•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
یکی از اساسی ترین #مشکلاتهمسران
این است که:
😒درباره مشکلات
🙏🏻درباره خواسته های خود
😉درباره نیازهایشان
👫درباره روابط خود
😕درباره هیچ کدام باهم صحبت نمی کنند.
سکوت مرگبارترین موضوع یک زوج است.🤫⛔️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👤 من آن وجود شریفم
که در قلمرو عشق🥰
⃟ ⃟•💚 کمینه خاک رهت
جان نازنین من است😌
فروغی بسطامی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1966»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
☺️•°《قالیچہوایوانقشنڱےدارم
☔️•°》موسیقےِبارانقشنڱےدارم
🍁•°《پاییزو هواےِخشخشخوشبخٺے
😍•°》منباٺوچہآبانقشنڱےدارم..🎈♡
#بهترینآبانزندگیم😌
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امامجواد(ع):
•👍• آنکه گناهی را تایید
•😍• یا تحـسین کـند
•🤝• در آن گناه شریك است
#حواست_جمعِ؟!
#هر_چیزی_رو_لایك_و_فالو_نکنیم
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
↯👣↯ جان از میانه رفت
↯🥲↯ و نرفتی ز یاد ما
#حزین_لاهیجی
#یادم_تورا_فراموش
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
▫️نمایی از
حرم حضرت معصومه (س)
در امتداد رودخانه؛ ۱۳۰۶ شمسی
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
🔴 تا حالا به این فکر کردی یه رابطه گرم یهو چطور سرد میشه؟!
⬅️ چون بعضیا فکر میکنن هر چقدر سردتر برخورد کنن؛ جذابیتشون بیشتره فلذا...
⬅️ سکوت میکنن در جایی که باید حرف بزنن و بر عکس😒
⬅️ قهر میکنن طوووووولانی😒
⬅️ محبت میکنن به شرطها و شروطها😕
⬅️ به همدیگه توهین میکنن و لذت میبرن😑
⬅️ به هم حرفای تلخ و زننده میزنن و دیگری رو سرزنش میکنن😶
💢خیالت راحت باشه این رابطه نه تنها سرد میشه بلکه از بین میره...😏
#حواست_که_هست؟!😉
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
ارتباط موفق 02.mp3
10.88M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
«دیـــوانِگی» کم اسـت!
برای تویــی که؛
«نَفســت» «خــندیدنِت»
«حَــرف زدنت» بوی «عشــق» میدهد
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_بیستویکم از آقاجان بعید بود این حرف را بزند.
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستودوم
هر چند راغب نبودم ولی سربازیمم رفتم.
یه مدت برای آقام شاگردی کردم و بعد کار و کاسبی خودمو راه انداختم.
منم مثل آقاجان تان تو کار چرمم.
وضع مالی ام بد نیست و هر چی دارم با تلاش خودم بهش رسیدم.
دیگه چی بگم برات ...
از بچگیم مسجدی ام.
همیشه حتما نماز جماعت میرم.
اخلاقامم می تونم برات بگم ولی ترجیح میدم خودت دستت بیاد.
چون ممکنه الان بگم مو این جوریم اون جوری ام بعد دو روز دیگه تو زندگی ببینی با اون چیزی که گفتم متفاوته و دلسرد بشی.
فقط اگه خلاصه بخوام برات بگم اهل رفیق بازی و خیلی کارای دیگه که جوونای الان می کنن نیستم.
همیشه با عقلم تصمیم گرفتم نه دلم.
فقط یه بار با دلم تصمیم گرفتم او هم وقتی بود که برای اولین بار شما رو تو ضیافت خانه حاجی حیدری دیدم.
در تمام مدتی که صحبت می کرد او به من خیره بود و من هم سرم پایین بود.
اما با شنیدن این جمله سرم را بالا آوردم.
او بر خلاف تمام امشب که چشم از من بر نمی داشت به سقف چشم دوخت.
انگار دوباره داشت آن شب را مرور می کرد:
کمتر از یک ماه قبل بود، شاید 25-26 روز پیش بود. می خواستم برم تبریز برای مغازه جنس بیارم.
رفتم حجره آقام خداحافظی که نذاشت برم و گفت حاجی حیدری امشب ولیمه پسرشه دعوت کرده و سفارش کرده حتما احمد هم بیاد.
هر جور خواستم در برم و به سمت تبریز راه بیفتم آقام نذاشت.
شب با هزار زور و اجبار فقط به حرمت آقام و احترامی که برا حاجی حیدری قائل بودم اومدم.
اگه یادت باشه فرش کرده بودن مردها تو حیاط نشسته بودن و خانوما تو خونه بودند.
تو حیاط همون نزدیکای در نشستم که حاجی حیدری منو ببینه و بعد که یکم گذشت برم.
چند دقیقه ای که گذشت آمدم برم که دیدم آقای شما حاجی معصومی از در اومد تو و با حاجی حیدری سلام و احوالپرسی کرد.
خواستم جلو بیام و با حاجی معصومی احوالپرسی کنم که یک دفعه چشمم به شما افتاد.
همونجا یک لحظه میخکوب رفتم.
در نهایت حیا و نجابت سلامی به حاجی حیدری کردی و سر به زیر انداخته بودی.
حدس زدم دختر حاجی معصومی باشی ولی مطمئن نبودم.
رفتم پیش آقام.
زبونم، عقلم، هیچ چیزم به اختیار خودم نبود.
نمی دونم چرا ای جمله از دهانم در آمد و به آقام گفتم:
بابا این دختر کیه که این جوری مهرش به دلم نشسته؟
خندید و ادامه داد:
آقام اول جا خورد و با تعجب نگام کرد.
شما داشتی با مادرت سمت زنونه می رفتی و نگاه من هم از پشت سر دنبال تون میومد.
آقام با خنده گفت: دختر حاجی معصومی رو میگی؟
همه بدنم خیس عرق شده بود.
قلبم به شدت می زد.
سر جام نشستم.
دیگه تبریز رفتن رو فراموش کرده بودم.
تا آخر ضیافت نشسته بودم ولی انگار اونجا نبودم.
آقام گاهی نگام می کرد و بهم می خندید.
آخر ضیافت بعد از شام دوباره آقاجان تان رو دیدم ولی شما رو نه.
همه او شب رو تا صبح بیدار بودم.
حال خودمو نمی فهمیدم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستوسوم
تمام اون شب رو تا صبح بیدار بودم.
حال خودمو نمی فهمیدم.
از طرفی خودم رو لعن و نفرین می کردم چرا چشمم به ناموس مردم افتاد و مدام چهره دختر حاج آقا معصومی تو ذهنم می چرخه
از طرف دیگه هم دلم می خواست کاش برای به بار دیگه نگاهم باز بهت بیفته و اون احساس خوب دوباره تو وجودم ریشه کنه.
از آقام شرم داشتم که چرا چنین جمله ای بهش گفتم.
چند روزی رو اصلا جرأت نداشتم نزدیک حجره آقام و آقاجونت بشم تا این که یه روز که رفتم حرم واقعا با همه وجودم از امام رضا خواستم روزی ام کنه با دختری مثل تو ازدواج کنم.
گفتم خدایا اگه صلاحه و خیر در اینه ای دختر رو روزیم کن که با هم ازدواج کنیم و تا آخر عمرم کنارش باشم
اگرم صلاح نیست کمک کن کاری کن فراموش کنم هم چی دختری وجود داره و چشم مو هم بهش افتاده.
هفته نگذشته بود دوباره تصمیم گرفتم برم تبریز که آقام صدام زد و گفت شما رو خواستگاری کردن و خانواده تان هم موافقت کردن... گفت قرار گذاشتن فردا شبش برای قول و قرارای عروسی خانه حاجی معصومی بریم
نمی دانم از کجای صحبت هایش به بعد نگاه های مان یه هم خیره شده بود و او با شور و شوق تعریف می کرد و من با همه وجود گوش می دادم.
با هیجان ادامه داد:
وقتی آقام این خبر مهم رو بهم داد دلم می خواست از خوشحالی بال در بیارم.
همونجا به زمین افتادم و سجده شکر به جا آوردم.
باورم نمی شد ازت خواستگاری کردن.
از رفتار آقام اون شب تو ضیافت حاجی حیدری فکر می کردم خنده هاش برای تمسخرمه ولی انگاری آقام همون شب از آقاجانت اذن خواستگاری گرفته بوده و دو سه روز بعد مادرم به خونه شما آمده بود.
از مادرم می شنیدم میگه برام رفته خواستگاری ولی این قدر گیج و منگ شده بودم و تو فکر اون شب بودم که اصلا فکرشم نمی کردم اون دختری که سعی داره از کمالات خودش و خانوادش برام تعریف کنه شمایی.
خندید و گفت:
هر وقت میومد تعریف کنه از دستش در می رفتم کاری یا چیزی رو بهانه می کردم.
سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
در حالی که دستم را در دستش می فشرد در چشمانم خیره شد و گفت:
برای همین من خیلی خوشحالم.
خوشحالم همونجا که من تو حرم دعا می کردم خدا دعامو مستجاب کرده بود و منو به شما رسوند..خوشحالم همون احساسی که روزها دنبال تکرارش بودم امشب هر لحظه دوباره و هزار باره برام تکرار شد.
کنار تو احساس آرامش می کنم
وقتی نگات می کنم دلم پر از آرامش و شادی میشه
انگار که هیچ غمی دیگه تو دنیا باقی نمی مونه
سرم را پایین انداختم تا لبخندی که بر لبم نقش بست را از او مخفی کنم.
او هم ساکت شد و برای چند دقیقه اتاق در سکوت فرو رفت.
سکوتی که دیگر برایم ترسناک یا دلهره آور نبود بلکه برایم رنگ و بوی عشق داشت.
از این که احساس می کردم محبوب کسی هستم، کسی هست که مرا با تمام وجود دوست دارد خرسند بودم.
پرسید:
شما چی؟
با تعجب نگاهش کردم.
_وقتی اولین بار منو دیدی چه حسی داشتی؟ یا در موردم چی تصوری داشتی؟
چه سوالی!
چه جوابی باید می دادم؟
سکوتم انگار او را متوجه کرد که پرسید:
شما قبلا منو دیده بودی؟
به علامت نفی سر تکان دادم.
با تعجب سر تکان داد و پرسید:
یعنی چی؟
نکنه بعد عقد تازه اولین بارت بود منو می دیدی.
به تایید سر تکان دادم.
با تعجب گفت:
چه جوری حاضر شدی با کسی سر سفره عقد بشینی و بهش بله بگی که نمی دونستی کیه چه شکلیه؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
👫آرامش را مرد به زن می بخشد
🏠و زن آن را در خانه و بین کودکان تقسیم میکند و دوباره به مرد باز میگرداند.
😇آرامـــش را به هم هدیه دهید.
برای ایجاد آرامش در خانه، کمی #مـحبت خرج کنید.
پ.ن:
با یه دوستت دارم ساده، یه شاخه گل امتحان کنید😉🌹
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪• "
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👤 به سر
هوایِ تو دارم💚
⃟ ⃟•🪴 خدا
گواهِ من است😌
حسین دهلوی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1967»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🌱
زندگے
فاصله آمدن
و رفتن ماست؛
شاید آن خنده که
امروز دریغش کردیم،
آخرین فرصت خندیدن
ماست؛ هَر ڪجا خندیدیم،
زندگے هم آنجـآسـٺ؛ زندگـے
شـــوق رسیدن به خــُدآسټــ🌸💕
خندهڪن بےپروا خَندههایت زیباست...😍😁
#صبحـتونبعشق🤍✨
[•♡•]
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
سلام امام زمانم💛
اگر چہ این شب هجران هنوز تاریک است 🌘
قسم بہ نور ، کہ صبح ظهور نزدیک است...✨
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج...
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
ما اشک میشویم که بارانمان کنی
ما درد میشویم که درمانمان کنی
ما را غریب و بیکس و بیخانمان کنی
تا شبنشین صحن شبستانمان کنی
گفتند باز میشود از قم در بهشت
ما را ببر بهشت تو ای خواهر بهشت
- مجید تال
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
آیا واقعا تو رو میشناسم؟!🤔
\🏡\ برای این که زن و شوهر
بتونند در کنار هم با آرامش زندگی
کنند، باید به روحیّات هم احترام بذارند!
چونکھ: ⇩
\📌\ یکی از دلایل اصلی اختلاف
در زندگی مشترک، توجّه نکردن به
همین روحیّات و حسّاسیتهاست!
#وقت_بزاریم_برا_همدیگه
#چقدر_همسرتو_میشناسی؟!
#برگرفته_از_کتاب_تا_ساحل_آرامش
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 امروز تو جاده از کنار آرامستان عبور
میکردیم که مامانم گفت:
هروقت از کنار قبرستون رد بشیم، باید
سلام بدیم... خیلی ثواب داره...
آخه این چکاریه؟!
اگه یکی جواب سلام رو داد
چه غلطی بکنیم😱🙊
پلن بعدی چیه 😭
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 722 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
📝 تمام نویسندگان و اشخاص موفق تاریخ برای کسب موفقیت روش خاص خود را داشته اند
❗️اینم عكسى از آلفرد هیچکاک کارگردان مشهور انگلیسی در 1948 كه برای الهام گیری؛ با کت و شلوار وسط آب دراز ميكشيد!
#طوفان_الاقصی | #غزه | #فلسطین
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
ارتباط موفق 03.mp3
9.83M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
🤍☁️ #خادمانه سلام و دروووود بر همسرانِ عاشق و البته مجردانِ عاقل🤓👌 و همچنین حتی سلام به کسی که در
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
دوران نامزدی بود... عصر رفتیم بیرون و بعد از کلی گپ و گفت و خوش گذرونی داشتیم برمیگشتیم خونه
حدود ساعت 23:30 شب بود و خيابون ها خلوت بود
یه نفر کنار خیابون داشت بادکنک های ریسه دار میفروخت
گفت یکیشو برا خواهرت بخریم (خواهرم اون موقع 7 سالش بود)
کنار پسره نگه داشت، گفت یکیشو بده
پسره بادکنک رو داد، دیدم شروع کرد با پسره گرم صحبت کردن. آخرش هم گفت فلان کلیپت رو خیلی دوست داشتم و خندیدم
(پسره از بلاگرهای کمدی شهر بود ولی من نمیشناختمش)
گفت اینجا چیکار میکنی؟!
اونم گفت دیگه خرج زندگی رو باید دربیارم و...
شوهرم هم میگفت کار کردن و نون حلال درآوردن خوبه و کار عار نیست و...
پسره گفت بجای 35 تومن، 45 کارت بکشم؟
شوهرم گفت هر چقدر دوست داری کارت بکش (حالا میخواد جلو نامزدش لاکچری بازی دربیاره🤣🤣🤣)
پسره گفت: دمت گرم و کارت کشید
کارت رو داد و گفت: همون 35 رو کشیدم
و شوه و باهاش تعارف تیکه پاره میکرد که پسره گفت: آقا دمت گرم دوربین مخفی بود، شما در مقابل دوربین مخفی قرار گرفتید 😁
بعد من 😐😳
شوهرم 😐😳
پسره 😁😂🤣
من و شوهرم فقط با شوک به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده 🤣🤣🤣🤣🤣
گفت اجازه میدین پخشش کنیم تو پیج؟ خیلی خوب بودین؟
شوهرم گفت بگو یا خدا تازه نامزدی کردیم، خانم هم باباش آخونده 😂😂 ازم میگیرنش، نه پخشش نکن
اونم اوکی رو داد و برگشتیم سمت خونه 🤣🤣🤣
[شما هم میتونید خاطراتتون و یا پیام عاشقانهای که برای همسرتون دارید رو از طریق راه ارتباطی به ما برسونید تا ما در کانال قرارش بدیم...☺️]
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
اشک ما منتظر
دیدن گنبد شماست
آقای امام رضا..
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_بیستوسوم تمام اون شب رو تا صبح بیدار بودم.
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستوپنجم
انگار جسارت صحبت کردن پیدا کرده بودم. آهسته و با صدایی لرزان گفتم:
دیدن مهم نیست.
مهم اخلاق و رفتاره که پدر و مادرها تایید کنن.
دخترها تو ازدواج با نظر پدر و مادراشون ازدواج می کنن.
پرسید:
یعنی حق نظر دادن ندارن؟
از سوالش جا خوردم ولی در جوابش گفتم:
به نظر پدر و مادرشون اعتماد می کنن.
کمی سکوت کرد و بعد پرسید:
الان چی؟
الان نظرت چیه؟
الان که منو دیدی، حرفامو شنیدی
الان که محرمم شدی نظرت راجع به من چیه؟
چه احساسی داری؟
دوست دارم بدونم.
سرم گیج رفت.
چه جوابی باید به او می دادم.
دزدانه نگاهش کردم.
نگاه منتظرش به رویم خیره مانده بود.
با صدایی لرزان آهسته گفتم:
از این که به نظر آقاجانم اعتماد کردم ... راضی ام.
صورتش با لبخند شکفت.
نگاهش پر از شوق سد.
به دیوار اتاق تکیه زد و نگاه به سقف چوبی دوخت و چند بار خدا را شکر گفت.
دوباره به سمت من چرخید و گفت:
از وقتی از اجباری برگشتم و مادر به فکر دامادی ام افتاد، همیشه دلم می خواست خدا یه دختر عاقل، فهمیده، اصیل، صبور و مومن نصیبم کنه
خوشحالم!
انگار خدا فراتر از اونچه که می خواستم نصیبم کرده.
تو خیلی بهتر از اون چیزی هستی که من می خواستم و تصورش رو می کردم.
از جا برخاست. به سمت پنجره اتاق رفت.
باد ملایمی پرده اتاق را تکان می داد.
کمی از لای پرده به حیاط نگاه کرد و با دست راستش کراواتش را باز می کرد.
پشتش به من بود و می توانستم برای چند لحظه هیکل مردانه اش را برانداز کنم.
از من قدبلندتر بود.
چهارشانه بود.
به گمانم قدم تا سر شانه اش می رسید.
از نگاه به او وجودم پر از شوق شد و از این شوق که در خودم احساس کردم احساس شرم کردم و سر به زیر انداختم.
باورم نمی شد از آن گیجی و منگی، از آن ترس و اضطراب که از صبح در دلم بود و مرا آشفته می کرد خبری نبود.
همه وجودم انگار شوق و آرامش بود.
همان که خدا در سوره روم فرموده بود: « ... و جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّةً و رَحمةً»
در افکار خودم غرق بودم که صدای مردانه اش مرا به خود آورد.
آهسته در حالی که به سمت در اتاق می رفت پرسید:
عذر می خوام مستراح تون کجاست؟
خانه ما دو دستشویی داشت
یکی پشت اتاقی که در آن بودیم، کنار در ورودی حیاط و دیگری در آن طرف حیاط در زیر زمین کنار حمام.
از جا بلند شدم چادرم را پوشیدم.
به سمت در رفتم و آهسته گفتم:
بفرمایید راهنمایی تون می کنم.
دامنم را کمی بالا گرفتم و دمپایی های جلوی در را پوشیدم و او را به سمت دستشویی راهنمایی کردم.
دستشویی حیاط روشویی هم داشت.
او به دستشویی رفت و من به اتاق برگشتم.
تمام اتاق را گشتم ولی انگار فراموش کرده بودند برایم لباس بگذارند که لباس هایم را عوض کنم.
به ناچار آهسته به مطبخ رفتم.
آهسته به در آن ضربه ای زدم.
چند ثانیه ای طول کشید تا خانباجی در را باز کرد.
با تعجب پرسید:
دختر تو این جا چه کار می کنی؟ چیزی شده
آهسته رفتم داخل و گفتم:
لباس میخوام خانباجی.
خانباجی با تعجب نگاهم کرد و گفت:
این موقع شب منو زهره ترک کردی برای لباس؟
لباس میخوای چه کار؟
گفتم:
خانباجی من که با این لباس پر تور و پف که نمی تونم شب بخوابم.
خانباجی چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خجالت بکش برو اتاقت
چند ساعت دیگه خواستی بری حمام برات میارم
منظور خانباجی را نمی فهمیدم.
دوباره اصرار کردم که به من لباس بدهم و گفتم:
آخه خانباجی من با این لباس چه طور بخوابم؟
خوب شما که میخوای چند ساعت دیگه برام لباس بیاری الان بیار
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستوششم
خانباجی عصبانی زیر لب لا اله الا الله گفت و مرا بیرون از مطبخ فرستاد و گفت:
این قدر گیج نباش. الان نمیشه لباس عوض کنی
برو اتاقت
نیم ساعت به اذان برات تو حموم لباس میذارم.
خانباجی در را به رویم بست و رفت.
حرصم گرفت.
من لباس می خواستم.
در این لباس توری و پر کار و بلند راحت نبودم.
با این همه پف لباس شب چه طور می خوابیدم؟
به اتاق نزدیک شدم.
هنوز چراغ دستشویی روشن بود.
با لب هایی آویزان وارد اتاق شدم و روی طاق نشستم.
چادرم از شانه هایم سر خورد و کنارم افتاد.
کمی بعد احمد وارد اتاق شد و در حالی که با دستمالی دست هایش را خشک می کرد در را بست و کنارم روی طاق نشست.
پرسید:
نمیخوای لباست رو عوض کنی؟
بعد دست برد پشتم تا زیپ لباسم را باز کند و گفت:
بذار کمکت کنم.
خودم را عقب کشیدم و با دلخوری گفتم:
نکنید.
از رفتارم جا خورد و گفت:
آخه با این لباس که نمی تونی بخوابی
مثل دختربچه ها اشکم سرازیر شد.
با گریه گفتم:
برام لباس نذاشتن که عوض کنم.
رفتم از خانباجی لباس بگیرم از دستم عصبانی شد و بهم لباس نداد.
احمد که از حرف من و گریه ام خنده اش گرفته بود با خنده و لحن کودکانه گفت:
وای وای دختر کوچولوی من ... گریه نکن خوب اشکالی نداره
من با همان گریه گفتم:
آخه من که با این لباس نمی تونم بخوابم
لباسم خراب میشه
احمد با خنده به من نزدیک شد.
سرم را بالا آورد. اشکم را پاک کرد و گفت:
گریه نداره عروسک من
میخوای من لباسم دربیارم بدم بپوشی راحت بخوابی؟
از حرف احمد آقا خجالت کشیدم. لب گزیدم و سر به زیر انداختم.
احمد خندید و گفت:
اشکال نداره می تونیم هم تا صبح بیدار باشیم نخوابیم.
خوبه؟ موافقی؟
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و شروع به شوخی کرد.
این قدر جفنگ گفت که یخ من باز شد و به حرف های او با صدای بلند می خندیدم.
تا سحر حرف زد و شوخی کرد.
چشمم به ساعت افتاد و یادم آمد که خانباجی گفت قبل اذان برایم لباس می آورد.
از جا برخاستم چادرم را دور سرم گرفتم.
از احمد آقا عذرخواهی کردم و گفتم:
من باید برم حمام
اشکالی نداره شما کمی تنها باشید.
او هم گفت نه و من از اتاق بیرون رفتم.
همین که وارد زیر زمین شدم و خواستم چادرم را در بیاورم خانباجی جلویم سبز شد و گفت:
دختر خجالت نمی کشی؟
صدای خنده هات کل حیاطو برداشته بود.
قبلنا دخترا یکم شرم و حیا داشتن بلند نمی خندیدن
دست پاچه شدم و یادم شد به خانباجی سلام کنم.
شرمگین سر به زیر انداختم و گفتم:
ببخشید خانباجی حواسم نبود
_زین پس حواست باشه سنگین رنگین باشی
این قدر هر هر کر کر راه نندازی
وقتی شوهرت میاد صدا از اتاق تون نباید بیرون بیاد سه تا داداش مجرد داری
اگه محمد امین یا محمد علی صداتو شنیده باشن که دیگه وای به حالته
شرمگین سر به زیر انداختم.
خانباجی به پشت سرم رفت تا کمکم کند لباسم را در بیاورم.
همزمان سوال هایی پرسید که دلم می خواست زمین دهان باز کند و در آن فرو بروم.
به سرعت وارد حمام شدم و سر و صورتم را حسابی با لیف و صابون شستم.
در آینه به صورت دخترانه ام که به زور زنانه اش کرده بودند خیره ماندم.
خانباجی به در حمام زد و گفت:
دختر زود باش بیا بیرون
سریع لباس پوشیدم و بیرون آمدم.
خانباجی با حوله ای دم درایستاده بود.
سریع حوله را روی سرم انداخت و موهایم را خشک کرد و گفت:
این قدر طولش دادی الاناست که اذان بگن و آقاجانت بیدار بشه
چارقدی را هم دور سرم پیچید تا سرما نخورم.
چادرم را از سر جالباسی برداشتم و از پله های زیر زمین بالا رفتم.
در حیاط چادرم را روی شانه ام انداختم و به طرف اتاق رفتم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•