•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 سلام... من یه بار پام درد میکرد به
مامانم گفتم، مامان پام تیر میکشه😣
گفت خب بگو خرداد بکشه!!!🤨
و منی که ۳ ساعت داشتم رابطه این
دوتا رو میفهمیدم😐😳😂
از اون به بعد خودم جوابشو میدونم
دیگه نمیگم پام درد میکنه😂😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 721 •
#سوتے_ندید قابل نشر بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪•
کارگاه عزت نفس 01.mp3
10.11M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
به برکت چشمانت قسم
تو معشوق من نیستی تو امتداد منی در تنی دیگر♥️💍
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
🤍☁️ #خادمانه سلام و دروووود بر همسرانِ عاشق و البته مجردانِ عاقل🤓👌 و همچنین حتی سلام به کسی که در
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
شاید یه هفته بود که نامزد کرده بودیم
گفت میخوام ببرمت یه جای خوب 😁
گفتم کجا؟؟؟! 😍
گفت حالا بریم میفهمی 😁
راه افتادیم. جاده پر از درخت بود و حسابی تاریک.
خوف برم داشت 😐
گفتم نکنه ببره بلایی سرم بیاره 🤣🤣🤣😅
هر چی میپرسیدم میریم کجا هم چیزی نمیگفت 😐
آخرش فک کنم فهمید ترس برم داشته
خندید و گفت نمیذاری سوپرایزت کنم چرا؟؟؟!😂 داریم میریم بام شهر 😍 نرفتی تا حالا؟!
تازه دوزاریم افتاد 😂😂 گفتم بچه بودم رفتم.
خلاصه رفتیم بام
هوا عالی و شهر خیلی قشنگ بود. من عاشق اینم از بالا یا بیرون به شهر نگاه کنم 😍😍😍
روبه روم وایساد دستامو تو دستش گرفت و فقط با لبخند نگاهم میکرد.
تمام احساسش توی چشماش بود و همش احساس میکردم الان تو چشماش غرق میشم. 😅
فضا خیلی عشقولانه بود و حسابی زیر بار نگاهش احساس خجالت میکردم 🙈
یهو گفتم حالا زانو بزن بهم حلقه بده 🤣🤣🤣🤣🤣
هیچی دیگه دوتامون ترکیدم از خنده 😆
[شما هم میتونید خاطراتتون و یا پیام عاشقانهای که برای همسرتون دارید رو از طریق راه ارتباطی به ما برسونید تا ما در کانال قرارش بدیم...☺️]
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
خوشا به حال من آن روز که به سوی حرم
میایم و دلم از شوق و شور، لبریز است...
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نوزدهم ربابه ادامه داد: بنده خدا جوون یهو ک
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستم
مادر آهی کشید. بدون این که به کسی نگاه کند از جا برخاست.
چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سر کشید و رو به خانباجی پرسید:
می خوام برم چایی بیارم شمام می خورین؟
ربابه سریع از جا برخاست و گفت:
مادر شما بشین من میارم
همین که ربابه از در بیرون رفت صدای یا الله آقاجان شنیده شد.
مادر بفرمایید گفت.
چادرم را روی سرم انداختم و مانند بقیه به احترام آقاجان ایستادم.
آقاجان و برادرم محمد امین وارد اتاق شدند.
آقاجان با تحسین نگاهی به من انداخت و من با خجالت سر به زیر شدم.
آمد کنار من روی صندلی نشست و تعارف کرد من هم بنشینم.
مادر هم رفت پیش خانباجی کنار پنجره نشست.
آقاجان رو به مادرم گفت:
خدا رو شکر دختر آخرمونم ازدواج کرد ان شاء الله عاقبت به خیر بشه.
مادر هم دست هایش را بالا آورد و ان شاء الله گفت.
آقاجان ادامه داد:
دیگه من موندم و شما با پسرا.
بعد نگاهی به خانباجی کرد و گفت:
خانباجی هم که تاج سرماست.
خانباجی گوشه روسری اش را جلوی دهانش گرفت تا لبخند شادی اش را از پدرم مخفی کند و گفت:
اختیار دارید آقا این حرفا چیه
آقاجان لبخندی زد و گفت:
امشب شما و خواهراتون خیلی زحمت کشیدین و سنگ تموم گذاشتین.
ما که همیشه شرمنده شماییم و نمی تونیم جبران کنیم.
خدا خودش اجرتون بده.
آقاجان به محمد امین اشاره کرد و او به سمت خانباجی رفت و پاکت پولی را به او داد.
خانباجی در حالی که از گرفتن پاکت امتناع می کرد گفت:
آقا این کارها چیه کاری نکردیم من تا عمر دارم مدیون شمام.
مادر که کنار خانباجی نشسته بود گفت:
عه خانباجی این حرفا چیه.دیگه نشنوم این حرفا رو بزنی
شما مدیون هیچ کس نیستی
شما واسه ما مادری کردی و حق مادری به گردن مون داری.
مادر پاکت را از دست محمد امین گرفت و در دست خانباجی گذاشت.
تمام کارهای مراسم امشب را خانباجی همراه دو خواهر و دخترش انجام داده بودند. ظرف ها را شسته بودند و قرار بود فردا برای نظافت خانه بیایند.
خواهران خانباجی برای کمک از نیشابور آمده بودند و شب را در خانه دختر خانباجی می ماندند.
ربابه با سینی چای وارد شد و چای دور داد.
بعد صرف چای آقا جان رو به خواهرانم کرد و گفت:
شوهراتون منتظرن.
اگه شب اینجا می مونید قدم تون روی چشم اگه نه که بندگان خدا خسته ان.
خواهرانم از جا برخاستند تا لباس بپوشند.
یکی یکی آمدند و خداحافظی کردند.
آقاجان و مادر و خانباجی برای بدرقه آن ها از اتاق بیرون رفتند.
بعد از رفتن خواهرانم آقاجان وارد اتاق شد.
در وسط مهمانخانه را باز کرد و گفت:
احمد آقا بفرمایید.
حمیده چادرش را مرتب کرد و گوشه اتاق ایستاد.
احمد و بعد برادرانم وارد اتاق شدند.
چادرم را روی سرم کمی جا به جا کردم.
آقاجان به احمد تعارف کرد روی صندلی کنار من بنشیند و او هم نشست.
به یک باره داغ شدم.
احساس کردم عرق شرم روی همه بدنم نشست.
جلوی برادرانم خجالت می کشیدم.
سنگینی نگاه غیرتی محمد علی برادر 18 ساله ام را بر روی خودم احساس می کردم و جرات سر بالا آوردن نداشتم.
مادر به اتاق آمد و کنار آقاجان نشست و کمی بعد خانباجی با سینی چای وارد اتاق شد.
آقاجان گفت:
خدا رو شکر امشب شب خوبی بود و همه چیز به خوبی تمام شد
احمد از روی صندلی بلند شد و روی زمین نشست و گفت:
دست تون درد نکنه حسابی زحمت کشیدین و سنگ تموم گذاشتید
مادر که سینی چای را از دست خانباجی گرفته بود به احمد آقا تعارف کرد که چای بردارد.
احمد استکانی برداشت، از مادرم تشکر کرد و در حالی که به مادر نگاه می کرد تا مخاطب حرف هایش قرارش دهد گفت:
غیر از امشب باید تمام عمر ازتون ممنون و متشکر باشم که چنین دختر خوب و نجیبی رو تربیت کردین و منو به دامادی تون قبول کردین
مادر با شنیدن حرف او خشکش زد.
هیچ کس توقع شنیدن چنین چیزی را نداشت.
آقاجان تمام صورتش شکفت و لبخند تمام صورتش را پر کرد و من که از خجالت سرخ و سفید شده بودم چادرم را جلو کشیدم.
محمد علی سرفه ای کرد. معلوم بود حسابی رگ غیرتش باد کرده است.
با سرفه او مادر به خودش آمد و در حالی که سعی می کرد لبخند و ذوق زدگی اش را مخفی کند به سمت برادرانم رفت تا چای تعارف کند.
آقاجان استکان چای خالی اش را جلویش گذاشت و خطاب به خانباجی گفت:
خانباجی ... دیر وقته ... لطفا رقیه و احمد آقا رو به اتاق شون راهنمایی کن.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستویکم
از آقاجان بعید بود این حرف را بزند.
حتی مادر و خانباجی هم تعجب کردند.
آقاجان خطاب به برادرانم گفت:
پاشین برین بخوابین فردا کلی کار داریم.
محمد امین و حمیده زودتر از همه برخاستند شب به خیر گفتند و به اتاق شان که کنار مهمانخانه بود رفتند
نگاه تند و تیز غیرت بار محمد علی و بی تفاوتی آقاجان به حساسیت های او بیشتر از همه چیز آزارم می داد.
احساس می کردم محمد علی با نگاهش می خواهد مرا خفه کند.
رابطه من و محمد علی خیلی با هم خوب بود ولی از وقتی قرار بر ازدواج من شد کمی تلخ و سرد برخورد می کرد و امشب هم که انگار با نگاهش می خواست مرا دار بزند
خانباجی از جا برخاست. به سمت در رفت و به ما اشاره کرد:
بفرمایید ... رقیه ... احمد آقا .
از جا برخاستیم. احمد آقا به من تعارف کرد جلوتر بروم.
درحالی که از شدت شرم و خجالت سرم پایین بود و جرات نداشتم در چشم کسی نگاه کنم، با صدایی که به زور از گلویم بیرون می آمد شب به خیر گفتم و بیرون رفتم.
کفش هایم پایم بود.
خانباجی جلوتر از من راه افتاد و احمد شانه به شانه ام می آمد.
به طرف اتاق خودم، همان اتاقی که آرایشگر مرا در آن آراسته بود رفتیم.
اتاقی که تمام خاطرات خوش کودکی ام همراه خواهرانم خصوصا راضیه در آن اتفاق افتاده بود.
اتاق کنار در ورودی حیاط و نزدیک دستشویی بود.
اتاق پسرها هم کنار مطبخ در آن طرف حیاط بود.
آقاجان و مادر هم معمولا در اتاق کوچک کنار مهمانخانه استراحت می کردند.
خانباجی هم در پستوی پشت آشپزخانه برای خودش اتاقی داشت.
خانباجی در اتاق را گشود و تعارف کرد وارد شویم.
جلوی در ایستادم.
خانباجی خم شد و کفش هایم را در آورد و تعارف کرد اول احمد آقا وارد شود.
بعد کمی مرا کنار کشید و آهسته در گوشم گفت:
مواظب خودت باش.
نه خیلی خجالتی باش نه خیلی بی حیا
فقط مواظب باش بهت دست درازی نکنه
منظور خانباجی را نمی فهمیدم ولی در جوابش چشم گفتم.
خانباجی مرا بوسید و به داخل اتاق فرستاد.
پرده را انداخت، در را بست و رفت.
اتاق را مرتب و خلوت کرده بودند.
پارچ آبی به همراه لیوان و ظرف میوه و شیرینی روی طاق گذاشته بودند.
تشک و لحافی قشنگ با رنگ قرمز و مروارید دوزی شده در انتهای اتاق پهن شده بود.
به گمانم نو بود چون تا به آن زمان آن لحاف را ندیده بودم.
شاید هم فقط برای مهمان های خاص استفاده می شد.
صندوق لباس هایم را هم انگار به بیرون از اتاق برده بودند.
احمد آقا کنارم ایستاد.
من هم که انگار خشکم زده بود همان طور دم در ایستاده بودم و چادرم را محکم گرفته بودم که از سرم نیفتد.
او از پشت دست برد و چادرم را از روی سرم برداشت.
با احترام آن را مرتب کرد و بر روی طاق گذاشت.
دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت طاق برد تا روی آن بنشینم و خودش هم کنارم نشست.
سرم پایین بود و دوباره قلبم به شدت می تپید.
دست هایم را در هم گره زده بودم.
دستش را جلو آورد و دستم را گرفت.
هر چه قدر دست های من سرد و یخ زده بود به جایش دست های او گرم بود.
گرمایی که ناخودآگاه از آن احساس آرامش به من منتقل می شد.
سرم را آهسته بالا آوردم و دیدم او به دست های مان خیره است.
نگاه او نگاه مرا هم به دست های مان کشاند.
دست های کوچک و ظریفم در میان دست های مردانه او جای گرفته بود.
دست هایی که زیاد زمخت و خشن نبود خیلی هم نرم و لطیف نبود.
در حالی که دستم را در دست داشت با شستش پشت دستم را نوازش می کرد.
نگاهش را کم کم بالا آورد و به صورتم دوخت.
دزدانه نگاهش کردم.
از نگاهش و از لبخند زیبایی که همه امشب بر روی صورتش نقش بسته بود حس خوبی به من منتقل می شد.
در حالی که سرش را کمی نزدیک آورد لب به صحبت گشود و پرسید:
در مورد من چی می دونی؟
آب دهانم را فرو بردم.
باید جواب می دادم اما چه باید می گفتم؟
پس از چند لحظه سکوت، آهسته و با صدایی لرزان گفتم:
همون چیزایی که مادرتان و آقاجانم گفتن
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
دوست دارم خودم رو بهت معرفی کنم.
کمی به سمتم چرخید تا صورتم را بهتر ببیند گفت:
من احمدم.
بچه دوم حاج علی صفری.
آقام کارگاه تولید ظرف مسی داره
خدا رو شکر وضع مالیش خوبه و تو بازار روبروی حجره آقات حجره داره.
دو تا داداش دارم محمد که از من بزرگتره و اسم خانومش هم سوگله حتما خانومشو دیدیش
داداش حمیدم هم کوچیکه 8 سالشه
خواهرام همه از من کوچیک ترن
من تا دیپلم درس خواندم .
دوست داشتم مثل محمد من هم معلم بشم یا حتی برم دانشگاه ولی نشد.
برای همین آمدم سراغ کار آزاد
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
و کودکانی که هرگز به شیرین زبانی
کودکانه نرسیدند😔
#طوفان_الاقصی
#حریفت_منم
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
یکی از اساسی ترین #مشکلاتهمسران
این است که:
😒درباره مشکلات
🙏🏻درباره خواسته های خود
😉درباره نیازهایشان
👫درباره روابط خود
😕درباره هیچ کدام باهم صحبت نمی کنند.
سکوت مرگبارترین موضوع یک زوج است.🤫⛔️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👤 من آن وجود شریفم
که در قلمرو عشق🥰
⃟ ⃟•💚 کمینه خاک رهت
جان نازنین من است😌
فروغی بسطامی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1966»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
☺️•°《قالیچہوایوانقشنڱےدارم
☔️•°》موسیقےِبارانقشنڱےدارم
🍁•°《پاییزو هواےِخشخشخوشبخٺے
😍•°》منباٺوچہآبانقشنڱےدارم..🎈♡
#بهترینآبانزندگیم😌
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امامجواد(ع):
•👍• آنکه گناهی را تایید
•😍• یا تحـسین کـند
•🤝• در آن گناه شریك است
#حواست_جمعِ؟!
#هر_چیزی_رو_لایك_و_فالو_نکنیم
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
↯👣↯ جان از میانه رفت
↯🥲↯ و نرفتی ز یاد ما
#حزین_لاهیجی
#یادم_تورا_فراموش
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
▫️نمایی از
حرم حضرت معصومه (س)
در امتداد رودخانه؛ ۱۳۰۶ شمسی
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
🔴 تا حالا به این فکر کردی یه رابطه گرم یهو چطور سرد میشه؟!
⬅️ چون بعضیا فکر میکنن هر چقدر سردتر برخورد کنن؛ جذابیتشون بیشتره فلذا...
⬅️ سکوت میکنن در جایی که باید حرف بزنن و بر عکس😒
⬅️ قهر میکنن طوووووولانی😒
⬅️ محبت میکنن به شرطها و شروطها😕
⬅️ به همدیگه توهین میکنن و لذت میبرن😑
⬅️ به هم حرفای تلخ و زننده میزنن و دیگری رو سرزنش میکنن😶
💢خیالت راحت باشه این رابطه نه تنها سرد میشه بلکه از بین میره...😏
#حواست_که_هست؟!😉
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
ارتباط موفق 02.mp3
10.88M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
«دیـــوانِگی» کم اسـت!
برای تویــی که؛
«نَفســت» «خــندیدنِت»
«حَــرف زدنت» بوی «عشــق» میدهد
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_بیستویکم از آقاجان بعید بود این حرف را بزند.
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستودوم
هر چند راغب نبودم ولی سربازیمم رفتم.
یه مدت برای آقام شاگردی کردم و بعد کار و کاسبی خودمو راه انداختم.
منم مثل آقاجان تان تو کار چرمم.
وضع مالی ام بد نیست و هر چی دارم با تلاش خودم بهش رسیدم.
دیگه چی بگم برات ...
از بچگیم مسجدی ام.
همیشه حتما نماز جماعت میرم.
اخلاقامم می تونم برات بگم ولی ترجیح میدم خودت دستت بیاد.
چون ممکنه الان بگم مو این جوریم اون جوری ام بعد دو روز دیگه تو زندگی ببینی با اون چیزی که گفتم متفاوته و دلسرد بشی.
فقط اگه خلاصه بخوام برات بگم اهل رفیق بازی و خیلی کارای دیگه که جوونای الان می کنن نیستم.
همیشه با عقلم تصمیم گرفتم نه دلم.
فقط یه بار با دلم تصمیم گرفتم او هم وقتی بود که برای اولین بار شما رو تو ضیافت خانه حاجی حیدری دیدم.
در تمام مدتی که صحبت می کرد او به من خیره بود و من هم سرم پایین بود.
اما با شنیدن این جمله سرم را بالا آوردم.
او بر خلاف تمام امشب که چشم از من بر نمی داشت به سقف چشم دوخت.
انگار دوباره داشت آن شب را مرور می کرد:
کمتر از یک ماه قبل بود، شاید 25-26 روز پیش بود. می خواستم برم تبریز برای مغازه جنس بیارم.
رفتم حجره آقام خداحافظی که نذاشت برم و گفت حاجی حیدری امشب ولیمه پسرشه دعوت کرده و سفارش کرده حتما احمد هم بیاد.
هر جور خواستم در برم و به سمت تبریز راه بیفتم آقام نذاشت.
شب با هزار زور و اجبار فقط به حرمت آقام و احترامی که برا حاجی حیدری قائل بودم اومدم.
اگه یادت باشه فرش کرده بودن مردها تو حیاط نشسته بودن و خانوما تو خونه بودند.
تو حیاط همون نزدیکای در نشستم که حاجی حیدری منو ببینه و بعد که یکم گذشت برم.
چند دقیقه ای که گذشت آمدم برم که دیدم آقای شما حاجی معصومی از در اومد تو و با حاجی حیدری سلام و احوالپرسی کرد.
خواستم جلو بیام و با حاجی معصومی احوالپرسی کنم که یک دفعه چشمم به شما افتاد.
همونجا یک لحظه میخکوب رفتم.
در نهایت حیا و نجابت سلامی به حاجی حیدری کردی و سر به زیر انداخته بودی.
حدس زدم دختر حاجی معصومی باشی ولی مطمئن نبودم.
رفتم پیش آقام.
زبونم، عقلم، هیچ چیزم به اختیار خودم نبود.
نمی دونم چرا ای جمله از دهانم در آمد و به آقام گفتم:
بابا این دختر کیه که این جوری مهرش به دلم نشسته؟
خندید و ادامه داد:
آقام اول جا خورد و با تعجب نگام کرد.
شما داشتی با مادرت سمت زنونه می رفتی و نگاه من هم از پشت سر دنبال تون میومد.
آقام با خنده گفت: دختر حاجی معصومی رو میگی؟
همه بدنم خیس عرق شده بود.
قلبم به شدت می زد.
سر جام نشستم.
دیگه تبریز رفتن رو فراموش کرده بودم.
تا آخر ضیافت نشسته بودم ولی انگار اونجا نبودم.
آقام گاهی نگام می کرد و بهم می خندید.
آخر ضیافت بعد از شام دوباره آقاجان تان رو دیدم ولی شما رو نه.
همه او شب رو تا صبح بیدار بودم.
حال خودمو نمی فهمیدم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستوسوم
تمام اون شب رو تا صبح بیدار بودم.
حال خودمو نمی فهمیدم.
از طرفی خودم رو لعن و نفرین می کردم چرا چشمم به ناموس مردم افتاد و مدام چهره دختر حاج آقا معصومی تو ذهنم می چرخه
از طرف دیگه هم دلم می خواست کاش برای به بار دیگه نگاهم باز بهت بیفته و اون احساس خوب دوباره تو وجودم ریشه کنه.
از آقام شرم داشتم که چرا چنین جمله ای بهش گفتم.
چند روزی رو اصلا جرأت نداشتم نزدیک حجره آقام و آقاجونت بشم تا این که یه روز که رفتم حرم واقعا با همه وجودم از امام رضا خواستم روزی ام کنه با دختری مثل تو ازدواج کنم.
گفتم خدایا اگه صلاحه و خیر در اینه ای دختر رو روزیم کن که با هم ازدواج کنیم و تا آخر عمرم کنارش باشم
اگرم صلاح نیست کمک کن کاری کن فراموش کنم هم چی دختری وجود داره و چشم مو هم بهش افتاده.
هفته نگذشته بود دوباره تصمیم گرفتم برم تبریز که آقام صدام زد و گفت شما رو خواستگاری کردن و خانواده تان هم موافقت کردن... گفت قرار گذاشتن فردا شبش برای قول و قرارای عروسی خانه حاجی معصومی بریم
نمی دانم از کجای صحبت هایش به بعد نگاه های مان یه هم خیره شده بود و او با شور و شوق تعریف می کرد و من با همه وجود گوش می دادم.
با هیجان ادامه داد:
وقتی آقام این خبر مهم رو بهم داد دلم می خواست از خوشحالی بال در بیارم.
همونجا به زمین افتادم و سجده شکر به جا آوردم.
باورم نمی شد ازت خواستگاری کردن.
از رفتار آقام اون شب تو ضیافت حاجی حیدری فکر می کردم خنده هاش برای تمسخرمه ولی انگاری آقام همون شب از آقاجانت اذن خواستگاری گرفته بوده و دو سه روز بعد مادرم به خونه شما آمده بود.
از مادرم می شنیدم میگه برام رفته خواستگاری ولی این قدر گیج و منگ شده بودم و تو فکر اون شب بودم که اصلا فکرشم نمی کردم اون دختری که سعی داره از کمالات خودش و خانوادش برام تعریف کنه شمایی.
خندید و گفت:
هر وقت میومد تعریف کنه از دستش در می رفتم کاری یا چیزی رو بهانه می کردم.
سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
در حالی که دستم را در دستش می فشرد در چشمانم خیره شد و گفت:
برای همین من خیلی خوشحالم.
خوشحالم همونجا که من تو حرم دعا می کردم خدا دعامو مستجاب کرده بود و منو به شما رسوند..خوشحالم همون احساسی که روزها دنبال تکرارش بودم امشب هر لحظه دوباره و هزار باره برام تکرار شد.
کنار تو احساس آرامش می کنم
وقتی نگات می کنم دلم پر از آرامش و شادی میشه
انگار که هیچ غمی دیگه تو دنیا باقی نمی مونه
سرم را پایین انداختم تا لبخندی که بر لبم نقش بست را از او مخفی کنم.
او هم ساکت شد و برای چند دقیقه اتاق در سکوت فرو رفت.
سکوتی که دیگر برایم ترسناک یا دلهره آور نبود بلکه برایم رنگ و بوی عشق داشت.
از این که احساس می کردم محبوب کسی هستم، کسی هست که مرا با تمام وجود دوست دارد خرسند بودم.
پرسید:
شما چی؟
با تعجب نگاهش کردم.
_وقتی اولین بار منو دیدی چه حسی داشتی؟ یا در موردم چی تصوری داشتی؟
چه سوالی!
چه جوابی باید می دادم؟
سکوتم انگار او را متوجه کرد که پرسید:
شما قبلا منو دیده بودی؟
به علامت نفی سر تکان دادم.
با تعجب سر تکان داد و پرسید:
یعنی چی؟
نکنه بعد عقد تازه اولین بارت بود منو می دیدی.
به تایید سر تکان دادم.
با تعجب گفت:
چه جوری حاضر شدی با کسی سر سفره عقد بشینی و بهش بله بگی که نمی دونستی کیه چه شکلیه؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
👫آرامش را مرد به زن می بخشد
🏠و زن آن را در خانه و بین کودکان تقسیم میکند و دوباره به مرد باز میگرداند.
😇آرامـــش را به هم هدیه دهید.
برای ایجاد آرامش در خانه، کمی #مـحبت خرج کنید.
پ.ن:
با یه دوستت دارم ساده، یه شاخه گل امتحان کنید😉🌹
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪• "
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👤 به سر
هوایِ تو دارم💚
⃟ ⃟•🪴 خدا
گواهِ من است😌
حسین دهلوی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1967»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🌱
زندگے
فاصله آمدن
و رفتن ماست؛
شاید آن خنده که
امروز دریغش کردیم،
آخرین فرصت خندیدن
ماست؛ هَر ڪجا خندیدیم،
زندگے هم آنجـآسـٺ؛ زندگـے
شـــوق رسیدن به خــُدآسټــ🌸💕
خندهڪن بےپروا خَندههایت زیباست...😍😁
#صبحـتونبعشق🤍✨
[•♡•]
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
سلام امام زمانم💛
اگر چہ این شب هجران هنوز تاریک است 🌘
قسم بہ نور ، کہ صبح ظهور نزدیک است...✨
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج...
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
ما اشک میشویم که بارانمان کنی
ما درد میشویم که درمانمان کنی
ما را غریب و بیکس و بیخانمان کنی
تا شبنشین صحن شبستانمان کنی
گفتند باز میشود از قم در بهشت
ما را ببر بهشت تو ای خواهر بهشت
- مجید تال
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
آیا واقعا تو رو میشناسم؟!🤔
\🏡\ برای این که زن و شوهر
بتونند در کنار هم با آرامش زندگی
کنند، باید به روحیّات هم احترام بذارند!
چونکھ: ⇩
\📌\ یکی از دلایل اصلی اختلاف
در زندگی مشترک، توجّه نکردن به
همین روحیّات و حسّاسیتهاست!
#وقت_بزاریم_برا_همدیگه
#چقدر_همسرتو_میشناسی؟!
#برگرفته_از_کتاب_تا_ساحل_آرامش
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•