نمی تونیم جبران کنیم.
خدا خودش اجرتون بده.
آقاجان به محمد امین اشاره کرد و او به سمت خانباجی رفت و پاکت پولی را به او داد.
خانباجی در حالی که از گرفتن پاکت امتناع می کرد گفت:
آقا این کارها چیه کاری نکردیم من تا عمر دارم مدیون شمام.
مادر که کنار خانباجی نشسته بود گفت:
عه خانباجی این حرفا چیه.دیگه نشنوم این حرفا رو بزنی
شما مدیون هیچ کس نیستی
شما واسه ما مادری کردی و حق مادری به گردن مون داری.
مادر پاکت را از دست محمد امین گرفت و در دست خانباجی گذاشت.
تمام کارهای مراسم امشب را خانباجی همراه دو خواهر و دخترش انجام داده بودند. ظرف ها را شسته بودند و قرار بود فردا برای نظافت خانه بیایند.
خواهران خانباجی برای کمک از نیشابور آمده بودند و شب را در خانه دختر خانباجی می ماندند.
ربابه با سینی چای وارد شد و چای دور داد.
بعد صرف چای آقا جان رو به خواهرانم کرد و گفت:
شوهراتون منتظرن.
اگه شب اینجا می مونید قدم تون روی چشم اگه نه که بندگان خدا خسته ان.
خواهرانم از جا برخاستند تا لباس بپوشند.
یکی یکی آمدند و خداحافظی کردند.
آقاجان و مادر و خانباجی برای بدرقه آن ها از اتاق بیرون رفتند.
بعد از رفتن خواهرانم آقاجان وارد اتاق شد.
در وسط مهمانخانه را باز کرد و گفت:
احمد آقا بفرمایید.
حمیده چادرش را مرتب کرد و گوشه اتاق ایستاد.
احمد و بعد برادرانم وارد اتاق شدند.
چادرم را روی سرم کمی جا به جا کردم.
آقاجان به احمد تعارف کرد روی صندلی کنار من بنشیند و او هم نشست.
به یک باره داغ شدم.
احساس کردم عرق شرم روی همه بدنم نشست.
جلوی برادرانم خجالت می کشیدم.
سنگینی نگاه غیرتی محمد علی برادر 18 ساله ام را بر روی خودم احساس می کردم و جرات سر بالا آوردن نداشتم.
مادر به اتاق آمد و کنار آقاجان نشست و کمی بعد خانباجی با سینی چای وارد اتاق شد.
آقاجان گفت:
خدا رو شکر امشب شب خوبی بود و همه چیز به خوبی تمام شد
احمد از روی صندلی بلند شد و روی زمین نشست و گفت:
دست تون درد نکنه حسابی زحمت کشیدین و سنگ تموم گذاشتید
مادر که سینی چای را از دست خانباجی گرفته بود به احمد آقا تعارف کرد که چای بردارد.
احمد استکانی برداشت، از مادرم تشکر کرد و در حالی که به مادر نگاه می کرد تا مخاطب حرف هایش قرارش دهد گفت:
غیر از امشب باید تمام عمر ازتون ممنون و متشکر باشم که چنین دختر خوب و نجیبی رو تربیت کردین و منو به دامادی تون قبول کردین
مادر با شنیدن حرف او خشکش زد.
هیچ کس توقع شنیدن چنین چیزی را نداشت.
آقاجان تمام صورتش شکفت و لبخند تمام صورتش را پر کرد و من که از خجالت سرخ و سفید شده بودم چادرم را جلو کشیدم.
محمد علی سرفه ای کرد. معلوم بود حسابی رگ غیرتش باد کرده است.
با سرفه او مادر به خودش آمد و در حالی که سعی می کرد لبخند و ذوق زدگی اش را مخفی کند به سمت برادرانم رفت تا چای تعارف کند.
آقاجان استکان چای خالی اش را جلویش گذاشت و خطاب به خانباجی گفت:
خانباجی ... دیر وقته ... لطفا رقیه و احمد آقا رو به اتاق شون راهنمایی کن.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستویکم
از آقاجان بعید بود این حرف را بزند.
حتی مادر و خانباجی هم تعجب کردند.
آقاجان خطاب به برادرانم گفت:
پاشین برین بخوابین فردا کلی کار داریم.
محمد امین و حمیده زودتر از همه برخاستند شب به خیر گفتند و به اتاق شان که کنار مهمانخانه بود رفتند
نگاه تند و تیز غیرت بار محمد علی و بی تفاوتی آقاجان به حساسیت های او بیشتر از همه چیز آزارم می داد.
احساس می کردم محمد علی با نگاهش می خواهد مرا خفه کند.
رابطه من و محمد علی خیلی با هم خوب بود ولی از وقتی قرار بر ازدواج من شد کمی تلخ و سرد برخورد می کرد و امشب هم که انگار با نگاهش می خواست مرا دار بزند
خانباجی از جا برخاست. به سمت در رفت و به ما اشاره کرد:
بفرمایید ... رقیه ... احمد آقا .
از جا برخاستیم. احمد آقا به من تعارف کرد جلوتر بروم.
درحالی که از شدت شرم و خجالت سرم پایین بود و جرات نداشتم در چشم کسی نگاه کنم، با صدایی که به زور از گلویم بیرون می آمد شب به خیر گفتم و بیرون رفتم.
کفش هایم پایم بود.
خانباجی جلوتر از من راه افتاد و احمد شانه به شانه ام می آمد.
به طرف اتاق خودم، همان اتاقی که آرایشگر مرا در آن آراسته بود رفتیم.
اتاقی که تمام خاطرات خوش کودکی ام همراه خواهرانم خصوصا راضیه در آن اتفاق افتاده بود.
اتاق کنار در ورودی حیاط و نزدیک دستشویی بود.
اتاق پسرها هم کنار مطبخ در آن طرف حیاط بود.
آقاجان و مادر هم معمولا در اتاق کوچک کنار مهمانخانه استراحت می کردند.
خانباجی هم در پستوی پشت آشپزخانه برای خودش اتاقی داشت.
خانباجی در اتاق را گشود و تعارف کرد وارد شویم.
جلوی در ایستادم.
خانباجی خم شد و کفش هایم را در آورد و تعارف کرد اول احمد آقا وارد شود.
بعد کمی مرا کنار کشید و آهسته در گوشم گفت:
مواظب خودت باش.
نه خیلی خجالتی باش نه خیلی بی حیا
فقط مواظب باش بهت دست درازی نکنه
منظور خانباجی را نمی فهمیدم ولی در جوابش چشم گفتم.
خانباجی مرا بوسید و به داخل اتاق فرستاد.
پرده را انداخت، در را بست و رفت.
اتاق را مرتب و خلوت کرده بودند.
پارچ آبی به همراه لیوان و ظرف میوه و شیرینی روی طاق گذاشته بودند.
تشک و لحافی قشنگ با رنگ قرمز و مروارید دوزی شده در انتهای اتاق پهن شده بود.
به گمانم نو بود چون تا به آن زمان آن لحاف را ندیده بودم.
شاید هم فقط برای مهمان های خاص استفاده می شد.
صندوق لباس هایم را هم انگار به بیرون از اتاق برده بودند.
احمد آقا کنارم ایستاد.
من هم که انگار خشکم زده بود همان طور دم در ایستاده بودم و چادرم را محکم گرفته بودم که از سرم نیفتد.
او از پشت دست برد و چادرم را از روی سرم برداشت.
با احترام آن را مرتب کرد و بر روی طاق گذاشت.
دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت طاق برد تا روی آن بنشینم و خودش هم کنارم نشست.
سرم پایین بود و دوباره قلبم به شدت می تپید.
دست هایم را در هم گره زده بودم.
دستش را جلو آورد و دستم را گرفت.
هر چه قدر دست های من سرد و یخ زده بود به جایش دست های او گرم بود.
گرمایی که ناخودآگاه از آن احساس آرامش به من منتقل می شد.
سرم را آهسته بالا آوردم و دیدم او به دست های مان خیره است.
نگاه او نگاه مرا هم به دست های مان کشاند.
دست های کوچک و ظریفم در میان دست های مردانه او جای گرفته بود.
دست هایی که زیاد زمخت و خشن نبود خیلی هم نرم و لطیف نبود.
در حالی که دستم را در دست داشت با شستش پشت دستم را نوازش می کرد.
نگاهش را کم کم بالا آورد و به صورتم دوخت.
دزدانه نگاهش کردم.
از نگاهش و از لبخند زیبایی که همه امشب بر روی صورتش نقش بسته بود حس خوبی به من منتقل می شد.
در حالی که سرش را کمی نزدیک آورد لب به صحبت گشود و پرسید:
در مورد من چی می دونی؟
آب دهانم را فرو بردم.
باید جواب می دادم اما چه باید می گفتم؟
پس از چند لحظه سکوت، آهسته و با صدایی لرزان گفتم:
همون چیزایی که مادرتان و آقاجانم گفتن
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
دوست دارم خودم رو بهت معرفی کنم.
کمی به سمتم چرخید تا صورتم را بهتر ببیند گفت:
من احمدم.
بچه دوم حاج علی صفری.
آقام کارگاه تولید ظرف مسی داره
خدا رو شکر وضع مالیش خوبه و تو بازار روبروی حجره آقات حجره داره.
دو تا داداش دارم محمد که از من بزرگتره و اسم خانومش هم سوگله حتما خانومشو دیدیش
داداش حمیدم هم کوچیکه 8 سالشه
خواهرام همه از من کوچیک ترن
من تا دیپلم درس خواندم .
دوست داشتم مثل محمد من هم معلم بشم یا حتی برم دانشگاه ولی نشد.
برای همین آمدم سراغ کار آزاد
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
و کودکانی که هرگز به شیرین زبانی
کودکانه نرسیدند😔
#طوفان_الاقصی
#حریفت_منم
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
یکی از اساسی ترین #مشکلاتهمسران
این است که:
😒درباره مشکلات
🙏🏻درباره خواسته های خود
😉درباره نیازهایشان
👫درباره روابط خود
😕درباره هیچ کدام باهم صحبت نمی کنند.
سکوت مرگبارترین موضوع یک زوج است.🤫⛔️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👤 من آن وجود شریفم
که در قلمرو عشق🥰
⃟ ⃟•💚 کمینه خاک رهت
جان نازنین من است😌
فروغی بسطامی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1966»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
☺️•°《قالیچہوایوانقشنڱےدارم
☔️•°》موسیقےِبارانقشنڱےدارم
🍁•°《پاییزو هواےِخشخشخوشبخٺے
😍•°》منباٺوچہآبانقشنڱےدارم..🎈♡
#بهترینآبانزندگیم😌
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امامجواد(ع):
•👍• آنکه گناهی را تایید
•😍• یا تحـسین کـند
•🤝• در آن گناه شریك است
#حواست_جمعِ؟!
#هر_چیزی_رو_لایك_و_فالو_نکنیم
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
↯👣↯ جان از میانه رفت
↯🥲↯ و نرفتی ز یاد ما
#حزین_لاهیجی
#یادم_تورا_فراموش
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
▫️نمایی از
حرم حضرت معصومه (س)
در امتداد رودخانه؛ ۱۳۰۶ شمسی
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
🔴 تا حالا به این فکر کردی یه رابطه گرم یهو چطور سرد میشه؟!
⬅️ چون بعضیا فکر میکنن هر چقدر سردتر برخورد کنن؛ جذابیتشون بیشتره فلذا...
⬅️ سکوت میکنن در جایی که باید حرف بزنن و بر عکس😒
⬅️ قهر میکنن طوووووولانی😒
⬅️ محبت میکنن به شرطها و شروطها😕
⬅️ به همدیگه توهین میکنن و لذت میبرن😑
⬅️ به هم حرفای تلخ و زننده میزنن و دیگری رو سرزنش میکنن😶
💢خیالت راحت باشه این رابطه نه تنها سرد میشه بلکه از بین میره...😏
#حواست_که_هست؟!😉
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
ارتباط موفق 02.mp3
10.88M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
«دیـــوانِگی» کم اسـت!
برای تویــی که؛
«نَفســت» «خــندیدنِت»
«حَــرف زدنت» بوی «عشــق» میدهد
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•