eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• بیقرارتر از مݩ بھ جهاݩـ🌍 هیچ‌ڪسے نیسٺـ💓! ولیڪݩـ👇🏻 درگوشھ‌ے آرام‌ترینمـ😌! 🥰 👮‍♂ . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• ازتو بگذشتم و بگذاشت با دگران رفتم از گوی تو لیکن عقب سرنگران ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمات و دگران وای به حال دگران🪴🌸 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 🗳 تجربه نزدیک به مرگ یک خانوم بی حجاب 🥶‼️ 📕 کتاب آن سوی مرگ 🌱 . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🏘 در یکی از روستاهای رومانی اتاقی بنام "طلاق آشتی" وجود داشت. زوجهایی که قصد طلاق داشتند باید دوهفته در آن با 1 تخت، 1 قاشق و 1بشقاب زندگی میکردند. طی 300 سال تنها 1 طلاق در این روستا ثبت شد! . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 بچه‌ی فامیلمون دو تا عطسه کرد مامانش گفت فردا نمی‌خواد بری مدرسه😒 اونوقت من آنفولانزای مرغی گرفته بودم، مامانم می‌گفت اگه نری مدرسه تبدیل به مرغ میشی🐔😄 . . •📨• • 749 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• هدف‌بدون‌برنامه‌ریزی فقط‌یه‌رویاست . . .🐝🌼 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هفتادوهشتم مادرم دستش را عقب کشید تا نبوسم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان که برای نهار به خانه آمد تازه از بیماری محمد حسن خبر دار شد. به اتاق محمد حسن رفت و در کنار او نهار خورد. بعد از نهار آقاجان به بازار رفت و با چند صندوق میوه و کلی خرید برگشت میوه ها را در حوض شستم و مادر هم مشغول سر و سامان دادن به بقیه خریدها شد. دم عصر بود که احمد به خانه مان آمد تا مرا همراه خود به خانه پدرش ببرد. احمد در ایوان کنار آقاجان نشست و من به مطبخ پیش مادرم رفتم و گفتم: مادر جان ... میشه به آقاجان بگید به احمد آقا بگه برن؟ مادر کمر راست کرد و ایستاد. پرسید: برای چی بره؟ _محمد حسن مریضه شمام دست تنهایی تو این وضعیت خوبیت نداره من برم. می مونم پیش تون کمک دست تون باشم. صدای آقاجان از پشت سر غافلگیرم کرد که گفت: لازم نیست باباجان شما برو من خودم کمک مادرت هستم سریع به سمت آقاجان برگشتم و سر به زیر ایستادم. مادر هم گفت؛ نه مادرجان برو حاضر شو یه آبله مرغون ساده است همه بچه ها می گیرن. کار خاصی هم نیست که بخوای بمونی. آقات هست، حمیده هم یکم دیگه میاد احمد آقا بعد چند وقت برگشته تو هم که تو این مدت خونه پدرشوهرت نرفتی برو یه سر بزن زشته. برو زود حاضر شو احمد آقا رو منتظر نذار سر به زیر چشم گفتم و از مطبخ بیرون رفتم. جلوی ایوان که رسیدم با دیدن احمد صورتم با خنده شکفت. احمد با مهربانی نگاهم می کرد و لبخند می زد. سرم را پایین انداختم و سریع از جلوی ایوان رد شدم و به اتاق رفتم چون می دانستم آقاجان از پنجره مطبخ ما را می بیند. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لباس زرد رنگم که یقه حلزونداشت و قدش تا زانو بود پوشیدم. چوراب های ضخیم مشکی ام را پوشیدم و روسری ام را زیر گلویم گره زدم. چادر و کیفم را برداشتم و کفش های مشکی پاشنه دارم را پوشیدم. آقاجان برای احمد شربت برده بود و با هم گرم صحبت بودند. به مطبخ رفتم و از مادر خداحافظی کردم. به اتاق محمد حسن رفتم و روی ماهش را بوسیدم و از او هم خدا حافظی کردم. چادرم را سرم کردم و با شرم و خجالت جلوی ایوان ایستادم آقاجان از جا برخاست و گفت: پاشو پسرم خانمت حاضر شده. از حرف آقاجان با خجالت سر به زیر انداختم. احمد با آقا جان دست داد و بعد از خداخافظی از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشینش شدیم. همین که نشستیم احمد دستم را گرفت فشرد و به رویم لبخند زد. یاد دیشب افتادم که عصبانی بود و اصلا نگاهم نمی کرد. آهسته گفتم: کاش همیشه بهم لبخند بزنی و مهربون باشی. احمد کمی به سمتم چرخید و پرسید: چه طور مگه؟ نفسم را بیرون دادم و گفتم: دیشب که عصبانی بودین، مهربون نبودین خیلی بهم سخت گذشت. خیلی بد بود. احمد پشت دستم را نوازش کرد و گفت: شرمنده. دیگه سعی می کنم هیچ وقت زود عصبانی نشم. من سر تو خودخواه ترین آدم دنیام. همه جوره تو رو برای خودم میخوام. دلم نمیخواد جز خودم کس دیگه ای بدونه تو چقدر خوشگل و خواستنی هستی. بد رفتاری دیشبم رو بذار پای خودخواهیم. تو تمام و کمال فقط و فقط مال خودمی. لبخند کوتاهی به او زدم و گفتم: شما هم اشتباه دیشبم رو بذار پای بچگیم. قول میدم دیگه به خاطر حرف کسی از چیزی که می دونم درسته کوتاه نیام. خودمم دیشب دوست نداشتم اون جوری بیام بیرون ولی همه گفتن تاریکه کی می بینه احمد ماشین را روشن کرد و گفت: دیگه گذشت. بهش فکر نکن. بیا الان با هم خوش باشیم با یادآوری دیشب خودتو ناراحت نکن. احمد به سمت خیابان اصلی راند. پرسیدم: مگه نمیخواستیم بریم خونه تون؟ _هنوز زوده چه خبره از الان بریم اون جا؟! الان با هم یه حرم میریم بعدش میریم یه بستنی مشتی می خوریم شب که شد میریم. از الان بریم شما باید بری پیش مادر و زینب و زکیه و زهرا منم باید برم پیش بابا و دامادا بعد تا آخر شب باید برای دوباره دیدنت چشم بکشم. از حرف احمد لبخند دندان نمایی زدم. احمد گفت: بلایی به حال دلم آوردی که بی طاقتم کردی تا حالا این همه بی طاقتی توی خودم ندیده بودم. کاش زودتر بریم سر خونه زندگی مون و همیشه با هم باشیم. این که فقط یه جمعه با هم باشیم سخته. در دل ان شاء الله گفتم. من هم بودن با او را می خواستم. او هم با محبت های زیادش مرا بی طاقت کرده بود و دلم در طلب او به تب و تاب افتاده بود. پرسیدم: اگه عروسی کنیم بعدش قراره کجا زندگی کنیم؟ خونه باباتون؟ هرچند احمد را می خواستم اما دلم نمی خواست در آن خانه اشرافی و به سبک آن خانه زندگی کنم. چه می شد احمد قبول می کرد در خانه ما زندگی کنیم؟ محمد امین که همین روزها از خانه پدری به خانه خودشان می رفتند. احمد سر تکان داد و گفت: نه ان شاء الله. آه کشید و گفت: راستش من تو محله پایین یه خونه خریدم. اگه بابا بذاره و قبول کنه میریم اونجا فعلا که مخالفه. با ناراحتی این حرف ها را زد. _دعا کن راضی بشه بریم اونجا. نه دلم میخواد روی حرفش حرف بیارم نه دلم میخاد تو خونه بابا زندگی کنیم. تو اون خونه واقعا حس خفگی دارم. انگار یکی گردنم رو گرفته داره فشار میده. احمد سکوت کرد و به خیابان خیره شد. کم کم حرم از دور نمایان شد. دست به سینه گذاشتم و سلام دادم و زیر لب ذکر الله اکبر گفتم. احمد ماشین را پارک کرد و هم قدم با هم به حرم رفتیم. احمد در همان سکوت خود فرو رفته بود و من در کنارش برای تحقق یافتن همه آرزوهایش دعا می کردم. دل من با او بودن را می خواست. درست که سخت بود اما به امام رضا قول دادم اگر پدر احمد قبول نکرد به خاطر دل احمد من هیچ گله و شکایتی نکنم. سختی بودن در آن خانه را به خاطر احمد تحمل کنم و جز با روی باز و خوش با احمد برخورد نکنم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) بر آمدوشدِ مؤمنان با یکدیگر👬 تأکید می‌کردند و می‌فرمودند: آدم بخشنده از غذای مردم می‌خورد تا مردم هم در سر سفرە‌ی او حاضر شوند و از غذایش بخورند. . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• این تَدو اژ بالا دلخت اپتاده؟؟😳 اژه میخولد تو سَلم شی؟😱 . . 𓆩نسل‌آینده‌سا
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 💪 از کودک بخواید که توپ رو بالای سرش ببره و به سمت شما پرتاب کنه. ☝️ این بازی موجب تقویت عضلات دست و بازو و هماهنگی عضلات میشه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🥰 در آغـــوشِ تُـــــو فـراتــــر از پـرنــده🕊 اگــر نـامــے هســت، منــم😌 محمد شیرین زاده ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1994» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🌸🍃صبــح جمعه دستـ بر سینه ڪلام اے شڪوه آفـرینـ😍ـش حـضـرتـ مهـ🫀ـدے سـلام🍃🌸 💝 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• سُخَنـِ بے ٺُ❌ مگرجان شِـنیدَن دارد؟ نَفَـ🌬ــسِ بے ڪجا ناۍ دمیدن دارد؟ عِلَتِ ڪورے🙈 یعقوب نبےمعلومـ اســت شَـ‌هر بۍ 💕 مگرارزش دیـدَن دارد؟ 💚 🤲 . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• غم مخور جانا دراین عالم، که عالم، هیچ نیستـ🍁 نیست، هستی جز دمی ناچیز و آن دم، هیچ نیست -💕- ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• ❗️ چادر سه نقطه دارد... همان سه نقطه‌ای که فرق است بینِ: پوشیدگی و پوسیدگی❕ . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 📝 در مکتب خانه‌های قدیم براى دختران فقط آموزش خواندن مجاز بوده و آنها نباید نوشتن می‌آموختند! 👒 معروف بوده كه «دختر، مشق که بلد شد، کاغذپرانی میکند» یعنی نامه عاشقانه مینویسد! . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مردها دوست دارن که به زنها آرامش بدهند.💙 پس بذارید احساس مرد بودن رو تجربه کنه.🧔🏻‍♂ به همسرتون اجازه بدین که احساس کنه میتونه در خوب کردن حال شما نقش مهمی داشته باشه.🌿✨ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 اگه مامان و بابام دو سه سال دیگه به جومونگ دیدن ادامه بدن، بازنشسته دربار گوگوریو میشن😄😂 . . •📨• • 750 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ذهنت رو از نمی‌تونم‌ها پاک‌کن... خب؟!🌝🍋 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هشتاد لباس زرد رنگم که یقه حلزونداشت و قدش ت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نماز را در حرم خواندیم و بعد از خوردن بستنی در یکی از مغازه های اطراف حرم به خانه پدری احمد رفتیم. حاج علی و پسرها و دامادهایش در ایوان فرش شده نشسته بودند و نوه های شان دور حیاط می دویدند. احمد هر دو خواهر زاده اش را بغل گرفت و بوسید و بعد از حال و احوال با بچه ها به ایوان رفتیم و با بقیه سلام و احوالپرسی کردیم. حاج علی مرا بغل گرفت و بوسید و خوشامد گفت و بعد تعارف کرد داخل بروم. به اتاق مادر احمد رفتم. همه با لباس های شیک دور هم نشسته بودند و با دیدن من از جا برخاستند و برای حال و احوال و روبوسی جلو آمدند. مادر احمد بعد از روبوسی و حال و احوال گفت: چادرت رو در بیار دخترم راحت باش. چادرم را در آوردم و تا زدم و گوشه ای نشستم. در میان آن ها با این همه زرق و برق لباس ها و جواهرات شان غریبی ام میشد. چه قول سختی به امام رضا داده بودم. مطمئن بودم از پسش بر نمی آیم و امیدوار بودم احمد بتواند پدرش را راضی کند مستقل از آن ها زندگی کنیم. گره روسری ام را کمی شل کردم و به صحبت های شان گوش دادم. هر دقیقه برایم به قدر یک ساعت می گذشت. مدام چشمم به ساعت بود. من اهل این جمع نبودم. انگار کلفتی در میان جمع شان نشسته بود. از سر و وضع خودم ناراحت نبودم، به آن ها هم حسودی ام نمی شد فقط سلیقه ام این نبود و این طور لباس پوشیدن را نمی پسندیدم. ظاهرشان در بین خودشان با ظاهرشان در بیرون بسیار متفاوت بود. در بیرون بسیار پوشیده و ساده و درون خانه بسیار تجملاتی و سر برهنه بودند. ناراحت و ساکت نشسته بودم که سوگل آمد کنارم نشست و آهسته گفت: چرا این قدر غریبانه نشستی؟ لبخندی زدم و سر به زیر انداختم. پرسید: غریبی ات میشه؟ چیزی نگفتم اما واقعا احساس غریبی و بیگانگی می کردم. من هیچ تعلقی به این جمع نداشتم. من اهل این نبودم که بنشینم و پیرزنی از من پذیرایی کند و جلویم خم و راست شود چه برسد که به او دستور هم بدهم. سوگل آهسته گفت: کم کم عادت می کنی . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• زهرا که کنار زکیه در آن طرف اتاق به پشتی تکیه داده با خنده پرسید: شما جاری ها به هم چی میگین؟ غیبت ما رو می کنین؟ سوگل لبخندی زد و گفت: جاری ام غریبیش میشد اومدم پیشش مادر احمد گفت: دخترم غریبی نکن تو دیگه جزئی از خانواده مایی دختر مایی زکیه گفت: مادر جان حق داره دفعه اول که آدم تنها میره تو خانواده شوهر سختشه تا با اخلاقا آشنا بشه بتونه بجوشه طول می کشه سوگل که کنارم نشسته بود آهسته گفت: به ظاهر و لباساشون نگاه نکن عادت کردن این جوری بپوشن ولی اخلاقاشون خوبه خون گرمن. از حرف سوگل جا خوردم. انگار افکارم را می خواند. لبخندی زدم و در جوابش چیزی نگفتم. خواهران احمد کمی حرف زدند و شوخی کردند تا مثلا با هم بجوشیم و صمیمی شویم. کمی بعد زیور خانم و مهتاب برای پهن کردن سفره شام به اتاق آمدند. با دیدن آن ها به احترام بلند شدم و با آن ها سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم و همین باعث شد زهرا و زکیه با تعجب به من نگاه کنند. از کارم جا خورده بودند و توقع این رفتار مرا نداشتند. خود مهتاب خانم و زیور خانم هم باورشان نمی شد من این رفتار را کرده باشم. هر چند اسم شان کلفت بود اما از نظر من انسان هایی زحمت کش و شایسته احترام بودند. از نظر من با من و خانواده احمد فرقی نداشتند که بخواهم در عمل رفتار متفاوتی با آن ها داشته باشم. زیور خانم که از رفتار من خوشش آمده بود تا وقتی سفره پهن شد و از اتاق بیرون رفت مدام با لبخند نگاهم می کرد و قربان صدقه ام می رفت. از این که آن ها باید جدا از ما غذا می خوردند ناراحت شدم. امام رضا علیه السلام با بردگان و خدمتکاران خود بر سر یک سفره می نشستند اما در این جا باید محل غذا خوردن آن ها از ما جدا می بود. از این ارباب رعیتی بودن بغضی در گلویم نشست و مانع غذا خوردنم شد. بعد از شام همه کنار رفتند و سفره وسط اتاق ماند. در خانه ما بی احترامی دانسته می شد که سفره پهن بماند و زود جمع نشود. ظرف ها را جمع کردم ببرم که مادر احمد گفت: بذار باشه دخترم نمیخواد زحمت بکشی الان زیور خانم و مهتاب میان ببرن. ظرف ها را گذاشتم و نان و سبزی ها را جمع کردم و همه وسایل را کنار هم چیدم. زیور خانم با دو سینی بزرگ به اتاق آمد و وقتی دید من همه چیز را جمع کرده ام کلی از من تشکر کرد. وسایل را در سینی ها چید و یک سینی را روی سرش گذاشت و دیگری را در دست گرفت و به پهلویش تکیه داد. هرچه اصرار کردم بگذارد کمکش کنم قبول نکرد و خودش سینی ها را برد. در را پشت سرش بستم و تازه متوجه نگاه های چپ زهرا و زکیه شدم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• ما را کبوترانه وفادار کرده است🕊 آزاد کرده است و گرفتار کرده است✨️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• آخرش بازم پرچم ما [🇵🇸] بالاست💪 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•📝 مثل اشعارِ پر از نغزِ رهے می‌مانــے|👌 ⃟ ⃟•✋ ڪہ بعیدست دگر مثل تو پیدا بشود |🥰 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1995» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ✨امروزابتداےهفته‌استـ 👈🏻و مےخواهم از بندگےات را کنم!😇 خداجان!😍 امروزبیش‌تربرایم خیروخوبےبسـاز! ☺️🌱 🌸 💓 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•