8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
❌ حجاب اجباری اثر معکوس دارد
و زنان را بدحجابترکرده !
رضاخان نتونست به زور کسی را بیحجاب کنه،
شما هم نمیتونید به زور گشت ارشاد زنان را
با #حجاب کنید!!! ❌
🎙پاسخ: مرتضی کهرمی
#شبهه
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🐉 مردم یک روستا در هندوستان انقدر به حیوانات علاقه دارند كه هرگز به هیچ حیوانی آسیب نمیزنن (تا اینجاش همه چی خوبه)!
▫️جالبه بدونید که سال ۲۰۱۹ تو همین روستا، بیش از ۵۰۰ نفر برای تشییع جنازه یک تمساح ۱۳۰ ساله دور هم جمع شدند و برای مرحوم مجلس ختم گرفتن!
▫️مردم محلی این بزرگوار رو 'Gangaram' مینامیدن و قبل از آسمانی شدنش، ایشون رو به عنوان خدا و محافظ روستا میپرستیدند!
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
گفتنیها را بگویید
امّا بهموقع!♨️
منتظر نمونید به این امید اینکه
شاید روزی خودش متوجه بشه🙂
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 قبلا واسه بیرون رفتن
از مامانم اجازه میگرفتم...
الان از زنم🥰
تنها فرقی که کرده اینه که
زنم نمیذاره برم😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 746 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هرروزیهفرصتدوبارهاست(:🌸💖
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
صنمــــــ☘ــــا چگـــونہ گویـــم⁉️
ڪـھ تـــــــ🧕ـــو نــــ✨ـورِ جآنِ مـــایـــــے💚
#نورقلبم❣
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_هفتادودوم با خنده گفت: ناقلا شدی ها. به سم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادوسوم
با لبخند گفت:
یکم سوغاتیه. ناقابله. از تبریز آوردم
_دست تون درد نکنه تو زحمت افتادین
احمد بسته ای روزنامه پیچ را به سمتم گرفت و گفت:
این حرفا چیه خانم؟ زحمت نبود، وظیفه است.
پیامبر خدا میگن وقتی سفر میرید سوغاتی بیارید.
اینام چیز قابل داری نیست.
این برای خانم خوشگلم
اینام یکم پنیر و شیرینیه برای خانواده خانم خوشگلم.
با ذوق بسته نسبتا سنگین را از دستش گرفتم و گفتم:
دست شما درد نکنه. اصلا توقع نداشتم.
احمد گفت:
دلم میخواست برات کفش بیارم ولی شماره پات رو نمی دونستم.
برای همین برات از قم چند تا کتاب گرفتم.
_ممنون لطف کردین مگه قم هم رفتین؟
_آره برگشتنا قم و تهران هم رفتم.
همیشه بعد تبریز، به خاطر کارام تهران و قم هم میرم.
روزنامه دور بسته را پاره کردم. سه جلد کتاب تقریبا قطور بود درباره حضرت زهرا، امام علی و امام زمان.
از او تشکر کردم و گفتم:
حتما می خونم شون. این کتابا از هر چیزی برام با ارزشتره.
احمد گفت:
خدا رو شکر که خوشت اومد.
بوی اسپند از حیاط به مشام رسید.
احمد گفت:
بریم صبحانه؟
کتاب ها را روی طاق گذاشتم و گفتم:
بریم.
با هم از اتاق خارج شدیم. احمد با مادر سلام و احوالپرسی گرمی کرد و بعد یا الله گویان وارد مهمانخانه شدیم.
آقا جان تنها بود.
کنار آقاجان نشستم و با لبخند سلام کردم.
احمد هم کنارم نشست.
مادر هم به اتاق آمد و مشغول چای ریختن بود که احمد جعبه ها را به سمتش گرفت و گفت:
مادر جان این سوغاتی ها ناقابله
امید وارم خوش تون بیاد.
مادر با لبخند جعبه ها را از دست احمد و گرفت و تشکر کرد و گفت:
ممنون پسرم زحمت کشیدین راضی به زحمت نبودیم
لطف کردین.
احمد هم گفت:
خواهش می کنم کاری نکردم ناقابله.
مادر در یکی از جعبه ها را باز کرد و گفت:
صاحبش قابل داره پسرم
دستت درد نکنه
حالا اسم این شیرینی ها چی هست؟
اسماعیل همیشه برامون عسل و پنیر میاره شیرینی تبریزی ما ندیده بودیم.
احمد یکی یکی اسم شیرینی ها را گفت.
آقاجان جعبه فلزی پنیر را برداشت و گفت:
به به پنیر لیقوانم که آوردی
حسابی خجالت مون دادی.
مادر گفت:
حاجی عاشق پنیر لیقوانه
از همه چی بیشتر همین پنیر لیقوان رو دوست داره.
آقاجان کمی پنیر را با چاقو برید و برای مادر لقمه گرفت، به دست مادر داد و گفت:
البته من شما رو بیشتر از همه چی دوست دارم
مادرم هم زمان که از حرف پدرم ذوق کرد از خجالت سرخ شد و زیر لب گفت:
خاک بر سرم حاجی.
مادر از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
احمد سر به زیر سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و آقا جان خوشحال لبخند دندان نما می زد.
آقاجان همیشه در هر فرصتی جلوی ما به مادر ابراز علاقه می کرد و مادر با این که ذوق می کرد ولی خجالت می کشید و معمولا می رفت و
ما همیشه از دیدن علاقه آقا جان به مادر ذوق می کردیم
آقاجان از پنیر سوغاتی در پیش دستی مان گذاشت و گفت:
احمد آقا برای خانمت لقمه بگیر.
_چشم آقاجان
احمد سریع نان برداشت و برایم لقمه گرفت.
جلوی آقاجان خجالت کشیدم و سر به زیر و با شرم لقمه را از دستش گرفتم.
بعد از تمام شدن صبحانه سفره را جمع کردم.
آقا جان از اتاق رفت تا لباس بپوشد و برای دعای ندبه برود و احمد هم از جا برخاست تا بروم
از رفتنش دلگیر شدم و با غم نگاهش کردم.
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
الان میرم ولی اگه حاجی قبول کنه عصر میام دنبالت.
از حرفش خوشحال شدم و با هم از مهمانخانه بیرون رفتیم
همراه مادر برای بدرقه شان تا دم در حیاط رفتیم.
احمد رو به آقاجان گفت:
اگه اجازه بدید عصر بیام دنبال صبیّه تا شب بریم خونه آقام
منظور احمد از صبیه را نفهمیدم.
آقاجان دست دور شانه ام انداخت و مرا به خود چسباند و گفت:
شما صاحب اجازه اید.
صبیه ما دیگه همسر شماست.
هر وقت خواستی بیا دنبالش
نیازی به اجازه گرفتن هم نیست.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادوچهارم
احمد از آقاجان تشکر کرد و همراه آقاجان از ما خداحافظی کرد و رفتند.
همراه مادر به مهمانخانه برگشتیم و وسایل را جمع کردیم.
مادر به مطبخ رفت و من کنار حوض ظرف ها را شستم.
به محمد علی که تازه بیدار شده بود سلام کردم و گفتم:
چه دیر بیدار شدی.
محمد علی به بدنش کش و قوسی داد و لب حوض نشست و گفت:
تا اذون صبح بیدار بودم.
سبد ظرف ها را برداشتم و پرسیدم:
چرا بیدار؟
محمد علی مشتی آب به صورتش زد و گفت:
نمی دونم محمد حسن چش بود همش تو خواب ناله می کرد.
_نکنه تبی چیزی کرده؟
محمد علی با پشت شلوارش دست هایش را خشک کرد و گفت:
نه تب نداشت. بدنش داغ نبود.
دیگه دیدم نمیذاره بخوابم نشستم به درس خوندن.
بعد نماز صبح دیگه چشمام گرم شد خوابیدم.
محمد علی جلو آمد و سبد را از دستم گرفت و پرسید:
احمد رفت؟
خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم:
آره با آقاجان رفت.
محمد علی به سمت مطبخ رفت و من هم پشت سرش رفتم.
به مادر سلام کرد و سبد را گوشه مطبخ گذاشت.
جلو رفت و مادر را بغل گرفت و گفت:
الهی قربونت برم دلم برات یه ذره شده بود.
مادر خودش را از بغل محمد علی بیرون کشید و گفت:
عه برو اون ور پسر خرس گنده این کارا چیه می کنی؟
محمد علی خندید و گفت:
خیلی دلم برات تنگ شده بود.
نبودی خیلی بد بود.
انگار خونه جون نداشت.
مادر لبخندی زد و گفت:
بشین برات صبحانه بیارم
محمد علی روی زیلو نشست و مادر برایش چای ریخت و سفره پهن کرد.
محمد علی لقمه گرفت و با دهان پر گفت:
از وقتی نبودی ما یه صبحانه یا شام درست حسابی نخوردیم.
این رقیه خانم تنبل که بلد نبود یه صبحانه درست بیاره یا شام خوشمزه بپزه.
اصلا این صبحانه امروز طعم و بوش کلی با صبحانه ای که رقیه میاره توفیر داره.
این پنیر انگار با آدم حرف میزنه دل آدمو قلقلک میده.
مادر خندید و گفت:
این حرفا چیه پسر. از دخترم ایراد الکی نگیر.
ماشاء الله دخترم کدبانوئه.
این صبحانه امروزم همونیه که رقیه میاورد فقط پنیرش رو احمد آقا سوغاتی آوردن برای همین طعمش متفاوته.
من و مادر ریز خندیدیم و محمد علی گفت:
دست احمد آقا درد نکنه ولی کلی میگم صبحانه امروزو چون شما آوردی مزه اش فرق داره
شما مادری با عشق و محبت چای دم کردی و سفره انداختی برای همین این صبحونه یه حال دیگه به آدم میده.
این رقیه که همش تو این روزا که شما نبودی گرفته و اخمالو بود.
امروز یکم اخماش باز شده.
به محمد علی خندیدم و گفتم:
حالا برای جا باز کردن تو دل مادر چرا منو خراب می کنی؟
مادر در حالی که برای محمد علی چای شیرین می کرد گفت:
دخترم دست تنها بوده با کلی کار
روش فشار میومده خسته می شده تو فکر می کردی اخمالویه.
وگرنه رقیه هم با علاقه و محبت براتون سفره می انداخته و غذا میاورده.
محمد علی لیوان چای شیرین را از مادر گرفت و تشکر کرد و گفت:
تنها که نبود زن داداشم بود.
اون شبایی که غذا کار زن داداش بود خوب بود. بقیه شبا تعریفی نداشت.
مادر خندید و گفت:
محمد علی این قدر سر به سر دخترم نذار.
دخترم خیلی هم دستپختش خوبه
محمد علی به من اشاره کرد و گفت:
حالا ببین هر چی من میگم مادر ازت طرفداری می کنه
بعد میگن مادرا پسرا رو بیشتر دوست دارن.
خندیدم و گفتم:
حسودیت نشه مادر جان فرشته است.
دلش نمیاد بین بچه هاش فرق بذاره.
الان اگر من از تو بد بگم طرفداری تو رو می کنه.
محمد علی الهی شکر گفت و از جا برخاست. خم شد و روی سر مادر بوسه ای محکم زد و گفت:
بله حق با توئه
دور این مادرو باید طلا گرفت.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
پـُر از نیـازم
و آرامشـ❤️🩹م
حـریم شمـاست
ببـ👀یـن دوبـاره از
احـساس خـ😍وب لبـریـزم
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
دیگه وَگتِ خوابم لِسیده🥱
اِیلی شَبحَت نمیتُنم😁
شَب بهحیل🌙
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•😌 محتاجم
محتاج یک فنجان چای☕️
که پهلویش تو باشی…🥰
امیرخسرو دهلوی ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1992»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
آیا آن کسے
که موجودات را آفرید
از حالِ آنها آگاه نیست؟!🥺
[ملک _آیه ۲۴]
سَبزِ سبزِ سبزِ ،مثل جوونه ها :)💚
#صبحـتونالهی🫀🌸💕
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•