eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ••یکی از اخلاق‌هایی که گاهی از اوقات خانم‌ها دارند،این است که وقتی عصبانی هستند "منفی‌بافی کلی" می‌کنند.•• مثلاً می‌گویند: من از تو هیچ خیری ندیدم! شاید شما تعجب کنید که چرا برای یک مسئله کوچک یا بزرگ همسرم اینقدر دیدش به همه‌چیز منفی شده است در حدی که همه کارهای خوب من را فراموش کرده است!••😢 این جور مواقع سعی کنید با دلداری و تایید حرف‌های او و جدی نگرفتن این حالت در خانم‌تان از این موقعیت خارج بشید.••🏃🏻 در این مواقع هیچ‌وقت تصور نکنید که همسرتان این حرف‌ها را از ته دل می‌زند...••😌 •• •• . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهفتادوچهارم محمد علی لحافی برداشت. دور خ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آه کشیدم و گفتم: ان شاء الله هر چی خیره همون پیش میاد. برگه های پاره پاره کتاب ها را در یکی از جعبه ها گذاشتم و از جا برخاستم و گفتم: پاشو بریم دیگه. چادرم را تکاندم و از انباری بیرون آمدم. از حیاط که بیرون آمدم محمد علی پرسید: درو قفل نمی کنی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: لازم نیست. وسیله سالمی تو خونه نیست که بترسم دزد بیاد ببره. محمد علی کلید را از دستم گرفت و گفت: چرا هنوز یه چیزایی پیدا میشه که سالم باشه مثل فرشات، قابلمه هات، اجاقت و خیلی چیزای دیگه. در را قفل کرد و روی موتور سوار شد و گفت: بشین بریم. بقچه لباس هایم را جلویم گذاشتم و گوشه های لباس محمد علی را محکم گرفتم. به کوچه خانه آقاجان که رسیدیم مادر دم در حیاط منتظرمان ایستاده بود. محمد علی موتور را که خاموش کرد و گفت: خدا به دادم برسه. به حرف او خندیدم و از موتور پایین آمدم. به مادر سلام کردم. مادر عصبانی جواب سلامم را داد و گفت: هیچ معلوم هست شما کجایید؟ دلم هزار راه رفت گفتم تو بارونا زمین خوردین معلوم نیست زنده این یا مرده محمد علی مادر را به داخل حیاط راهنمایی کرد و در را بست و گفت: الحمدلله که می بینین سالمیم طوری مونم نشده. مادر با تعجب به محمد علی نگاه کرد و گفت: این پیراهن کیه تو پوشیدی؟ محمد علی گفت: پیراهن احمد آقاست. لباس خودم خیس شده بود. مادر جلوی مان ایستاد و با تعجب پرسید: پیراهن احمد آقا؟! آقاجان به حیاط آمد. به او سلام دادیم. محمد علی گفت: بعد زیارت رقیه اصرار کرد ببرمش خونه اش منم بردمش آقاجان به محمد علی تشر زد و گفت: تو رقیه رو کجا بردی؟ رنگ من که بماند رنگ محمد علی هم از تشر آقاجان پرید و به تته پته افتاد و گفت: یه سر بردمش خونه اش ... آقاجان عصبانی جلو آمد و گفت: پسر تو عقل داری؟ خواهرت رو که تازه رو پا شده برداشتی بردی اونجا که دق مرگش کنی؟ تو ندیده بودی اون خونه به چه وضعی افتاده؟ محمد علی درمانده گفت: حالا که چیزی نشده آقاجان... می بینین که حالش خوبه آقاجان عصبانی گفت: حتما باید طوریش می شد که بفهمی کارت اشتباهه؟ حتما باید بلایی سر خودش یا بچه اش بیاد بفهمی؟ نباید قبل انجام یه کاری یکم فکر کنی؟ درست نبود محمد علی این طور به خاطر من مورد عتاب قرار بگیرد. تا به حال آقاجان در مقابل بقیه هیچ کدام مان را عتاب نکرده بود و از ترس قلبم در دهانم می تپید. با ترس و لرز و صدایی لرزان گفتم: آقاجان محمد علی تقصیری نداره ... من اصرار کردم ... _تو اصرار کنی اون نباید از خودش بفهمه صلاح نیست تو بری اون خونه؟ _چند بار نه آورد ولی وقتی قسمش دادم قبول کرد. آقاجان عصبانی گفت: تو بیخود کردی قسم دادی. از حرف آقاجان مادر هین بلندی کشید و من هم خشکم زد. آقاجان عصبانی دستی به ریشش کشید و لا اله الا الله گفت. هیچ وقت آقاجان با هیچ کدام مان این طور حرف نزده بود و هیچ کدام توقع نداشتیم. آقاجان چند قدمی راه رفت و دوباره به سمت مان برگشت. با صدایی که می لرزید گفت: بابا جان یکم به فکر خودت باش. تو و اون بچه دست من امانتید. احمد شما رو پیش من گذاشت تا خیالش از بابت شما راحت باشه، بدونه اتفاقی براتون نمی افته. بلایی سرتون بیاد من جواب احمد رو چی بدم؟ نکن این کارا رو باباجان ... دلت میخواد من پیش احمد و حاجی صفری شرمنده و سرافکنده بشم؟ سر به زیر و شرمنده با صدای لرزانی گفتم: خدا نکنه آقاجان شما شرمنده بشین ... من غلط بکنم باعث شرمندگی تون بشم. آقاجان بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت: برو وسایلات رو بذار من تو ماشین منتظرتم بریم مریض خونه ملاقات مادر احمدآقا. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان از کنارم رد شد و ناخواسته تنه اش به تنه ام خورد. برای من که از گل نازکتر از آقاجان نشنیده بودم این عتاب شنیدن و تنه خوردن خیلی سنگین و سخت بود. بغض به گلویم چنگ انداخته بود و گلویم را می فشرد. انگار که هوا برای نفس کشیدنم کم بود. بقچه و کیفم را لب ایوان گذاشتم و به سمت دستشویی دویدم. چادرم را زیر بغلم زدم، گره روسری ام را باز کردم و چند بار به گلویم دست کشیدم و بلند بلند نفس کشیدم. اختیار اشک هایم هم انگار در دست من نبود. صدا دار نفس می کشیدم. انگار داشتم خفه می شدم. صدای مادر را از پشت در دستشویی شنیدم: رقیه مادر خوبی؟ در دستشویی را نیمه باز گذاشته بودم. مادر در را باز کرد و داخل آمد. چشم های او هم خیس اشک بود. با بغض پرسید: خوبی مادر جان؟ دست هایش را به سمتم دراز کرد و من خودم را در آغوشش انداختم. خودم را محکم به مادر فشردم و لب هایم را به هم فشردم مبادا صدای گریه ام بیرون بیاید. همیشه در همه غصه ها به آغوش آقاجان پناه می بردم و خیلی کم طعم گرمای آغوش مادرم را در ناراحتی هایم چشیده بودم. مادر پشتم را نوازش کرد و گفت: اگه آقات چیزی گفت از سر نگرانی بود. دلش نمیخواد برای تو و بچه ات اتفاقی بیفته. غم و غصه های خودت کافی بود نباید به اون خونه می رفتی. محمد علی بی عقلی کرد. به سختی لب زدم: خودم خواستم. _خودت خواستی ولی محمد علی نباید قبول می کرد _تقصیر محمد علی نیست مادر پشتم را نوازش کرد و گفت: تقصیر هیچ کس نیست. خودتو ناراحت نکن مادرجان. این روزا هم میگذره و تموم میشه. به فکر بچه ات باش. با این حالِت و خونریزیات معجزه اس اگه زنده بمونه مادر از کجا می دانست خونریزی دارم؟ با تعجب خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و خیره اش شدم. مادر آه کشید و گفت: برو صورتت رو بشور بریم بیمارستان ملاقات مادرشوهرت برو زود باش آقات بیرون منتظره. چادرم را از زیر بغلم باز کردم و روسری ام را مرتب کردم. از شیر آب روشویی مشتی آب به صورتم زدم و صورتم را با چادرم خشک کردم و گفتم: بریم. مادر رفت چادرش را از روی بند حیاط برداشت و پرسبد: کیفت رو نمیخوای؟ سر به بالا تکان دادم و گفتم: نه. _خیلی خوب بریم. با هم از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشین آقاجان شدیم. آقاجان بی هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و به راه انداخت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• راهی صحن حرم شد باز هم قلبم، ببین🥰 از درون قلب من، باز است راهی تا حرم🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ شِکل ‹‌لبخَندت›☺️ قشنگِ‌ترینِ‌👌 آفَرینشِ‌خُداس🌱 ᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1245» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /🍁/ از تـ یاد بگیر😌 /🌸/ براے زندگے ڪن😊👌 /☘/ و به امیـ✨ـد داشته باش😍 🌤 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• یه سوالی که 🔆 توی جلسات خواستگاری ذهنمون رو درگیر می‌کنه اینه که این حرفها چقدر مهمه و چقدر فایده داره...؟ 😶 تشخیص درستی حرفها راههایی داره‌ اما حتی اگه طرف مقابل نداشته باشه، 🌿 حرف زدن‌ها مهمه... چون 👇🌸 💜 با حرف زدن، افراد، مشحص می‌شه اینکه چه فکری دارند، چی براشون توی زندگی مهمه 💜 از حرفهای هر فرد می‌شه به میزان عقلانی و هوش اجتماعی او پی برد اینکه به بلوغ فکری کافی رسیده یا نه بعلاوه 💜 حرفهای قبل ازدواج ایجاد نوعی در دو طرفه، و شخص رو وادار می‌کنه حتی اندکی هم که شده پای حرفش بِایسته 💜 حرفهای قبل از ازدواج نوعی هم هستند یعنی ما به طرف مقابل حرفها رو میگیم تا بعدها ندونستن مسائل بهونه برای ایجاد مشکلات نشه.... در هر صورت برای ازدواج 🎀 مهمترین اصله اما توی جلسات خواستگاری سعی کنیم با صداقت حرف بزنیم و از بخوایم سوالها رو درست و با صداقت جواب بده.. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ میدونم میاد یه روزے😌 میگیرم دســ🤝ـــتاتو راحت آرزوم اینه 💕 حـ🕌ـرم زیـــارتــ😍ــ 👈🏻💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• نگاهم کرد و گفت: میدانۍ رنجِ تو از چیست؟! تو بھ آنچھ نباید،بسیار مےاندیشی.. 💌🌿 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏خواهرم لحظه انفجار توی مسیر گلزار شهدای کرمان بوده؛ میگه یه دختر بچه که موهاش سوخته بود، جیغ میزد و دنبال مامان باباش میگشت... دستشو گرفتم که مادرشو پیدا کنم پدرش از راه رسید و از مدل گریه کردنش فهمیدم مادر شهید شده...😔 . . •📨• • 803 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ••«وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّةً وَ رَحمَة»•• آقا می‌خواهید همسر انتخاب کنید ببینید کی را می‌خواهید انتخاب کنید. این کسی که دارید انتخاب می‌کنید پس‌فردا باید بهش رحم کنید. می‌توانی رحم کنی یا نه؟ و آن هم می‌تواند به شما رحم بکند یا نه؟ خانواده محلّ رحم کردن است. اعضای یک خانواده، یک زوج بخواهند مچ همدیگر را بگیرند جفتشان بیچاره هستند، بدبخت هستند. هر کی بیشتر مچ بگیرد ته جهنّم است جایش. من خیال شما راحت کنم. جهنّم را گذاشتند برای زن و شوهری که با عیب‌های هم آشنا شدند، حالا هی مچ همدیگر را می‌گیرند. •• •• . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهفتادوششم آقاجان از کنارم رد شد و ناخواس
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تا بیمارستان مسافت زیادی بود. سرم را به شیشه چسباندم و زیر لب حمد شفا خواندم. تا به بیمارستان برسیم هفتاد حمد شده بود. قبل از رسیدن به بیمارستان آقاجان یکی دو صندوق میوه خرید تا برای ملاقات ببریم. ساکت و بی حرف رویم را محکم گرفتم و پشت سر آقاجان و مادر به راه افتادم تا به اتاقی که مادرشوهرم آن جا بستری بود رسیدیم. حاج علی که بیرون از اتاق ایستاده بود به استقبال مان آمد. چقدر در همین چند روزه پیر و شکسته شده بود. دلم برایش سوخت. از یک طرف از پسر و جگرگوشه اش خبری نداشت و از طرف دیگر همسرش روی تخت بیمارستان افتاده بود حاج علی پدرانه مرا در بغل گرفت. پیشانی ام را بوسید و حالم را پرسید: خوبی باباجان؟ نگاه غمگینش، لحن محزون صدایش همه وجودم را سوزاند. به رویش لبخند تلخی زدم و گفتم: الحمد لله. خوبم باباجان. شما خوبید؟ آه کشید و گفت: شکر خدا. مادرم پرسید: حاج خانم خوبن؟ بلا دور باشه ان شاء الله ... بهترن؟ حاج علي آه کشید و سر به زیر انداخت و گفت: ان شاء الله خوب میشه. بفرمایید ما را به اتاق راهنمایی کرد. آقاجان بیرون ایستاد و ما به داخل اتاق رفتیم. زکیه و زهرا و سوگل و زینب پیش مادرشوهرم بودند. سلام که کردیم همه به سمت مان برگشتند. با دیدن مادر احمد خشکم زد. نصف صورتش کج شده بود. مادر هم از دیدنش جا خورد و ناخودآگاه بغضش ترکید و گفت: ای وای حاج خانم چی شده چرا این طوری شدی؟ با سوال مادر بغض همه شکست و اتاق پر از صدای گریه شد. مادر احمد، زنی که در اوج زیبایی و شادابی چهره بود حالا نصف صورتش کج شده بود و چهره اش نه تنها زیبا نبود بلکه ترسناک هم به نظر می آمد. به هر مصیبتی بود قدم برداشتم و خودم را بالای سر مادر احمد رساندم. دستش را گرفتم و صورتش را بوسیدم. اشک های چشمش را پاک کردم. انگار با دیدن من یاد احمد افتاده بود. او را محکم بغل گرفتم و اجازه دادم خوب گریه هایش را بکند و خالی شود. چند دقیقه ای خمیده در بغل او ایستاده بودم و کمرم حسابی درد گرفته بود اما چیزی نگفتم. خوب که گریه کرد و آرام شد رهایم کرد. چند کلمه ای با من حرف زد اما دقیق متوجه نمیشدم چه میگوید. خودش هم که می دانست صدایش نا مفهوم است دوباره بغضش ترکید و ترجیح داد ساکت باشد. مادر که اشکش را پاک می کرد پرسید: چرا این طوری شدن؟ زکیه بینی اش را بالا کشید و گفت: آقاحیدر می گفت ساواکی ها یک دفعه ریختن تو خونه همه جا رو به هم ریختن. سراغ اتاق مادر هم رفتن. نمی دونست چی شده می گفت فقط صدای فریاد مادر رو شنیدن و رفتن بالای سرش و دیدن از حال رفته. هر کار کردن به هوش نیومده آقاجان که رسیده آوردش بیمارستان می گفت دکترا گفتن شوکه شده و یک طرف بدنش الان بی حسه. اشک مادرشوهرم را پاک کردم و گونه خیسش را بوسیدم و گفتم: خوب میشی مادر جان غصه چیزی رو نخورید. این روزها هم میگذره و تموم میشه. احساس کردم نام احمد را زمزمه کرد. به صورتش که بسیار شبیه صورت احمدم بود دست کشیدم و با بغض گفتم: برمی گرده ... مطمئن باشید سالم سلامت میاد دست بوس تون گیر هم نمی افته. پسرتون شیرمرده مطمئن باشید حالش خوبه و برمیگرده رنگ امید را در نگاه مادر احمد دیدم. به رویم لبخند زد و من هم دستش را محکم فشردم هم او هم خودم به این امیدواری احتیاج داشتیم. هر چند به تقدیر خدا راضی بودم اما ته دلم روشن بود و امید داشتم احمد سالم و زنده است. فقط از ترس جان و یا گیر افتادن جایی پنهان شده و به زودی بر می گردد. آن قدر امیدوار بودم که حتی وقتی از خانه بیرون می آمدم، حرم می رفتم یا در خود همین بیمارستان فکر می کردم احمد گوشه ای ایستاده و مرا می بیند فقط جلو نمی آید. دلم به همین رویا و امید واهی خوش بود و همین رویا مرا آرام می کرد. انگار همین رویا که او هست، سالم است، نزدیکم است، مرا می بیند و دورادور هوایم را دارد باعث می شد از اضطراب و دلتنگی ام کم شود. کمی پیش مادر احمد ماندیم و بعد از دعا برای سلامتی اش خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون آمدیم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان و حاج علی آرام و محزون گوشه ای ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. با دیدن ما هم را بغل گرفتند و از هم خداحافظی کردند. حاج علی جلو آمد از مادر تشکر کرد. دوباره مرا بغل گرفت و گفت: باباجان خیلی مواظب خودت باش. همه امیدم به خوب بودن حال توئه. مواظب خودت باش. مبادا غصه بخوری. نمی شد که غصه نخورم دست خودم که نبود اما برای دلخوشی او گفتم: چشم آقاجان. مواظب خودم هستم. حاج علی نوازش‌وار به پشتم دست کشید و گفت: الهی سالم سلامت باشی و غم نبینی بابا. از بغض صدایش دلم آتش گرفت. اگر بلایی سر احمد می آمد حال این خانواده چه می شد؟ به خاطر دل پدر و مادر احمد از خدا خواستم هر چه زودتر خبری خوش از احمد به ما برساند. از حاج علی خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون آمدیم. سوار ماشین شدیم و مادر برای آقاجان تعریف کرد چه بلایی بر سر مادر احمد آمده است. آقاجان نفسش را با صدا بیرون داد و بی حرف تا خانه راند. ما را پیاده کرد و خودش رفت. دو سه روزی گذشت و تقریبا هر روز صبح با محمد علی به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها همراه آقاجان و مادر به بیمارستان و ملاقات مادر احمد می رفتیم. وضع مادر احمد همان بود و تغییری نکرده بود. آقاجان هم، هم چنان با من و محمد علی سرسنگین بود و حرف نمی زد. حرف که بماند دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد. همه اتفاقات بد این چند روز یک طرف این بی محلی کردن های آقاجان هم بد جور دلم را می سوزاند. در طول روز سرم را به بافتنی و خیاطی گرم می کردم. مادر و خانباجی اجازه نمی دادند کار خانه انجام دهم و مدام مرا در رختخواب می خواباندند تا مثلا خونریزی ام بند بیاید. مادر برایم دعای قفل خواند و شکمم را قفل بست. خانباجی هم کلی جوشانده و دم کرده های مختلف به خوردم می داد. اذان ظهر را که دادند محمد علی به خانه آمد. صبح به مدرسه رفته بود و عجیب بود این موقع روز به خانه بیاید. با خوشحالی به سراغم آمد و هنوز یک کفشش پایش و یکی را در آورده بود خودش را کنارم رساند و گفت: آبجی مشتلق بده همه وجودم پر از ذوق شد. با خوشحالی پرسیدم: احمد ....از احمد خبری شده؟ محمد علی با خوشحالی سر تکان داد و گفت: آره .... این بار از خوشحالی زیر گریه زدم و با صدای بلند گریستم. محمد علی گفت: ای بابا آبجی چرا گریه می کنی آخه؟ من گفتم خبرو بشنوی خوشحال میشی روی زمین نشستم و پرسیدم: حالش خوبه؟ ... سالمه؟ محمد علی کنارم نشست و گفت: ایناش رو دیگه نمی دونم ولی حتما خوبه. پرسیدم: مگه تو ندیدیش؟ محمد علی سر بالا انداخت و گفت: من سر کلاس بودم. محمد آقا اومد سراغم رو گرفت. می دونی که تو مدرسه مون دبیره؟ به تایید سر تکان دادم که ادامه داد: اومد گفت احمد برگشته ولی فعلا نمی تونه بیاد خونه یا دور و بر ما آفتابی بشه چون ساواک تو محل بپا گذاشته. گفت فقط بیام بهت خبر بدم از نگرانی در بیای ولی فعلا نمی تونه بگه احمد کجاست. دست هایم را بالا آوردم و چندین مرتبه الهی شکر گفتم. از محمد علی تشکر کردم و در حالی که اشک شوق می ربختم گفتم: الهی همیشه خوش خبر باشی. الهی همون طور که دل منو شاد کردی خدا دلت رو شاد کنه. الهی به مراد دلت برسی و عاقبت به خیر بشی. خانباجی و مادر هم گریه می کردند. مادر کنارم آمد، مرا بغل گرفت و گفت: خدا رو شکر ... خدا رو شکر که دوباره دلت روشن شد. رو به محمد علی گفت: الهی مادر همیشه خوش خبر باشی.... بعد پرسید: حاج علی هم خبر دارن؟ کاش به مادرش زود خبر بدن محمد علی گفت: من نمی دونم. احتمالا خود محمد آقا خبر بده. من که از شنیدن خبر اون قدر خوشحال شدم دفتر کتابمم بر نداشتم جَلدی اومدم خونه به رقیه خبر بدم از دلنگرانی در بیاد. از او تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه داداش ... خدا خیرت بده. خانباجی گفت: پاشو مادر جای اشک ریختن برو وضو بگیر دو رکعت نماز شکر بخون. به خدا هر بار نگاهت می کردم جیگرم می سوخت. خدا رو شکر که احمد دستگیر نشده و سالمه. با خوشحالی یا علی گفتم و از جا برخاستم. به حیاط رفتم و با آب حوض وضو گرفتم. آن قدر از این خبر خوشحال شده بودم که نه لبخند از لبم می رفت و نه اشکم بند می آمد. چادر نماز که پوشیدم به سجده افتادم و شاید هزار بار الحمدلله و شکرًا لله گفتم و بعد قامت برای نماز بستم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• هادي فاطمه دعایم کن متقي در ره خدایم کن * شهادت امام‌هادي(ع) تسليت🖤 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🥀𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: یکی از ویژگی‌هایی که نشانه‌‌ی کامل شدن عقل انسان است، این است که: امید باشد که کار خیر از او سر بزند 💕 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ ٺا صدایٺ♫︎ گوش‌هایم‌ را👂🏼 نوازش‌ مےڪند🥰 ٺار و سنٺور🎶 و نے و آواز🪄 مےخواهم‌چڪار😉 ᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1246» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر روز صبــ🌤ـــح میشوم و میکنم براے رویــ🌿ــاهایے که منتظرند به دست واقعے شوند💖 😍✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• یا پاسخ این‌حرف‌ِحسابـ😒ـم‌بدهیـد یامثل‌گذشته‌قـ💊ـرص‌خوابم‌بدهیـد ماشیـ🚗ـن‌وزمین‌وغیره...ارزانی‌تـان من‌منتــــظرم‌،بمـ💍ـن‌یك‌زن‌بدهیــد! 😬 . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ؏ـشــ💕ــق یعنے درمیـان غُصــه هاے زِندگـ🍃ـے یِکـ☝️🏻ـ نَفر باشَـــد ڪہ آرامَــ💚ــت کنــــد 😌 ❤️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• \🥧\ وقتۍ کیك درست میکنے /😫/ به تھ قالب مےچسبھ و \⁉️\قشنگ بیرون نمیاد؟! /🍰/ این روشو امتحان کن!😃☝️ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏اين عروس عمه ما مهماندار هواپيما هست ميگه ديشب كه شام رو بين مسافرا تقسيم كرديم يه خانم مسن دستمو گرفت گفت مادر برنجات خوب دم نكشيده و حدود يک ربع بهم توضیح داد چطوری برنجم رو درست کنم :) . . •📨• • 804 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
. هیئت دلچسب و حسینی مجازی♥️!' _ بہ‌صرف تفکر و اندیشہ؛ کلیک‌کنید👇🏽. ✿⃟  ⃟⤵️  • http://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47 . • http://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47 . _ _ _ هیئت‌حسینی باشه ؛ حسینیون نباشن؟! _ تحولی ویژھ و خاص درانتظارتہ💛🌿. 😔💔!'
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
پُستاشون همه روح‌نوازه 🍃 با پُستاش بنده خوبه‌ی خدا می‌شی نمازشب هم دارن 🙂💚📿 https://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47 اینجا انگار خدا داره تو بغلش نوازشت میکنه🙃👆
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• در کنارت کلام یادم رفت ☺️ بار دیگر دعام یادم رفت 🥰 بیت دوم مرا ببخش آقا 🌿 هول بودم سلام یادم رفت 🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•