eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• شیـ😜ــطنت کن لحظــــه اے از پشت چشـ👀ـمم را بگیر🙈 بشنوے تا اسمے که خواهم گفت کیست...!😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• ‼️دیگه‌قندمصنوعۍنَخووور🤩‼️ ••به جاش اینو درست ڪن😋☝️•• مواد لازمـ : کنجد ۳۰۰ گرم شیره انگور ۱ فنجان پودر پستھ یا نارگیـ🥥ـل ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏شاید جمله‌ی "مامان بیا برات قلب کشیدم" برای شما خیلی رومانتیک باشه ولی برای مامانی که قلب رو روی دیوار پذیرایی میبینه، خیلی نه😒😂 . . •📨• • 824 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗞◞• . . •• ؟!! •• خرید و فروش اجزاء و اندام های بدن در بورس معاملات! ۱٠ هزار ایرانی با یک کلیه زندگی میکنند. ◞ایرانِ‌نایسِ‌پهلوی◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟🗞◞•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• وقت رفتن نگران بودم کِی برگردم خوب شد زود مرا خواندی و دعوت کردی🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشانزدهم با قدم هایی آهسته کم کم به ا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• زینب سر بر شانه ام گذاشته بود و با صدا گریه می کرد. حاج علی از دور به ما خیره شده بود. از همان دور هم می شد فهمید به خاطر آن چه پیش آمده و حال همسر و دخترش چه قدر غمگین و شکسته شده است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ از آغوش مادر بیرون آمدم و مادر در حالی که به رویم لبخند می زد اشک چشمش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت: الهی هر جا میری حالت خوب و دلت خوش باشه به رویش لبخند زدم و گفتم: برام همیشه دعا کن. به دعاتون محتاجم مادر گفت: همیشه بعد هر نمازم برای همه تون دعا می کنم. الهی عاقبت به خیر بشی به طرف خانباجی چرخیدم. محکم مرا در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد. شاید چندین دقیقه مرا در آغوش خود نگه دلشت و فشرد. دلم برای او و محبت های خالص و مادرانه اش تنگ میشد. من هم چندین بار صورت او را که بسیار چروکیده تر از سن و سالش شده بود را بوسیدم و از او هم التماس دعا داشتم. برادر ته تغاری ام محمد حسین را بغل گرفتم و بوسیدم و از او خداحافظی کردم. سر به زیر به سمت آقاجان که کنار محمد علی به دیوار مهمانخانه تکیه زده بود رفتم. روبرویش ایستادم و گفتم: آقاجان ببخشید اگه اذیت تون کردم. حلالم کنید. آقا جان آه کشید. به سمتم خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت: مواظب خودت باش. برو به سلامت. فکر می کردم آقاجان هم مثل مادر و خانباجی مرا در بغل بگیرد و رهایم نکند ولی آقاجان پر محبتم فقط به این که خیلی کوتاه پیشانی ام را ببوسد اکتفا کرد. با چشمی که اشک در آن حلقه زده بود نگاه به نگاه آقا جان دوختم. آقاجان رویش را به سمت محمد علی کرد و گفت: زود تر برید دیگه می ترسم دم آخری پشیمون بشم محمد علی چشم گفت و به سمت موتورش رفت. آقاجان رو به من کرد و پرسید: چادر رنگی برداشتی که عوض کنی؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: بله برداشتم آقاجان گفت: برو دیگه دیرت میشه چه اشکالی داشت در این دیداری که معلوم نبود کی دوباره تجدید بشود کمی خودم را برای آقاجانم لوس کنم. قدمی جلو رفتم و با خجالت پرسیدم: بغلم نمی کنید؟ آقاجان روی سرم را بوسید و گفت: می ترسم بغلت کنم و دیگه ولت نکنم بری بذار این جوری دلم رو خوش کنم فقط داری میری حرم و زود بر می گردی دست روی بازوهایم گذاشت و گفت: باباجان خیلی مواظب خودت باش. دست آقاجان را گرفتم و بوسیدم و با بغض گفتم چشم. آقا جان گفت: برو صورتت رو بشور با این صورت که مشخصه گریه کرده نرو چشم گفتم و به سمت حوض رفتم. محمد علی در کوچه موتورش را روشن کرد. مادر مرا از زیر قرآن رد کرد و بعد از خداحافظی به کوچه رفتم و ترک موتور محمد علی نشستم. محمد علی خیلی عادی مثل روزهای دیگر در کوچه پس کوچه های محل پیچید تا به خیابان اصلی رسیدیم و به سمت حرم راند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مثل هر روز دست در دست محمد علی به داخل حریم رفتیم و به سمت روضه منوره حرکت کردیم. محمد علی به پهلویم زد و گفت: سمت چپ کنار ستون رو ببین. تو شلوغی ها باید بری پیش اون به سمتی که گفت نگاه کردم. خادمی که باید همراه او می رفتم مردی تقریبا هم سن و سال آقاجانم بود. چند قدمی بیش از این نتوانستیم جلو برویم و در همان نقطه متوقف شده بودیم روضه منوره برای شاه و همراهانش قُرُق شده بود. به محمد علی گفتم: نمیشه بریم جلوتر؟ محمد علی در حالی که کمی قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند گفت: بریم جلو دیگه رفتنت سخت میشه همین الانشم امیدوارم جمعیت پشت سر مون قفل نشه. کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: موندم کی این نقشه رو کشیده الان زن و مرد قاطی و تو هم تو تنهایی چه طوری بری خودم را به او نزدیکتر کردم و گفتم: ان شاء الله خدا خودش کمک کنه ولی کاش میشد مثل هر روز بریم ضریح دلم تنگ میشه محمد علی گفت: فعلا که بچه های رضا قلدر قُرُقش کردن امکانش نیست. تقریبا امکان جابجایی مان در جمعیت نبود و هم نمی خواستیم از خادمی که قرار بود مرا از حرم بیرون ببرد دور شویم برای همین امکان برداشتن مفاتیح و خواندن زیارتنامه نبود. دلم می سوخت وقتی می دانستم این آخرین باری است که حرم می آیم ولی نه می توانم ضریح را ببوسم نه می توانم نماز و زیارت نامه بخوانم از ذوق و شوق مردم دور و برم برای دیدن شاه هم دلم می گرفت. با چشم هایی خیس اشک زیارت امین الله و دعای توسل را از حفظ خواندم و مشغول درد دل با امام رضا شدم. از امام خواستم هر چه خیر است برایم پیش بیاورد. با ورود شاه فریاد جاوید شاه و سلام و صلوات مردم همه جا را پر کرد. محمد علی در حالی که قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند اشاره کرد که کم کم چادرم را عوض کنم. قلبم به شدت می تپید و نمی دانستم در بین این جمعیت چه طور باید این کار را بکنم. دستی از پشت روی شانه ام نشست و در گوشم گفت: آبجی زود باش وقتشه به سمتش چرخیدم. محمد حسن بود. با لبخند به سمتش چرخیدم و پرسیدم: تو اومدی؟ به تایید سر تکان داد و گفت: آره زود دست بجنبون چادرت رو عوض کن باید از بین جمعیت ببرمت برگردم پیش محمد علی محمد علی به سمتش چرخید و گفت: پس بالاخره راضی شدی شانه بالا انداخت و گفت: راضی که نشدم ولی حاج آقا گفت اشکالی نداره رو به من کرد و کفت: دست بجنبون در حالی که از فشار جمعیت اذیت بودم به سختی چادر رنگی ام را از کیفم در آوردم و بازش کردم. آن را روی چادر مشکی ام انداختم و چادر مشکی ام را در آوردم. خانم کناری ام اعتراض کرد چرا الان چادر عوض می کنم و من از او عذر خواهی کردم خواستم چادرم را در کیفم بگذارم که محمد حسن چادر را از دستم گرفت و به محمد علی داد و گفت: دستت باشه تا برگردم. دست چپم را در دست گرفت و گفت: بیا بریم. با نگرانی و اضطراب به محمد علی چشم دوختم. دست راستم هنوز در دستش بود. دستم را فشرد و بعد رها کرد. لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: برو در پناه خدا. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌مشکل گشای کارها باب الحوائج🌱 ذکر توسّل های ما باب الحوائج📿 دارد هوای شیعه را باب الحوایج🥀 پیوسته می گوییم «یا باب الحوائج»🖤‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1267» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ولـے⇩ خیلـےخدایے‌تره اون‌دلـے♡‌ڪه صبحشُ با شـروع‌مـیڪنه :))🫀 توبـه‌مـے‌ڪنم ‌ڪه‌صبح‌هـایی‌را بدونِ‌یادِ‌توچشم‌گشوده‌ام ☘🥲 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به هر چه خوب تر اندر جـ🌏ـهان نظر کردم که گویمش به ماند "تو" خوب تر ز آنے👌🏻 ☔️ 😌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خانوم گل🌸 لطفا هم خودتون و هم خونه رو برای اومدن همسرتون بیارائید🪴🧺🧹 یک بانوی نامرتب ویک خونه درهـم😬 اشتیـاق مرد رو برای برگشتن به خونه! نابود می‌کنه 😑 💠 امام باقر (ع): برای زن نزد پروردگارش هیچ شفاعت کننده ای کارسازتر از خوشنودی شوهرش نیست💞 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• رنگ سبز زیبا(:🌿 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞• . . •• •• ۹ میلیارد دلار که چیزی نیست؛ لازم نیست بهمون برش گردونید🥸 . . ◞اینجا،تاریخ‌میزبان‌شماست◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟📜◞•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗞◞• . . •• ؟!! •• 🔴 دوران سیاهی که ۶۰ درصد کل مردم ایران از بهداشت بی‌بهره بودند. 🔹وزیر بهداری پهلوی: ۲۰ میلیون روستایی از بهداشت بی‌بهره‌اند. 🔹 جمعیت ایران در سال ۵۷ حدود ۳۵ میلیون نفر بوده ، این یعنی تقریباً ۶۰ درصد مردم ایران از بهداشت محروم بودند!! 🗞 روزنامه کیهان ۵ مهر ۱۳۵۷ ◞ایرانِ‌نایسِ‌پهلوی◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟🗞◞•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• در آن نفس که بمیرم؛ در آرزوی تو باشم🤍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهجدهم مثل هر روز دست در دست محمد علی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که نگاهم به او بود رویم را محکم گرفتم و دست در دست محمد حسن در میان جمعیت به راه افتادم. محمد حسن یا الله می گفت و جمعیت را می شکافت و مرا پشت سر خودش می برد. صدای سخنرانی که در مدح شاه و خاندان پهلوی و تمجید خدمات شاه سخن می گفت صدای غالب در حرم بود. شاید بیست دقیقه ای طول کشید تا بالاخره توانستیم از بین جمعیت خودمان را بیرون بکشیم و به خادم رسیدیم. محمد حسن رو به او گفت: سلام آقا سید. خواهرم رو آوردم. آقا سید نگاهی در جمعیت چرخاند و گفت: باشه پسرم. تو زود برو این جا نمون محمد حسن دستم را محکم فشرد و گفت: آبجی مواظب خودت باش. برو به سلامت از او تشکر و خدا حافظی کردم. محمد حسن رفت که آقا سید به من اشاره کرد و گفت پشت سرم بیا خیلی تند و سریع راه می رفت و من هم از ترس هم از اضطراب این که مبادا در ببن جمعیت او را گم کنم تقریبا پشت سرش می دویدم و نفسی برایم نمانده بود. زیر دلم هم تیر می کشید ولی دلم نمی خواست به او چیزی بگویم. به هر سختی بود در حالی که به شدت نفس نفس می زدم، از گرما عرق کرده بودم و حالم بد شده بود خودم را پی او می کشیدم. ازدحام جمعیت زیاد و هوا هم گرم بود خصوصا که من پنج دست لباس و بیژامه و شلوار روی هم پوشیده بودم. به صحن که رسیدیم دیگر طاقتم طاق شد و گفتم: یه لحظه وایستین ... در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: من حالم خوب نیست. به سمتم برگشت و به منی که خمیده دست به دیوار گرفته و ایستاده بودم گفت: دخترم فرصت کمه بیا بریم. بریده بریده گفتم: دست خودم نیست .... نمی تونم دیگه .... الان بالا میارم به سمتم کمی خم شد و گفت: از همین صحن بریم بیرون تمومه. یا علی بگو پاشو بریم لبه چادرم را به دندان گرفتم و سعی کردم دوباره راست بایستم و راه بیفتم ولی نه درد زیر دلم اجازه می داد نه حالم مساعد بود. مثل آبشار از پشتم عرق می ریخت و تمام بدنم خیس عرق بود. کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: یه لحظه بشین برم برات آب بیارم بلکه حالت جا بیاد. او رفت و من روی زمین نشستم. در حالی که یک لبه چادرم را به دندان گرفته بودم با لبه دیگر چادر خودم را باد زدم. خادم ظرف طلایی رنگ آب را به سمتم گرفت. ظرف آب خنک را از دستش گرفتم و تشکر کردم. آب را نوشیدم و سلام بر حسین گفتم. درحالی که نگاه می چرخاند پرسید: رو به راه شدی؟ بریم؟ دستم را تکیه گاه کردم و یا علی گویان از جا برخاستم. رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم: بله بریم. در حالی که این بار آهسته تر راه می رفت و من از درد شکمم را فشار می دادم دوباره پشت سرش به راه افتادم و به سمت در رفتیم تا از حرم خارج شویم. قبل از خروج برای چند لحظه ایستادم و آخرین سلام را رو به گنبد دادم و از امام رضا خداحافظی کردم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• پشت سر آقا سید می رفتم که از دور اسماعیل را دیدم. زیر سایه درخت کنار موتور قرمز رنگش ایستاده بود. به اسماعیل رسیدیم و سلام کردم. اسماعیل با آقا سید حال و احوال و تشکر کرد. آقا سید گفت: اینم خواهرتون صحیح و سالم تحویل شما ... به حاج آقا سلام منو برسون اسماعیل تشکر کرد و بعد از خداحافظی با آقا سید روی موتور نشست چند باری هندل زد و موتور را روشن کرد. به سمت من برگشت و گفت: آبجی زود بشین بریم. با تردید به او و موتورش نگاه کردم. اسماعیل پسرخانباجی بود و ما را آبجی صدا می زد ولی نامحرم بود. چگونه من پشت سر او روی موتور می نشستم؟ اسماعیل نچی کرد و گفت: آبجی چرا وایستادی زود بیا دیگه وقت تنگه. در حالی که از گرما نفس نفس می زدم گفتم: من نمی تونم ... موتور را خاموش کرد از روی آن پایین آمد و پرسید: ‌چی میگی آبجی؟ چی رو نمی تونی؟ حالت خوب نیست؟ رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم: چرا خوبم ... _پس بشین دیگه دیر شد ... دوباره روی موتور نشست و هندل زد تا روشن شود موتور که روشن شد منتظر نگاه به سمتم دوخت. نگاهی به موتور و نگاهی به سمت گنبد امام رضا انداختم و با امید به عنایت و توجه امام رضا روی موتور نشستم. کیفم را جلویم گذاشتم تا یک فاصله بین خودم و اسماعیل ایجاد کنم. لبه های چادرم را هم زیر پایم جمع کردم. اسماعیل سرش را به سمتم چرخاند و گفت: آبجی از باربند موتور خودت رو محکم بگیر خیابونا یکم دست انداز داره مواظب خودت باش. دستم را از باربند موتور گرفتم و گفتم: باشه حواسم هست اسماعیل بسم الله گویان به راه افتاد. بسیار تند می راند و از ترس قلبم در دهانم آمده بود. محکم به باربند چنگ زده بودم و هر لحظه از ترس این که نیفتم چشم می بستم و آیه الکرسی می خواندم از شهر که خارج و وارد جاده شد ترس و دلهره ام بیشتر شد. هم دست انداز ها زیاد بود هم من با او تنها بودم. اسماعیل شیر پاک خورده و پسر خانباجی بود ولی من از این که با نامحرم ولو شخص او تنها باشم وحشت داشتم. مدام آیه الکرسی می خواندم و صلوات میفرستادم و در دل می گفتم کاش برای رفتن پیش احمد پافشاری نمی کردم و در خانه آقاجان می ماندم. اصلا به این که ممکن است تک و تنها با مرد غریبه و نامحرم همسفر شوم فکر نکرده بودم. اسماعیل در جاده ای فرعی و خاکی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد. سرش را کمی به سمتم چرخاند و گفت: آبجی شرمنده اگه اذیتی یکم دیگه تحمل کنی رسیدیم. به من گفته بودند احمد در روستایی دور افتاده و صعب العبور مخفی شده است اما این جا که خیلی دور یا صعب العبور نبود. نکند اسماعیل مرا به جای دیگری می برد؟! نمی توانستم جلوی افکارم را بگیرم. قدم در راهی گذاشته بودم که دیگر راه بازگشتی از آن نداشتم فقط دعا می کردم به خیر بگذرد و اتفاق بدی برایم نیفتد. اسماعیل در جاده خاکی می راند و گرد و خاک زیادی به هوا بر می خواست. از دور یک طویله قدیمی و تقریبا مخروبه دیده می شد. اسماعیل جلوی آن توقف کرد و گفت: رسیدیم آبجی پیاده شو. با تردید از روی موتور پایین آمدم. فرزندم به شدت خودش را زیر دلم فشرده کرده بود و دردم می آمد. به اطرافم نگاهی کردم و پرسیدم: احمد این جاست؟ اسماعیل به طرف در طویله رفت و در زد و گفت: نه ... فکر نکنم احمد این جا مخفی شده باشه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ تو را🪴 🥰 چرا که💫 چهار فصل سرزمین منی🇮🇷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌᚛•• یغما گلرویی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1268» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📲◞• . . •• •• 🔸 اینفوگرافیک | بانوان سرفراز 🔹 پیشرفت های مهم زنان ، بعد از انقلاب اسلامی ... . ◞دنیایے‌از‌تولیدات‌‌ رسانه‌اے◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟📲◞•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ما در چه شماریم که خورشـ☀️ــید جهان‌تاب گردن به تماشـ👀ـای تُـ💓 از صبـ🌤ـح کشیده‌ست . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• یکی از موردهایی که خصوصا برای ازدواج، اهمیت پیدا می‌کنه 💫 تناسب فرهنگی و قومیتیه فرقی نداره فارس، کورد و... هستیم؛ هر قومیتی، هر شهر حتی هر روستایی، 🎨 آداب و رسوم خودش رو داره حتی بعضی آداب و رسوم ممکنه متفاوت از احکام و اعتقادات دینی ما باشه؛ مثلا اینکه ممکنه اهالیِ یه روستا یا منطقه، درمورد محرم و نامحرم بودن 🌱 حساسیت خاصی نداشته باشن در حالیکه این مساله برای ما خیلی مهمه هر فرهنگ، توی 🎀 جزء جزء زندگی، نمود پیدا می‌کنه؛ قسمتیش مثل آداب ازدواج رو ممکنه بشه با گفتگو با هم به توافقاتی برسیم اما قسمتی از فرهنگ 🔆 جزء رفتار و خلق و خوی آدمهاست که به راحتی قابل تغییر نیست.. 💚 برای همین، اگه دو فرهنگ متفاوتیم خوبه قبل از ازدواج، با سوالات مستقیم درمورد آداب و رسوم، توجه به رفتارها و تحقیقات از دیگران، با سبک زندگی هم آشنایی بشیم یادمون باشه 💜 از یک فرهنگ بودن، یا تناسب فرهنگی داشتن با هم، می‌تونه زمینه‌سازِ آرامش و تفاهم بیشتر ما با هم باشه.. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ڪُلُّ شـَی‌ء یَرجِـعُ الَـی اصلِه🔙 و مَـــن بــه آغـــوش ِ تـــو💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• ایدھ درست کردن یھ😍 شمـ🕯ــع خوشگل‌ و بـ🌸ـهار؎ با کمترین وسایـ😃‌ــل🤌 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏ساعت ده برگشتم خونه، دیدم بچه و باباش تو اتاقن، باباش داره بچه رو می‌خوابونه😌 دوبار پیام دادم من بیام بخوابونمش؟ جواب نداد گفتم حتما بچه دیگه داره خوابش می‌بره. نتیجه اینکه نیم ساعت پیش بچه در اتاقش رو باز کرد گفت مامان بابا رو خوابوندم‌، میای باهم بازی کنیم!؟🤨😄 . . •📨• • 825 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تیر رفته باز نمیگردد به آغوش کمان❤️‍🩹🏹 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•