_جریان چیـــه؟😀
+الان میگم🥰
من از شما متاهلین گرامے میخوام
چندتا سوالے ڪه در ادامه میگم رو جواب بدید
و از همسرتون هم بپرسید و جواب هاتون
رو برای ما ارسال ڪنید تا نشر بدیم!😍
حلـــــه؟⁉️
_حلـــه❗️✅
+خبــ...
سوالاتمون:
1.اولین بار ڪه همسرتو سورپرایز ڪردے
چے بود؟ واڪنش همسر چے بود؟😃
2.وقتے همسرتو میبینیپے چه چیزے
تو ذهنت تداعے میشه؟😇
3.اسم همسرتو تو گوشیت چے سیو ڪردے؟
آماده اید؟!🧐
بریـــم ڪه داشتـه باشیـــم یه #چالش جذاب رو😍
آهان یادم رفت بگم
شما میتونید با ما از طریق این آیدے
🆔 @Daricheh_Khadem
درارتباط باشید❣
هرشب ساعت ۱۸ پیام های زیباتون رو
درقالب #همسفرانه بارگزاری خواهیم کرد😍
عاشقانه تـرین چالش ها رو با ما تجربه ڪنید🥰
❣| Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دݪ ز تن بردی و
در جآنی هنوز💕
امیرخسرو دهلوی
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
⚰ مردی در عربستان بعد از مرگ
همسرش دست به کار عجیبی زد.
❗️او جسد را به شرکتی داد تا آنرا تبدیل
به مرمر کنند، سپس همسرش را به عنوان
میز در پذیرایی قرار داد. تا همیشه جلوی
دیدگانش باشد
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
❣آیین همسرداری❣
👤 حرفای دلم به خانمم
ای کاش تو که زن زندگيمی اين رازها را بدونی:
👌🏻 منو تحسین کن.
👌🏻 می دونم که همیشه با من موافق نیستی و بعضی از تصمیم هامو نمی پسندی، اما همیشه تاکید کن که عاشقمی.
👌🏻 سعی کن نیازهای مهم منو با صداقت برطرف کنی. زوری باشه و دلت نخواد ؛ من میفهمم😔
👌🏻منو همین طور که هستم بپذیر و سعی نکن تغییرم بدی.
👌🏻طوری باهام رفتار کن که احساس کنم بی همتا هستم.
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 یه بار مامانم سرما خورده بود بردمش
دکتر، مامانم خودش داشت به دکتر میگف
فلان چیزو برام بنویس دکتر میگف نه این
خوب نیس☺️
مامانم میگف چرا بنویس😒
طیبه خانوم گفته خوبه :|
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 731 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تو فوقالعادههستیوقتیکه...
💚👒
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
توصیفِ تـو اینْگونه تَوانْ گُفت که:
•تـو،
ختمِ تمامِ دِلبَرانی جانا...!😍❤️🔥🍃
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهلودوم احمد جلو آمد و با من و مادر گرم اح
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلوسوم
ساعتی بعد سفره شام پهن شد.
مرغ های بریان شده، خورشت بادمجان، دیس های پلو، ظرف های سالاد که با سلیقه فراوان تزئین شده بودند سفره اشرافی شان را زینت بخشید.
بودن در این خانه و سر این سفره اذیتم می کرد.
عادت به این تشریفات نداشتیم.
همه مان از این سفره و این همه بریز و بپاش ناراحت بودیم و می دانستم غذا از گلوی هیچ کدام مان به راحتی پایین نمی رود.
مادر احمد تعارف می کرد که برای خودمان غذا بکشیم و بخوریم اما دست مان به سمت سفره دراز نمی شد.
خانباجی چادرش را زیر بغلش جای داد و با کنایه گفت:
دست شما درد نکنه واقعا راضی به این همه زحمت و رنگ و لعاب نبودیم
مادر احمد انگار متوجه کنایه خانباجی نشد و با افتخار گفت که همه این غذاها و تزئینات کار دست زیور خانم است.
زیور خانم هم سن و سال خانباجی بود اما از خانباجی کمی تیز و زرنگ تر بود.
همه مان کنار سفره ماتم گرفته بودیم که مادر برای این که دلخوری پیش نیاید اشاره کرد بخوریم.
با بی میلی تمام چند قاشقی غذا خوردیم و تشکر کردیم.
مادر حین تشکر گفت:
حاج خانم با ما خودمونی باشید.
این جوری ما راحت تریم.
الان یه آبگوشتی یه غذای ساده ای میذاشتین ما راضی تر بودیم
نیاز به این همه زحمت و بریز و بپاش نبود.
مادر احمد هم گفت:
کاری نکردیم حاج خانم. قابل شما رو نداشت.
کلفت ها سفره را جمع کردند و ما فقط تماشای شان کردیم.
ما از جا برخاستیم که کمک کنیم اما مادر احمد منع مان کرد و گفت ما مهمان هستیم و خودمان را به زحمت نیندازیم.
خودشان هم نشستند و پا روی پا انداختند و زیور خانم و کلفت دیگرشان خم و راست می شدند و وسایل سفره را جمع می کردند.
بعد از شام برای مان هندوانه آوردند و کمی بعد زیور خانم اطلاع داد که آقاجان گفته آماده رفتن شویم.
از این که قرار است برویم به شدت خوشحال شدم.
تحمل تک تک لحظات بودن در این خانه و این ضیافت برایم سخت بود.
مادر احمد برای پاگشایم یک سرویس کامل 12 نفره کامل هدیه داد و مادر هم کت و شلوار و ساعتی را که هدیه آورده بود تقدیم کرد.
از مهمانخانه خارج شدیم.
مادر و خواهران احمد و سوگل هم چادر پوشیدند و برای بدرقه مان آمدند.
همه خداحافظی کردیم و خواستیم برویم که آقاجان صدایم زد و گفت:
بابا جان احمد آقا فردا راهی سفرن و حاج علی آقا اصرار کردند شما امشب این جا بمونی
از حرف آقاجان جا خوردم.
از ناراحتی وا رفتم.
با التماس به مادر نگاه کردم تا شاید او مخالفتی کند. اما مادر هیچ وقت در جمع روی حرف آقاجان حرفی نمی آورد.
دلم نمی خواست این جا بمانم.
آقاجان به شانه احمد زد و گفت:
این دفعه استثناءًا قبول کردم.
دیگه خیلی دارم سنت شکنی می کنم و روی رسم و رسوم پا می ذارم.
امشب رقیه بمونه ولی فردا آفتاب نزده باید خونه باشه.
قبوله پسرم؟
احمد سر به زیر انداخت و گفت:
به روی چشم آقا جان.
از این که مجبور بودم بمانم خیلی ناراحت شدم.
دلم می خواست گریه کنم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلوچهارم
مادر مرا بغل کرد و بوسی و دوباره در گوشم توصیه های لازم را کرد.
همه خدا حافظی کردند و رفتند.
دلم داشت از ناراحتی می ترکید.
دلم نمی خواست این جا بمانم.
از این خانه خوشم نمی آمد.
از این زندگی تجملاتی و آدم هایش خوشم نمی آمد.
از این که راحت بنشینند و پا روی هم بیندازد و دو خانم مسن و سن بالا همه کار را بکنند و کسی دلش برایشان نسوزد و به کمک شان نرود خوشم نمی آید.
من با این نوع زندگی بیگانه یا بهتر بگویم از این نوع زندگی بیزار بودم.
در این خانه و در کنار این رفتارها حس خفگی داشتم.
حتی شاید اگر بگویم از احمد هم بدم آمده بود دروغ نگفته بودم.
او هم اهل این خانه بود و قطعا با این نوع زندگی خو گرفته بود.
به تعارف حاج علی همه در ایوان نشستیم و کلفت ها چای آوردند.
از گلویم پایین نمی رفت و چای برنداشتم.
صمٌّ بکم و حتی شاید عصبانی و یا غمگین در جمع شان نشستم.
احمد آهسته در گوشم پرسید:
خوبی عروسکم؟
جوابش را ندادم.
تظاهر کردم که اصلا صدایش را نشنیدم و رویم را به سمت دیگر گرفتم.
چرا پدرش خواست من بمانم؟
حتما احمد از او خواسته بود.
این مرد چقدر راحت و پر رو بود و این چیزها را بد نمی دانست.
احمد آهسته به بازویم ضربه زد و صدایم زد:
رقیه جان ...
دیگر نمی توانستم تظاهر کنم که متوجه نشدم.
به ناچار نگاه به او دوختم.
مگر می شد نگاه مهربانش را ببینم و دوباره دلم با او نرم نشود؟
مگر می شد نگاهش کنم و دلم برایش به تب و تاب نیفتد؟
ابروهای در هم گره خورده ام از هم باز شد و در کمتر از ثانیه ای لب هایم به لبخند کش آمد.
صورت او هم به لبخند شکفت.
پرسید:
خوبی؟
در جوابش سر تکان دادم و زیر لب بله گفتم.
_چرا چای برنداشتی؟ میخوای برم برات بیارم؟
خواستم بگویم بری بیاری یا دستور بدی؟ که لب فرو بستم.
مگر بلد بودی از جایت برخیزی و کاری را خودت انجام دهی.
خدا کند بعد عروسی قرار نباشد این جا زندگی کنم و مثل ارباب ها یک گوشه بنشینم و به بقیه دستور دهم.
_چای نمی خواستی؟
در جواب احمد گفتم:
نه دست شما درد نکنه
رویم را از احمد برگرداندم و به صحبت های پدرش با داماد بزرگ شان گوش سپردم.
سر در نمی آوردم چه می گویند و موضوع صحبت شان چیست فقط دلم نمی خواست در جمع با احمد پچ پچ کنم و بعدا همین برایم موجب حرف و حدیث شود.
استکان های چای که خالی شد احمد از جا برخاست و استکان ها را جمع کرد.
مادرش گفت:
بذار پسرم زیور خانم میاد خودش جمع می کنه.
احمد گفت:
میذارم جلوی مطبخ بر می گردم.
مادرش چیزی نگفت و احمد با سینی استکان ها رفت.
کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند.
مادرش به احمد گفت که امشب را در یکی از اتاق های نزدیک مهمانخانه بمانیم اما احمد قبول نکرد و مرا به سمت اتاق خودش هدایت کرد.
اتاق احمد از سمت در ورودی عمارت شان اولین اتاق و کنار اتاق آقا حیدر و زیور خانم بود.
از پله های ایوان باریک شان بالا رفتیم.
احمد در فلزی و زنگ زده اتاقش را باز کرد و گفت:
بذار پنکه رو روشن کنم یکم خنک بشه هوای اتاق دم داره.
حوصله ایستادن نداشتم و روی پله های جلوی ایوان نشستم و به عمارت شان چشم دوختم.
احمد کنارم نشست و دستم را در دست گرفت.
نگاهش نکردم و هم چنان نگاهم به عمارت شان بود.
_حالت خوبه؟
نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند زدم و دوباره به عمارت چشم دوختم.
_چیزی شده؟
جوابی ندادم.
_ناراحتی؟ کسی چیزی گفته یا کاری کرده رنجیدی؟
سرم را به بالا تکان دادم و گفتم:
نه
_پس چرا تو همی؟ سرحال نیستی
از این که موندی پیشم ناراحتی؟
نگاه به او دوختم.
ناراحت بودم اما نه از ماندن در کنار او از ماندن در این خانه که انگار داشت خفه ام می کرد ناراحت بودم.
دستش را فشردم و گفتم:
ناراحت نیستم
فقط یکم حیرت زده ام
فکرش نمی کردم شما این قدر ثروت داشته باشین و عروس هم چی خانواده ای شده باشم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•