•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
چشمهایت را ببند👀
به روزهای آمدنش بیندیش🕊
به گلهایی که روز دیدارش💐
در دست داری🌿
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوسیوهشتم احمد خندید و گفت: قربون حر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیونهم
دست روی دست احمد گذاشتم و پرسیدم:
یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
احمد نگاه به من دوخت و گفت:
تا چی باشه
به خاطر شرایطی که داشت حساس و زود رنج شده بود.
دستش خالی بود و هر کاری نمی توانست بکند.
مگر یک کارگر کشاورزی چه قدر حقوق داشت؟ همان که در می آورد را هم یا از سر زمین کمی میوه و صیفی جات بر می داشت یا از اهالی تخم مرغ یا شیر می گرفت.
می دانستم پول زیادی در بساط ندارد و دستش خالی است.
آب دهانم را قورت دادم و از خدا خواستم یاری ام کند هم حرفم را بزنم هم غرور مردم را خرد نکنم و او را نشکنم.
_با آقا غلام صحبت کن اگه میذاره هم یه مستراح درست حسابی بسازی هم یه اتاق دیگه و بزرگتر درست کنی
این اتاق خیلی کوچیکه و جامون تنگه
_رقیه جان ما موقت اینجاییم. یکم تحمل کن
_موقت یعنی تا کی؟
احمد نگاه به جایی غیر از صورت من دوخت و گفت:
نمی دونم ...
امیدوارم ان شاء الله زود اوضاع درست بشه از این جا بریم
_موقت یا غیر موقت بالاخره چند وقت اینجاییم
شما که میخوای با آقا غلام صحبت کنی برای مستراح اجازه بگیری اجازه اتاق رو هم بگیر
می سازیم اگر موندیم زندگی می کنیم
اگر نموندیم یک مسلمانی میاد ازش استفاده می کنه
احمد از جا برخاست و گفت:
بنایی که الکی نیست
مصالح لازم داره... چند وقت کار داره
من که بنایی بلد نیستم باید اوستا بنا بیاریم
_می دونم احمد جان ...
همه اینا رو می دونم
احمد با شرمندگی،سر به زیر انداخت و گفت:
من یه کارگر ساده ام الان
نه حقوقم زیاده که از پس هزینه هاش بر بیام
نه پس اندازی دارم
بر فرض اگر خودمم بنایی بلد بودم بازم نمی تونستم خودم بسازم چون باید از کارم سر زمین بزنم و این جوری چند روز کار نمی کنم و درآمدی ندارم
احمد به سمت اتاق رفت و من هم دنبالش رفتم.
چراغ نفتی را روشن کرد و گوشه اتاق به پشتی تکیه داد.
روبرویش نشستم که به گوشه اتاق اشاره کرد و گفت:
برات از سر زمین طالبی آوردم
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم:
دستت درد نکنه زحمت کشیدی
_زحمتی نبود.
شرمندتم که بیش از این از دستم بر نمیاد.فردا صبح میرم ده بالا گیلاس چینی
اگر شد میگم جای دستمزد بهم گیلاس و میوه بدن برات بیارم برای مستراح هم با آقا غلام صحبت می کنم ببینم اجازه میده یا نه
_دستت درد نکنه
احمد در اتاق نگاه چرخاند و گفت:
ظرفا کجاست؟ سینی و چاقو بده طالبی رو ببریم
سر به زیر گفتم:
راستش ... اون قدر چندشم شده بود همه ظرفا رو گفتم نجسه بردم ریختم بیرون از خونه
احمد چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
عجب کارایی می کنی
مگه تو توی آبی که ظرفا
رو شستی خود نجاستا رو دیدی؟
اون آب پاکه
به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زانوهایم را در بغل گرفتم و گفتم:پاک یا نجس فرقی نمی کنه من دیگه دلم بر نمی داشت تو اون ظرفایی که با اون آب شسته شده چیزی بخورم همه رو ریختم بیرون که بعدا با آب تمیز شسته بشه
احمد نفسش را بیرون داد و گفت:
خیلی خوب اشکالی نداره
پاشو الان آماده شو بریم مسجد نماز بعد نماز خودم برات آب تمیز میارم ظرفا رو هم دوباره برات می شورم خوبه؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهل
دست خودم نبود که سوال کردم:
آب از کجا میخوای بیاری
_از جوی آب دیگه
_من دلم نمیره از این آب استفاده کنم
_آب دیگه ای تو روستا نیست
_مگه نگفتی قنات هست
از قنات آب بیار
احمد کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
عزیز دلم قنات دو تا روستا بالاتره
تا من برم و برگردم آب بیارم نصفه شب شده
اذیت نکن دیگه
دلم برای خستگی هایش سوخت ولی دست خودم نبود.
واقعا از این آب بدم می آمد.
احمد تکیه از پشتی برداشت و کمی خود را جلو کشید و گفت:
الان که شب میشه
دیگه کسی سر جوی چیزی نمی شوره آب تمیزه
من میرم از سر روستا برات آب میارم که مطمئن باشی تمیزه
خوبه؟
هر چند ته دلم حس بدی داشتم ولی سر تکان دادم و گفتم:
خوبه
احمد از جا برخاست و گفت:
پاشو بریم مسجد.
از جا بلند شدم و گفتم:
من وضو ندارم
احمد کمی عصبی شده بود اما در حالی که سعی می کرد خودش را نگه دارد بد حرف نزند گفت:
حتما دلتم نمیخواد با آب جوی وضو بگیری ...
با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم:
دست خودم نیست ... بدم میاد آخه
نمیشه تیمم کنم؟
احمد دبه خالی گوشه اتاق را برداشت و گفت:
جایی که آب هست تیمم باطله
بیا بریم اول روستا اونجا هم من دبه رو آب کنم هم شما وضو بگیری
چادرم را سرم کردم و هم قدم با احمد راه افتادم
شیخ حسین پیش نماز مسجد آمده بود و صدای اذانش در روستا طنین انداز شد.
اهالی به سمت مسجد می رفتند و ما به سمت دیگر
از این که احمد را از نماز اول وقت انداخته بودم عذاب وجدان داشتم ولی دست خودم نبود.
انگار به آب روستا ویار پیدا کرده بودم.
با هزار اکراه وضو گرفتم و زمانی که به مسجد رسیدیم نماز جماعت تمام شده بود و شیخ حسین در حال بیان احکام بود.
قرار شده بود صبح های دوشنبه هم خانم ها دور هم جمع شویم و هم جلسه تلاوت قرآن داشته باشیم هم من احکام مخصوص خانم ها را بگویم.
گوشه ای از مسجد مهر گذاشتم و به نماز ایستادم.
بعد از اتمام سخنرانی و حال و احوال با اهالی به خانه برگشتیم.
هوای اتاق گرم بود و دم داشت.
گاهی بادی از سوراخ بالای سقف گنبدی به داخل می وزید.
من در اتاق نشستم و احمد بیچاره ظرف ها را برد تا بشوید
ظرف ها را که آورد بشکه بزرگ را از پشت اتاق برداشت و لب جوی رفت.
بعد از ساعتی برگشت.
چندین بار بشکه را با فاب (پودررختشویی) شسته بود تا تمیز شود.
دلم برایش سوخت.
تا از سر روستا آب آورد و بشکه را پر کرد نیمه شب شده بود.
خسته و کوفته با لباس هایی که خیس شده بود وارد اتاق شد و دراز کشید.
جلو رفتم و دست های زبر و خنش را بوسیدم و تشکر کردم
کمی شانه هایش را برایش مالیدم که تشکر کرد و گفت:
دستت درد نکنه
بی زحمت شام بیار خیلی خسته ام صبح زودم باید برم ده بالا
سیب زمینی های سرخ شده با تخم مرغ را از روی پیک نیک برداشتم و سفره را پهن کردم.
بشقاب گوجه های خرد شده را هم در سفره گذاشتم و گفتم:
کارت زیادی طول کشید اینا سرد شده
احمد کنار سفره نشست و گفت:
اشکالی نداره
دستش را به سمت روسری ام دراز کرد و گفت:
اینو در بیار دلم برای موهات تنگ شده
به در باز خانه نگاه کردم و گفتم:
نمیشه
در بازه می ترسم
با همه خستگی اش از جا برخاست. در را بست و گفت:
از وقتی اومدی درست و حسابی ندیدمت
همش روسریت به سرت و چادرت دور کمرت بوده
حق با او بود.
جز زمانی که موهایم را شانه می زدم دیگر روسری ام را در نمی آورم حتی در خواب
مدام می ترسیدم کسی پرده را کناربزند و مرا بی حجاب ببیند.
احمد آه کشید و گفت:
دلم برای روزای خوشی که کنار هم داشتیم تنگ شده.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜باب ميل منى🥰
و محو تماشاى توام🌱
من اگر ميل تو😌
و باب تو باشم چه شود😉᚛••
طاهره داوری ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1278»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
جاے ساعت🕖
صداے "تـღـو"🎧
هر صبـ⛅️ـح
بیدارم مےڪند😊
هراسے از چرخش عقربھ ها نیست🙄
بگذار صداے "تـღـو"🎼
مُدام زنگ بزند🔔
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
تفاوت سن چقدر مهمه؟
خانم بزرگتر باشه یا آقا...؟
چند سال تفاوت سن داشته باشند؟
همسن باشن چی...؟
چندتا نکته:
💜 اول اینکه
معمولا گفته میشه که خوبه آقا
سه تا چهار سال بزرگتر باشه؛ اما
این مساله رو نمیشه به همه تعمیم
داد و لزوما کی چند سال از کی
بزرگتر باشه، معنی خوشبختی نیست
💜 دوم اینکه
معمولا هرچی فاصله سنی زن و مرد
کمتر باشه احتمال #تفاهم بیشتر هست.
چون دید افراد توی سنهای مختلف
متفاوته و نزدیک بودن سن میتونه
زمینه تفاهم بیشتر و درک متقابل باشه
💜 سوم اینکه
معمولا اینکه مرد از زن بزرگتر باشه
نوعی توازن رفتاری بین دو طرف
ایجاد میکنه و تعادل بیشتری توی
وضعیت افراد و خانواده وجود داره
👆🌸 با توجه به موارد بالا
در حالت عادی، بزرگتر بودن مرد
با فاصله کوتاه، از همسنبودن بهتره
و تفاوت سن در فرهنگ ما و از دید
مشاوران ازدواج اهمیت داره
👇🌸 اما بطور کلی
💚 اصل تفاهم، به همفکری و سازگاری
دو طرف هست و دختر و پسری که
در سن ازدواج قرار دارند، مهمتر از
اینکه با تفاوت سنی خاصی باشند،
باید از نظر فکری در یک سطح قرار
داشته باشند
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
باورکن
دوستـ💕داشتنت
دست من نیســـتــــ🤗
خب خودت بگرد🔎
ببین
مـهــ🌸ـرت را
کجاے دلـ♡・ᴗ・♡ـم انداخته اے😉🤔
#آغاز_هفته_تون_عاشقانه💝
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
⇩
روۍ ڪتـونـ👟ــۍهات
اینطـوری گلدوزۍ ڪن🧵🌸
و یھ استایـݪ دختــ😍ـرونھ و
شیك بساز😌🤌
⇧
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 پسرم پنج سالشه و مهد میبرمش.
حرف 'ض' رو یاد گرفته و یه کلمه که اولش
'ض' هست یادش دادن...
اومده میگه مامان 'ض' مثل 'آمن ضاهو'😂
هی میگم یعنی چی؟ میگه 'آمن ضاهو' دیگه
دید نمیفهمم🤯🤯میگه امام رضا❤️ دیگه
'آمن ضاهوئه'😌 انقده خندیدیم...😄
به ضامن آهو اوجوری میگفت😍
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 835 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
آرزو میکنم...(:🌔
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
زیر باران بی امان حرم🌧
من و چترم به فکر این بودیم☂
کاش هرروز در هوای حرم✨
بشود بیشتر قدم بزنیم🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوچهل دست خودم نبود که سوال کردم: آب از
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهلویکم
_الانش هم با هم خوشیم.
نیستیم؟
احمد چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
نه مثل قبل ...
قبلنا بیشتر با هم وقت می گذروندیم.
بیشتر با هم بودیم.
بیشتر حرف می زدیم ...
قبلنا بیشتر دلبری می کردی.
روسری ام را از سرم در آوردم و دستی در موهایم کشیدم.
احمد با عشق خیره نگاهم کرد که گفتم:
شرایطمون یکم با قبل فرق کرده
قبلنا وقت خودت آزادتر بود، کارت سبک تر بود، از خستگی هلاک نبودی
منم حالم خوب بود غرغرام کمتر بود.
احمد خندید و گفت:
غرغرات هم قشنگه
در حالی که برایش لقمه می گرفتم لبخند زدم و گفتم:
از غرغرام تعریف کنی فکر می کنم خوشت میاد اون وقت همش سرت غر می زنم
لقمه را به دست احمد دادم و گفتم:
امشب خیلی اذیتت کردم
خودم می دونم و عذاب وجدان دارم
خسته بودی به خاطر من از کت و کول افتادی
احمد لبخند زد و گفت:
اذیت نشدم عروسکم.
من هر کار برای تو بکنم وظیفمه.
احمد الهی شکر گفت و از کنار سفره عقب رفت.
از من تشکر کرد که گفتم:
چیزی نخوردی که.
کنار سفره دراز کشید و گفت:
اون قدر خوابم میاد حال غذا خوردن هم ندارم.
سفره را جمع کردم و ظرف ها را برداشتم که احمد گفت:
ظرفا رو بذار توی طاق صبح بشور الان نمیخواد بری بیرون
بی حرف اطاعت کردم و دور و بر اتاق را کمی جمع و جور کردم.
احمد رختخواب پهن کرد و روی تشک دراز کشید..
فضای اتاق به شدت گرم شده بود و دم داشت.
چراغ را خاموش کردم، کنار احمد دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم.
از سوراخ روی سقف گنبدی به بیرون خیره شدم.
_احمد جان ...
به سمتم چرخید و دستش را روی پشتم انداخت و گفت:
جانم ...
آن قدر خسته بود که صدایش خمار و کشدار بود و نای باز کردن چشم هایش را نداشت.
خودم را به او نزدیک تر کردم و آهسته گفتم:
میگم ... من همه طلاهامو آوردم.
یک چشمش را باز کرد و خواب آلود پرسبد:
طلاهاتو چرا آوردی؟
_محمد علی گفت بیارم
گفت شاید لازم بشه.
احمد چیزی نگفت که گفتم:
میگم اگه خرج ساخت مستراح و اتاق زیاد میشه روی طلاها حساب کن.
احمد انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت:
لازم نیست. ممنون
_بالاخره بنایی خرج داره
احمد در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت:
عزیز دلم
می دونم این اتاق کوچیکه گرمه، اذیتی و چه قدر تحمل شرایط برات سخته
ولی موقتیه
این جا ملک شخصی مونم نیست راحت بشه توش تصرف کنیم دست ببریم.
به شما گفتم اگه آقا غلام اجازه بدن مستراح می سازیم
اگه اجازه ندن نمی سازیم
ممکنه ما یکی دوهفته مجبور باشیم این جا باشبم ممکن هم هست یکی دو سال یا بیشتر طول بکشه
خمیازه ای کشید و گفت:
تا چیزی معلوم نشه نمیشه کاری کرد
اومدیم طلای تو رو دادیم اتاق ساختیم فرداش قرار شد بریم
اون وقت چی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهلودوم
احمد باز هم خمیازه کشید و ادامه داد:
اون موقع من خسارت طلای تو که فروخته شده و خرج شده رو چه جوری جبران کنم؟
به گردن عرق کرده اش دست کشیدم و گفتم:
فقط یه پیشنهاد دادم...
می خواستم بگم ... این طلا مال من نیست ... یه پس انداز برای روز مبادا مونه
هر وقت لازم بود میتونی روش حساب کنی
احمد در حالی که چشم هایش بسته بود گفت:
دستت درد نکنه
ولی فعلا احتیاجی نیست.
شاید اوضاع مون از این سخت تر بشه اون موقع اگه لازم شد ...
میان حرفش پریدم و پرسیدم:
چرا سخت تر بشه؟
احمد به چشم هایش دست کشید و به سختی بازشان کرد و گفت:
اگه این جا موندن مون طولانی بشه و به پاییز و زمستون برسه قطعا شرایط مون سخت میشه
_چرا این حرفو می زنی؟
احمد با شرمندگی گفت:
من این جا یه کارگر روزمزد کشاورزی ام
کشاورزی هم فقط تو فصل گرماست.
الان یه کاری هست یه پولی در میارم خدا رو شکر
ولی پاییز و زمستون دیگه کشاورزی نیست ...
تو روستا و اطرافش هم دیگه کاری نیست...
از حرف احمد ته دلم خالی شد.
کمی ترسیدم
می دانستم روزی رسان خداست و بنده اش را رها نمی کند اما دلم هم نمی خواست اوضاع از آن چه که هست سخت تر شود.
احمد دوباره چشم بست و گفت:
الان رو با من و شرایطم مدارا کن تا بلکه بتونم واسه اون روزا پس اندازی داشته باشم.
داشت نفسش منظم می شد که با سوالی که پرسبدم باز مجبور شد بیدار بماند.
به ریش بلندش دست کشیدم و پرسیدم:
تو قبلا وضع مالی خوبی داشتی؟
الان مغازه ات و اجناسش سر جاشه
چرا از آقاجانت یا برادرت نمیخوای از طریق فروش اونا یک کمکی بهت بکنن که این قدر نجبور نباشی این جا سختی بکشی ؟!
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜شعر📝
فقط بهانه است☺️
دارم
بلند بلند🗣
به تو #فکر می کنم...❤️᚛••
هادی قنبرزاده ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1279»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
آدمها را مهمان کنید...🌸🍃
مهمان یڪ جرعه زندگے،🌷
مهمان یڪ دل❤️ خوش،
یڪ احوالپرسے ساده و بےقضاوت،
یڪ فنجان ☕️زندگے بےدغدغه...
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
مـن☺️✋🏻
یک جـاے دنیـ🌏ـا
خیلـے خـوشـبختـ🥰ـم
در چـارچـوب قـاب عکـ📷ـس
دو نفـ💕ـرمان✌️🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
{ یھ عمر از بشڪاف🪡
اشتباه استفاده مۍڪردیم🥲}
#به_همین_سادگی
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
اولین نیاز مرد ها احترام هست👏☺️
خانومی که به همسرش احترام نمیزاره، بدون شک پرخاشگریها و ناسازگاریهای همسرشو با دستای خودش به خونه آورد🤭
هنر ی زنِ دلبر اینه ک بدونه اقتدار و احترام مهم ترین نیاز شوهرشه☺️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
نگران فردایت نباش ...❤️
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
تو می دانی☺️
حتی اگر کنارت باشم💚
باز هم دلتنگ تواَم🌼
حالا ببین دوریت ✨
با من چہ می کند🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوچهلودوم احمد باز هم خمیازه کشید و ا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهلوسوم
احمد چشم هایش را به هم فشرد و گفت:
همه چیز به اون سادگی که تو میگی نیست.
مغازه رو بستن و هیچ کس هیچ دسترسی به اجناس داخل مغازه نداره
نفسش را بیرون داد و طاق باز خوابید و گفت:
در حال حاضر من خودمم و لباسام و زور بازوم
هیچ چیز دیگه ای ندارم روش حساب کنم.
احمد دستش را روی چشم هایش گذاشت و دیگر چیزی نگفت.
من هم دیگر سکوت کردم و سعی کردم بخوابم.
من عادت به این همه سختی نداشتم اما دلم نمی خواست توقع زیادی هم داشته باشم. باید تلاش می کردم کمتر ناسازگاری نشان دهم و کمتر احمد را اذیت کنم.
حتی دیگر باید کمتر سوال می پرسیدم.
قطعا برای احمد این شرایط و تحملش آسان نبود.
او در خانواده مرفهی بزرگ شده بود و هیچ وقت مشکل مالی نداشت ولی حالا چند تک تومانی دستمزد می گرفت و قران به قرانآن را باید درست و به جا خرج می کرد.
بی انصافی بود که در این شرایط سخت من از او درخواست زیادی داشته باشم.
آقاجان و محمد امین می گفتند شرایط سخت است و من تا این حد اوضاع را تصور نمی کردم.
اصلا تصور درستی از شرایط زندگی در روستا نداشتم و فقط رسیدن به احمد و کنار او بودن برایم مهم بود.
از این که آمده بودم، کنارش بودم، شب در کنار او سر به بالین او می گذاشتم پشیمان و ناراحت نبودم ولی شرایط این اتاق و این خانه اذیتم می کرد.
من به همه گفته بودم می توانم سختی ها را تحمل کنم و کنار احمد بمانم حالا وقتش بود خودم را ثابت کنم.
دیگر نباید با سوال های بی جا و در خواست های نا معقول او را اذیت کنم.
وقتش بود با مدارا و تحمل کمی از بار و فشاری که روی احمد وجود داشت کم کنم.
صبح زود قبل از طلوع آفتاب احمد رفت.
بعد از رفتن او چادر به کمر بستم و تصمیم گرفتم کمی به اتاق سر و سامان بدهم.
اتاق کوچک بود اما می،شد با کمی نظم دادن آن را از این وضع در آورد.
تمام وسایل را بیرون از اتاق بردم و کف اتاق را آب و جارو کردم.
پرده اتاق راکندم و در تشت خیس کردم تا بعد آن را بشویم.
زیلوی کهنه و قدیمی را چند بار محکم تکاندم و پهن کردم و یک زیلوی دیگر را روی آن انداختم.
با این کار قسمتی از اتاق خالی می ماند و تصمیم گرفتم وسایل آشپزی را آن جا بگذارم.
پیک نيک را گوشه اتاق گذاشتم و قابلمه و ظرف ها را روی طاق بالای آن چیدم.
تشت و دبه آب را هم کنار پیک نیک گذاشتم.
پشت اتاق یک سبد چوبی شکسته افتاده بود. آن را آوردم و با سنگ یبه جانشافتادم و میخ هایش را محکم کردم و بعد از تعمیرش مواد غذایی مان که کمی سیب زمینی، گوجه، خیار، پیاز و بادمجان بود را در آن ریختم.
ظرف پنیر و روغن را هم در جعبه گذاشتم.
به این صورت یک آشپزخانه کوچک کنار در برای خودم درست کردم.
بقچه لباس های مان را مرتب کردم و گوشه اتاق گذاش.
رختخواب زیادی نداشتیم، یک تشک، یک لحاف و یک بالشت.
تشک را به درازا کنار دیوار پهن کردم که در طول روز بتوان روی آن نشست.لحاف را هم به درازا تا
زدم و در سمت دیگر اتاق پهن کردم.
شیشه های در را دستمال کشیدم و پرده جلوی در را شستم و پهن کردم تا خشک شود.
حسابی عرق کرده بودم و خسته شده بودم.
چادرم را روی در انداختم و در اتاق را بستم.
کمی آب گرم کردم و به هر زحمتی بود همان گوشه اتاق که خالی بود خودم را شستم.
روستا حمام نداشت و برای حمام باید به روستای بالا می رفتم.آن جا هم یک خزینه بود و
من هم رویم نمی شد به آن جا بروم برای همین از وقتی آمده بودم چند باری به همین روش در همین اتاق استحمام کرده بودم.
سریع با چهارقدم خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم.
موهایم را شانه زدم و روسری و چادرم را پوشبدم.
جوراب هایم را به پا کردم، دبه آب را برداشتم و برای نماز به مسجد رفتم.ظهر ها کسی به مسجد نمی آمد و من به تنهایی در آن جا نماز می خواندم.
به مستراح مسجد رفتم و آفتابه را پر کردم.
وضو گرفتم و بعد از دقت در آسمان که بدانم وقت نماز داخل شده یا نه به مسجد رفتم و نمازم را خواندم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهلوچهارم
مسجد کوچک و کاهگلی بود. کف مسجد هم با زیلو فرش شده بود و هیچ خبری از معماری های زیبای مساجد شهر در آن نبود.
حتی پرده ای هم میان زن و مرد نبود.
شب ها سه صف جماعت جلو را مردها می ایستادند و سه صف عقب زن ها می ایستادند.
حتی منبر هم نداشت و بعد از نماز شیخ حسین ایستاده سخنرانی می کرد.
دو سه چراغ در گوشه های مسجد نصب کرده بودند تا شب ها کمی فضای مسجد روشن شود.
مسجد به نام امام رضا بود.
همان طور که در دل با امام رضا درد دل می کردم جارو برداشتم و داخل مسجد را جارو زدم.
دلم برای حرم امام رضا تنگ شده بود و هر روز بعد از نماز در این مسجد صلوات خاصه امام رضا و زیارت امین الله را رو به سمت حرم می خواندم
با این کار در همین مسجد حس می کردم در حرم امام رضا هستم و با امام رضا درد دل و راز و نیاز می کردم.
اشک می ریختم و از ایشان طلب کمک می کردم.
به خانه برگشتم و پرده را که خشک شده بود برداشنم.
به هر سختی بود پرده را دوباره به دیوار کوبیدم و برای نهار کمی نان و پنیر خوردم.
هوای داخل اتاق گرم بود و برای همین هر روز همین موقع قرآن و مفاتیح را بر می داشتم و می رفتم زیر سایه خنک درخت توت بزرگی که چند متری با اتاق فاصله داشت می نشستم و می خواندم.
قبل از غروب کمی سیب زمینی و بادمجان سرخ کردم و همراه پیاز و گوجه ریز شده گذاشتم تا آماده شود.
چای دم کردم و موهایم را بافتم.
با شنیدن صدای پای احمد روسری ام را در آوردم و منتظر ماندم به اتاق بیاید.
احمد پشت در اتاق که رسید صدایم زد:
رقیه جان ... تو خونه ای؟
پشت در ایستادم تا از بیرون دیده نشوم و گفتم:
بله آقا خونه ام ... بفرمایید تو
پرده را که کنار زد با تعجب به اتاق خیره شد.
با لبخند جلو آمدم و سلام دادم.
جواب سلامم را داد و در اتاق نگاه چرخاند و گفت:
چه اتاق خوب و مرتب شده
به رویم لبخند زد و گفت:
حسابی امروز خودت رو خسته کردیا
دستش را دور کمرم انداختم و خودم را کنارش جای دادم و گفتم:
کاری نکردم. زودتر از اینا باید یه سر و سامونی به این اتاق می دادم
احمد با تحسین به اتاق نگاه کرد و گفت:
از قدیم میگن زن با خودش زندگی میاره راست میگن
اصلا آدم به این اتاق نگاه می کنه خستگیش در میره
نگاه به من دوخت و گفت:
انگار خدا به شما خانما یه قدرتی داده دست به هر جا بزنید اوجا رو می تونید بهشت کنید.
از حرفش لبخند دندان نمایی صورتم را پوشاند.
تعارف کردم بنشیند و گفتم:
از راه اومدی خسته ای بشین برات چایی بیارم
سینی روحی کوچک را برداشتم و دو استکان چای ریختم و رفتم کنار احمد نشستم.
احمد به موهایم دست کشیدو گفت:
موهاتو چه خوشگل گیس کردی
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
خیلی دلم تنگ شده بود از راه که میام این جوری بیای استقبالم
لبخند خجولی زدم و سر به زیر انداختم.
از وقتی به روستا آمده بودم نه از او استقبالی کرده بودم نه بدرقه اش کرده بودم.از سر زمین که می آمد یا مرا
گوشه اتاق در خواب یا هپروت می یافت یا پشت اتاق و در روستا باید دنبالم می گشت.
از وقتی به روستا آمده بودم درست و حسابی برایش زن نبودم
خیلی کم گذاشته بودم و اذیتش کرده بودم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜القصه📝
به غیر از تو🪴
کسی در نظرم نیست😌᚛••
قصاب کاشانی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1280»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
دنبال محکــــ💪🏻ــم کردن ریشــ🌸ــه هاےِ
زندگیت باش👌🏻🍃
تاتوےِ سختـــ☹️ــ ترین
شرایط هم بتونی استوار بمونی!💪🏻😍
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
هر ازدواج
شرایط خاصی رو توی
زندگی آدما ممکنه ایجاد کنه
🍁 اما بعضی ازدواجها
چالشبرانگیزترند و
احتمالِ خطا توشون بیشتره؛ مثلا
💚 #ازدواج_سیاسی
«درسته من و خواستگارم، با هم
خیلی تفاوت داریم، اما دوتاییمون
فلان وزیر رو دوست داریم...😍»
ازدواجهایی که فقط و فقط بر پایهی
یک شباهت سیاسی انجام میشن،
چالش زیادی پیدا میکند... چون
شرایط سیاسی مدام در حال تغییره
💚 #ازدواج_دور
ازدواج یک دختر با خواستگار مقیمِ
خارج از کشور یا مقیم یه شهر دور،
اگه شناخت دو طرف صرفا از طریق
ارتباطات تلفنی و اینترنتی باشه و
شرایط و آداب و رسوم محل زندگی
دو طرف درنظر گرفته نشه، چالشبرانگیزه
💚 ازدواج با #مشاغل_خاص
زندگی با افرادی که شغل خاص یا
سختی دارند، آمادگی و توان روحی
بیشتری نیاز داره... مثلا همسر یه
دریانورد، باید روحیه زندگی دور از
خانواده و فامیل رو داشته باشه
💚 #ازدواج_رمانتیک
ازدواجهای صرفا احساسی، بدون در
نظر گرفتن جنبههای منطقی و واقع
گرایانه انجام میشن و برای همین،
با روبرو شدن دو طرف با شرایط
مختلف و سخت، ممکنه تقابل دو
طرف رو پررنگ کنه و دچار چالش شه
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•