eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت‌وششم احمد دست هایش را دو طرف صورت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد چراغ را روشن کرد و من بدون این که چادر و روسری ام را در بیاورم به سراغ گونی بزرگ رفتم و طناب دورش را باز کردم. گونی بسیار بزرگی بود و تکان دادنش برای من خیلی سخت بود. احمد که دید تلاش دارم جابجایش کنم گفت: صبر کن سنگینه خودش برایم گونی را جابجا کرد که گفتم: الهی برات بمیرم این به این سنگینی رو چه جوری آوردی احمد لپم را کشید و گفت: خدا نکنه قربونت برم. من هم مثل شما بار شیشه ندارم هم مردَم زور بیشتری خدا بهم داده. دستم را داخل گونی کردم و گفتم: بذار اینا رو ببینم چیه بعدش خودم برات کمرت رو می مالم خستگیت در بره. وسایل داخل گونی را بیرون آوردم. لباس هایم، حوله ام، چادر مشکی ام که در حرم به محمد حسن دادم تا بپوشد، لباس های فرزندم، پتو و لحاف و تشکش، کهنه ها و قنداقش، کلی تنقلات، مواد غذایی و گوشت خشک شده و کمی پول همراه یک نامه درون گونی بود. نامه را باز کردم به خط آقا جان بود. چند بار نامه را بوسیدم. دلم برای آقاجانم، برای خانواده ام تنگ شده بود و از شدت دلتنگی به گریه افتادم و نتوانستم نامه را بخوانم. نامه را به دست احمد دادم و گفتم: بی زحمت برام بخون. احمد که با دیدن خوراکی ها و پول درون گونی کمی ناراحت و گرفته به نظر می رسید نامه را از دستم گرفت. آه کشید و خواند: بسمه تعالی دختر دردانه ام رقیه جان سلام. حالت خوب است؟ جایت بسیار خالی است. همه مان دلتنگ تو هستیم و تنها با این امید که کنار احمد حالت خوب است این دلتنگی ها و دوری را تحمل می کنیم. امیدوارم و هر شب دعا می کنم به زودی مشکلات حل شود و پیش ما برگردی. چون در ماه های آخر بارداری هستی مادرت اصرار داشت همه وسایل مورد نیاز برای زایمان و تولد فرزندت را برایت بفرستیم. این تنقلات، تقریبا همان چیزهایی است که بعد از زایمان خانواده دختر برای او تحفه می برند. مادرت کمی روغن هم کنار گذاشته بود که نشد برایت بفرستیم. گوشت های خشک شده و برنج و حبوبات هم هم همان مواد غذایی خانه خودتان است. بقیه مواد غذایی تان که ممکن بود فاسد شود را به نیت سلامتی و حال خوب تان صدقه دادم. راضی باشید. گفتم حیف است نعمت خدا بماند و از بین برود. این پول ها را هم حاج علی داده و گفته به دست احمد برسانیم. گفت بارهای داخل انبار را فروخته و پولش را برای تان می فرستد دیگر به جز ابراز دلتنگی و آرزوی دیدارتان حرفی نیست. خدا نگهدارتان احمد نامه را تا زد و آه کشید. اشکم را پاک کردم و گفتم: دست شون درد نکنه از همون راه دور هم هوامون رو دارن و به یاد مون هستن 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد علی رجایی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اشکم را پاک کردم و رو به احمد که سر به زیر نشسته بود پرسیدم: راستی تونستی حاج بابات رو ببینی؟ احمد بدون این که سر بالا بیاورد به گفتن یک نچ اکتفا کرد. خودم را کنارش کشیدم و پرسیدم: چرا نشد؟ احمد دستم را در دست گرفت و گفت: گفتن خطرناکه. فقط تو حرم از دور دیدمش. خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده. تو حرم دلم شکست گفتم کاش می شد فقط از دور ببینم شون موقع نماز تو چند صف عقب تر آقام رو دیدم. آه کشید و گفت: فقط تونستم نگاهش کنم. نشد برم جلو دستش رو ببوسم ... آقام این چند وقته خیلی پیر و شکسته شده ... اولش شک داشتم خودش باشه گفتم لابد دارم اشتباه می بینم ولی خودش بود ... دست احمد را فشردم و گفتم: اتفاقی که برای مادرت افتاد بابات رو پیر کرد. احمد سر به زیر گفت: خدا از من نگذره که باعث این اتفاقا شدم _تو باعثش نبودی و نیستی الکی خودت رو سرزنش نکن و مقصر ندون همین که تونستی آقات رو ببینی خیلی هم خوبه و باید حسابی خوشحال باشی. حاج بابات هم تو رو دید؟ احمد کمی سرش را بالا گرفت و گفت: دیدن که دید ولی نمی دونم شناخت یا نه وقتی از دور بهش سلام کردم یکم مشکوک نگاهم کرد و با اشاره سر جواب سلامم رو داد ولی نمی دونم شناخت یا نه چون دیگه به سمتم نگاه نکرد. از جا برخاستم و زیر کتری را روشن کردم و گفتم: ان شاء الله به زودی زود با هم میریم به دیدن و دستبوسی شون الانم جای غمبرک زدن دمر دراز بکش میخوام پشتت رو برات بمالم خستگیت در بره. احمد به دور اتاق اشاره کرد و گفت: وسط این ریخت و پاشا کجا دراز بکشم آخه؟ لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: پس بی زحمت پاشو کمکم کن اینا رو جمع کنیم بعدش دراز بکش. احمد با لبخند از جایش برخاست. لپم را کشید و بی حرف کمکم کرد وسایل را جمع کنیم و اتاق را مرتب کنیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جواد باهنر صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت‌وهشتم اشکم را پاک کردم و رو به اح
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روبروی آینه کوچک اتاق ایستادم و روسری ام را مرتب کردم. احمد وارد اتاق شد. دستارش را دور سرش پیچید. پشت سرم ایستاد. بغلم کرد و پرسید: آماده ای؟ بریم؟ به سمتش چرخیدم. لبخند زدم و گفتم: بله آماده ام. بریم. چادر مشکی ام را برداشتم که احمد گفت: اینو نپوشی بهتره. با چادر رنگیت بیا روی چادر مشکی ام دست کشیدم و گفتم: دلم برای پوشیدنش تنگ شده احمد بازویم را فشرد و گفت: منم دلم تنگ شده برای وقتایی که با چادر مشکی رو می گرفتی و صورتت مثل قرص ماه می درخشید. خندیدم و گفتم: الان که آفتاب سوخته شدم دیگه مثل ماه نمیشم احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: قبلا ماه شب چهارده بودی الان شدی ماه زمان خسوف در هر صورت ماه منی از حرف احمد بلند خندیدم و گفتم: دستت درد نکنه. حالا شدم خسوف؟ احمد لبخند دندان نمایی زد و گفت: خسوف چیزی از ارزش های ماه کم نمی کنه سخت نگیر. چادر رنگی ام را پوشیدم و گفتم: باشه آقا جون. حالا بیا بریم. احمد به دور اتاق نگاهی انداخت و گفت: همه چی برداشتی؟ کیسه جلوی در را برداشتم و سرش را باز کردم و گفتم: بله ببین.... هم آب برداشتم هم نون و پنیر احمد با خجالت سر به زیر انداخت و پرسید: پول هم برداشتی؟ _بله برداشتم ... نگران نباش طوری نمیشه. با هم بر می گردیم احمد با صدا نفسش را بیرون داد و گفت: ان شاء الله. به سمت طاقچه رفت. قرآن را برداشت، بوسید و گفت: بیا از زیر قرآن رد شو با خنده گفتم: مگه میخوایم بریم مسافرت؟ _بیا بذار دلم آروم بگیره. از زیر قرآن رد شدم. قرآن را بوسیدم و گفتم: پس خودت هم از زیر قرآن رد شو که ان شلء الله سالم سلامت با هم برگردیم. قرآن را از دست احمد گرفتم و دستم را تا جایی که می توانستم بالا گرفتم که احمد از زیر قرآن رد شود. احمد قرآن را از دستم گرفت. بوسید و در طاقچه گذاشت و گفت: دیگه بریم. از در بیرون رفتم و دمپایی هایم را پوشیدم. احمد در را قفل کرد. کفش هایش را پوشید و با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: چرا دمپایی پوشیدی؟ _پاهام خیلی ورم کرده تو کفشام جا نمیشه با دمپایی راحت ترم _راه طولانیه با دمپایی اذیت نمیشی؟ سر بالا انداختم و گفتم: نه با دمپایی راحتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مرتضی مطهری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با دیدن گنبد طلایی رنگ امام رضا اشک از چشمم سرازیر شد. بعد از حدود یک ماه و نیم دوباره به حرم آمده بودم. با صورتی آفتاب سوخته، دمپایی و چادر رنگی صورتم را با روسری ام پوشانده بودم. از بس پیاده راه رفته بودم جوراب هایم پر از خاک و پاره شده بود ولی ارزشش را داشت. سلام دادم و همراه احمد وارد حرم شدم. هم قدم با هم برای زیارت ضریح رفتیم. ماه رجب بود و حرم تقریبا شلوغ بود. از دور به تماشای ضریح ایستادم و دعا خواندم و اشک ریختم. دلم هر روز برای زیارت این بارگاه پر پر می زد. کمی که گذشت احمد به سمتم آمد و با هم به گوشه ای از صحن رفتیم و نشستم. احمد کنار پایم روی زانو نشست و آهسته گفت: من میرم نهایت تا دو ساعت دیگه بر می گردم. از این جا جایی نرو که پیدات کنم به تایید سر تکان دادم که گفت: اگه تا ساعت چهار برنگشتم می دونی که باید چه کار کنی؟ از حرفش دلم لرزید. _حتی اگه تا شب هم طول بکشه من از جام تکون نمی خورم تا برگردی با هم بریم خونه _نه رقیه ... فقط تا چهار ... بیشتر نمون ساعت 4 شد من نیومدم میری سوار اتوبوس میشی میری خونه آقاجانت من اگه تونستم میفرستم دنبالت اگرم گیر افتادم ... اشک در چشمم حلقه زد: تو رو خدا احمد .... این جوری نگو احمد به رویم لبخند زد و گفت: مواظب خودت باش. از جا برخاست و گفت: فقط تا ساعت چهار منتظر بمون خدا حافظی کرد و رفت. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مفتح صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهفتاد با دیدن گنبد طلایی رنگ امام رضا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد رفت و دل من هم همراهش رفت. تسبیح به دست گرفتم و ختم 14 هزار صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان برداشتم تا احمد سالم سلامت برگردد صلوات هایم تمام شد ولی از احمد خبری نشد. ظهر شده بود در آن گرمای داغ در گوشه ای از صحن نشسته بودم و منتظر احمد بودم. همان جا نماز خواندم، همان جا دعا خواندم، همان جا چیزی خوردم، همان جا با امام رضا درد و دل کردم. از این که ساعت چهار شود و احمد نیاید می ترسیدم. هر چند دلم برای خانواده ام تنگ شده بود و برای دیدن شان بی قرار بودم اما هرگز دلم نمی خواست بدون احمد پایم را از حرم بیرون بگذارم. ساعت سه و نیم که شد از شدت بی قراری و نگرانی اشک می ریختم. دست خودم نبود. اگر احمد نمی آمد .... دلم نمی خواست به نیامدنش فکر کنم. باید می آمد. باید با او به روستا بر می گشتم. دیگر جز آمدن احمد هیچ آرزو و طلبی نداشتم صدای زنگ ساعت دلم را از جا کند. یک ربع به چهار مانده بود. از جایم برخاستم و ایستادم. مدام به این طرف و آن طرف سرک می کشیدم و زیر لب به امام رضا التماس می کردم تا احمد را ببینم که به سمتم می آید. فقط پنج دقیقه به چهار مانده بود که وا رفته روی زمین نشستم و چشم بستم. دیگر اشک نمی ریختم دعا هم نمی کردم. فقط به این فکر می کردم که چه طور بدون احمد از حرم بیرون بروم. هر چند ته دلم هنوز امید داشتم احمد می آید ولی خبری از او نبود. با صدای زنگ ساعت حرم چیزی درونم فرو ریخت. جرات چشم باز کردن را نداشتم. عقلم می گفت وسایلم را بردارم و به حرف احمد عمل کنم سریع از حرم بیرون بروم و به خانه آقاجانم بروم قلبم می گفت نه ... حتما نزدیک است وکمی دیگر منتظرش بمانم. یکی دو دقیقه بیشتر بمانم که اشکالی نداشت. 🇮🇷شادی روح مطهر شهید دستغیب صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چشم هایم بسته بود که دستی روی شانه ام نشست. _حالت خوبه؟ چشم باز کردم. خانمی هم سن و سال مادر بود. _حالت خوبه دخترم؟ خیلی وقته این جا نشستی دیدم چشمات رو بستی گفتم شاید گرما زده شدی یا حالت خوب نیست میخوای برات آب بیارم؟ به گمانم لهجه ترکی داشت. به سختی لب باز کردم و گفتم: نه دست شما درد نکنه _گرسنه ای؟ چیزی خوردی؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: بله چیزی خوردم. _مسافری یا مجاوری؟ _از اطراف مشهد اومدم. _همسفرات کجان؟ چرا زن حامله تنهایی؟ به شکمم نگاه کردم. آن قدر برجسته نبود که از زیر چادر بشود تشخیص داد من باردارم. _نگات کردم فهمیدم بار شیشه داری لبخند خجولی زدم. مادر قبلا گفته بود بعضی ها از روی حالات چهره و حتی یک نگاه معمولی می توانند تشخیص دهند. دوباره پرسید: تنها اومدی حرم؟ نگاه از او گرفتم و در صحن نگاه چرخاندم و گفتم: نه با شوهرم اومدم. منتظرشم برگرده نگاهم را روی گوشه ای از حرم ثابت نگه داشتم و گفتم: اوناهاش ... شوهرم اومد. به سمتی که نگاه دوخته بودم نگاه کرد و گفت: میخوای کمکت کنم بری تا اونجا؟ یا علی گفتم و از جا برخاستم و گفتم: نه دست شما درد نکنه حالم خوبه خودم میرم. وسایلم را برداشتم، دمپایی هایم را پوشیدم و از آن خانم تشکر و خداخافظی کردم 🇮🇷شادی روح مطهر شهید سید مرتضی آوینی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهفتادودوم چشم هایم بسته بود که دستی رو
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به ساعت که کمی از چهار گذشته بود نگاه کردم و با قدم هایی تند خودم را پیش احمد رساندم. در حالی که نفس نفس می زدم سلام کردم و گفتم: خدا رو شکر که اومدی. احمد جواب سلامم را داد. دستم را گرفت و در حالی که مرا به دنبال خود می کشید گفت: زود باش بریم. تقریبا به دنبال او می دویدم بس که سریع راه می رفت. در همان حال از من پرسید: اون خانمه کی بود؟ _نمی دونم ... فکر کرد حالم بده میخواست کمکم کنه احمد به پشت سر مان و اطراف نگاه کرد و گفت: من قبل از چهار اومده بودم دیدم دور و برته نزدیک نیومدم. _لهجه ترکی داشت. فکر کنم زائر بود. فکر می کرد گرما زده شدم احمد به گوشه ای مرا کشید و ایستاد. در حالی که تقریبا نفس نفس می زدم نگاه به او دوختم. _ببخش اگه دیر اومدم و نگرانت کردم به رویش لبخند زدم و گفتم: اشکالی نداره. همین که اومدی به همه نگرانی ها می ارزید. اصلا دلم نمی خواست بدون تو از حرم بیرون برم. همش می گفتم با تو اومدم باید با تو هم برگردم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: یه روزی همه دنیا رو به پات می ریزم تا صبوریا و خوبیات رو جبران کنم _من همه دنیا رو نمیخوام. همین که سایه ات بالا سرم باشه کافیه برام _من روزی هزار بارم قربونت برم بازم کمه. نگاه در اطراف چرخاند و گفت: امشب مشهد بمونیم یا بریم؟ با تعجب پرسیدم: یعنی میشه بمونیم؟ احمد نگاه به ساعت حرم دوخت و گفت: همین الانم که راه بیفتیم حدود ساعت 9 یا 10 شب می رسیم روستا _میشه شب بریم خونه آقاجانم یا آقاجانت بمونیم؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عاصمی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد با شرمندگی سر تکان داد و گفت: نه نمیشه امکانش نیست علی رغم این که حسابی امیدوار شده بودم بتوانیم به دیدار خانواده های مان برویم و از این که نمی شد ناراحت شدم اما به روی احمد لبخند زدم و گفتم: اشکالی نداره. پس بیا زودتر بریم که زود برسیم خونه _مطمئنی نمیخوای شب بمونیم؟ یه مسافر خونه آشنا هست میریم اونجا _نه نمیخوام بمونیم _از صبح کلی راه اومدی تو حرمم چند ساعته نشستی اذیت میشی باز بخوایم این همه راه برگردیم با این که کمرم درد می کرد ولی گفتم: اشکالی نداره. برگردیم خونه فردا کامل استراحت می کنم. احمد نگاه در حرم چرخاند و نگاهش روی نقطه ای ثابت ماند. مرا کنار خود کشید و گفت: اونجا رو ببین؟ نگاه چرخاندم و گفتم: کجا رو میگی؟ احمد به سمتی اشاره کرد و نگاه به آن جا دوختم. آقاجانم و حاج علی بودند. به یک باره همه وجودم شوق شد. اشک در چشمم حلقه زد و با ذوق گفتم: آقا جانمه. خواستم به سمتش بروم که احمد دستم را گرفت و گفت: نمیشه رقیه به سمت احمد چرخیدم و با التماس گفتم: احمد آقاجانمه ... احمد با شرمندگی گفت: می دونم چه قدر دلتنگی. خودم براشون پیغام فرستادم بیان حرم از دور ببینیم شون ولی باور کن نمیشه بری پیش شون. آقا جانم و حاج علی در حرم نگاه می چرخاندند. انگار آن ها هم دنبال ما می گشتند. دست خودم نبود که دستم را بالا آوردم و برایشان تند تند دست تکان دادم. احمد دستم را گرفت و گفت: چی کار می کنی؟ _ببخشید دست خودم نبود دلم میخواست زود ما رو ببینن آقا جان ما را دید و شناخت و به حاج علی اشاره کرد. از دور به آن ها چشم دوختم و گفتم: الهی قربون تون برم کاش می شد بیام قدم هاتون رو ببوسم از فاصله دور فقط می شد به هم نگاه کنیم. از دلتنگی اشک می ربختم و مدام تصویر آقاجانم در نظرم تار می شد. حاج علی در این مدت بسیار پیر و شکسته تر شده بود و قلبم از دیدنش به درد آمد. چند دقیقه ای که گذشت احمد گفت: دیگه باید بریم با ناراحتی نگاه از آقاجانم گرفتم و آهسته برایش دست تکان دادم و همراه احمد به راه افتادم. دلم می خواست چند باری برگردم و پشت سرم را نگاه کنم و دوباره و چند باره آقاجانم را ببینم. با دیدنش انگار تازه فهمیدم چه قدر دلتنگش بوده ام. آخرین سلام را رو به گنبد دادم و در حالی که عبارت «اللهم لا تجعله آخر العهد من زیارة ابن نبیّک» را زمزمه می کردم از حرم خارج شدیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید چراغچی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهفتادوچهارم احمد با شرمندگی سر تکان داد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روزها در پی هم می گذشت و به دلتنگی خانواده ام و زندگی در روستا عادت کرده بودم. صبح زود احمد برای کار به مزارع و باغ های روستا و روستاهای اطراف می رفت و غروب بر می گشت. من هم سرم را به کار های خانه، خواندن کتاب و وقت گذراندن با همسایه ها گرم می کردم. برای اولین بار در عمرم همراه همسایه ها رب پختم و مربا درست کردم. خودم گوشت خشک کردم و کره گیری یاد گرفتم. با نزدیک شدن به روزهای پایانی بارداری ام ماه درد هایم هم شروع شده بود و تقریبا همه چیز برای زایمانم آمده بود. با توجه به اتفاقاتی که در این یکی دو ماهه افتاد مثل تصادف شیخ احمد کافی که همه عقیده داشتند ساختگی بود و منجر به از دنیا رفتن این سخنران بزرگ و فرزندش شد، بستن مدرسه علمیه نواب و ماجرای هفده شهریور که دو کشته در مشهد داشت احمد چند باری باز تنها به شهر رفته بود. احمد می گفت کم کم همه مردم دارند به انقلاب می پیوندند و شاه و طرفدارانش در نظر مردم بسیار منفور شده اند. دیگر کسی علاقه اش به امام خمینی را که در پاریس به سر می برد را مخفی نمی کرد و همه مردم با علاقه و شوق سخنرانی ها و اعلامیه های امام را گوش می دادند و با هم درباره اش صحبت می کردند. حتی ما خانم ها هم در روستا با هم بحث و گفت و گوی سیاسی داشتیم. یکی دو روزی بود که درد هایم زیاد شده بود اما چون اواخر تابستان بود و اوج کارهای زمین های کشاورزی بود چیزی به احمد نگفته بودم. زن و مرد از صبح زود با هم به سر زمین ها و باغات می رفتند و غروب بر می گشتند و جز من و یکی دو نفر کسی در روستا نبود. قابله هم دو روستا آن طرف تر ساکن بود که تا دنبالش می رفتند دو سه ساعتی طول می کشید تا برسد. شب که احمد به خانه برگشت بسیار خسته بود و زود خوابش برد. من اما از درد تقریبا خواب نداشتم. مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم و حتی چند دقیقه هم خواب راحت نداشتم. آن قدر درد داشتم که دیگر حتی نمی توانستم دراز بکشم. به حالت خمیده نشسته بودم و از شدت درد گریه ام گرفته بود. کم کم گریه آرامم به هق هق تبدیل شد و احمد با ترس از خواب پرید. در تاریکی اتاق مرا که کنار دیوار مچاله شده بودم و به خاک های کف اتاق چنگ می زدم را نمی دید و نمی دانست چه شده. مدام مرا صدا می زد: رقیه .... رقیه کجایی؟ چی شده؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ابراهیم همت صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چشمش که به تاریکی عادت کرد توانست مرا ببیند. چهار دست و پا خودش را به من رساند و با نگرانی پرسید: چی شده قربونت برم؟ دردته؟ در حالی که از درد مشت هایم را از خاک کف اتاق پر کرده بودم با گریه گفتم: دارم می میرم احمد. احمد با اضطراب دستش را در موهای سرش فرو برد و پرسید: الان من باید چه کار کنم؟ دست خودم نبود که از درد فریاد کشیدم. احساس می کردم بند بند وجودم دارد از هم باز می شود. با احساسی خیسی که کردم با صدای بلند تری گریه کردم. از آن چه داشت رخ می داد وحشت کرده بودم. احمد دست روی بازوهایم گذاشت و گفت: تو رو خدا آروم باش روسری ام را در دهانم مچاله کردم و دوباره فریاد کشیدم. احمد از جا برخاست. چراغ را روشن کرد و سریع پیراهنش را پوشید و گفت: آروم باش الان میرم دنبال قابله. روسری را از دهانم بیرون آوردم و با گریه گفتم: نه ... تو رو خدا نرو ... منو تنها نذار .... دارم می میرم احمد ... نرو کنارم روی زمین زانو زد و گفت: من که کاری از دستم بر نمیاد برات انجام بدم. _فقط باش ... تو رو خدا نرو .... احساس می کردم هر لحظه ممکن است بچه دنیا بیاید. بازوی احمد را چنگ زده بودم و فقط فریاد می کشیدم. احمد هم از ترس سرم را به بغل گرفته بود و مدام از من می خواست آرام باشم اما دردم آرام شدنی نبود. احساس می کردم هر لحظه ممکن است جان بدهم و تمام شود و دیگر احمد را نبینم کمی که دردم آرامتر شد بازوی احمد را رها کردم و گفتم: پاشو برو اذان بگو احمد در حالی که موهای ژولیده و خیس عرقم را از روی صورتم کنار می زد پرسید: اذان برای چی؟ هنوز که وقت نماز نشده دوباره درد در جانم پیچید و با فریاد گفتم: تو رو خدا پاشو اذان بگو ... کمک می کنه دردم کم بشه. احمد از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند شروع به اذان گفتن کرد. اذانش که تمام شد صدای چند نفر از اهالی روستا را شنیدم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ابراهیم هادی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهفتادوششم چشمش که به تاریکی عادت کرد ت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از شدت درد دوباره روسری ام را در دهانم فرو کردم تا فریادم را خفه کنم و صدایم از اتاق بیرون نرود. زمزمه صدای اهالی را از بیرون می شنیدم. یکی دو نفر از خانم های مسن روستا به اتاق آمدند و حال مرا که دیدند سریع به جنب و جوش افتادند. دیگر برای دنبال قابله رفتن دیر بود و خودشان به کمکم آمدند. به خاطر حضور خانم ها دیگر احمد به اتاق نیامد و من سخت ترین لحظات عمرم را در کنار کسانی گذراندم که تا چند وقت پیش غریبه بودند و حالا مثل مادر برایم دل می سوزاندند. در اوج درد هایم دلم مادرم را می خواست، آقاجانم را می خواستم، احمد را می خواستم. یکی از خانم ها برایم سوره انشقاق می خواند تا دردم کم شود و خودم هم مدام زیر لب حضرت زهرا را صدا می زدم. بچه که دنیا آمد صدای اذان صبح احمد به گوشم رسید. صدای گریه پسرمان با صدای اذان پدرش قاطی شد. اذان احمد که تمام شد سریع به در اتاق آمد و مرا صدا زد. جان نداشتم که جواب بدهم. یکی از خانم ها بیرون رفت و با احمد مشغول صحبت شد و خانم دیگر مشغول تمیز کردن بچه و اتاق شد. نگاهم به بچه بود که کم کم پلک هایم سنگین شد و خوابم برد. چشم که باز کردم هوا روشن شده بود و احمد بچه به بغل کنارم نشسته بود. با لبخند غرق تماشای بچه بود و هر چند ثانیه یک بار صورت او را می بوسید. از دیدنش لبخند به لبم آمد و آهسته صدایش زدم. به سمتم چرخید و با لبخند دندان نمایی سلامم کرد و گفت: خوبی قربونت برم؟ به تایید سر تکان دادم که گفت: خیلی نگرانت بودم. با اون دردی که تو داشتی گفتم خدایی نکرده حتما از دستم میری و دیگه نمی بینمت به رویش لبخند زدم و بی حال گفتم: چرا نرفتی سر کار؟ بچه را کنارم گذاشت و گفت: مگه من دلم میاد شما دو تا فرشته رو تنها بذارم برم سر کار. با ذوق به صورت پسرمان نگاه کرد و گفت: نگاهش کن ... نگاه به صورت پسر غرق در خواب مان دوختم و گفتم: شبیه باباش شده .... _کاش شبیه مامانش می شد کمی خودم را بالا کشیدم و گفتم: مامانش قراره تک بمونه احمد خندید که پرسیدم: تو گوشش اذان گفتی؟ با تعجب پرسید: من بگم؟ از درد کمی صورتم جمع شد و گفتم: پس کی بگه _بذار شب شیخ حسین که اومد میگم بیاد اذان بگه _دوست دارم خودت اذان بگی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج حسین خرازی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد با شرمندگی بین من و پسرمان نگاه چرخاند و گفت: من کی ام آخه اذان بگم؟ اذان رو باید یه آدم نیک و صالح بگه و برای عاقبت به خیری بچه دعا کنه. روی شکمم که درد می کرد دست گذاشتم و گفتم: من از تو نیک تر و بهتر سراغ ندارم. تو هم خوبی هم نیکی هم شیرمردی دلم میخواد پسرم دقیقا پا جای پای تو بذاره احمد سر به زیر انداخت و آه کشید. غمگین نگاه به من دوخت و گفت: همین که خیلی چیزا رو به روم نمیاری و همیشه خوب و با محبت رفتار می کنی بیشتر شرمندم می کنه شکم درد مندم را فشار دادم و گفتم: دشمنت شرمنده باشه چیزی نشده که تو شرمنده باشی _این همه چیز هست که جا داره از شرمندگی بمیرم دختر دردونه حاجی معصومی رو آوردم این جا اصلا نفهمیدم کی دردت گرفته که برم دنبال قابله. دستات رو ببین .... نگاه به سر انگشتان زخمی ام انداختم. تمام ناخن هایم شکسته بود و زیر ناخن هایم پر از خاک بود و انگشتانم پوست شده بودند بس که از درد به زمین چنگ انداخته بودم احمد شرمنده گفت: اگه من درست حسابی حواسم بهت می بود این قدر درد نمی کشیدی که به زمین چنگ بندازی لبخند خجولی به رویش زدم و گفتم: تقصیر شما نیست. دلم نمی خواست جیغ و ناله کنم جاش به زمین چنگ انداختم _نمی خواستی جیغ و ناله کنی که من بیدار نشم سر به زیر گفتم: خیلی خسته بودی صدای نق و ناله پسرمان بلند شد و من رنگم پرید. حالا باید با این بچه چه می کردم؟ من که شیر دادن بچه را بلد نبودم. احمد بچه را بغل کرد و بوسید. پرسیدم: کامش رو برداشتن؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره یکم تربت دادم به خانم کربلایی عباس گفتم کامش رو بردارن _بی زحمت تو گوشش اذان بگو احمد بچه را کنارم گذاشت و گفت: بذار تجدید وضو کنم میام میگم صدای گریه پسرمان بلند شد که احمد شیشه شیر را به دستم داد و گفت: خانم کربلایی عباس گفت شیر خودت رو بهش نده تا خودش بیاد گفت اگه قبل اومدنش بچه گریه کرد اینو بده بچه بخوره 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید برونسی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•