eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• روزے اگر خـ💚ـدا قدرتِ تکرارِ لحظــ⏳ــه‌ها را به من میداد در تمامش را براے خودم تکرار میکردم😇✌️🏻 💕🌸 👮‍♂ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• _ یادم باشه سوالِ «صداقت» رو از اولی بپرسم 😌 سوال «نظرش درمورد ادامه تحصیلم» رو از دومی 😊 سوال «کِی‌ها عصبانی میشید» رو از بعدی 😶 یکی از مواردی که 🎀 ممکنه برای هر دختری پیش بیاد، داشتنِ همزمانه اما چطور این شرایط رو مدیریت کنیم؟ 🔆 توی حدیثی از پیامبرمون(ص) اومده که اگر دختری مدنظر کسی هست اما او خواستگار دیگه داره همزمان اقدام به خواستگاری نکنه به طور کلی 💕 پذیرش همزمان چندتا خواستگار مشکلات مختلفی برای دختر فراهم می‌کنه و به غیر از استرس این شرایط، مقایسه کردن اونها با هم مسیر انتخاب رو پیچیده‌ می‌کنه بعلاوه که اگه ⛅ خانواده‌ی یکی از خواستگارها متوجه این مساله بشن دلخوری و موضوع عدم اعتماد پیش میاد بنابراین 🌱 خوبه تا مشخص نشدنِ تکلیف یه خواستگار به پذیرش و دعوت از خواستگار دیگه اقدام نکنیم...💜 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏دیشب مامانم گوشیش رو داد دستم و گفت: طرح یک روز مکالمه رایگانِ رو واسم فعال کن. گفتم: باشه😌 دو ساعت با خواهرش حرف زد، یه سه چهار ساعت هم با جاری‌هاش. الان یادم اومد طرح رو یادم رفته واسش فعال کنم😞 خدا بهم رحم کنه. قبضش بیاد خونم رو میریزه😁 . . •📨• • 789 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• یک عمر مانند شهیدان زندگی میکرد✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپنجاه راضیه با درماندگی لب زد: بچه ام همش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• فردای از دنیا رفتن محمد مهدی، احمد از سفر برگشت. انگار از مرگ محمد مهدی خبر داشت که برای سر سلامتی به خانه راضیه آمد. دلتنگ احمد بودم اما با این مصیبتی که دیده بودم نمی توانستم به او ابراز محبت و دلتنگی کنم. هم دلم برای راضیه می سوخت، هم حال روحی و جسمی خودم خوب نبود که بخواهم لبخند بزنم و شاد باشم. حتی دوست نداشتم همراه احمد به خانه مان برگردیم. دلم نمی خواست در این حال راضیه را تنها بگذارم. احمد که انگار حال مرا کامل درک کرد برای برگشتم به خانه اصرار نکرد و اجازه داد پیش راضیه بمانم و در این حالی که داشت تنهایش نگذارم. هر روز قبل از طلوع آفتاب مرا به خانه راضیه می برد و شب ها ساعت 9 به دنبالم می آمد و به خانه می رفتیم. راضیه و حسنعلی هر روز صبح یک ساعتی به قبرستان می رفتند و بر می گشتند. هنوز زیر دلم درد داشتم و لکه بینی ام قطع نشده بود ولی به کسی حتی احمد هم چیزی نمی گفتم تا مبادا مانع حضورم کنار راضیه نشود. برای این که بتوانم به اعمال استحاضه عمل کنم و نماز هایم را بخوانم کمی نمازهایم را تاخیر می انداختم. لکه بینی ام کم بود اما برای هر نماز نیاز به طهارت و تجدید وضو داشتم. مادر که در بیمارستان پیش ریحانه بود. خانباجی در روز چند بار سر می زد و پدر و مادر حسنعلی کامل و شبانه روزی پیش آن ها بودند. راضیه گریه می کرد، با اشک و آه خاطرات شیرین کاری های محمد مهدی را تعریف می کرد ولی از عجز و لابه و یا شیون و ناشکری خبری نبود. خودش می گفت محمدمهدی امانتی بود که کوتاه مدت فرصت شیرین داشتنش نصیبش شده بود. می گفت از روزی که فهمید باردار است. دلش می خواست او یاور امام زمان باشد. می گفت هرچند بزرگ شدن و قد کشیدنش را ندید، نماز خواندنش را ندید اما دلش روشن است او در بهشت زیر دست حضرت زهرا تربیت می شود. ده روزی گذشته بود که ریحانه و بچه اش از بیمارستان مرخص شدند. راضیه از وقتی خبر مرخصی آن ها را شنید مدام به حسنعلی اصرار می کرد به دیدن آن ها برود. با این که کسی صلاح نمی دانست اما راضیه راهی خانه ریحانه شد. هر چه تلاش کردم نتوانستم مانعش شوم و فقط همراهی اش کردم تا اگر حالش بد شد کنارش باشم. به خانه ریحانه رسیدیم. وارد حیاط که شدیم همه با دیدن راضیه خشک شان زد. مشخص بود حال راضیه هم خوب نیست. چشم هایش را محکم به هم فشرد و لبخند روی صورت راند و با هر کسی می دید گرم احوالپرسی کرد. صدای گریه بچه ریحانه به گوش می رسید. راضیه به قدم هایش سرعت بخشید و خودش را به اتاق ریحانه رساند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر بچه به بغل از دیدن راضیه خشکش زد. زیر لب زمزمه کرد: تو این جا چرا اومدی؟ راضیه بی توجه به سوال مادر به سمت بچه رفت و او را بغل گرفت و پرسید: چش شده چرا گریه می کنه؟ مادر با من و من گفت: چیزی نیست. گرسنشه. راضیه بچه را رو به ریحانه گرفت و پرسید: چرا شیرش نمیدی؟ ریحانه که از لحظه ورود راضیه چشمه اشکش می جوشید غمگین گفت: شیر ندارم. شیر خشکم بالا میاره. جواد رفته دنبال شیر بز. راضیه کنار ریحانه نشست و گفت: چرا زودتر به من خبر ندادین؟ من هنوز شیر دارم. راضیه بی تامل لباسش را بالا زد، بسم الله گفت و به بچه شیر داد. صدای ناله و گریه بچه آرام شد و شروع به مکیدن کرد. راضیه دست بچه را نوازش کرد و او انگشت راضیه را میان دست گرفت. راضیه هم اشک می ریخت و هم لبخند بر لب داشت. حال همه مان این بود. راضیه تا شب بارها و بارها با لذت به دختر ریحانه شیر داد. در نگاه و رفتارش مشخص بود از نگاه به او، بغل کردنش، بوییدنش و بوسیدنش لذت می بَرَد. شب که حسنعلی به خانه آمد راضیه با لذت و ذوق و شوق از نوزاد ریحانه تعریف می کرد. آن قدر در کلامش ذوق بود که بعد از روزها لبخند بر لب حسنعلی هم آمد. با راضیه هر روز به خانه ریحانه می رفتیم و او به بچه که نامش را نعیمه گذاشته بودند شیر می داد. نعیمه در همین چند روز حسابی وزن گرفته بود و رنگ و رویش باز شده بود. با دیدن حال خوب راضیه و سرگرم بودنش با نعیمه دیگر به خانه اش نرفتم و مشغول زندگی خودم شدم. هنوز لکه بینی داشتم و همین مرا نگران می کرد. چند روزی جز کارهای ضروری خانه کاری نکردم و بیشتر در رختخواب دراز کشیدم، خودم را تقویت کردم تا کم کم لکه بینی ام قطع شد. روزها یا مشغول تلاوت قرآن بودم یا به نوارهای سخنرانی که احمد برایم آورده بود گوش می دادم. با خوب شدن لکه بینی ام دوباره برای نماز به مسجد می رفتم، در جلسات روضه زنانه و ختم قرآن شرکت می کردم و سرم گرم بود. چند وقتی بود فعالیت های احمد زیاد شده بود و شب ها دیرتر به خانه می آمد و من تمام تلاشم را می کردم وقتی هست برایش سنگ تمام بگذارم. بگویم بخندم شاد باشم و نشان دهم حالم خوب است که از جانب من دلنگرانی نداشته باشد. از وقتی نوارهای سخنرانی را گوش می دادم با جنایت ها و بی توجهی ها و تبعیض ها و از همه مهم تر دشمنی های شاه و عُمّالش با دین آشنا شده بودم و می دانستم احمد چه هدف مقدسی دارد. دلم می خواست در این مسیر و در راه رسیدن به این هدف همپای او باشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) برای چهار ستون ذکر می‌کردند: 💚 توکل بر خدا 💚 راضی بودن به خواست خدا 💚 تسلیم بودن در برابر دستورهای خدا 💚 واگذار کردن کارها به خدا . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 😊 عکس کوچولو رو در اندازه‌های بزرگ چاپ کنین. ☺️اون به سه قطعه با برش تقسیم کنین. ☝️حالا به کوچولو کمک کنین تا پازل عکسش و درست کنه. 👌 کمک به آموزش حل مسئله از مزایای این فعالیته. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🥰 ‌عِشــِــــــق یَعنی♡ دَستانم‌رابگیري‌نِگاهَم‌کنی🌱 وَبِگویی‌مَـن‌بِه‌بُودنِت‌قانِعم...|•😌 مهسا ختایی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1233» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• در ذهنِ اجاقـ🔥ـ عطرِ چایـ☕️ـے زیباست در جشنِ پرنــ🕊ـدگان رهایـ🌈ـے زیباست در باورِ گُل نسـ🌬ـیم و من مےگویم👇🏻 هر صبـ🌤ـح که پلک میگشایے زیباستـ😍 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مثل نم نم بـ🌧ــارون توے هر حالے قشـــنـگـے😍☔️ 🎈 😇 ‌‌‌‌💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏یه روز مامانم رفته بود تشییع جنازه شهید گمنام؛ وقتی اومدن ازشون پرسیدم مامانی حالا اسم شهید چی بود❔ مامانم هم بنده خدا گفت نمیدونم مادر اصلا یادم رفت بپرسم 👍😂😁 . . •📨• • 790 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپنجاه‌ودوم مادر بچه به بغل از دیدن راضیه
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم. احمد سینی به دست با لبخند وارد اتاق شد. باد سردی در اتاق پیچید و لحاف را تا گردنم بالا آوردم. احمد کنارم نشست و گفت: سلام خانم خوشگلم. به رویش لبخند زدم و جواب سلامش را دادم. به سینی اشاره کرد و گفت: پاشو برات نون پنیر با چای شیرین آوردم. در جایم نشستم و تشکر کردم. پرسیدم: اذان گفتن؟ احمد سر بالا انداخت و گفت: نه هنوز. تا شما اینو بخوری اذانم میگن. _یعنی تا اذان خیلی مونده؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره خوشگل خانم. یک ربعی مونده. بی حواس به آرایشی که از دیشب روی صورتم بود چشمم را محکم و طولانی مالیدم و پرسیدم: پس چرا این قدر زود حاضر شدی بری مسجد؟ احمد به چشمم نگاه کرد و شیرین خندید. به دستم که سیاه شده بود نگاه دوختم و خجالت کشیدم حتما چهره ام مضحک شده بود. احمد پشت پلکم را بوسید و گفت: با حاج آقا یکم کار دارم. احمد از جا برخاست. درحالی که کتش را می پوشید گفت: من بعد مسجد میرم خونه بابام یکم دیر میام نگرانم نشی از جا برخاستم تا بدرقه اش کنم و گفتم: خیر باشه سر صبحی احمد پیشانی ام را و بعد شکمم را بوسید و گفت: خیره خانومی. میخوام برم کتابا و وسایلم رو بیارم بذارم انباری دیگه هی دم به دقیقه نرم اونجا خودم را در بغل احمد جای دادم و گفتم: نه این که فکر کنی دلم نمیخواد وسایلت رو بیاری و وسایلت مزاحمم هستن ولی بذار همونجا باشن تا به هوای اونا هر روزی بری سر بزنی از پدر و مادرت خبر بگیری. احمد دست هایش را به دورم حلقه کرد و گفت: من هر روز میرم دستبوسی شون فقط وسایل رو بیارم این جا کارای خودم راحت تر میشه و شبا زودتر می تونم بیام خونه پیشت باشم. این چند وقته خیلی کم با هم بودیم و قدر تک تک لحظه هاش دلتنگتم. سرم را به سینه احمد چسباندم و گفتم: چه خوب. دلم نمیخواست از نبودنت و کم بودنت غر بزنم ولی منم سختم بود کم خونه بودی. تو تک تک لحظه هایی که نیستی تو این خونه حس غربت دارم. از صبح تا شب چشمم به دره تا کی برگردی. گاهی حتی تو دلم دعا می کنم میگم چی میشه یهویی بیای خونه لبخند زدم و گفتم: حتی فکر این که یهویی و غافلگیرانه بیای خونه هم منو سر ذوق میاره. احمد پیشانی ام را بوسید روی موهایم را نوازش کرد و گفت: قربون دلت برم که همه این تنهایی ها رو تحمل می کنی و گله نمی کنی. از این به بعد سعی می کنم بیشتر خونه باشم. حالا اجازه میدی برم؟ از بغل احمد بیرون آمدم و گفتم: شما صاحب اجازه اید. بفرمایید. التماس دعا احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: هوا خیلی سرده خواستی بری صورتت رو بشوری لباس گرم بپوش با این یه لایه لباس نری بیرون یخ بزنی _چشم. لپم را کشید و گفت: قربون چشم گفتنات برم که این قدر شیرینه و از آدم دل می بره. در را باز کرد و گفت: مواظب خودت باش. دوباره چشم گفتم و احمد بارلبخند خداحافظی کرد و رفت. در اتاق را بستم و جلوی آیینه نشستم. با شیر پاک کن صورتم را پاک کردم. شکمم به تازگی کمی برجسته شده بود و کمی چاق شده بودم. به قول مادرم از دو پاره استخوان بودن در آمده بودم و آب زیر پوستم رفته بود. نشستم نان و پنیر و چای شیرینم را خوردم که صدای اذان بلند شد. لباسم را که بی آستین و یقه اش کمی باز بود عوض کردم و لباس گرم پوشیدم. به مطبخ رفتم و صورتم را با آب گرم و صابون شستم. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. نمازم را خواندم، چند صفحه قرآن تلاوت کردم و زیارت عاشورا خواندم. بعد از طلوع آفتاب دوباره به دستشویی رفتم و باز وضو گرفتم. احمد می گفت تمام تلاشم را بکنم در طول روز دائم الوضو باشم. اسپند دود کردم و دور خانه چرخاندم. لباس های کثیف را از حمام آوردم و در تشت ریختم. دو آجر روی هم گذاشتم و نشستم تا لباس بشویم. شیر آب حیاط یخ بسته بود. از مطبخ آب گرم آوردم و روی شیر آب ریختم تا یخش باز شود. کمی هم آب گرم در تشت ریختم و مشغول شستن لباس ها شدم. دست هایم از شدت سرما کبود و کرخت شده بود. تمام صورتم هم از سرما می سوخت. به هر سختی بود لباس ها را شستم آب کشیدم و روی بند پهن کردم. سریع به اتاق رفتم و علاء الدین را روشن و زیادش کردم. دست هایم از شدت سرما می لرزید. دستم را به علاءالدین چسباندم تا زودتر گرم شود که پوست دستم به شدت سوخت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کف دستم به شدت سوخت و آخم را در آورد. دستم را چندین بار تکان دادم و بعد به حیاط رفتم. دستم را روی یخ حوض گذاشتم تا مگر کمی سوزشش آرام شود. صدای باز شدن در حیاط آمد. به استقبال احمد رفتم و سلام کردم. احمد پرده جلوی در را کنار زد، جواب سلامم را داد و گفت: تو توی حیاط چه کار می کنی؟ سرده برو تو اتاق. سریع چند جعبه بزرگ را آورد و داخل حیاط گذاشت و به کوچه برگشت. دست سوخته ام را بالا گرفته بودم تا با باد سرد سوزشش آرام شود. احمد در را بست و به حیاط آمد. دست هایش را به هم مالید و کلاه بافتنی اش را جلو کشید و گفت: هنوز که این جایی! برو تو یخ زدی نگاهش به لباس های روی بند افتاد و گفت: لباسا رو چرا شستی؟ میذاشتی خودم بعدا می شستم. به رویش لبخند زدم و گفتم: دست شما درد نکنه. لباس شستن که وظیفه شما نیست وظیفه خانم خونه است. دیگه جمع شده بود شستم دیگه. احمد دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: دستت درد نکنه ولی یادت باشه شما خانومی، ریحانه ای، برگ گلی نباید ازت توقع کار سخت داشت. شما فقط باید بشینی و دلبری کنی. هر کاری توی خونه می کنی لطفه. وظیفه نیست. منت سر شوهرت میذاری. ازت ممنونم. خدا اجرت بده. توجهش به دستم جلب شد و پرسید: دستت رو چرا این جوری گرفتی؟ دستم را مشت کردم پایین انداختم و گفتم: چیزی نیست یکم سوخته. احمد دستم را گرفت. مشتم را باز کرد و گفت: چه کار کردی با خودت؟ تاولم زده دستم را پایین انداختم و گفتم: چیز مهمی نیست. تا فردا پس فردا خوب میشه ان شاء الله. احمد گفت: ان شاء الله. حالا برو اتاق یخ کردی من اینا رو ببرم انباری بچینم. احمد یکی از جعبه را برداشت و به سمت انباری رفت. من هم پشت سرش رفتم. کفش هایش را در آورد و وارد انباری شد. گفتم: این جا کثیف شده بذار جارو بزنم بعد کتابات رو بچین احمد گفت: دستت درد نکنه خودم الان جارو می زنم شما فقط بشین خانومی کن لازم نیست کاری بکنی احمد به حیاط رفت. جارو را کمی خیس کرد و به انباری برگشت. روی موکت را جارو زد و جعبه های کتاب هایش را کنار هم روی زمین گذاشت. شاید هشت جعبه بزرگ چوبی کتاب داشت. سه جعبه را روی زمین گذاشت و بقیه را روی آن ها چید و به شکل کتابخانه در آورد. یکی از کتاب هایش را برداشتم و گفتم: بعضی از این کتابات چه قدر نوشته هاش سخته. من حتی اسمش رو هم نمی تونم بخونم. احمد به رویم لبخند زد که ادامه دادم: اینا در مورد چی ان؟ احمد کتاب دستم را گرفت و گفت: اینا در مورد مکاتب فکری و فلسفی غربن _به چه دردی می خورن؟ برای چی می خونی؟ احمد در حالی که کتاب ها را مرتب می کرد گفت: آدم وقتی میخواد یه راهی رو بره باید هم اون راه رو کامل بشناسه هم بیراهه ها رو بشناسه. این کتابا خود بیراهن. ما یک عقیده حق داریم که دین مونه. برای مبارزه باید هم دین مون رو کامل بشناسیم کسی نتونه عقاید مون رو متزلزل کنه و شبهه وارد کنه هم باید عقاید دشمن و باطل رو بشناسیم که به عقاید اون حمله کنیم پوچیش رو بهش اثبات کنیم. واسه همین من این کتابارو می خونم وگرنه حیف وقت که برای شناخت مارکسیسم و کمونیسم و هزاران ایسم دیگه گذاشته بشه. یکی دیگر از کتاب ها را برداشتم، تورق کردم و گفتم: اینا رو که می خونی می فهمی چی نوشته؟ من که اصلا نمی فهمم چی نوشته احمد خندید و گفت: آره قربونت برم می فهمم. هر جاش رو هم نفهمم یا سخنرانی های حاج آقا بهشتی رو گوش میدم یا میرم از امام جماعت مسجد می پرسم. شمام لازم نیست اینا رو بخونی یه مشت چرندیاته که جز پوچی و باطل چیزی تهش نیست. شما همین کتابای مربوط به دین و مذهب خودمون رو بخون تا بتونی بچه های سالم و صالح و به درد بخور تربیت کنی. خدا وظیفه بزرگی گردن شما خانوما گذاشته. شما مادر میشید و یک آدم رو پرورش میدین. تمام تلاشت رو بکن روی اعمال دینی ات کار کن، قرآن بخون، دعا بخون، کتاب های مفید و احادیث بخون تا بتونی آدمای خوبی رو پرورش بدی و بفرستی تو جامعه که هم خودشون خوب باشن هم به بقیه خوب بودن رو یاد بدن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• در روایات اهل بیت(ع) درمورد زیارت امام رضا(ع) می‌فرمودند: فرشته‌های آسمان پیاپی برای زیارتش، به زمین می‌آیند و آتش دوزخ، بر زائران او حرام شده است . . . 🌸🍃 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 👌شمارش بازی "چندتا داریم"؟؟ ☺️ در هر بازی یا کاری که با کوچولوتون انجام میدین؛ مسئله اعداد و شمارش رو وارد کنین 🤔 یه مثلا بگید ☺️ مثلا وقتی دارین از پله‌های خونه مادربزرگ بالا میرین یا حتی وقتی دارین جوراب می پوشونین می‌تونین از شمارش بهره ببرین.‌ 😊 دیگه فایده اش واضح و روشنه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟👌 ‌کم‌کُن‌ این‌فاصله‌را شعربغل‌می‌خواهَد📝 آخرش‌ عِشق‌فقط❤️ مردِعمل‌می‌خواهد|•✋ مهسا ختایی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1234» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ☀️| صبح زیباتووون بخیر ☕️| فنجون عشقتووون پر مهر 💚| خـونه دلتـووون گـرم 👋| دستانتووون پر روزے 👀ا| نگاهتووون قشنگ 🎈 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• را چه بنامم جز نفــ🌬ــس که بود و نبود تـ♡ـو بود و نبود من است🥰💖 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• یه ازدواج خوب و موفق نیاز به یه آرامش فکری و روحیِ واقعی داره اما 🍁 بعضی فکرها هستند که ما رو ناخوداگاه سمت تصمیماتی می‌برند که به نفعمون نیست مثلا این فکرها: 🎀 از دست دادن فرصت: این خواستگار، مناسب نیست اما اگه باهاش ازدواج نکنم، سنم بالا میره، بعد خواستگار پیدا نمی‌شه، بعد برا همیشه تنها می‌مونم، بعد....😶 🎀 باز شدن راه ازدواج دیگران: اگه من با این خواستگار ازدواج نکنم، خواهر کوچیکم هم ازدواج نمی‌کنه، برادرم هم....😟 🎀 لجبازی: جواب من مثبته، چون فلانی حسودیش می‌شه که میگه با این خواستگار ازدواج نکنم 😒 🎀 ترس از نفرین: اگه با این خواستگار ازدواج نکنم‌، آه می‌کشه، نفرینم می‌کنه، پس...😞 🎀 رسیدن موقعیت اجتماعی بهتر: درسته اخلاق این خواستگار خیلی بَده، اما عوضش خیلی پولداره 😍 🔔 وقتی فکر و تصوراتمون درست باشه راحتتر تصمیم درست میگیریم و تا همیشه می‌تونیم به انتخابی که کردیم با تمــام قلــب، افتخار کنیم . . . 💚 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏پسر کوچیکه خیلی مامانم👵 رو دوست داره؛ هروقت دعواش کنم یا بهش سخت بگیرم از کاه کوه ⛰می‌سازه و برای مامانم تعریف می‌کنه. امروز برای روز مادر رفتیم خونه مامانم، مامانم پرسید انگشتت چی شده(تو بازی خورده بود زمین و یه زخم خیلی کوچولو داشت) میگه من پسر خوبی بودم مامانم منو دعوا کرد و آنقدر کتک زد که خون🩸 اومد! برو برام یه مامان جدید بخر😒 من😳 مامانم😱😡 پسرم😢🤣 شوهرم بعد فهمیدن ماجرا😍🤣 نمیدونم از دست این کاراش چیکار کنم . . •📨• • 791 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
•᯽🪞᯽• . . •• •• خبرها حاکی از پرپر شدنها بود یا زهرا به میلادت ببین هنگامه سرخ شهیدان را هنوز از انتقام سخت می گوییم و می خواهیم بگیر از لشکر صهیون تقاص خون ایران را کجایی حاج قاسم تا بخوانی شعر عاشورا شبیه کربلا کردند از خون باز کرمان را . . ᯽اےآرامِ‌ دلم᯽ Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽🪞᯽•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپنجاه‌وچهارم کف دستم به شدت سوخت و آخم ر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به روی احمد لبخند زدم و گفتم: چشم هر چی شما بگی. احمد لپم را کشید و گفت: قربون چشم گفتنت بشم که حرف و عملت یکی نیست. با تعجب نگاه به او دوختم و پرسیدم: کجا حرف و عملم یکی نبوده؟ احمد لبخند زد و گفت: میگی هر چی من بگم ولی از وقتی از راه اومدم چند بار بهت گفتم برو اتاق هوا سرده سرما می خوری ولی گوش نمیدی از اول زندگی مون بهت گفتم لباسا رو نشور لازم نیست کارای سنگین بکنی ولی گوش نمیدی لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: اینا رو شما گفتی ولی من که در مقابلش چشم نگفتم. هر چی شما میگی مال وقتیه که چشم بگم اگه چشم نگم مختارم هر کار خودم مناسب می دونم انجام بدم. احمد خندید و گفت: خیلی بلا شدی خانوم با این زبونت کار دست خودت میدی ها. لبه های ژاکتم را به هم نزدیک کردم و گفتم: هر کاری از سمت شما باشه خیره. اشکالی نداره. شما سرت شلوغه کارای مهمی داری دلم نمیاد همون موقعی که خونه ای بری بشینی لباس بشوری یا چه می دونم دور و بر خونه رو جمع و جور کنی. الانم شما این جایی به نظرت من طاقت میارم باشی و من برم تو اتاق بشینم پیشت نباشم؟ احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: شرمنده که کم پیشتم و کم برات وقت دارم. _اشتباه برداشت نشه قصد من غر زدن و نالیدن نبود. مهم نیست که وقت کمی تو خونه ای مهم اینه وقتی هستی برام سنگ تموم میذاری همین سنگ تموم گذاشتنات همین خوبیات همین مهربونیات منو بد عادت کرده زیادی وابسته ات شدم و وقتی هستی دلم نمیخواد حتی یه لحظه قد یه نگاه قد یه پلک زدن از دیدنت و کنارت بودن محروم بشم. احمد دست هایش را دورم حلقه کرد و گفت: من کجا خوب بودم؟ من که همیشه برات کم گذاشتم و شرمنده ات بوده و هستم سرم را بالا گرفتم و در چشم هایش خیره شدم و گفتم: تو از خوبم خوب تری خودتو دست کم نگیر. مادرم می گفت از هر چی نگران باشه خیالش بابت خوشبختی من جمع جمعه می گفت احمد آقا همه چی تمومه. این حرف مادر نیست فقط ... حرف همه است. منم تو این زندگی خوب بودنت رو همه جوره درک کردم و چشیدم. بس که خوبی شدی مثل هوا که آدم برای زنده موندن بهش وابسته است. نباشی نفس آدم می گیره انگار نگاه احمد رنگ غم گرفت. نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت: رقیه جان ... آهسته در جوابش گفتم: جانت به سلامت ... جان؟ با صدای غمگینی گفت: منو دوست داشته باش ولی بهم وابسته نشو دلم نمیخواد اگه اتفاقی برام افتاد تو ضربه بخوری از حرفش وا رفتم. همه وجودم یخ زد. چند بار دهان باز کردم اما نتوانستم چیزی بگویم. اشک در چشمم حلقه زد. انگار صدایم گم شده بود و همه حرف هایم قرار بود با همان قطره اشک گفته شوند. احمد اشکم را که آهسته فرو ریخت پاک کرد و گفت: ببخش اگه ناراحتت کردم. اگه حرفم تلخ بود قصدم اذیتت نبود. دلم نمیخواد به خاطر من خم به ابروت بیاد. تو همه دین و دنیای منی. همه عمر منی. بزرگترین ترس من تو زندگی تویی. می ترسم آسیب ببینی. باید چیزی می گفتم. صدای بغض دارم را صاف کردم و گفتم: اولا قرار نیست چیزی بشه ... اگرم خدایی نکرده چیزی بشه ... من همه جوره پات هستم. وقتی بهت بله گفتم یعنی تو سختی تو خوشی تو ناخوشی همه جوره قراره باهات باشم فقط قرار نیست رفیق گرمابه و گلستونت باشم. به خاطر من نترس ... دلت هم نلرزه. من زن تو ام... تو این چند وقته از تو درس گرفتم. مثل خودت میخوام قوی باشم. نه مانعت میشم نه دلم میخواد فکر و خیال من مانعت بشه. از بابت من دلت قرص باشه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•