eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وپنجاه‌وهشتم اشک صورتم را پاک کردم و ب
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد به سمتم چرخید و گفت: آقای خامنه ای کسیه که من به واسطه ایشون و سخنرانی هاشون با مبارزه آشنا شدم. چند سال پیش من تو یک مغازه پادوئی می کردم. واسه نماز می رفتم مسجد کرامت. ایشون امام جماعت اونجا بودن بعد نماز می ایستادن سخنرانی و تفسیر قرآن می گفتن. مسجد غلغله می شد. همه از همه جا میومدن که تفسیر ایشون رو گوش بدن. فقط این طوری نبود که وایستن تفسیر بگن یه تخته داشتن مثل کلاسای مدرسه روی اون می نوشتن و توضیح می دادن خیلی شخصیت نورانی و عالمی ان من از اون موقع کم کم تفکراتم عوض شد مطالعه ام زیاد شد و فهمیدم چی درسته چی غلط و چه طور باید مبارزه کرد. _الان مگه ساواک چه بلایی سر آقای خامنه ای آورده؟ کشتشون؟ احمد چمباتمه زد و گفت: اولا که خدا نکنه دوم ساواک غلط می کنه ایشون رو بکشه تا همین جا هم که تبعید شون کرده غلط زیادی کرده تا حالا شیش بار آقای خامنه ای رو گرفتن زندانی کردن شکنجه کردن سر و ریشش رو تراشیدن ولی وقتی دیدن ایشون از مبارزات شون دست بردار نیست به خیال خودشون با تبعید خواستن تو مبارزه خلل ایجاد کنن _ایشونم مثل آقای خمینی الان عراقن؟ احمد استکان چایش را برداشت و گفت: نه ایشون رو به ایرانشهر تبعید کردن _ایرانشهر کجاست؟ _تو سیستان بلوچستان چون سواد درستی نداشتم نام شهر ها و استان های کشور را یاد نداشتم و یا دقیق نمی دانستم کدام شهر در کدام گوشه از کشور است. برای همین دیگر سوالی نپرسیدم. احمد چایش را نوشید دراز کشید و گفت: یکی الان تو زندانه، یکی زیر شکنجه، یکی تبعید یکی هم عین من از ترس جونش فرار کرده _از ترس جونت نبوده از ترس مدارکت دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: فرار کردم چون اون قدر ایمانم و عقیده ام زیاد نیست زیر شکنجه دووم بیارم بهم گفتن فرار کن مبادا بگیرنت زیر شکنجه دهان باز کنی و مبارزین بزرگ مشهد به خطر بیفتن _الان از این که آزادی و تحت شکنجه نیستی ناراحتی؟ به سمتم چرخید و گفت: ناراحتم از این که آزادم ولی هیچ کاری نمی تونم بکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نفسش را با آه بیرون داد و گفت: این چند وقته خیلی فکر کردم که چی شد چرا این طوری شد چرا محروم شدم. فقط حس می کنم دچار تکبر شده بودم. فکر می کردم خیلی کاره ای هستم و با این کارام دارم سر دین خدا منت میذارم واسه همین توفیقش ازم گرفته شد با تعجب گفتم: وا ... احمد آقا؟ چه حرفا می زنی! کدوم تکبر؟ کدوم منت؟ تو تا پای جونت پیش رفتی تازه حالت خوب شده چرا فکر می کنی خبط و خطایی در کار بوده که به این وضع افتادی؟ شاید خدا خواسته این طوری آزمایشت کنه یه بار آزمایشت توی میدون و وسط مبارزه بودنه یه بارم آزمایشت بیرون از میدون بودنه تو که خودت دلت نخواسته که کنار بکشی به خاطر مصالحی گفتن یه مدت کنار بکش وقتش برسه دوباره می تونی مثل قبل فعالیت کنی مبارزه کنی احمد به پشت خوابید و گفت: خدا کنه این طور باشه که تو میگی خیلی از این اوضاع کلافه ام خودم را کنارش کشیدم و گفتم: کلافه نباش راضی باش دستم را گرفت و گفت: به اونچه که خواست خدا باشه راضی ام ولی کلافه بودنم دست خودم نیست. گاهی میگم کاش جای فرار می موندم از حاجی دفاع می کردم حاجیو فراری می دادم که ... سکوت کرد. می دانستم داغ شهادت حاج آقا مرتضایی زیر دست ساواک اذیتش می کرد. خیلی با هم رفیق بودند. _اتفاقی که برای حاج آقا مرتضایی افتاد تقصیر تو نبوده و نیست احمد دست روی چشمش گذاشت و گفت: نباید تنهاش میذاشتم _می موندی هم کاری ازت بر نمیومد. تو زخمی بودی ... احمد نشست و گفت: همون طور که با اون زخم تونستم فرار کنم قطعا می تونستم دفاع هم بکنم و حاجی رو فراری بدم. حالم از خودم داره بهم می خوره رقیه مثل ترسوها فرار کردم و حاجی رو تنها گذاشتم 🇮🇷شادی روح مطهر شهید عباس موسوی قوچانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ای اخم و عتابت❗️ رجی از قالی کاشان👌🏼 ای خنده ی تو☺️ سر زده از غنچه ی گلدان🪴 چشمان تو🥰 سر مشق همه نقشه کشانست📈 محبوبترین😘 نقشه ی سرتاسر ایران🇮🇷᚛•• نیما رحمانی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1290» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• انداخته گُل🌸 نانِ تنـــوری، به‌به😍 عاشق شده💚 فنجـ☕ــانِ بلــوری، به‌به👌🏻 صبـ🌤ـح است و تو هستی و بهشتی ابدی🌈 دم آمده🌬 چــایِ سیـبِ قوری، به به😋 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• هرکس به تماشــ👀ــایے رفته است به صحـ🏔ـرایے ما را که منظورے خاطر نَرَود جایے!😍👌🏻 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• آیا می دانید😎👇 وقتی مرد می بیند همسرش با نوشیدن مورد علاقه اش☕️🧋🥤 ب او می آیدچقدر آرام می شود 😍 و انرژی میگیرد؟؟؟ پس دریغ نکنید♥👆 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏‏خاله کوچیکه‌م بچه‌ش هر بار که خرابکاری می‌کنه به عنوان یه مادرِ مدرن میشینه باهاش یه عالمه صحبت می‌کنه:) امروز بچه انقدددد کلافه شد گفت مامان تو رو خدا تو رو جون عزیز بیا کتکم بزن ولی انقد حرف نزن😁 :) . . •📨• • 845 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• حال دلتون خوب خوب(:♥️ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) خیلی روزه می‌گرفتند ایشان سه روز روزه در هر ماه را از دست نمی‌دادند و می‌فرمودند: روزۀ این سه روز، مثل روزه گرفتن همۀ سال است🌸🍃 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت نفسش را با آه بیرون داد و گفت: این
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _مطمئن باش تو توی اون لحظه بهترین کارو کردی مدارک تو کیف تو و دست تو بود. تو می موندی دست ساواکیا به مدارک می رسید. پس خودتو سرزنش نکن و مقصر ندون اگه تو رو میگرفتن ممکن بود خیلی از علما به خطر بیفتن. همیشه که شجاعت تو موندن و جنگیدن نیست گاهی،شجاعت توی رفتنه _کجا و کی دیدی آدم شجاع فرار کنه؟ _ببخشید اینو میگم ها ولی به نظر من اگه تو با اون همه چیزی که دستت بود می موندی و درگیر می شدی شجاعت نبود حماقت بود. چون خیلی راحت چیزی که ساواکیا می خواستن رو با گرفتن تو به دست می آوردن و الان خیلی از علما و بزرگان که دارن مبارزه می کنن یا تحت شکنجه بودن یا این که حکم تیر یا اعدام شون امضا شده بود. شاید فرارت به مذاق خودت خوش نیومده باشه ولی قطعا کار درستی بوده و به نفع مبارزه تموم شده پس با این فکرای الکی خودتو داغون نکن احمد آه کشید و گفت: دیگه انگار نمی فهمم چی درسته چی غلط فعلا که باید با شرایط کنار بیام تا ببینم خدا چی میخواد احمد دوباره دراز کشید که گفتم: خدا برای بنده اش بد نمیخواد حالا هم یکم بخواب خستگیت دربره سینی را کنار دیوار گذاشتم و چراغ را خاموش کردم. کنار احمد دراز کشیدم و پرسیدم: صبح میری سر کار؟ احمد دستش را از روی پیشانی اش برداشت و گفت: نه .... میخوام اگر بشه برم شهر _شهر برای چی؟ _شیخ حسین می گفت علما برای اعتراض به دستگیری حاج آقا واعظ طبسی و هاشمی نژاد و محامی بیانیه دادن. اگه بشه فردا برم کسب تکلیف کنم بازوی احمد را گرفتم و گفتم: نه تو رو خدا .... _نه تو رو خدا یعنی چی؟ چرا قسم میدی الکی؟ _خطرناکه احمد اگه بری و اتفاقی برات بیفته چی؟ احمد به سمتم چرخید و گفت: به قول خودت کسی منو با این ریخت و قیافه نمیشناسه اتفاقی نمی افته نگران نباش میخوام برم حرم اونجا بعد نماز ظهر اگه شد کسب تکلیف کنم _خودت نرو یه کاغذ بنویس بده کسی جات بره احمد روی صورتم دست کشید و گفت: میخوام اگه شد دیدن حاج بابامم برم. خیلی وقته ازشون بی خبرم _پس منم ببر تا تو بری و برگردی که من از ترس می میرم. _دفعه بعدی می برمت این دفعه نه _اگه بری و دستگیرت کردن چی؟ _نگران نباش طوری نمیشه _حالا چرا فردا؟ بذار یه روز دیگه برو _فردا چون احتمال میدم شهر شلوغ باشه بهترین موقعیته 🇮🇷شادی روح طیبه شهید اندرزگو صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد سکوت کرد و کم کم خوابید ولی من با دلشوره ای که به جانم افتاده بود نمی توانستم بخوابم. خودم را از رختخواب بیرون کشیدم و گوشه اتاق نشستم. وضو داشتم و مشغول خواندن نماز و دعا شدم و نمی دانم کی خوابم برد. صبح با نوازش های احمد بیدار شدم. صورتم را بوسید و گفت: خانمْ گل چرا این جا خوابیدی؟ بدنم روی زمین خشک شده بود. از جا برخاستم و گردنم را مالیدم. _پاشو وقت داخل شده نمازت رو بخون. چادر و روسری ام را مرتب کردم و خواستم دبه آب را بردارم که احمد گفت: هم برات آفتابه رو آب کردم هم فانوس گذاشتم روشن باشه خواستی بیای فانوس رو خاموش کن. باشه؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: دستت درد نکنه. باشه بالاخره از رفتن به مستراح مسجد و مستراح خانه همسایه ها راحت شده بودم. کنار درخت وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. احمد داشت چای دم می کرد. تا من نماز صبحم را خواندم سفره را هم پهن کرده بود. کنار سفره نشست و گفت: بیا خانمم با هم صبحانه بخوریم. چادرم را در آوردم و کنار سفره نشستم و گفتم: چه قدر زود میخوای صبحانه بخوری. نگاه به او دوختم و پرسیدم: نکنه صبح به این زودی میخوای بری؟ احمد فقط لبخندی زد و به جای جواب دادن سرش را به درست کردن لقمه ای گرم کرد. دوباره دلشوره به سراغم آمد و گفتم: الان که خیلی زوده حداقل بذار خورشید طلوع کنه بعد برو احمد لقمه را به سمتم گرفت و گفت: تا شهر خیلی راهه _می دونم خیلی راهه ولی سه چهار ساعت که بیشتر نیست تو بعد طلوع هم بری بازم قبل از ظهر می رسی مشهد. الان نرو _رقیه جان، خانم جان الان یا بعد طلوع چه فرقی می کنه؟ بالاخره که باید برم. _کاش رفتنت بایدی نبود. حداقل تا طلوع بمون آروم دل من شو بعد برو من همین الانش هم دلتنگتم هم نگران احمد روی سرم را بوسید وگفت: نه دلتنگ باش نه نگران تا شب بر می گردم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی زین الدین صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌با توکل نیتی جانانه کن🙏 «انتخاب اصلح» این خانه‌کن👌🏼 ارزش و معیار خود در انتخاب📝 هم‌جهت با رهبر فرزانه کن🪴 رنگ انگشتت که دارد شور عشق☝️🏼 خالصانه اندرین پیمانه کن🗳 قلب رهبر شاد کن با رأی خود😌 این تجلی بهر آن دُردانه کن❤️᚛•• فرهاد آخوندی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1291» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌤ـح‌است وبخوان‌مرابه‌لبخند،به‌نام😌👌🏻 تاباتوعزیزم شودایام‌به‌ڪام😍 صبح‌است‌وبیاڪه‌بهترین واژه‌ےعشـ💕ـق بعدازتو سلام‌است و است‌وسلام😇✋🏻 ☕️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗳️◞• •• •• ♦️ روش پیدا کردن صندوق رای نزدیک خودتان در ایتا 📳 داخل ، برو توی پیوی یک نفر بزن رو‌ سنجاق پایین صفحه حالا بزن روی [location] اینجا می تونی همه صندوق های رأی اطرافت رو‌ ببینی🗳 البته موقعیت یاب گوشیت باید از ابتدا روشن باشه☺️ | | | | | | . . ◞انتخابات، مظهرحضورمردم◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟🗳️◞•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ؏ـشــ💚ــق را ‌‌‌‌ خواهم کرد روزهاے قشنــ🤍ــگ در راه است سست هرگز نمےشوم وقتے رأے من است❤️ 🗳🇮🇷 🤝 💚 🤲🏻 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗳️◞• •• •• 🗳 عمو نوروز با چمدون توی راه بود که در یک اقدام انقلابی، ننه سرما برگشت تا رأی بده بعد بره!🥶 چیمون از ننه سرما کمتره⁉️😎 📝 در جمعه‌ی مهدوی، برگه‌های رای انتظار شما رو می‌کشند! | | | | | | . . ◞انتخابات، مظهرحضورمردم◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟🗳️◞•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• دوست قشنگم 🌸برای عذر خواهی همیشه پیشقدم شوید، زندگی خودتان است بیهوده تلخش نکنید❌☺️ 👈🏻 اگه مدت زیادی از دلخوری بگذره تبدیل به کینه میشه و راه آشتی کم کم مسدود میشه🥺 ب این میگن طلاق عاطفی💔 خوشگلا سعی کنید همیشه ب زندگی هاتون عشق و محبت و گذشت بپاشین💕 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏دوازده سال پیش(سال سوم راهنمایی) من تو انتخابات شورای مدرسه کاندید شدم خیلیم زرنگ و درس خون بودم💼 خلاصه هرجور می‌شد تبلیغات میکردیم؛ یه روز یه فکری به سرم زد؛ از مامانم پول گرفتم و رفتم صدتا لواشک خوشمزه😋 گرفتم هزارتومن😳 به کل سال اولیا و دومیا دادم و گفتم باید به من رای بدین! روز رای گیری که رسید، اونایی که نشسته بودن پشت میز رای بگیرن از بچه های هم کلاسیای خودم بودن؛ منم با یکیشون هماهنگ کردم، رفتم زیر میز و از اونجا هرکس میومد کاغذ رایشو بگیره پایین مانتو شو میکشیدم که منو ببینه😂 و آروم میگفتم به من رای بده؛ جوری که معلما متوجه نشن! از قضا کل مدرسه بهم رای داده بودن😌 خودمم به خودم رای دادم و شدم رییس شورا😁😂 اون روز یکی از معلمامون که از قضیه لواشک دادن من خبر داشت، توی سالن منو دید و با لبخند گفت: کارد بخوره به اون شکماشون بالاخره لواشکا کار خودشو کرد😅 موقع برگشتن به خونه یه حسی داشتم در حد نماینده مجلس😎 . . •📨• • 846 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام زمان(عج) فرمودند: فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِکُم و لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخبارکُم ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست🌿 📗 بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت‌ودوم احمد سکوت کرد و کم کم خوابید
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با این که احمد دور دور شده بود و حتی سایه اش هم دیگر در دیدم نبود ولی ایستاده بودم و مدام برایش آیه الکرسی می خواندم. قبل از رفتنش آن قدر او را بغل گرفتم و خودم را محکم به او فشردم که شکمم درد گرفته بود. از رفتنش دلشوره گرفته بودم و می ترسیدم تا برگردد از دلشوره جان دهم. مدام زیر لب آیه الکرسی می خواندم و سعی می کردم با انجام کارها سرم را بند کنم ولی بی فایده بود. امید داشتم با جلسه دوره قرآن که امروز داشتیم دلم آرام بگیرد. کارهایم را کردم و در اتاق را بستم و به مسجد رفتم. مشغول جارو کردن مسجد بودم که کم کم خانم های روستا آمدند. با آمدن شان جارو را از دستم گرفتند و نگذاشتند من جارو بکشم. خودشان مسجد را جارو کردند و تا همه جمع شوند به صحبت نشستیم. این که من از شهر آمده بودم برای شان جالب بود. از خانه مان در شهر می پرسیدند، از پدر و مادر و خواهر برادر هایم از شغل احمد در شهر و .... کم کم تلاوت قرآن را شروع کردیم. خانم های مسن که سواد قرآنی هم نداشتند و فقط گوش می دادند و جز یکی دونفر ده نفر دیگر به سختی می توانستند قرآن بخوانند. بعد از تلاوت یک جزء از قرآن برای شان در مورد آفرینش حضرت آدم و حوا گفتم. احمد گفته بود هر جزئی که می خوانیم یکی از داستان های قرآنی همان جزء را برای شان تعریف کنم و بعد کمی از احکام غسل برای شان گفتم. خانم های مسن مدام زیر لب استغفرالله می گفتند و جوان تر ها در خلال هر مساله شیطنت می کردند و بحث را به حاشیه می کشیدند. به آن ها گفتم که ما حمام ساخته ایم و هر وقت لازم بود برای غسل به خانه ما بیایند و به خاطر پول حمام و دور بودن راه غسل واجب شان را به تاخیر نیندازند. با داخل شدن وقت نماز ظهر خواستم به نماز بایستم که متوجه شدم دو سه نفر از خانم ها در ایام عادت ماهانه اند و به خاطر جلسه به مسجد آمده اند. سعی کردم با روی خوش طوری که ناراحت نشوند به آن ها بگویم که حضورشان در مسجد حرام است و هر چه سریعتر از مسجد خارج شوند. یکی از آن ها گفت: رقیه خانم ما شنیده بودیم اگر ضرورتی باشه میشه وارد مسجد بشی و مشکلی نداره الانم این که ما بیاییم از شما احکام یاد بگیریم ضروری بود. در حالی که دلم برای نمازم می جوشید لبخند زدم و گفتم: بله درسته گاهی ضرورتی پیش میاد مثلا وسیله ای توی مسجد دارین که اگر برش ندارین از بین میره و کسی دیگه نیست جای خودتون بفرستین یا کسیو فرستادین ولی پیداش نکرده خودتون فقط می دونین کجاست این جا رو میگن برای این که اون وسیله تون از بین نره وارد مسجد بشید بدون این که تو مسجد توقف کنید و بمونید سریع وسیله تون رو بردارید بریدوگرنه اصلا تو این ایام نباید وارد مسجد بشید دیگری گفت: خوب رقیه خانم گاهی ضرورتای دیگه هم هست. مثلا من بابام که از دنیا رفت مریض بودم ولی به خاطر مراسمش و غذا و پذیرایی مجبور بودم بیام مسجد.من صاحب مجلس بودم نمی شد که تو مجلس بابام نباشم و خدمت نکنم لبخند زدم و گفتم: خدا پدرتون رو بیامرزه درسته شما صاحب مجلسی باید باشی ولی اگر جای عادت ماهانه سر تا پات گلی بود کثیف بود پا توی مجلس ختم میذاشتی؟ _معلومه که نه _اینم مثل همونه یه آلودگیه که درسته دیده و فهمیده نمیشه ولی با حرمت و شأن و منزلت مسجد که خونه خداست منافات داره دیگری گفت: پس رقیه خانم ما وقتی عذر دایم چه جوری تو جلسات شرکت کنیم؟ کمی فکر کردم و گفتم: اگر موافقید جای مسجد جلسات رو توی خونه هامون بگیریم. هر هفته خونه یکی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی باکری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با تردید به من نگاه دوختند که گفتم: این طوری هم خونه هامون پر از نور و برکت قرآن میشه هم کسایی که عذر دارن از جلسه جا نمی مونن نفر اول که تایید کرد بقیه هم به تایید سر تکان دادند و قبول کردند و نفر اول اعلام کرد که هفته دیگر در خانه او برگزار بشود. چند نفری خداحافظی کردند و رفتند و بقیه بعد از خواندن نماز رفتند. به خانه برگشتم و کمی نان و پنیر خوردم. حسابی گرسنه شده بودم ولی با دلشوره ای که با بازگشتم به خانه دوباره زیاد شده بود نمی توانستم زیاد بخورم. تسبیح به دست گرفتم و روی تشک دراز کشیدم و ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب» زمزمه می کردم. هر چه سعی هم کردم از دلشوره خوابم نمی برد تا خود غروب عین مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودم. زیر پیک نیک را خاموش کردم و وضو گرفتم تا برای نماز به مسجد بروم. احمد گفته بود تا شب بر می گردد. از اتاق بیرون رفتم، زیر درخت نشستم و درحالی که مدام صلوات می فرستادم چشم به راه دوختم. با صدای اذان شیخ حسین از جا برخاستم و به مسجد رفتم. در آن تاریکی مدام چشم می چرخاندم تا شاید احمد را بین اهالی پیدا کنم ولی نبود. در رکوع دوم نماز عشاء بودیم که صدای الله اکبر احمد را شنیدم که از شیخ حسین می خواست رکوع را بیشتر طول بدهد تا او هم بتواند اقتدا کند. با شنیدن صدایش لبخند روی لبم آمد و دلم آرام گرفت. بر خلاف همیشه دلم می خواست امشب شیخ حسین منبر نرود و سخنرانی نکند اما او منبرش را رفت و من هیچ نفهمیدم که چه می گوید فقط حس می کردم طولانی است و دیگر دارم طاقتم را از دست می دهم. بعد از اتمام سخنرانی کم کم مسجد خلوت شد و من مثل همیشه سر جای همیشگی ام بیرون مسجد منتظر احمد ایستادم ولی انگار امشب حرف های او با شیخ حسین تمامی نداشت. از خستگی روی زمین نشستم. چرا نمی آمد؟ چرا حرف های شان را برای بعد نمی گذاشت؟ نمی دانست من چه حالی دارم وچه قدر دلتنگش شده ام؟ از شدت ناراحتی دلم میخواست گریه کنم 🇮🇷هدیه به روح مطهر سید مصطفی خمینی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•