•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادوچهارم
دست احمد را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم:
ببین از لحظه ای که اومدم پیشت مدام و یک سره داره تکون می خوره.
این بچه هم از این که اومدم پیشت خوشحاله
این بچه هم تحمل دوری از تو رو نداره.
احمد دستش را از روی شکمم برداشت و با ناراحتی گفت:
نکن رقیه ...
جان احمد نکن ...
این حرفا رو نزن و بی قراری نکن...
به خدا که برای من سخته از تو دور باشم ... تو سخت ترش نکن.
جان حضرت رقیه صاحب اسمت بذار با دل خوش و اطمینان خاطر ازت جدا بشم و این چند ماه دوریت رو دووم بیارم.
با این حرفا و بی قراریا عذاب وجدانم رو بیشتر نکن ...
شرمنده مادرم شدم منو شرمنده خودت نکن...
من نمی تونم این اشکا و حال بدت رو جواب بدم ...
فکر نکن من از سنگم منم دلم برای با تو بودن پر می زنه.
منم دلتنگتم.
ولی الان شرایطی نیست که کنارت باشم.
شرایطی نیست که کنارم باشی ...
اشتباه از من بود ...
نباید میومدم مشهد ...
نباید می خواستم تو رو بیارن ...
خواستم ببینمت رفع دلتنگی کنم نمی دونستم این جوری حالت رو بد می کنم ...
بغض داشت.
تمام حرف ها را با بغض گفت.
شاید اگر مرد نبود او هم مثل من گریه می کرد.
احمد مرد با احساسی بود.
هیچ وقت از گفتن احساسش خجالت نمی کشید.
می دانستم حرف هایش واقعی و از ته دل است.
صورتم را با آستینم پاک کردم و گفتم:
من نمیخوام تو رو شرمنده کنم.
من فقط دیگه دلم نمیخواد بدون تو باشم.
من دلم میخواد زیر سایه ات باشم. حتی اگه تو خرابه هم باشم اما پیش تو باشم.
من بهشتم بدون تو نمیخوام دنیا که جای خود داره.
خودت از بس خوب بودی منو این قدر وابسته خودت کردی که دوریت بزرگترین عذاب زندگیم شده.
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
نمیخوام مانع رسیدن به اهدافت بشم.
من و همه خواسته هام فدای اسلام و راه قرآن ولی چه اشکالی داره هر جا بودی تو هر شرایطی منم پا به پات باشم.
بی انصافیه که من فقط رفیق گرمابه و گلستونت باشم.
اگه قرار به سختیه بیا دوتایی سختی بکشیم نه این که هم سختی بکشیم هم دوری.
من دیگه بخت اصرار نمی کنم فقط بدون از ته دل میخوام کنارت باشم و ازت جدا نشم
هر وقت خوب شدی هر وقت هر جا بودی که دلت خواست من کنارت باشم بدون من منتظر اون لحظه هستم که بیای دنبالم
حتی اگه قرار باشه کنار تو بالشت زیر سرم خاک باشه و لحافم آسمون بازم کنار تو بودن برام شیرین تر از بودن هر جای دیگه این دنیاست.
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
می دونم حرفت حرفه و هیچ وقت به هیچ چی اعتراض نمی کنی ولی من دلم نمیاد تو رو جایی ببرم که اذیت بشی.
من حال و روزم معلوم نمی کنه چه طوری باشه.
معلوم نیست کی خوب بشم و بعد خوب شدنم آیا بتونم برم سر کار یا نتونم اصلا آیا کاری پیدا کنم یا نکنم، اصلا آیا بتونم یه تیکه نون خشک تهیه کنم بزنم تو آب یا نتونم
تو شأنت بیشتر از تحمل این سختیاست.
_شأن من اینه شکمم سیر و جام گرم و نرم باشه ولی از عزیزترین کسم دور باشم؟
آسایش و رفاه اصلا بدون تو وجود داره؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهشتادودوم حال خودم را نمی فهمیدم. هم برا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادوسوم
آه کشید و گفت:
ببخش که تو این مدت تو زندگی با من خیلی اذیت شدی و عذاب کشیدی.
به سر و گردنش نوازش وار دست کشیدم و گفتم:
این حرفا رو نزن.
من تو زندگی با تو اذیت نشدم.
لحظه به لحظه زندگی مون احساس خوشبختی کردم.
تو بزرگ ترین نعمتی بودی که خدا بهم داده.
سختی های زندگی مونم شیرینه.
تو باشی، سالم و خوب باشی همه چیز خوبه.
احمد آه کشید و گفت:
از راه و مسیری که واسه زندگیم انتخاب کردم پشیمون نیستم.
حتی اگه جونم رو هم بدم باز هم به هدف و آرمانم اعتقاد کامل دارم و اگه باز زنده بشم باز هم پا تو همین مسیر میذارم.
فقط به خاطر تو عذاب وجدان دارم.
مکثی کرد و گفت:
دوسِت دارم رقیه ... خدای بالاسر شاهده علاقه ام به تو از علاقه ام به خودم بیشتر نباشه کمتر نیست.
دلم میخواست همیشه تو زندگی با من لبخند روی لبت باشه و دلت خوش باشه
دلم نمی خواست این قدر غم و سختی ببینی و تن و بدنت بلرزه.
دست احمد را گرفتم و گفتم:
وقتی تو رو دارم تن و بدنم نمی لرزه.
من این سختیا رو دوست دارم چون افتخار می کنم شوهرم تو راه اسلام و دین داره مبارزه می کنه.
افتخار می کنم که تو شیرمردی
احمد لبخند تلخی زد و گفت:
هر بار رفتم سفر مدام صورت قشنگت جلوی چشمم بود و آرزو می کردم سالم سلامت برگردم تا دوباره ببینمت.
وقتی ساواکیا ریختن بگیرن مون درسته که اصل مدارک همراه من بود و به خاطر حفظ اونا باید هر طور شده فرار می کردم وگرنه حکم اعدام خودم و خیلی از انقلابی های دیگه به خاطر این مدارک قطعی بود ولی موقع فرار همه اش دلم پیش تو بود. ته دلم انگار می گفتم خدایا کمکم کن از دست اینا در برم یک بار دیگه بتونم زنم رو ببینم.
می شد بعد فرارم چند ماه همون زنجان بمونم تا آبا از آسیاب بیفته ولی دلم طاقت نیاورد.
به هر سختی و هر خطری بود خودمو رسوندم مشهد گفتم قبل مخفی شدنم یک بار دیگه تو و حاج بابا و مادر رو ببینم.
صدایش انگار از بغض لرزید و گفت:
مادر رو که نشد و تا عمر دارم شرمنده اش شدم که به خاطر من به این حال و روز افتاده و از این که برم دیدنش عاجزم.
حاج بابا رو هم شاید شب بتونم ببینم ولی خدا رو شکر تو رو شد ببینم و با خیال راحت برم.
بهت زده پرسیدم:
مگه قراره جایی بری؟
احمد به تایید سر تکان داد و گفت:
موندنم تو مشهد خطرناکه. بعد درمانم و خوب شدنم میرم چند ماهی یه جای دیگه مخفی میشم.
اشکم آرام از گونه ام سر خورد و پرسیدم:
میخوای بدون من بری؟
احمد لبخند تلخی زد و گفت:
الهی قربون اون اشکات برم این جوری منو با اشکات آتیش نزن
فقط چند ماه .... با من باشی امنیت نداری
این جا که باشی می دونم جات خوبه و حاجی هوات رو داره
اشکم را پاک کردم و گفتم:
این جا که باشم تو رو کم دارم... تو که نباشی هیچ چی خوب نیست.
همه لحظه ها سخته.
نا خواسته هق زدم و گفتم:
احمد سختمه باشی و پیشم نباشی...
دلم میخواد هر لحظه پیشت باشم حتی تو سخت ترین روزها...
احمد دستم را گرفت و گفت:
الهی قربونت برم.
منم دلم میخواد هر لحظه پیشت باشم ولی نمیشه.
من معلوم نیست کجا برم.
جایی که میرم شاید هیچ امکانات زندگی نباشه. من توی حامله رو کجا دنبال خودم راه بندازم ببرم؟
به زیر چشم های خیسم دست کشیدم و گفتم:
برام مهم نیست جایی که میری بهشت باشه یا جهنم امکانات باشه یا نباشه
فقط می دونم دیگه دلم نمیخواد ازت دور بمونم.
منو با این دوریا شکنجه نکن ...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهشتادوسوم آه کشید و گفت: ببخش که تو این
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادوپنجم
احمد کلافه به ریشش دست کشید و گفت:
رقیه جان ... جان احمد ...
سکوت کرد. مگر می شد جانش را که برایم عزیزترین بود قسم بخورد و من روی حرفش حرف بیاورم.
می دانستم چه می خواست بگوید.
پس سکوت کردم و دیگر برای بودن با او اصرار نکردم.
با این که دلم می خواست چون دختر بچه ای لج کنم و با گریه بر حرفم پافشاری کنم تا او را مجبور به پذیرش حرف و خواسته ام کنم اما سکوت کردم.
حتما او هم دلش می خواست با من باشد اما شرایط طوری بود که انگار باید از او جدا و دور می ماندم.
خودم را کمی جلو کشیدم و جفتش نشستم.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و بازویش را دور خودم پیچیدم.
زخم داشت و حالش خوب نبود ولی حالا که قرار بر جدایی بود من به آغوشش، به این که چند ثانیه ای سر بر سینه اش بگذارم و خودم را در بغلش جای بدهم احتیاج داشتم.
دست دیگرش را گرفتم روی صورتم گذاشتم و چشم بستم
احمد صورت خیس اشکم را نوازش کرد و هیچ نگفت.
در کنارش و در آغوشش بودم، دست نوازشگرش روی صورتم بود اما حس می کردم تلخ ترین لحظات عمرم همین لحظه هاست.
هر دو ساکت و هر دو غمگین بودیم.
نمی دانم چند دقیقه شد که سر بر سینه اش گذاشتم و دستش را روی صورتم نگه داشتم اما چون می دانستم اذیت است خودم را از او جدا کردم.
کمی از او فاصله گرفتم و به پیراهنش که به زخمش چسبیده و آلوده شده بود. نگاه دوختم.
بدون این که نگاه از لباسش بگیرم و به صورتش نگاه کنم گفتم:
لباست کثیف شده.
احمد خواست کمی خودش را جلو بکشد تا زخمش را ببیند که صدای آخ ضعیفی از دهانش خارج شد.
دست روی سینه اش گذاشتم و کمکش کردم به حالت دراز کشیده و خوابیده در بیاید و گفتم:
بخواب تا برم داداش رو صدا بزنم.
منتظر نماندم حرفی بزند سریع کفش پوشیدم و از زیر زمین بیرون آمدم.
جلوی ایوان ایستادم و محمد امین را صدا زدم.
چند ثانیه ای نکشید که محمد امین و محمد علی از خانه بیرون آمدند.
به محمد امین گفتم:
یه لحظه میای؟
به تایید سر تکان داد و هر دو دمپایی پوشیدند. در حالی که از پله ها پایین می آمدند محمد امین پرسید:
چی شده آبجی؟
چادرم را زیر بغلم جمع کردم و گفتم:
لباسش به زخمش چسبیده کثیف شده
وارد زیر زمین شدیم و برادرانم طبق عادت که بدون یا الله به جایی وارد نمی شدند یا الله گویان پا به زیر زمین گذاشتند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادوششم
محمد علی با ذوق خودش را به احمد رساند و گرم سلام و احوال پرسی شد.
چند بار صورت احمد را بوسید و خدا را شکر گفت.
محمد امین کنار احمد نشست و گفت:
داداش چند بار بهت باید بگم این پیراهن رو نپوش می چسبه به زخمت اذیت میشی. یه مدت نپوش بذار زخمت خوب بشه.
احمد لبخند خجولی زد و گفت:
نمیشه که یک سره بی لباس باشم.
من هم خجالت زده گوشه ای ایستادم.
محمد امین دکمه های پیراهن احمد را باز کرد و گوشه پیراهن را که به زخم چسبیده بود کنار زد.
تمام روی زخمش عفونت بود و زردابه داده بود.
از دیدنش حالم منقلب شد.
محمد علی با حیرت به زخم احمد چشم دوخت و گفت:
داداش چرا زخمت این شکلی شده؟
محمد امین در حالی که پیراهن احمد را در می آورد گفت:
وقتی یه هفته زخمی تو طویله و خرابه سر کنی بهتر از این نمیشه دیگه
محمد علی گفت:
حالا تو خودت که ایراد میگیری چرا احمد آقا رو آوردی زیر زمین؟ چرا نبردیش بالا توی یکی از اتاقا؟
محمد امین پیراهن احمد را مچاله کرد و گفت:
من هر کار کردم نیومد بالا گفت خانومت اذیت میشه
احمد در حالی که پتو را روی خود بالا می کشید گفت:
همین جوریش هم زحمت دادم هم تو دردسر انداختمت. همین جا خیلی هم خوبه و من راحتم.
محمد امین پتو را از روی احمد کنار زد و گفت:
داداش من لباست رو در آوردم از تنت که نچسبه به زخمت تو روش پتو می کشی؟
دلم برای حیای احمد غنج رفت.
می دانستم بدون لباس راحت نیست و از من در حضور برادرانم خجالت می کشد.
به محمد امین گفتم:
داداش بی زحمت لباسش رو بده ببرم بشورم.
محمد امین لباس را به دستم داد و من بی هیچ حرفی از زیر زمین بیرون آمدم.
لب حوض روی آجری نشستم، شیر آب را باز کردم و پیراهن احمد را زیر آب گرفتم و چنگ زدم. صدای قدم های حمیده را شنیدم.
کنارم ایستاد و گفت:
آبجی بده من میشورم تو با این وضعت اذیت میشی.
به او لبخند نصفه و نیمه ای زدم و گفتم:
دستت درد نکنه زن داداش. خودم می شورم اذیت نمیشم...
به صابون کنار شیر آب اشاره کردم و پرسیدم:
اجازه هست این صابونو بردارم
حمیده خم شد، صابون را برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
عجب حرفایی می زنی بردار آبجی.
صابون را گرفتم و تشکر کردم.
در حالی که صابون را روی پیراهن می کشیدم حمیده لبه کوتاه حوض نشست و با لحن غمگینی گفت:
دیدی بنده خدا احمد آقا چقدر زرد و زار شده؟
با ناراحتی سر تکان دادم و گفتم:
آره دیدم.
_الهی بمیرم برای دلت آبجی.
به خدا من هر وقت خودمو جای تو تصور کردم می بینم من اگه جات می بودم و این همه روز از محمد امین بی خبر می موندم حتما از غصه دق می کردم ....
خیلی سخته ... این روزا خیلی اذیت شدی
آه کشیدم و گفتم:
کاش این دوری ها تموم می،شد.
حمیده شانه ام را فشرد و گفت:
تموم میشه آبجی.
امیدت به خدا باشه.
به شکمم اشاره کرد و پرسید:
بچه ات خوبه؟ لگد زدناش شروع شده؟
لبخندی محو روی لبم نقش بست و گفتم:
خوبه خدا رو شکر ... آره تکون خوردناش رو زیاد حس می کنم
حمیده با ذوق گفت:
ای جانم. الهی زن داییش قربونش بره
معلومه از اون آتیش پاره هاست....
باز خدا رو شکر اینو داری احمد آقا ازت دور بشه سرت بنده کمتر دلتنگ میشی.
حمیده چه می گفت؟ مگر می شد منی که حتی یک ثانیه هم نمی توانستم به احمد فکر نکنم سرم به چیز دیگری بند بشود و کمتر دلتنگ بشوم؟!
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهشتادوششم محمد علی با ذوق خودش را به احم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادوهفتم
آه کشیدم و گفتم:
به نظرت شدنیه که من یاد احمد نکنم و دلم براش شور نزنه اونم با این وضعی که داره
از یه طرف اون زخمش که عفونت و چرک کرده
از یه طرف باید امشب یواشکی فراریش بدن
از یه طرف نمی دونم کجا میره و کی دوباره می تونم ببینمش ....
اشکم چکید. اشک در چشم حمیده هم حلقه زد و با بغض گفت:
الهی برات بمیرم آبجی
خدا صبرت بده.
من که زخمش رو ندیدم ولی محمد امین می گفت خیلی وضعش بده
صورتم را به بازویم کشیدم تا اشکم را پاک کنم و پرسیدم:
چند روزه احمد این جاست؟
حمیده کمی فکر کرد و گفت:
چهارپنج روزی میشه.
قبلش نمی دونم کجا بوده ولی یه شب محمد امین اومد خونه همه چی رو توضیح داد و گفت یه اتاق رو آماده کنم قراره احمد رو بیارن.
منم آماده کردیم هر چی منتظر موندیم خبری نشد.
نصفه شبی دیدیم میزنن به شیشه نورگیر بالای آشپزخونه
از خونه یکی از آشناهای دوستای احمد آقا که کوچه پشتی بودن از پشت بوم آوردنش.
طفلی وقتی آوردنش رنگش عین میت بود. سفیدِ سفید.
از راه پشت بومم اومده بود هی از پله های نردبون و دیوارا بالا پایین شده بود زخمش سر باز کرده بود اصلا اوضاع خوبی نداشت.
با اون حالش محمد امین هر کارش کرد نیومد تو خونه و از ناچاری و به اصرار خودش تو زیر زمین براش جا انداختیم.
راستش رو بگم من هیچ وقت فکرشو نمی کردم شوهر اتوکشیده مرتب و شیک تو رو یه روز با این سر و وضع ببینم.
خیلی ژولیده و کثیف هم بود.
لباسش هم خونی و کثیف بود هم چرکی و عرقی بود.
معلوم بود از وقتی فرار کرده بود فقط همین تنش بوده.
همراه حرف های حمیده اشکم می چکید و دلم داشت از غصه می ترکید.
با بغض پرسیدم:
لباساش رو چه کار کردین؟
حمیده گره روسری اش را محکم کرد و گفت:
من می خواستم بشورم ولی محمد امین نذاشت.
برد یه گوشه حیاط آتیش زد.
یکی دو تا از پیراهنا و لباسای خودش که نو بود و یکی دو بار بیشتر نپوشیده بود داد احمد آقا.
چون احتمالش زیاده تحت نظر ساواک باشن محمد امین مجبوره هر روز مثل بقیه روزاعادی بره سر کارش و برگرده
بنده خدا احمد آقا از صبح تا شب تقریبا تو زیر زمین تنهاست.
به خاطر من هم در همیشه روش قفله.
بنده خدا آقاجان که همیشه ظهرا یه سر میومد این جا ظهرا میاد یکم بهش می رسه نهاری چیزی میده میره
با بغض گفتم:
یعنی آقاجان هم می دونسته احمد این جاست؟
چرا هیچ کدوم تون حرفی بهمن نزدین؟
چرا به من نگفتین این چهار پنج روز بیام پیشش بمونم و مراقبش باشم؟
من بین تون غریبه بودم؟ نا محرم بودم؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادوهشتم
حمیده شانه ام را فشرد و گفت:
باور کن من به محمد امین گفتم بیارتت.
گفتم که بی قراری، احمد آقا هم تنهاست.
بهش گفتم کی بهتر از زنش می تونه بهش برسه؟ برید رقیه رو بیارید.
این جوری هم حال و احوال احمد آقا زودتر خوب میشه هم رقیه از دلتنگی در میاد هم من صبح تا شب با یه مرد نامحرم هر چند مریض و زمینگیر تو خونه تنها نیستم
ولی داداشت گفت تو شدیدا تحت نظری.
گفت ساواک مامور گذاشته تو کوچه آقاجان و تک تک رفت و آمدای تو رو چک می کنن.
گفت این که رقیه بیاد چند روز این جا بمونه شدیدا مشکوک شون می کنه
بهش گفتم یواشکی از همون راه پشت بوم بیارینش گفت وقتی رقیه هر روز صبح میره حرم هر بعد از ظهر خونه مادرشوهرش اگه چند روز نره اینم شک برانگیزه و مشکوک شون میکنه.
باور کن آبجی من می خواستم بهت بگم ولی محمد امین قسمم داد به هیچ کسی چیزی نگم.
الانم به اصرار احمد آقا که قبل رفتن ببینتت اومدن پِی اِت.
اونم به شرطی که زود بیای و بری.
اشکم دوباره جوشید و گفتم:
یعنی من تا شب هم نمیشه پیشش بمونم؟
حمیده متاسف سر تکان داد و گفت:
نه ... فکر نکنم بشه بمونی.
محمد امین گفت اومدنت باید طوری باشه انگار اومدی یه سر بزنی بری
اشکم را پاک کردم و گفتم:
یعنی تو قاموس ساواکیا امکان نداره من دلم بخواد خونه داداشم بمونم؟
حمیده شانه بالا انداخت و گفت:
من نمی دونم آبجی.
ولی محمد امین میگه چون کوچیکترین اشتباه ما باعث به خطر افتادن احمد آقا میشه باید همه جوره احتیاط کرد.
می گفت فعلا حفظ جون احمد از همه چی مهم تره حتی از غم و غصه رقیه...
از حرفی که برادرم زده بود دلگیر شدم و با حرص به جان لباس احمد افتادم و چنگش زدم.
لباس را شستم و روی بند پهن کردم.
حمیده سعی کرد دلداری ام دهد ولی حرف هایش به حال دل من تاثیری نداشت.
محمد علی از زیر زمین بیرون آمد و خودش را به من رساند و پرسید:
معلوم هست کجایی؟ بیا بریم پیش احمد
چادرم را زیر بغلم زدم و روسری ام را مرتب کردم و همراه محمد علی به زیر زمین برگشتم.
احمد زیر پوشی پوشیده بود و قسمت پایین زیر پوشش را بریده بودند تا روی زخمش باز باشد.
با آمدن من به زیر زمین محمد امین از کنار احمد برخاست و گفت:
زود خداحافظیاتون رو بکنید که دیگه رقیه باید بره.
محمد علی با تعجب پرسید:
بره؟ ... مگه قرار نیست پیش احمد آقا بمونه مراقبش باشه.
قبل از این که محمد امین چیزی بگوید گفتم:
نه داداش... قرار نیست ... حتی قرار نبود من بفهمم چهار پنج روزه احمد این جاست.
قرار بود من نامحرم و بی خبر باشم.
از محمد امین دلگیر بودم و زبانم به شکوه باز شده بود.
به محمد امین چشم دوختم و گفتم:
قرار بود من از نگرانی جلوی چشمت پر پر بزنم و تو از من مخفی کنی که احمد پیشته.
محمد امین از حرفم مبهوت شد.
انتظارش را نداشت.
سر به زیر انداختم و گفتم:
داداش شما تاج سری ولی به من و این بچه رفیقت ظلم کردی.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهشتادوهشتم حمیده شانه ام را فشرد و گفت:
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادونهم
اشکم چکید و گفتم:
باید به من می گفتی احمد رو آوردین این جا.... باید به من می گفتین چه حالی داره.
باید منو میاوردین مراقبش می بودم.
محمد امین قدمی جلو آمد و گفت:
هر چی بگی حق داری ولی فقط این من نبودم که ازت مخفی کردم.
کسی صلاح ندونست تو بدونی.
همه گفتن خطرناکه.
حتی آقاجان هم صلاح ندونست.
محمد علی با تعجب پرسید:
یعنی آقاجان می دونست احمد آقا این جاست و به ما چیزی نگفت؟
محمد امین به تایید سر تکان داد که محمد علی پوزخند زد و گفت:
بابا دم همه تون گرم.
محمد امین اجازه نداد محمد علی حرف دیگری بزند و گفت:
داداش اوضاع طوری بود که اگرم می خواستیم نمیشد به خیلی چیزا جز سلامت احمد فکر کنیم.
محمد علی با عصبانیت گفت:
فکر احمد آقا بودین درست، اما فکر بچه احمد نبودین؟ فکر این که ممکنه از دست بره نبودین؟
از این که برادرم مستقیم به مشکلات این چند وقت من اشاره کرد خجالت کشیدم.
گوشه لباسش را گرفتم و گفتم:
داداش مهم نیست.
خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت.
محمد علی عصبانی گفت:
چی چی رو به خیر گذشت؟
محمد امین نبود و ندید آقاجان که لحظه به لحظه پر پر زدنت رو دید، حال بدت رو دید چه طور تونست مخفی کاری کنه؟ چه طور تونست یک کلمه بهت نگه؟
محمد امین کلافه گفت:
داداش تو الان احمد رو نبین.
وقتی آوردنش ....
کلافه زیر لب لا اله الا الله گفت و به من اشاره کرد و گفت:
آبجی ما میریم بیرون زود خداحافظی کن بیا برو خونه.
محمد امین در حالی که تقریبا محمد علی را به جلو هول می داد از زیر زمین بیرون رفت و در را محکم بست.
از صدای شدید در به خودم لرزیدم.
احمد صدایم زد.
از او هم دلگیر بودم؟
بودم.
نه به خاطر روزهای قبل.
به خاطر الان که می خواستم از او جدا شوم.
به خاطر روزهای پیش رو که نمی دانستم تا کی و چه موقعی باید در حسرت دیدارش و شنیدن صدایش بمانم.
دوباره صدایم زد.
دلم برای صدایش قنج می رفت.
کی دوباره قرار بود مرا مخاطب قرار دهد و صدایم بزند؟
برای بار سوم که صدایم زد به سمتش برگشتم اما نه قدمی جلو رفتم و نه حتی نگاهش کردم.
دلگیر بودم و دست خودم نبود.
شاید دلم می خواست در آن لحظات کمی ناز کنم و او نازم را بخرد.
دل است دیگر.
در آن لحظات فقط ناز کردن می خواست و نمی فهمید حال احمد نه جسمی و نه روحی طوری نیست که بخواهد نازکشی کند.
دل که شعور و منطق نداشت تا بفهمد الان شرایط و زمان این کارها نیست.
برای بار چهارم بود که صدایم زد:
رقیه جان ... بیا این جا ...
با تعلل قدم برداشتم و به سمت احمد رفتم.
کفش هایم را کندم و کنار بستر او روی حصیر نشستم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونود
کنارش نشستم اما نه نگاهش کردم و نه کلامی با او حرف زدم.
آه کشید و پرسید:
قهری؟
نگاهم را به سمت دیگری دوختم و گفتم:
مگه من بچه ام قهر کنم.
فقط یکم زیادی دلخورم....
_از من؟
_از همه ...
_منم جزء همه هستم؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
تو هم جزء همه ای، هم از همه بیشتری. تو خودت به تنهایی برای من همه حساب میشی.
با صدایی که از بغض لرزید گفتم:
تو همه هستی ولی پیشم نیستی ...
_رقیه شروع نکن ...
آه کشیدم و دهان بستم.
اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم که دست احمد روی شکمم نشست.
نوازشوار روی شکمم دست کشید و پرسید:
حال بچه خوبه؟
بینی ام را بالا کشیدم و به تایید سر تکان دادم.
_پس محمدعلی چی می گفت؟
آه کشیدم و گفتم:
هیچ چی ...
دست احمد را گرفتم و روی قسمتی از شکمم که تکان خوردن های بچه را احساس می کردم گذاشتم و گفتم:
داره تکون می خوره حسش می کنی؟
احمد دستش را محکم به شکمم چسباند. نمی دانم حسش می کرد یا نه.
سر به زیر انداخت و چشم بست.
زیر لب مشغول خواندن آیه الکرسی شد و من زمزمه هایش را می شنیدم.
آه کشید و شکمم را نوازش کرد و گفت:
بابایی مواظب خودت و مامانت باش.
هوای مامانت و دل کوچیکش رو داشته باش.
من که شوهر خوبی براش نبودم تو بچه خوبی براش باش اذیتش نکن.
به مامانت بگو بابایی خیلی دوست داره برای همین میخواد یه مدت نباشه که آسیب نبینی.
دست احمد را از روی شکمم برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم. بوسیدم و گفتم:
منو دوست داری به خودم بگو چرا به بچه میگی؟
شنیدنش از خودت قشنگ تر و لذت بخش تره.
احمد لبخند محوی زد و گفت:
از اولین باری که دیدمت و نامحرم بودیم تا وقتی از حساب و کتاب قیامت فارغ بشیم و با هم بریم بهشت دوست دارم.
هیچ چیزی هم از علاقه ام به تو کم نمی کنه.
هیچ چیزی باعث نمیشه دوست نداشته باشم.
دوسِت دارم رقیه.
دلم می خواست تک تک این حرف ها را برای روزهای نبودن و ندیدنش ذخیره کنم.
دستش را، صورتش را غرق بوسه کردم و گفتم:
دلم برات خیلی تنگ میشه.
بدون تو خیلی سختمه.
من منتظرت هستم که بیای دنبالم.
احمد نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت:
مطمئن باش اگه شرایطم طوری شد که بشه کنار هم باشیم حتی یه لحظه هم دوریت رو تحمل نمی کنم و میام دنبالت.
لبخند همه صورتم را پوشاند. با ذوق پرسیدم:
راست میگی.
احمد به تایید سر تکان داد. پرسیدم:
واقعا میگی؟
با لبخند گفت:
واقعا میگم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدونود کنارش نشستم اما نه نگاهش کردم و نه کل
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودویکم
انگار با این حرفش همه وجودم پر از حس خوب امید و شور شد.
صورت احمد را بوسیدم و گفتم:
قول دادیا ... الکی منو منتظر نذاری بری دیگه نیای سراغم.
به بازوی احمد دست کشیدم و گفتم:
من شبا باید سر روی این بذارم بخوابم نه روی بالشت.
احمد به رویم لبخند زد و نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت:
صبوری کن.
بهت قول میدم بیام دنبالت اما این که کی شرایط جور بشه رو نمی دونم.
رقیه ... من ...
سرش را پایین انداخت و آه کشید.
دوباره نگاه به صورتم دوخت و گفت:
منو حلال کن. تو این یک سال خیلی به خاطر من اذیت شدی
به ریشش دست کشیدم و گفتم:
من که اذیتی ندیدم.
نیازی نیست من حلالت کنم. از همون اول حلال بودی.
احمد لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
ازت ممنونم.
یه زحمت دیگه هم برات دارم.
میشه شلوارم رو بدی؟
دور و بر حصیر را نگاه کردم تا شلواری را یافتم.
شلوار خودش نبود. پرسیدم:
اینو میگی؟
سر تکان داد و گفت:
آره.
شلوار را به دستش دادم و گفتم:
بفرمایید.
شلوار را گرفت و تشکر کرد.
دو کاغذ تا شده از جیبش بیرون آورد. یکی را به دستم داد و گفت:
این نامه رو برسون به مادرم.
صدایش لرزید:
به خاطر من به این حال و روز افتاده و شرمنده اش شدم.
پیشش خیلی شرمنده ام چون امکانش نیست برم دیدنش.
اینو بهش برسون و براش بخون.
کاغذ را از دستش گرفتم و گفتم:
باشه.
کاغذ دوم را به سمتم گرفت و گفت:
این هم وصیتنامه مه.
خشکم زد.
با بغض پرسیدم:
وصیت نامه؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره.
اشکم چکید و گفتم:
چرا باید وصیت نامه بنویسی؟
احمد لبخند محوی زد و گفت:
گریه نکن قربونت برم.
میگن وصیت نامه که بنویسی عمرت طولانی میشه.
با بغض گفتم:
هزار تا راه واسه طولانی شدن عمر هست ... چرا باید وصیت نامه بنویسی؟
احمد دستم را گرفت و گفت:
الهی من قربونت برم.
وصیت نامه نوشتن واجبه.
حتی تو حدیث اومده وصیت نامه تون رو بنویسید شبا بذارید زیر بالشت تون بالای سرتون بخوابید.
باید مشخص باشه آدم چقدر نماز قضا داره چقدر روزه به گردنشه چقدر بدهی داره طلب داره.
با بغض گفتم:
مگه شما بدهی هم داری؟
احمد لبخند زد و گفت:
آره.... قدر تموم زندگی مون بهت بدهکارم.
میان بغض خندیدم و گفتم:
بدهیت رو به قولی که دادی بخشیدم
احمد هم لبخند زد و گفت:
رقیه جان ...
نگاهش کردم که گفت:
دلم برات تنگ بود... مطمئنم بعد از این که بری دلم برات تنگ تر میشه.
برای منم دوری ازت خیلی سخته
بهم قول بده قوی هستی تا فکر این که تو حالت بده عذابم نده
_حال من دست خودم نیست ولی چشم.
هر چی شما بگی.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودودوم
احمد آهی کشید و گفت:
دلم برای این که بغلت کنم تنگ شده ... یه جوری بیا بغلم.
تمام وجود خودم هم تمنای آغوشش را داشت.
نگاه به زخم احمد انداختم.
آخر مگر میشد با این زخم؟
دست هایم را دور گردن احمد حلقه کردم و صورت به صورتش چسباندم.
آخرین لحظاتی بود که پیش هم بودیم و فقط در سکوت برای روزهای جدایی حال خوب ذخیره می کردیم.
با تقه ای که به در انباری خورد از احمد جدا شدم.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
مواظب خودت باش.
احمد دستم را گرفت، فشرد و گفت:
تو هم مواظب خودت و بچه باش.
یادت نره قول دادی قوی باشی.
محمد امین یاالله گویان وارد زیر زمین شد.
از احمد پرسیدم:
کاری با من نداری؟
احمد لبخند زد و گفت:
به خدا سپردمت. قول و قرارمون یادت نره.
_چشم. شمام قولت یادت نره.
احمد لبخند زد که محمد امین گفت:
آبجی دیگه باید بری.
دست احمد را برای آخرین بار گرفتم و فشردم.
کاش میشد این دست را هیچ وقت رها نکنم اما فعلا جز جدایی چاره ای نبود.
زیر لب خداحافظی زمزمه کردم و از جا برخاستم.
کفش هایم را پوشیدم و در حالی که برای احمد دست تکان دادم و نگاهم به او بود از زیر زمین بیرون رفتم.
محمد علی پکر و گرفته لب ایوان نشسته بود.
با دیدن من از جا برخاست و گفت:
وایستا منم از احمد آقا خداحافظی کنم بریم.
محمد علی به زیر زمین رفت.
محمد امین لب ایوان نشست و پرسید:
از من دلخوری؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
دیگه نیستم.
_قبلا دلخور بودی؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
از این که بهم نگفتین احمد کجاست و چه وضعی داره دلخور شدم.
_حق داری آبجی ولی باور کن نمی شد.
ما اگه بهت نگفتیم از سر دشمنی یا بدجنسی نبود. فقط صلاح رو در این دیدیم.
مبادا به آقاجان رو ترش کنی
لب گزیدم و گفتم:
خدا منو نبخشه اگه بخوام به آقاجان بی محلی یا بی احترامی کنم.
با بیرون آمدن محمد علی از زیر زمین محمد امین از جا برخاست. سرم را بوسید و گفت:
الهی همیشه خوب و خوش باشی.
این روزا هم میگذره و تموم میشه
محمد امین حمیده را صدا زد و گفت:
حمیده بیا مهمونات دارن میرن.
حمیده از داخل خانه بیرون آمد.
انگار او هم پکر و ناراحت بود.
مرا بغل گرفت و گفت:
خوش اومدی آبجی. کاش میشد بیشتر بمونی
به پشتش نوازشوار دست کشیدم و گفتم:
ان شاء الله سر فرصت مزاحمت میشم.
از آغوش هم بیرون آمدیم و گفتم:
ببخش این چند روز زحمت افتادی و اذیت شدی
حمیده سر به زیر انداخت و گفت:
هر کاری کردم وظیفه ام بوده. تو ببخش با حرفایی که بهت زدم اذیتت کردم
لبخند زدم و گفتم:
خوب کردی گفتی.
من باید می دونستم
حمیده به محمد امین اشاره کرد و گفت:
اینا رو به اون داداش غرغروت بگو منو کلی دعوا کرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدونودودوم احمد آهی کشید و گفت: دلم برای این
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوسوم
به رویش لبخند زدم و گفتم:
قلق داداش غرغروی منو تو بهتر می دونی.
من دور و برش نرم چیزی نگم بهتره.
الهی همیشه با هم خوب و خوش باشید.
به خاطر کسی به هم نامهربونی نکنید.
از حمیده و محمد امین خداحافظی کردیم و از خانه شان بیرون آمدیم درحالی دلم، روحم و همه وجودم در همان زیرزمین پیش احمد جا مانده بود.
در مسیر نه محمد علی حرفی زد و نه من.
محمد علی مرا جلوی در پیاده کرد.
از او پرسیدم:
نمیای خونه؟
محمد علی سرش را به علامت نه تکان داد و گفت:
تو برو خونه من میرم حجره آقاجان.
_اونجا چرا؟ بیا نهار بخور
_من الان زهر حلائل باید بخورم
_عه محمد علی ...
محمد علی موتورش را روشن کرد و بی هیچ حرف دیگری رفت.
دلش از حال من به تلاطم افتاده بود و از این پنهانکاری محمد امین و آقاجان دلگیر و عصبانی بود.
در زدم و منتظر ماندم در را باز کنند.
مادر خودش سراسیمه آمد و در را باز کرد.
سلام که کردم جوابم را داد و با نگرانی پرسید:
خوبی؟ ... کجا رفته بودی؟
وارد حیاط شدم و در را پشت سرم بستم. به سمت ایوان رفتم که مادر گفت:
رقیه وایستا کجا؟ ... دارم با تو حرف می زنم ها ...
کنار ایوان ایستادم و منتظر ماندم مادر برسد.
آهسته به مادر گفتم:
معذرت میخوام قصد بی ادبی نداشتم فقط دم در نمی شد براتون بگم.
خانباجی و خواهرم راضیه هم از اتاق بیرون آمدند.
به آن ها سلام کردم و بعد در جواب سوال مادر که دوباره پرسید کجا بودی با بغض گفتم:
رفتم خونه محمد امین.
_خونه محمد امین چرا؟ محمد امین و حمیده خوبن؟ اتفاقی که براشون نیفتاده؟
سر تکان دادم و گفتم:
اونا خوبن ...
بغضم را فرو دادم و آهسته گفتم:
احمد اونجا بود
لبخند بر لب مادر شکفت و گفت:
خوب چشمت روشن مادر ... دیدیش؟ حالش خوب بود؟
آه کشیدم و گفتم:
زخمی شده.
شب هم قراره از اونجا بره جای دیگه.
مادر هینی کشید و خانباجی با دست بر سرش زد و یا امام رضا گفت.
راضیه پرسید:
حالش چه طوره؟ خوبه؟
چادرم را از سرم در آوردم. لب ایوان نشستم و گفتم:
می گفتن زخمش عفونت کرده. بدنش خیلی داغ بود. خودشم خیلی زرد و رنگ و رو پریده بود.
انگار قبل این که بیاد خونه محمد امین توی یک طویله ای پنهان شده بوده قبل اومدنش به مشهد هم تو خرابه بوده
مادر با گریه گفت:
الهی بمیرم براش .... این چه بلایی بود سر این بیچاره اومد.
خانباجی پرسید:
شب قراره کجا ببرنش؟
همون خونه محمد امین بمونه خوب بشه دیگه
رو به خانباجی کردم و گفتم:
محمد امین می گفت ساواک همه شونو تحت نظر داره و ممکنه بفهمن احمد اونجاست برای همین نمیشه اونجا بمونه.
شب قراره بیان ببرنش پیش یک دکتری یه مدت اونجا باشه تا مداوا بشه.
بعدش کجا بره و کجا باشه خدا می دونه.
اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم که راضیه کنارم نشست.
مرا بغل گرفت و بازویم را نوازش داد و گفت:
آبجی غصه نخور ان شاء الله اتفاقی براش نمی افته.
زیر لب ان شاء الله گفتم.
مادر پرسید:
از کی احمد آقا خونه محمد امین رفته؟
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
چند روزی هست که اونجاست.
راضیه با تعجب گفت:
چند روزه اونجاست واون وقت محمد امین به کسی چیزی نگفته؟
در تایید حرفش سر تکان دادم که با تعجب گفت:
آخه چرا؟ حداقل باید به تو می گفت!
سر به زیر و ناراحت گفتم:
گفت صلاح رو توی این دیدیم تو خبر دار نشی.
گفت رفت و آمد من ممکن بوده ساواک رو مشکوک کنه و بفهمن احمد اونجاست برای همین نگفتن.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوچهارم
مادر با تعجب گفت:
وا! این محمد امین هم عجب حرفا می زنه.
تو زنش بودی باید خبر دار می شدی. خوبه حال تو رو می دونست که داری پر پر می زنی بازم بهت نگفت.
انگار نه انگار تو خواهرشی.
آه کشیدم و گفتم:
اشکال نداره مادر جان.
حق با محمد امینه. پای جون احمد وسط بوده و خطر داشته.
حفظ جون یه آدم هم که وسط باشه دیگه خواهر و مادر و همسر و ...
با بغض گفتم:
دختر نمی شناسه ...
پای جون که وسط باشه همه نامحرمن.
از این که باز یادم آمد آقا جان حال مرا می دید و باز هم نگفت احمد کجاست حالم به هم ریخت.
با بغضی که گلویم را می فشرد و صدای خشدارم به سختی گفتم:
احمد سالم سلامت باشه بقیه اش مهم نیست.
راضیه گره دستش را به دورم محکم تر کرد و گفت:
الهی بمیرم برای دلت آبجی...
اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم و به روی الضیه لبخند تلخی زدم و گفتم:
خدا نکنه
خانباجی آه کشید و پرسید:
پس این جور که تو میگی احمد آقا زخمیه و چند وقت نیست، تکلیف تو چی میشه این وسط؟
با لبخند تلخی که بر لبم نشست گفتم:
تکلیف من مشخصه ... مثل این چند وقت بازم مزاحم شما می مونم.
مادر ابرو در هم گره کرد و گفت:
این حرفا چیه می زنی دختر
تو مزاحم نیستی این جا خونه خودت بوده خونه خودت هم می مونه. آدم که تو خونه خودش مزاحم نیست.
دیگه نشنوم این حرفو بزنی
تو دردونه ای و روی سر و چشم همه مون جا داری.
راضیه در گوشم گفت:
آبجی غصه نخور.
این جا بمونی آقاجان و مادر و خانباجی و داداشا دورتن هوات رو دارن
هر وقتم دلت گرفت بیا خونه ما
ان شاء الله حال احمد آقا هم خوب میشه زود بر می گردین سر زندگی تون.
در حالی که با گوشه روسری ام بازی می کردم گفتم:
کاش می شد زود برگرده.
احمد فراریه .... تحت تعقیبه ... خدا می دونه تا چند وقت باید مخفی بمونه ...
خدا می دونه کی بشه دوباره ببینمش ....
خانباجی کنارم نشست و گفت:
خدا بزرگه رقیه جان ... امیدت به خدا باشه همه چی درست میشه.
در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم که صدای در حیاط آمد.
آقاجان از راه رسیده بود.
همه به احترامش از جا برخاستیم.
دست خودم نبود که از آقاجان دلگیر بودم. برای همین سر به زیر انداختم و بدون این که نگاه به صورت آقاجان کنم فقط سلام سرد و آرامی را زمزمه کردم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•