eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خانوم گل🌸 اینو بدون ک مردها نیمی از قدرتشون رو از جیبشون میگیرن💳💰 👈 بنابراین اگر شوهرتون وضعیت مالی خوبی نداره بهش ایراد نگیرید❌ بلکه با کلامتون از تلاشی که برای شما میکنه قدردانی کنید♥️ روزی رسون خداست😍 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏پدرم سکته کرد😔 به پزشک گفتم چند لحظه تعادلش و تکلمش رو از دست داد. دکتر گفت: "آره بابا؟ حرفای دخترت رو تایید می‌کنی؟☺️" بابام گفت بله ولی من تکلمم رو از دست ندادم. دکتر گفت: پس چرا جواب دخترت رو نمی‌دادی؟ بابام گفت: چون لزومی نمی‌دیدم صحبت کنم🤨😄 . . •📨• • 830 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• صدای ملکوتی(: . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• همرنگ آسمان حرم می‌شود دلم❤️ وقتی که می‌رسم به زیارت، کنار صحن✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌ام _با این فکر و خیال ها فقط خودت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با تعجب ابروهایم را بالا دادم و گفتم: چه قدر کم جمعیت. احمد حلقه دستش را به دور کمرم محکم تر کرد و گفت: دیگه روستاست همیشه جمعیتا کمتر بوده البته یه چند سالی هست روستاها حسابی خلوت تر هم شده _چرا؟ احمد آه کشید و گفت: به لطف شاهنشاه و قانون اصلاحات ارضی زمین های کشاورزی که به کشاورزا فروخته شد هر کی تونست بخره موند اون بدبختایی که سرشون بی کلاه موند و نتونستن زمین بخرن یا زمین بهشون نرسید دیگه کاری تو روستا براشون نبود انجام بدن جمع کردن رفتن شهر به امید این که یک کاری پیدا بشه انجام بدن شکم خودشون و زن و بچه شون رو سیر کنن. _شما این جا چه کار می کنی؟ سر کاری چیزی میری؟ احمد لبخند زد و گفت: آره ... چند روزیه میرم سر زمین کار می کنم. _زمین خریدی این جا؟ _نه عروسکم .... میرم سر زمین های دور و اطراف کارگری _واسه همین دستات این قدر زبر و خشن شده؟ احمد خندید و گفت: دستام مردونه شده _حالِت کامل خوب شده که میری سر زمین کار می کنی؟ _می بینی که خوبم خدا رو شکر. تو هم که اومدی خوب تر هم میشم بالاخره بعد از یک ساعت پیاده روی، در حالی که پاهایم به شدت درد گرفته بود و خسته شده بودم به روستا رسیدیم. تمام خانه ها کاه گلی و با سقف گنبدی بود. بوی پهن گاو و گوسفند از همه جای روستا به مشام می رسید. این روستا هم کم جمیت بود و جز دو سه نفر کسی را در آن ندیدم. _تو کجا زندگی می کنی؟ احمد به سمتی اشاره کرد و گفت: از مسجد یکم بالاتره _این جا مسجدم داره؟ احمد به تایید سر تکان داد و گفت: آره مسجدم داره شب ها نماز جماعت هم برگزار میشه _چه خوب ... حالا چرا فقط شبا؟ احمد بقچه و ساکم را به دست دیگرش گرفت و گفت: یه دونه طلبه است بنده خدا به سه تا مسجد سه تا روستای این جا می رسه نماز صبح رو یه مسجد میره و سخنرانی می کنه نماز ظهر یه جا نماز مغرب و عشا رو هم میاد این جا پسر عمه حاج آقا موسویانه زندگیش رو آورده روستا و برای خدمت به مردم و تبلیغ دین زحمت می کشه اون به من گفت بیام این جا گفت این جا هم امنه هم می تونی با بقیه مبارزین در ارتباط بمونی مردم این جا هم به لطف این شیخ حسین کامل در جریان اتفاقات کشور و مواضع علما هستند. چادرم را جلو کشیدم و گفتم: چه خوب ... خدا خیرش بده احمد گفت: تو هم اومدی این جا بیکار نمون با خانمای روستا دخترای جوون دوست شو هر دو سه روزی تو مسجد با هم جمع بشین احکام دین و قرآن باهاشون کار کن. شیخ حسین می گفت سوالات شرعی خانم ها زیاده ولی هم اونا خجالت می کشن بپرسن هم شیخ حسین خودش خجالت می کشه بعد نماز جلوی آقایون مطرح کنه _چرا خانمش رو با خودش نمیاره که اون براشون بگه؟ احمد خندید و گفت شیخ حسین 19 سالشه هنوز بنده خدا مجرده ولی به فکر شده ... ان شاء الله یه دختر خوب خدا نصیبش کنه مثل ما طعم خوشبختی رو بچشه هر چند عروسک من تو کل دنیا تکه و هیچ کی به پاش نمی رسه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از حرفش همه صورتم به خنده شکفت و رویم را با چادر رنگی ام گرفتم. احمد به سمتی اشاره کرد و گفت: اونجاست ... رسیدیم. به محضی که چشمم به جایی که احمد اشاره کرد افتاد مبهوت شدم. یک اتاقک کاهگلی تقریبا مخروبه با دیدنش انگار دیگر حتی جان نداشتم تا قدم بردارم. به سختی پاهایم را روی زمین کشیدم و دنبال احمد رفتم. نه پنجره درستی داشت و نه در درستی. احمد در چوبی کهنه و قدیمی را هل داد و گفت: بفرمایید. نور داخل اتاق بسیار کم بود. پنجره که نه چند شکاف کوچک در بالای دیوار ها و یک سوراخ بالای سقف گنبدی اتاق وجود داشت که تمام نور اتاق از همین ها تامین میشد و نور زیادی به داخل اتاق نمی آمد. یک زیلو، یک پشتی، یک تشک، یک پیک نیک، یک بقچه، کمی کتاب و چند تکه ظرف تمام وسایل درون اتاق بود. احمد پرده جلوی در را انداخت و گفت: بیا بشین از راه اومدیم خسته ای من بهت زده در اتاق نگاه می چرخاندم که احمد وسایلم را گوشه اتاق گذاشت. بدون این که نگاهم کند به سمت پیک نیک رفت. کتری کوچک کنارش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. نفسم را آه مانند بیرون دادم و کنار دیوار روی زمین نشستم. پاهایم را دراز کردم. اتاق آن قدر کوچک بود که اگر دو نفر آدم در آن دراز می کشیدند دیگر جایی باقی نمی ماند. باورم نمی شد قرار است در چنین جایی زندگی کنم. احمد به اتاق برگشت و کتری را روی پیک نیک گذاشت و زیرش را روشن کند. بدون این که به من نگاه کند گفت: تو استراحت کن من برم فکری برای نهار کنم. شرمندگی در رفتارش مشهود بود. شاید بهت زیاد من باعث این مقدار شرمندگی او بود. در عرض اتاق دراز کشیدم و پاهابم را روی دیوار گذاشتم. عرض اتاق حتی اندازه قد و قامت من هم نبود. زمین هم خشک و هم نا هموار بود. کلافه نفسم را بیرون دادم و از جا برخاستم. چادرم را روی سرم انداختم و از اتاق ببرون رفتم. به پشت اتاق رفتم و احمد را دیدم که آن جا نشسته است. با دیدن من از جا پرید و پرسید: تو چرا اومدی این جا؟ کنارش نشستم و پرسیدم: خودت چرا اومدی این پشت؟ احمد آه کشید و دستارش را از روی سرش برداشت. _من این همه راه اومدم پیش تو باشم بعد تو منو گذاشتی تو اتاق خودت اومدی این جا؟ احمد روی موهایم دست کشید و با شرمندگی گفت: خیال می کردم از دنیا هر چی بهترینش باشه برات فراهم می کنم خیال می کردم دنیا رو می ریزم به پات و نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ولی حالا .... _حالا چی؟ دوباره آه کشید و گفت: حالا رو که داری می بینی _مگه حالا چشه؟ من و تو کنار همیم و چی از این بهتر احمد غمگین خندید و گفت: حتی یه بالشت دیگه ندارم شب بذاری زیر سرت شانه به شانه اش چسباندم و گفتم: بالشت زیر سر زن دست شوهرشه. تا این دست و بازو هست به بالشت چه نیازه؟ به سمت من چرخید و گفت: شأن تو این نیست رقیه تو برای زندگی این جا ساخته نشدی _شأن من کنار تو بودنه من برای این جا ساخته نشدم درست ولی برای کنار تو بودن هر جوری بشه خودم رو می سازم از قدیم گفتن خواستن توانستنه منم کنار تو بودن رو میخوام پس همه جوره می تونم کنارت بمونم و زندگی کنم.مطمئن باش . ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌الا ای پاسدار انقلاب کشور عشق🇮🇷 نام نیکویت همیشه ثبت، اندر دفتر عشق📖 تو کردی اقتدا در عزت و ایثار به آن کس❣ که هستی اش فدا بنمود و گردید مظهر عشق🪴᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1274» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• چشمانت😍 که باز می شود🌺 تمام من❣ طلـ🌄ـوع می کند💛 برای صبـ⛅️ـح بخیر هایت✋🏻 😊 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• چشـ😌ـمانت را ببند و دســـتــتـ✋🏻ـ را بر روے قلبـ🫀ـم بگذار اینبار خودش مےخواهد به بگوید: 〰⃟💓دوستت دارم💓⃟〰 💚 💐 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ✨منت خداے ࢪا 🤲، ڪه حسین شد تمام ما ...🤩😍🥰 🔮تولدت مباࢪڪ اࢪبابم💚🎊🎈 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🌸𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• روزِ عیدۍ و آمـ🧁ــوزش یھ شیرینی رولِ خوشمزھ😋🤌 خیلۍ ساده بدون نیـاز بھ فـ🔥ــر نــوش‌ جـآن🤤🥥🥤 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• عواملی که مرد را از همسرش دور می کند ⇠ کمبود در خانم‌ها: چطور ممکن است مردی زنی را تحسین کند که قادر به تحسین کردن خودش نیست؟🤕 ⇠ زن‌هایی که فکر می‌کنند همه‌چیز را می‌دانند: این هم درست مثل مورد قبلی است. همیشه باید وجود داشته باشد.👌 ⇠ میل شدید زن‌ها برای تغییر دادن مردها: خیلی از زن‌ها با این تصور وارد یک رابطه می‌شوند که می‌توانند جزیی فردمقابل خود را عوض کنند. و بااینکه ممکن است در بعضی مسائل درست باشد، اما هیچ چیز برای یک مرد بدتر از این نیست که زن زندگی‌اش خصوصیات او را نپذیرد.⛔️ 🎊 💚 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏یکی از آشناها از بابام پرسیده نصف زمینم رو برنج کاشتم.. اون نصف دیگه ش رو چیکار کنم!؟ بابامم گفته خورشت بکار😁😋 . . •📨• • 831 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ؛عشقت‌نعمت‌ِخداست‌برای‌قلبم ..🩵🫀..′':)) . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• بعدِ تبریک به آقای خراسان، امروز✨ می‌شوم با دل خود زائر بین‌الحرمین😍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌‌ودوم از حرفش همه صورتم به خنده ش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد لبخند تلخی زد و گفت: پاشو برو اتاق استراحت کن خسته ای _تا وقتی شما این جا نشستی غمبرک زدی جایی نمیرم در ضمن فقط من خسته نیستم شما هم خسته ای احمد نگاه به من دوخت و گفت: من از وقتی دیدمت همه خستگی این چند وقته از تنم در رفته تو برو بخواب یکم تا من برگردم. هم زمان با احمد از جا برخاستم و پرسیدم: کجا میخوای بری؟ احمد دستارش را روی سرش گذاشت و گفت: برم یه چیزی جور کنم بخوریم تو اتاق که هیچ خوراکی نیست. هم قدم با او راه افتادم و پرسیدم: پس این چند وقته که این جا بودی چی می خوردی جلوی در اتاق ایستادیم که احمد گفت: مردم این جا آدمای مهمون نواز و با وفایی ان بندگان خدا بهم نون و پنیر و ماست و تخم مرغ می دادن توان شون بیش از این نیست وگرنه کم نمیذارن واسه کسی _خدا خیرشون بده احمد به اتاق اشاره کرد و گفت: برو استراحت کن تا من بیام کفش هایم را در آوردم و به داخل رفتم که احمد گفت: درم بذار باز باشه هوا بیاد به احمد نگاه دوختم و گفتم: درو نبندم؟ اگه کسی یهو اومد چی؟ احمد لبخند زد و گفت: این جا با شهر فرق داره این جا در همه خونه ها بازه کسی در خونه اش رو نمی بنده کسی هم بی اجازه وارد خونه کسی نمیشه همه همدیگه رو میشناسن فامیلن به هم اعتماد دارن برو تو راحت باش چشم گفتم و بعد از خداحافظی پرده اتاق را انداختم. دوباره در این اتاق کوچک چشم چرخاندم. چرا این جا این قدر کوچک بود؟ چرا فقط همین تک اتاق بود؟ شانه بالا انداختم و چادرم را در آوردم. سراغ بقچه لباس هایم رفتم. همه شان نیاز به شست و شو داشتند. خودم هم حمام لازم بودم. روسری ام را در آوردم موهایم را شانه زدم، بافتم و دوباره روسری ام را پوشیدم. تشک کهنه گوشه اتاق را پهن کردم دراز کشیدم و چادر رنگی ام را روی خودم انداختم. کمی به پشت دراز کشیدم تا مگر کمرم آرام بگیرد اما از شدت درد زیر دلم نتوانستم طاق باز دراز بکشم و سریع به پهلو خوابیدم و پاهایم را به سمت شکمم جمع کردم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• می خواستم بخوابم اما صدای پیک نیک و سوت کتری نمی گذاشت. خودم را کمی جلو کشیدم و زیر کتری را خاموش کردم و چشم بستم. از خستگی زود خوابم برد با صدای احمد از خواب بیدار شدم. به صورتم دستی کشیدم و تا از جا برخاستم احمد وارد اتاق شد و سلام داد. خمیازه کشان جواب سلامش را دادم. شالش را که پر از صیفی جات بود کنار پیک نیک روی زمین گذاشت. تخم مرغ ها را داخل کاسه گذاشت و گفت: خدا رو شکر نشکستن همه اش نگران بودم. چند سیب زمینی، کمی پیاز، بادمجان، کدو، گوجه و خیار با خودش آورده بود. خیاری را با شالش تمیز کرد و به سمتم گرفت و گفت: بفرما عزیزم ... همه اینا رو الان از سر زمین جمع کردم آوردم. خیار را از دستش گرفتم و تشکر کردم و پرسیدم: زمین کی؟ احمد در حالی که گوجه بادمجان و کدوها را در سطل گوشه اتاق می گذاشت گفت: از زمین کربلایی محمد قرار شد فردا برم سر زمینش اینا رو جای دستمزد برداشتم فکر کنم واسه یه هفته مون جواب بده ... نه؟ یعنی تمام آن چه برای خوردن در هفته پیش رو داشتیم همین بود؟ احمد ادامه داد: تخم مرغا رو هم از خانومش گرفتم. بنده خدا کلی تعارف کرد گفت نهار بریم خونه شون من گفتم تو خسته ای باشه یه روز دیگه با لبخند به من که بهت زده و غمگین نگاهش می کردم گفت: الان یه املت برات می پزم بخوری کیف کنی احمد مشغول خرد کردن گوجه ها شد و من غمگین به او خیره شدم. مرد خوش پوش و خوش نشین من به چه روزی افتاده بود. نمی خواستم به رویش بیاورم که مبادا دوباره احساس شرمندگی کند اما پذیرش این شرایط برایم سخت بود. احمد کتری را از روی پیک نیک برداشت و پرسبد: چایی نمی خواستی که دم نکردی؟ یا نکنه چای پیدا نکردی؟ شیشه ای را برداشت نشانم داد و گفت: چایی اینه قوطی بالای طاق را هم نشانم داد و گفت: قندم تو اونه من گفتم حتما همه چی رو نگاه کردی خودت پیدا کردی روسری ام را مرتب کردم و گفتم: نه خسته بودم خوابیدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند👥 باید که عشق را به شما اقتدا کنند🥰 روزی که بارگاه شفاعت بپا شود🪴 مگذار از گروه تو ما را جدا کنند😌᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1275» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ⛅️ـح مسافری ست✋🏻 با چمـ🎒ـدانی پر از لبخـ😊ـند کافیست☝️🏻 عاشقـ😍ـانه به استقبالش بروی🌹🌿 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا