eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ⏱ قانون مکث ۳ ثانیه: وقتی همسرتون از شما سؤالی ميپرسه، سريعا جواب نديد، سه ثانيه مكث کرده🤐 و بعد جواب بدید. اين مكث های سه ثانيه ای باعث افزایش قدرت و صبرتون میشه☺️ در اين كار ممارست بخرج بدید تا اينكه ملكه ذهنتون بشه😇 مهم ترين فايده «مكث سه ثانيه» جلوگیری از بروز خشم و عصبانيته و بهتون ترمزی ميده كه خودتون رو كنترل كنيد😁 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏امروز صبح رفتم فروشگاه؛ یه بچه کوچیک بود اومد کنارم و مامانشو نشونم داد و گفت: اون خانمه رو میبینی⁉️ مامانمه😌 لُپاش به خودم رفته😁😂😂 . . •📨• • 820 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) فرمودند: ترس از خدا از صفاتی است که اگر در کسی نباشد، در دنیا و آخرت، به او امیدی نیست 🍃🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتم آقاجان آه کشید و گفت: کاش می شد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقا جان آه کشید و از جا برخاست. من هم به احترامش از جا برخاستم و تا دم در اتاق همراهی اش کردم. آقا جان بی هیچ حرفی از اتاق رفت ولی صبح هنگام صبحانه موافقتش را با رفتنم اعلام کرد. با این حرف انگار دنیا را به من هدیه داد. این بار از خوشحالی اشکم بند نمی آمد. چند بار با ذوق دست آقاجان را بوسیدم و آقا جان با غم نگاهم می کرد. حرم که رفتم نماز شکر خواندم و چندین بار سجده شکر به جا آوردم. وسایلم را با ذوق جمع کرده بودم و چند روزی منتظر بودم تا به دنبالم بیایند و مرا پیش احمد ببرند دیگر نه اشک می ریختم و نه ناراحت بودم. همه وجودم شوق و ذوق بود. دلم برای آرامشی که در کنار احمد داشتم تنگ شده بود و برای احساس دوباره اش دلم پر می کشید. در این چند روز که من خوشحال بودم و لبخند از لبم کنار نمی رفت آقاجان غمگین بود و طور خاصی نگاهم می کرد. از نگاهش دلم می لرزید و بابت خوشحالی و ذوق و شوقی که داشتم عذاب وجدان می گرفتم. هر روز آقاجان قبل از این که سر کارش برود طوری مرا بغل می گرفت و می بوسید که انگار وداع آخرمان است. تنها آقاجان بود که این قدر ناراحت بود و بقیه اعضای خانواده با این که ابراز دلتنگی می کردند ولی به خاطر این که من به مراد دلم رسیده ام خوشحال بودند. مادر برایم خوراکی های مختلف را در پاکت می پیچید و کنار می گذاشت، توصیه های مختلف می کرد، گاهی وسط صحبت هایش از دلتنگی ام اشک می ریخت اما به خاطر دل من وسط همان گریه ها می خندید و خدا را شکر می کرد. بالاخره بعد از چند روز انتظار محمد امین به خانه مان آمد تا در مورد رفتن من هماهنگی کند. همه در مهمانخانه و زیر باد خنک پنکه سقفی نشسته بودیم. محمد حسن پیش دستی های هندوانه را که مادر برش می زد را جلوی اعضای خانواده می گذاشت و ما همه منتظر بودیم محمد امین لب به سخن باز کند. محمد امین حالت نشستنش را عوض کرد و گفت: فردا صبح که حرم شلوغه بهترین موقعیت برای رفتن رقیه است. خانباجی با تعجب پرسید: فردا چرا حرم شلوغه؟ محمد علی با کنایه گفت: اعلی حضرت همایونی تشریف میارن زیارت. مردم ساده هم قراره بیان استقبال و خوشامد گویی کاش این مردم بفهمن این مردک قاتل و جانی مثل همون خلفای بنی امیه و بنی عباسه جای استقبال تو همون حرم بریزن سرش نذارن جون سالم به در ببره آقاجان گفت: هنوز مونده مردم بفهمن این شاه چه بالاهایی سرمون آورده و میاره مردم فکر می کنن اوضاع همینه و باید فقط بسوزن و بسازن اذیت هستن ناراضی هستن ولی یک درصد هم احتمال نمیدن بشه اوضاع رو عوض کرد. مادر زیر لب گفت: خدا لعنتش کنه هم خودشو هم اون بابای گور به گور شدش رو که حجاب از سر زن ها کشید. مادر خدا بیامرزم همیشه می گفت زیارت عاشورا که می خونید لعن قاتلای امام حسین رو می کنید این مردک رو هم تو ذهن تون بیارید که مثل یزیدیا که ریختن چادر و معجر از سر زن و بچه اهل بیت کشیدن اینم چادر و روسری از سر ناموس شیعه کشید. محمد علی گفت: خدا لعنتش کنه من اگه اون زمان می بودم خودم می کشتمش مردک انگار با دین پدر کشتگی داشت اون از کشف حجابی که راه انداخت اون از این که روضه و عزاداری امام حسین رو ممنوع کرد اون از هتک حرمتش تو حرم حضرت معصومه که زن و دختراش بی حجاب رفتن حرم و وقتی یکی از علما اعتراض کرد مردک اون عالم و مجتهد بیچاره رو زیر لگد و چکمه هاش له کرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: کاش من بودم اون زمان گردن این مردک قلدر رو میشکستم خانباجی گفت: رضا شاه به رضا قلدر معروف بود. تو بی رحمی و خشونت رو دست نداشت مادر تو اگر بودی هم مثل بقیه مردم زورت بهش نمی رسید. یک آیه الله مدرس زورش به این رضاشاه می چربید که اونم کشتنش محمد علی با حرص گفت: مردک فقط زورش به ملت بیچاره ایران می رسید وگرنه در مقابل خارجی ها و اجنبی مثل موش بود. هر چی اونا می گفتن می گفت چشم این همه قوه نظامی داشت ارتش داشت سه روزم ارتشش جلوی ارتش اجنبی دووم نیاورد و ایران افتاد دست شوروی و انگلیس این همه به حساب خودش پول خرج ارتش ایران و تجهیزش می کرد بعد آژان ها تو اسلحه هاشون گلوله نداشتن مجبور بودن خالی ببندن ایرانم که انگار ارث پدرش بود به هر کی می خواست حاتم بخشی می کرد مردک با کمک اجنبی روی کار اومد فقط هم به فکر منافع اجنبی بود جای منافع مردم اجنبی هم خوب حقش رو گذاشت کف دستش هم از پادشاهی بر کنارش کردن هم از کشور انداختنش بیرون آقاجان گفت: بابا جان اینا رضا شاه و محمد رضا شاه پدر و پسر عین همن هر دو با کمک اجنبی اومدن روی کار فقط هم در خدمت اجنبی ان اگه رضاخان آرارات رو داد ترکیه محمد رضا هم بحرین رو شوهر داد از هیرمند و اروند هم نگم مردم کشور ما امکانات ندارن تو حاشیه شهر تو حلبی آبادن بیشتر جاهای کشور آب لوله کشی و تمیز نیست، بیماری بیداد می کنه جای این که به کشور برسه بودجه کشور رو صرف آبادانی کشور کنه صرف بهداشت کنه میره به این کشور اروپایی وام میده میره به اون کشور اروپایی که چه می دونم خیابوناش چه کار شدن پول میده تعمیرات کنن الان کشور خود ما نه فاضلاب داره نه راه و جاده درست تمام کوچه ها و خیابونا بوی گند فاضلاب میده بعد آقا به فکر فاضلاب فلان کشور خارجیه همین روستاهای مرزی خودمون هر چند وقت یک بار اشرار حمله می کنن مردم بدبخت رو می کشن اموال شون رو می دزدن به زن و بچه مردم دست درازی می کنن بعد شاه جای تقویت مرزا و دفاع از مردم خودمون جنگنده هاش رو میفرسته ویتنام که به امریکایی ها کمک کنن مردم بدبخت اون جا رو بمبارون کنن و بکشن. مثل باباش تو کوچه خیابون چادر از سر زن و بچه نمی کشه ولی اجازه نمیده یک دختر یک زن با حجاب پا تو مدرسه و دبیرستان و دانشگاه و اداره بذاره مردم ما مسلمونن این بی دین میخواد تیشه بزنه به ریشه اسلام اونم از سینما و تلوزیونش که آدم دلش میخواد بمیره ولی ناموس ایرانی رو با این سر و شکل نبینه. محمد علی گفت: حاج آقا موسویان می گفت تو دنیا فیلم فارسی ایران معروفه ازش پرسیدم چرا گفت بس که صحنه های ناجور داره که بقیه کشورا حتی نامسلمون و کافراش هم هنوز این طور فیلم نساختن. مادر آه کشید و گفت: خدا خودش شر این خاندان رو از سر این مردم و این کشور کم کنه کاش امام زمان بیاد اینا نابود بشن آقاجان گفت: ان شاء الله ولی فقط نباید دست رو دست بذاریم بگیم خدا درست کنه یا امام زمان بیاد درست کنه باید ما هم تلاش کنیم شرایط رو مهیا کنیم با ظلم بجنگیم محمد امین گفت: ما که آقاجان داریم تلاش مون رو می کنیم حاضریم جون مون و همه چی مونم فدا کنیم شر ظالم و دشمن دین رو کم کنیم ان شاء الله خدا خودش کمک مون کنه در هر صورت فردا این شاه گور به گوری با زنش و خدم و حشمش دارن میان حرم این بهترین موقعیت برای اینه که رقیه رو بفرستیم بره پیش احمد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌هیچ‌وقت❌ ارتباط برقرار نکردم با هنرهای مفهومی❕ با من سُنَتی😌 به زبانِ ساده‌ی نوازش🦋 با دستانت👋 حرف بزن🌹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌᚛•• عباس معروفی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1263» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🌼:🍃 /سلام‌مولاےمهربانم../ صبح یعنے.. تپشِ قلبِ زمان ، درهوسِ دیدنِ تــو کہ بیایی و زمین، گلشنِ اسرار شود ••|سلام آرزویِ زمین و زمآن|•• 🌼:🍃 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• «دونكِ أنا في عبث.» ‏بے من در بیهودگےام 😍 💚 🤲🏻 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مجادله ممنوع❌ 😒مجادله ممنوع حتی اگر حق با شما باشد ✍ بدلیل اینکه 🤬در هنگام عصبانیت و خشم، موضوعی حل نمی شود 💔حریم بین شما شکسته می شود 👧فرزندان آسیب می بینند 🔥آتش کنیه و انتقام شعله ور می شود 🤭عیبهای شما آشکار می شود هر وقت از رفتار همسرتان ناراحت شدید در اولین قدم خودتان را آرام کنید👌 و هیچ اقدام عجولانه ای نکنید❌ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏دیشب به پسرم گفتم. شبا تشنه ات میشه، منو بیدار نکن که برات آب بیارم خودت برو آب بخور. ساعت ۳ نصفه شب منو بیدار کرده بابا من دارم میرم آب بخورم. میگم خب چرا منو بیدار میکنی!؟ میفرمایند میخواستم نترسید که من سر جام نیستم😭😄 . . •📨• • 821 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗞◞• . . •• ؟!! •• دستگیر شدگان تظاهرات ۳۰ خرداد حتی بدون احراز هویت تیرباران شدند. ◞ایرانِ‌نایسِ‌پهلوی◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟🗞◞•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) فرمودند: علامَتُهُ أَن یکوُنَ شَیخَ السِّنِّ شَابَّ المَنظَرِ حتّی أَنَّ النّاظِرَ اِلَیهِ یحسَبُهُ اِبنَ اَربعینَ سنةً نشانه‌ مخصوص مهدی(عج) چهره جوان داشتن او در سن کهولت است؛ به گونه‌ای که هر کس حضرت را می‌بیند، او را چهل ساله می‌پندارد 🌻 📗 اِعلامُ الوَری، ص ٤٣٥ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌ودهم محمد علی کلافه نفسش را بیرون داد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی گفت: چه طور میگی فردا بهترین موقعیته اگه شاه بیاد حرم که همه جا پر از نیروی امنیتی و ساواکیه محمد امین دوباره چهار زانو نشست و گفت: همه جا پر از آژان و ساواک هست ولی توجه همه به تامین امنیت شاه و همراهاشه ما هم نباید خطر کنیم رفتار مشکوکی بکنیم توجه کسی بهمون جلب بشه فردا صبح رقیه مثل بقیه روزها خیلی عادی میره حرم ولی نه سر صبح همون ساعتی که شاه اومده حرم رو به محمد علی کرد و گفت: رضا رفیق احمد رو می شناسی؟ فکر کنم قبلا دیدیش محمد علی کمی فکر کرد و گفت: آره می شناسم محمد امین ادامه داد: فردا که رفتی حرم دقت کن رضا کنار یکی از خادما ایستاده اون خادم کسیه که وقتی ازدحام و شلوغ شد باید رقیه رو بفرستی بره پیشش خودت نباید بری فقط رقیه محمد علی با تعجب گفت: یعنی ناموسم رو بفرستم با غریبه تنها بره؟ محمد امین گفت: اون خادم فقط تو شلوغی رقیه رو می بره می رسونه پیش اسماعیل بقیه اش با اسماعیله که رقیه رو ببره روستا پیش احمد محمد علی گفت: داداش من نمی تونم ناموسم رو بسپرم دست غریبه و نامحرم خودمم باهاش میرم محمد امین گفت: تو نگران نباش من خودم از دور حواسم به رقیه هست فقط تو نباید همراهش بیای تو باید تو همون شلوغی بمونی فکر کنن رقیه هم پیش توئه رو به من کرد و گفت: تو هم فردا مثل بقیه روزا خیلی عادی میری حرم هیچ وسیله اضافه ای بر نمی داری فقط یه چادر رنگی بذار تو کیفت تو شلوغی ها چادر مشکیت رو در بیار اونو بپوش روت رو هم محکم بگیر چادرت رو که عوض کردی میری پیش اون خادم. متوجه شدی؟ به تایید سر تکان دادم که مادر گفت: وسایلاش رو چه جوری میخواین براش ببرین؟ محمد امین گفت: من قبلا به رقیه گفتم هیچی نمیشه با خودش ببره خانباجی گفت: این طوری که نمیشه پسرم حداقل یه بقچه لباس که باید برداره محمد امین گفت: کوچک ترین چیز ممکنه ساواک رو مشکوک کنه هیچ چیز اضافی نباید همراهش باشه مادر با تعجب گفت: یعنی با همین یه دست لباس بره؟ بعد اون راه دور بدون رخت و لباس بدون وسیله چی کار کنه محمد امین رو به من گفت: نه میشه خودت وسیله ببری نه میشه ما بعد رفتنت به حرم وسیله برات برداریم نهایت سه چهار دست از لباسات رو روی هم بپوش هر چی که فکر می کنی واقعا لازمت میشه و تو کیفت جا میشه هم بردار غیر این هیچ چیز دیگه به ذهنم نمی رسه محمد حسن که تا آن زمان ساکت و تماشاچی بود گفت: داداش هوا گرمه آبجی می پزه این همه لباس روی هم بپوشه مادر گفت: راست میگه بچه ام می پزه بعدم تو اون شلوغی ممکنه برای خپدش یا توراهیش اتفاقی بیفته این طوری نمیشه یه فکر دیگه بکنید الان لباسای خودش رو روی هم بپوشه بره لباسای بچه اش رو چه جوری ببره این بچه دنیا بیاد حداقل چهار تا کهنه و قنداق لازم داره. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد امین گفت: فعلا مهم اینه خودش رو به سلامت بفرستیم وسایلاش مهم نیست بچه اش هم که به این زود دنیا نمیاد ان شاء الله تا اون موقع خدا بزرگه برمیگردن مشهد مادر گفت: ان شاء الله ولی حداقل بعضی چیزا رو باید ببره محمد امین با صدا نفسش را ببرون داد و پرسید: وسایلای لازمت چه قدره؟ آهسته گفتم: یه ساک مادر در ادامه حرفم گفت: یه ساک وسایلای خودشه یه ساکم برای بچه اش بسته محمد امین کمی در فکر فرو رفت و بعد رو به خانباجی پرسید: گونی برنج دارین؟ مادر با تعجب گفت: وا ... تو این هیر و ویر برنج میخوای چه کار؟ خانباجی گفت: تو زیر زمین سه تا گونی برنج کلات دست نخورده هست آقات گرفته تولد حضرت زهرا نذری بپزیم. محمد امین گفت: بی زحمت گونیاش رو خالی کنید وسایلای رقیه رو بریزین توش سرش رو هم مرتب بدوزین و ببندین که من الان به عنوان گونی برنج با خودم ببرم و بعدا به دستش برسونم رو به من گفت: ولی چون معلوم نیست کی بتونم برات بفرستم تو همون چند دست لباس رو روی هم بپوش زیر لب چشم گفتم که آقاجان گفت: بابا جان چرا بریزن تو گونی؟ همین ساک ها رو ببر دیگه محمد امین گفت: الان ساک ببرم مشکوک میشن بعد رفتن رقیه هم که دیگه اصلا نمیشه چیزی از این خونه بیرون برد می فهمن و ممکنه ردش رو بزنن ولی من الان گونی برنج ببرم کسی مشکوک نمیشه محمد علی گفت: بالاخره فردا تو حرم رقیه بره و من تنها برگردم خونه می فهمن رقیه رفته و نیست و دنبالش می گردن محمد امین نگاه به محمد حسن دوخت و گفت: این که حداقل ساواک فردا متوجه رفتن رقیه نشه و رقیه به سلامت از شهر خارج بشه دست آقا داداش رو می بوسه محمد حسن با تعجب پرسید: من؟! محمد امین سر به تایید تکان داد که محمد حسن پرسید: من چه کاری می تونم بکنم که ساواکیا نفهمن رقیه رفته؟ محمد امین گفت: الان که من خواستم برم تو هم همراهم میای فردا من و تو هم تو دیدار مردم با شاه میریم حرم تو شلوغیا تو خودت رو می رسونی به محمد علی و رقیه و بعد رفتن رقیه تو جای رقیه با محمد علی بر می گردی خونه محمد حسن خندید و گفت: داداش معذرت میخوام ولی ساواکیا کور یا خر که نیستن می فهمن من رقیه نیستم من چه ربطی به رقیه دارم؟ من پسرم اون دختره محمد امین گفت: بله شما پسری ولی از نظر قد و قیافه با رقیه شباهت زیادی داری ماشاء الله تو رشد افتادی و داری قد می کشی و الان هم قد و قواره رقیه شدی یه چادر سرت کنی روت رو بگیری با رقیه مو نمی زنی محمد علی بلند خندید که محمد حسن عصبانی گفت: داداش این چه حرفیه؟ مگه من دخترم چادر بپوشم؟ محمد امین به روی برادرم لبخند زد و گفت: نه داداش شما دختر نیستی فقط برای کمک به خواهرت برای این که بدون جلب توجه بتونه از مشهد خارج بشه لازمه شما یه چادر سرت کنی و جای رقیه با محمد علی برگردی خونه محمد حسن عصبانی گفت: داداش پوشیدن لباس زنونه حرامه چه توقعی از من داری که این کار رو بکنم شما جای من بودی این کارو می کردی؟ حاشا و کلّا. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌زیبای من🪴 با من بگو📞 در نگاهت🥰 چه جادویی نهفته است😉 که حتی برف‌های زمستان را❄️ ذوب می‌کند☃️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1264» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• منِ سـ🥶ـرما زده را گـ🔥ــرم در آغـوش بگیر😍 به هواے بغلـ🙈ـت بود که سرما خوردم🤧 😬☃️ 🤗🥰 ❄️❤️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• هرکسی روحیاتی داره و جذب روحیات خاصی می‌شه بعضیا درونگرا هستند و بعضیا برونگرا 💜 افراد برونگرا برای بالا نگه داشتن سطحِ فعالیت مغزی خودشون، دنبالِ هیجانات هستند و از يكنواختی دوری می‌کنند در مقابل اونها 💙 افراد درونگرا، دنبالِ محیطهای آروم و با هیجاناتِ کمتر هستند افراد برونگرا 🔆 آمادگی درگیر شدن توی فعالیتهای پرخطر رو دارند اما درونگراها معمولا از این موقعیتها اجتناب می‌کنند خوبه توی جلسه‌های اول به طرف مقابل، 🌿 از روحیاتمون بگیم و روحیات او رو خوب متوجه بشیم آخه هم درونگراها هم برونگراها، هرکدوم استعدادها و تواناییهای خودشون رو دارن اما مهمه که برای کسی رو انتخاب کنیم که با روحیاتش سازگاری بیشتری داریم... ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مردا دلشون اینجوری غش میره:🧡🙈" مردادلشون‌غش‌میره‌وقتی‌خانومشون میگه‌باشه‌ چشم هرچی‌توبگی!♥️ و معمولاًجمله‌ممنونم‌عشقم‌زیادتراز دوستت‌دارم‌رومرداتاثیرداره☺️ تشکرکردن‌‌،درخواست‌پول‌‌و تعریف‌ازقدرت‌بدنی‌و..💪 تاثیرغیرقابل‌وصفی‌توروحیه‌مرداداره😍 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏تغذیه مهد کودک پسرم، براش بيسکوئيت گذاشته بودم؛ امروز اومده تو خونه میگه: مامان دوستم محمد حسین بهم گفته هیچ وقت نوشته های روی بيسکوئيت رو نخور😁 نگو اینو گفته که قسمت های نوشته دار بيسکوئيت رو از طفلک من کف بره😒😂 . . •📨• • 822 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تا حواس همه‌ی‌شهر به برف است بیا...❄️🤍 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• دختران آسمان این بار❄️ چادر سپید سر کردند🌙 تا بیایند به زیارت تان🌸 سوی صحن حرم سفر کردند🥰 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌ودوازدهم محمد امین گفت: فعلا مهم اینه
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد امین به روی محمد حسن لبخند زد و گفت: بله داداش حق با شماست. پوشیدن لباس زنونه حرامه ولی برای کسی که مکلّف شده شما که هنوز 11-12 سالته به تکلیف نرسیدی چیزی بهت نیست من خودم اگه جای تو بودم قد و قواره رقیه می بودم یک لحظه هم برای کمک بهش تردید نمی کردم. شما خودت چند روز پیش به من گفتی هر کاری از دستت بر بیاد حاضری برای رقیه انجام بدی حالا که وقت عمله جا زدی داداش؟ محمد حسن کلافه و عصبانی گفت: نه خان داداش جا نزدم. هنوزم سر حرفم هستم هر کاری حاضرم بکنم الا کار حروم محمد علی گفت: داداش گلم الان بهت گفتن شما تکلیف نرسیدی و اشکالی بهت نیست. بعدم همین یه باره قرار نیست هر روز با چادر رفت و آمد کنی فقط تو شلوغی به چادر می کشی سرت جای رقیه با من بر می گردی خونه که آبجی به سلامت بره ساواک مشکوک نشه پی اش رو بگیره بفهمن رفته من خودم اگه می شد این کارو می کردم محمد حسن دست به سینه به دیوار تکیه زد و گفت: همین که گفتم من لباس زنونه نمی پوشم مادر گفت: پسرم محمد حسن جان مخالفت نکن دیگه به خاطر خواهرت قبول کن باور کن با یه بار چادر سر کردن چیزی از مردیت کم نمیشه مرد بودن که به ریش و سبیل و صدای کلفت و لباس مردونه نیست الان وقتشه با خطر کردن با انجام دادن کاری که دوسش نداری و نمی پسندی ولی سلامتی خواهرت بهش وابسته اس مردونگی و شجاعتت رو ثابت کنی پسرم آقا جان گفت: ولش کنید. مجبورش نکنید. بذارید خودش انتخاب کنه ببینه دلش میخواد تو این ماجرا نقش داشته باشه یا نه پسرم بزرگ شده مرد شده بذارید خودش بسنجه اهم و مهم کنه و نظرش رو بگه آقاجان رو به محمد حسن کرد و گفت: بابا فکرات رو بکن اگر موافق بودی همراه محمد امین برو اگرم دلت نخواست نرو محمد حسن چیزی نگفت و در سکوت به گل قالی خیره شده بود. محمد امین نفسش را بیرون ذاد و گفت: خانباجی جان بی زحمت برید وسایلای رقیه رو بریزید تو گونی های برنج سرش رو ببندید من دیگه دیرم شده اونا رو با خودم ببرم. خانباجی از جا برخاست و من هم همراه او از اتاق بیرون رفتم تا کمکش کنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با کمک محمد حسین وسایلم را به زیر زمین بردم و دوباره از بین آن ها فقط چیز های ضروری و لازم را جدا کردم و در کیسه های برنج جای دادیم. خانباجی با دقت و وسواس کیسه ها را مرتب کرد و سرشان را دوخت. محمد امین کیسه ها را برداشت و بعد از این که دوباره نکاتی را به من و محمد علی یادآوری کرد، مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت: هر چند اصلا دلم نمی خواست بری ولی حالا که رفتنی هستی امیدوارم به سلامتی بری و خوب و خوش باشی. دلم برات تنگ میشه آبجی کوچیکه. تا دوباره بتونیم هم رو ببینیم مواظب خودت باش آقا جان آه کشید و من هم سر به زیر از برادر بزرگم تشکر کردم. محمد امین به محمد حسن اشاره کرد و گفت: بیا بریم داداش. محمد حسن که هنوز هم سگرمه هایش را در هم گره زده بود جلو آمد. با من دست داد، روبوسی کرد و گفت: من امشب با خان داداش میرم مسجد از حاج آقا سوال می کنم. اگه حاج آقا گفت حروم نیست فردا میام حرم و .... نفسش را کلافه بیرون داد و گفت: به خاطر تو اون کار رو می کنم. اما اگه حاجی گفت نه، نمیام و این آخرین باریه که هم رو می بینیم. مواظب خودت باش. به احمد آقا هم سلام برسون. به رویش لبخند زدم و گفتم: چشم داداش. قدمی فاصله گرفت و دوباره به سمتم چرخید و گفت: آبجی من اگه فردا نیومدم فکر نکنی نامردم یا ترسیدم یا نخواستم کمکت کنم. من حاضرم هر کاری برات بکنم الا کار حروم پس اگه منو فردا ندیدی ازم دلگیر نشو با لبخند گفتم: اشکالی نداره داداش. شما برو سوال کن اگه حروم بود همون بهتر که انجام نشه چون تو کار حروم هیچ خیری نیست. محمد حسن به تایید سر تکان داد و بعد از خداحافظی با خانواده همراه محمد امین رفت. آقا جان باز هم آه کشید و مغموم به من خیره شد. از غم نگاهش سر به زیر انداختم. آقاجان هم بدون این که حرفی بزند به مهمانخانه برگشت. از این که قرار بود فردا بروم هم خوشحال بودم هم ناراحت و هم نگران بودم. خوشحال از این که پیش محبوبم، همه وجودم، احمد بر می گشتم و می توانستم کنار او روزگار بگذرانم. ناراحت از این که از خانواده ام دور می شدم و معلوم نبود دوباره کی بتوانم آن ها را ببینم و حتی فرصت نبود با خواهرانم خداحافظی کنم و بدون دیدن آن ها باید می رفتم. ناراحتی بزرگترم هم این بود که با رفتنم دیگر هر روز نمی توانستم به زیارت امام رضا بروم و از حرم امام هشتم که در این روزها مامن و ملجا دل شکستگی ها و غصه هایم بود باید دور می شدم و فقط خدا می دانست کی دوباره توفیق زیارت نصیبم می شد. نگرانی ام هم به خاطر فردا بود که آیا بتوانم در آن شلوغی جمعیت که حرم پر از آژان و مامور است بدون این که کسی متوجهم بشود بتوانم خودم را به دوست احمد برسانم از این بدتر مجبور بودم با مرد غریبه همراه شوم. منی که هیچ وقت در زندگی ام بدون محرم هایم نبودم حالا باید برای رسیدن به احمد با مرد غریبه همراه می شدم. کتاب مفاتیح را بوسیدم و روی زمین نشستم. نکند رفتنم اشتباه باشد؟ به نظرم هیچ صورت خوشی نداشت که با مرد غریبه همراه شوم. کاش محمد امین جای این که از دور مراقبم باشد خودش هم پایم می شد و مرا پیش احمد می برد. سعی کردم دلم را بد نکنم. برادرم مرد غیوری بود و حتما همه جوانب را سنجیده بود و این بهترین راه برای بردن من پیش احمد بود. نفسم را با صدا بیرون دادم و سعی کردم با خواندن دعای توسل و حدیث کساء دلم را آرام کنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌تویی🌱 در دیده ام چون نور💫 و مَحرومم ز دیدارت😔 نمی دانم🧐 ز نزدیکی کنم فریاد❗️ یا دوری❔‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌᚛•• صائب تبریزی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1265» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• بيـدار شدم، صُبـ☀️ـح شده بود و چاره‌اے جز دوست داشتنتـ😍 نبود. هرکسے ڪآری دارد حتے آدم‌هایِ بيڪار!😑 اين شغلِ من است، "دوستت دارم" ‌ 😍🍃 😌 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•