•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دلایل نداشتن خواستگار 2:
گفتیم که
دلایل خواستگار نداشتن یه دختر رو
میشه به دو گروه تقسیم کرد:
⛅ گروه اول:
#دلایل_فردی
🍃 سه تا دلیل فردی رو
یعنی دلیلی که خود فرد باعثش میشه
گفتیم، امروز هم سه تا دیگه..
💙 چهار. #غرور
بعضی از دخترها، نسبت به همه
نگاه برتریجویانه دارند؛ یعنی
خودشون رو بالاتر از بقیه میبینند
این نوع رفتار، شاید در نگاه اول
باکلاس بودن جلوه کنه😎، ولی
عملا باعث دور شدن افراد از ما
میشه و درمواردی، خواستگارها
رو کم میکنه. البته دربرابرش،
دست کم گرفتن خودمونه که
اون هم خودش از موانع ازدواجه
💚 پنج. #شخصیت_خاص فرد
بعضی از دخترها، تیپ شخصیتیِ
خیلی منطقی و خیلی قانونمداری
دارند🧐. اینطور افراد، در ارتباط
با دوستانشون، احساسات و عواطف
خودشون رو پنهان میکنند و همین
گاهی مانع از این میشه که برای فرد
خواستگار معرفی بشه
💜 شش: #ایراد_گرفتن های زیاد:
برخی دخترها در ابتدا اظهار میکنند
که خیلی کمتوقع و سادهگیر هستیم،
اما همین که زمان انتخاب خواستگار
میرسه، دچار وسواسهای بیهوده میشن؛
مثلا چرا خانوادهش پرجمعیته، چرا
شغلش اینطوره و...
که همین وسواسها به مرور زمان،
خواستگارها رو از ما دور میشه
#ادامه_داره..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
مرا
به بوے خوشــ🌸ـــت
جـ💖ــان ببخش و زنده بدار
که از #تُ
چیزے ازین بیشتر
نمےخواهم 🥰
#حسین_منزوی
#البته_در_کنار👇🏻
#غنچهے_باغچهے_زندگیمون🌹😘
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
14.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
یھ میان وعـ👩🏻🍳ــدهۍ
جـ🥕ــذاب
و خوشـ🥞ـمزه
مخصوصِ نو عروسا😉😋
↻حتما درستش ڪنید🌸🍃
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
خانوم گل🌸
اینو بدون ک مردها نیمی از قدرتشون رو از جیبشون میگیرن💳💰
👈 بنابراین اگر شوهرتون وضعیت مالی خوبی نداره بهش ایراد نگیرید❌
بلکه با کلامتون از تلاشی که برای شما میکنه قدردانی کنید♥️
روزی رسون خداست😍
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 پدرم سکته کرد😔
به پزشک گفتم چند لحظه تعادلش و تکلمش رو از دست داد. دکتر گفت: "آره بابا؟ حرفای دخترت رو تایید میکنی؟☺️" بابام گفت بله ولی من تکلمم رو از دست ندادم. دکتر گفت: پس چرا جواب دخترت رو نمیدادی؟ بابام گفت: چون لزومی نمیدیدم صحبت کنم🤨😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 830 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
صدای ملکوتی(:
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
همرنگ آسمان حرم میشود دلم❤️
وقتی که میرسم به زیارت، کنار صحن✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوسیام _با این فکر و خیال ها فقط خودت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیویکم
با تعجب ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
چه قدر کم جمعیت.
احمد حلقه دستش را به دور کمرم محکم تر کرد و گفت:
دیگه روستاست همیشه جمعیتا کمتر بوده
البته یه چند سالی هست روستاها حسابی خلوت تر هم شده
_چرا؟
احمد آه کشید و گفت:
به لطف شاهنشاه و قانون اصلاحات ارضی زمین های کشاورزی که به کشاورزا فروخته شد هر کی تونست بخره موند اون بدبختایی که سرشون بی کلاه موند و نتونستن زمین بخرن یا زمین بهشون نرسید دیگه کاری تو روستا براشون نبود انجام بدن جمع کردن رفتن شهر به امید این که یک کاری پیدا بشه انجام بدن شکم خودشون و زن و بچه شون رو سیر کنن.
_شما این جا چه کار می کنی؟
سر کاری چیزی میری؟
احمد لبخند زد و گفت:
آره ... چند روزیه میرم سر زمین کار می کنم.
_زمین خریدی این جا؟
_نه عروسکم ....
میرم سر زمین های دور و اطراف کارگری
_واسه همین دستات این قدر زبر و خشن شده؟
احمد خندید و گفت:
دستام مردونه شده
_حالِت کامل خوب شده که میری سر زمین کار می کنی؟
_می بینی که خوبم خدا رو شکر.
تو هم که اومدی خوب تر هم میشم
بالاخره بعد از یک ساعت پیاده روی، در حالی که پاهایم به شدت درد گرفته بود و خسته شده بودم به روستا رسیدیم.
تمام خانه ها کاه گلی و با سقف گنبدی بود.
بوی پهن گاو و گوسفند از همه جای روستا به مشام می رسید.
این روستا هم کم جمیت بود و جز دو سه نفر کسی را در آن ندیدم.
_تو کجا زندگی می کنی؟
احمد به سمتی اشاره کرد و گفت:
از مسجد یکم بالاتره
_این جا مسجدم داره؟
احمد به تایید سر تکان داد و گفت:
آره مسجدم داره
شب ها نماز جماعت هم برگزار میشه
_چه خوب ... حالا چرا فقط شبا؟
احمد بقچه و ساکم را به دست دیگرش گرفت و گفت:
یه دونه طلبه است بنده خدا به سه تا مسجد سه تا روستای این جا می رسه
نماز صبح رو یه مسجد میره و سخنرانی می کنه
نماز ظهر یه جا نماز مغرب و عشا رو هم میاد این جا
پسر عمه حاج آقا موسویانه
زندگیش رو آورده روستا و برای خدمت به مردم و تبلیغ دین زحمت می کشه
اون به من گفت بیام این جا
گفت این جا هم امنه
هم می تونی با بقیه مبارزین در ارتباط بمونی
مردم این جا هم به لطف این شیخ حسین کامل در جریان اتفاقات کشور و مواضع علما هستند.
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
چه خوب ... خدا خیرش بده
احمد گفت:
تو هم اومدی این جا بیکار نمون
با خانمای روستا دخترای جوون دوست شو هر دو سه روزی تو مسجد با هم جمع بشین احکام دین و قرآن باهاشون کار کن.
شیخ حسین می گفت سوالات شرعی خانم ها زیاده ولی هم اونا خجالت می کشن بپرسن هم شیخ حسین خودش خجالت می کشه بعد نماز جلوی آقایون مطرح کنه
_چرا خانمش رو با خودش نمیاره که اون براشون بگه؟
احمد خندید و گفت شیخ حسین 19 سالشه
هنوز بنده خدا مجرده
ولی به فکر شده ... ان شاء الله یه دختر خوب خدا نصیبش کنه مثل ما طعم خوشبختی رو بچشه
هر چند عروسک من تو کل دنیا تکه و هیچ کی به پاش نمی رسه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیودوم
از حرفش همه صورتم به خنده شکفت و رویم را با چادر رنگی ام گرفتم.
احمد به سمتی اشاره کرد و گفت:
اونجاست ... رسیدیم.
به محضی که چشمم به جایی که احمد اشاره کرد افتاد مبهوت شدم.
یک اتاقک کاهگلی تقریبا مخروبه
با دیدنش انگار دیگر حتی جان نداشتم تا قدم بردارم.
به سختی پاهایم را روی زمین کشیدم و دنبال احمد رفتم.
نه پنجره درستی داشت و نه در درستی.
احمد در چوبی کهنه و قدیمی را هل داد و گفت:
بفرمایید.
نور داخل اتاق بسیار کم بود.
پنجره که نه چند شکاف کوچک در بالای دیوار ها و یک سوراخ بالای سقف گنبدی اتاق وجود داشت که تمام نور اتاق از همین ها تامین میشد و نور زیادی به داخل اتاق نمی آمد.
یک زیلو، یک پشتی، یک تشک، یک پیک نیک، یک بقچه، کمی کتاب و چند تکه ظرف تمام وسایل درون اتاق بود.
احمد پرده جلوی در را انداخت و گفت:
بیا بشین از راه اومدیم خسته ای
من بهت زده در اتاق نگاه می چرخاندم که احمد وسایلم را گوشه اتاق گذاشت.
بدون این که نگاهم کند به سمت پیک نیک رفت.
کتری کوچک کنارش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و کنار دیوار روی زمین نشستم.
پاهایم را دراز کردم.
اتاق آن قدر کوچک بود که اگر دو نفر آدم در آن دراز می کشیدند دیگر جایی باقی نمی ماند.
باورم نمی شد قرار است در چنین جایی زندگی کنم.
احمد به اتاق برگشت و کتری را روی پیک نیک گذاشت و زیرش را روشن کند.
بدون این که به من نگاه کند گفت:
تو استراحت کن من برم فکری برای نهار کنم.
شرمندگی در رفتارش مشهود بود.
شاید بهت زیاد من باعث این مقدار شرمندگی او بود.
در عرض اتاق دراز کشیدم و پاهابم را روی دیوار گذاشتم.
عرض اتاق حتی اندازه قد و قامت من هم نبود.
زمین هم خشک و هم نا هموار بود.
کلافه نفسم را بیرون دادم و از جا برخاستم.
چادرم را روی سرم انداختم و از اتاق ببرون رفتم.
به پشت اتاق رفتم و احمد را دیدم که آن جا نشسته است.
با دیدن من از جا پرید و پرسید:
تو چرا اومدی این جا؟
کنارش نشستم و پرسیدم:
خودت چرا اومدی این پشت؟
احمد آه کشید و دستارش را از روی سرش برداشت.
_من این همه راه اومدم پیش تو باشم
بعد تو منو گذاشتی تو اتاق خودت اومدی این جا؟
احمد روی موهایم دست کشید و با شرمندگی گفت:
خیال می کردم از دنیا هر چی بهترینش باشه برات فراهم می کنم
خیال می کردم دنیا رو می ریزم به پات و نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ولی حالا ....
_حالا چی؟
دوباره آه کشید و گفت:
حالا رو که داری می بینی
_مگه حالا چشه؟
من و تو کنار همیم و چی از این بهتر
احمد غمگین خندید و گفت:
حتی یه بالشت دیگه ندارم شب بذاری زیر سرت
شانه به شانه اش چسباندم و گفتم:
بالشت زیر سر زن دست شوهرشه. تا این دست و بازو هست به بالشت چه نیازه؟
به سمت من چرخید و گفت:
شأن تو این نیست رقیه
تو برای زندگی این جا ساخته نشدی
_شأن من کنار تو بودنه
من برای این جا ساخته نشدم درست ولی برای کنار تو بودن هر جوری بشه خودم رو می سازم
از قدیم گفتن خواستن توانستنه
منم کنار تو بودن رو میخوام پس همه جوره می تونم کنارت بمونم و زندگی کنم.مطمئن باش .
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜الا ای
پاسدار انقلاب کشور عشق🇮🇷
نام نیکویت
همیشه ثبت، اندر دفتر عشق📖
تو کردی اقتدا
در عزت و ایثار به آن کس❣
که هستی اش
فدا بنمود و گردید مظهر عشق🪴᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1274»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
چشمانت😍 که باز می شود🌺
تمام من❣
طلـ🌄ـوع می کند💛
برای صبـ⛅️ـح بخیر هایت✋🏻
#صبح_بخیر_جانان_من😊
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•