عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوپنجاهوچهارم گرمای اتاق دیوانه کننده
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهوپنجم
شیخ حسین لب گشود:
دیروز 15 خرداد بود.
15 سال پیش در 15 خرداد سال 42 مردم در اعتراض به دستگیری شبانه و زندانی کردن مرجع بزرگوار ما حضرت آیه الله العظمی خمینی
با شنیدن نام آقای خمینی همه صلوات فرستادند.
برایم جالب بود مردمی که در این روستای دور افتاده بودند این مرجع بزرگوار را بشناسند و با شنیدن نامش برای سلامتی اش صلوات بفرستند.
شیخ حسین ادامه داد:
مردم در اعتراض به دستگیری آیه الله خمینی به خیابان ها ریختند و فریاد یا مرگ یا خمینی دادند و از حکومت خواستند تا این مرجع بزرگوار رو آزاد کنند
جرم آیه الله خمینی چه بود که دستگیرش کردند؟
جرم ایشان این بود که به لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی اعتراض کردند و به شاه نصیحت کردند دست از این کار ها برداره
به شاه نصیحت کردند جای غلام حلقه به گوش بودن برای امریکا و اسرائیل برای نابودی اسلام به خودش بیاد و در خدمت کشور خودش باشه
شاه ایران باشه نه غلام امریکا
لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی چی بود؟
یک لایحه با الفاظ قشنگ و گول زننده ولی دقیقا برلی حذف اسلام و مذهب از این مملکت
در این لایحه گفتند لازم نیست قاضی مسلمان باشه
خوب عالی جنابان!
قاضی اگر مسلمان نباشه، احکام اسلام ندونه چه طور میخواد بر اساس احکام اسلامی حکم بده؟
وقتی مبنای فقهی نداشته باشه مرجع حکمش چیه؟
وقتی برای قضاوت به قانون شرع اسلام چنگ نزنه به کدام قانون میخواد متوسل بشه؟
مبنای قاضی برای تعیین دیه، قصاص، حد دزد و زانی و غیره چیه وقتی قاضی مسلمان نباشه؟
بند دیگه این لایحه می گفت نمایندگان لازم نیست به کتاب قرآن قسم بخورند
با این وضع خیلی از بهائی ها به راحتی می تونستن متصدی امور مملکتی بشن بدون این که دین و مذهبش معلوم بشه
به هر کتابی غیر از قرآن می تونستن قسم بخورند و کار خودشون رو پیش ببرند
بند دیگه این لایحه که بسیار گول زننده بود حق رای به زنان بود.
این که زنان هم بتونند مثل مردها رای بدن
شاید الان خانم ها بگن این قانون چه اشکالی داشت؟ بالاخره یک جا این شاه و این مملکت برای زن ها حقی قائل شد چرا مرجع تقلیدی مثل آقای خمینی
دوباره همه صلوات فرستادند.
شیخ حسین ادامه داد:
چرا باید آقای خمینی مخالف حق رای زنان باشه و به خاطر این لایحه به شاه اعتراض کنه
کسی از مردان که نمی دانستم کیست گفت:
چون زنا عقل ندارن که بفهمن چی خوبه چی بده که بخوان رای هم بدن.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهوششم
با این حرف او مردان همه خندیدند.
از شنیدن این حرف بسیار ناراحت شدم.
بارها شنیده بودم که برخی از مردان می گویند زن عقل ندارد و نمی فهمد یا می گویند زن ناقص العقل است
شیخ حسین همه را دعوت به سکوت کرد و گفت:
برادر عزیز این حرف رو نزنید.
خدای عز و جل که انسان رو آفرید هم مرد آفرید هم زن آفرید.
هم به مرد عقل عنایت کرد هم به زن
بر خلاف یهودیت تحریف شده که میگن زن از دنده مرد آفریده شده
و بر خلاف مسیحیت تحریف شده که میگن زن نیمی انسان و نیمی حیوانه و زن رو از حقوق انسانی محروم میدونستن
و بر خلاف اعراب جاهلی که زن و دختر رو مایه ننگ و شرمساری می دونست و دختر ها رو زنده به گور می کرد اسلام آمد گفت زن کرامت داره
زن هم مثل مرد می تونه ایمان بیاره، رشد کنه و به کمال برسه
در ایمان و در عقل زن چیزی از مرد کم نداره و می تونه حتی از مردها هم جلو بزنه
چنان که خدا در قرآن در سوره ممتحنه دو تا زن رو الگو برای همه مومنین معرفی می کنه یکی آسیه و دیگری حضرت مریم
خدا در سوره های مختلف قرآن گفت
و المومنون و المومنات
و الراکعون و الراکعات
و الساجدون و الساجدات
و الصادقون و الصادقات
مردان مومن زنان مومن
مردان رکوع کننده زنان رکوع کننده
مردان سجده کننده زنان سجده کنندن
مردان راستگو زنان راستگو
همون قدر که یک مرد می تونه پیشرفت کنه و به درجات بالا برسه زن هم می تونه
و همون قدر هم که یک مرد می تونه پسرفت کنه و جهنمی بشه یک زن هم می تونه
والزانی و الزانیة
و السارق و السارقة
در اسلام از جهت تعالی و رشد بین زن و مرد فرقی نیست
بر خلاف سایر ادیان که در اثر تحریف میگن حضرت حوا آدم رو گول زد از میوه درخت ممنوعه بچشه در کتاب آسمانی ما قرآن می فرماید «فأزلّهما الشیطان»
شیطان بود که هر دوتاشون رو وسوسه کرد بچشن و در ادامه می فرماید «فأخرجهما مما کانا فیه» خدا هر دوشون رو از بهشتی که بودند بیرون کرد
اسلام میگه زن عزیزه، محترمه
امیرالمومنین می فرماید «المرأة ریحانة» زن گله لطیفه «لیست بقهرمانة» توان زن طوری نیست که کارهای سخت و سنگین رو انجام بده
دلیل مخالفت علما و مراجع تقلیدی چون آقای خمینی با این بند لایحه همینه
این بند که با پوشش حق رای مطرح شد در واقع تساوی زن و مرده
یعنی هر کاری رو دولت از شما به عنوان یک مرد انتظار داره از یک زن هم انتظار داره
دولت میگه مردان بالای 18 سال باید برن خدمت اجباری
وقتی تساوی باشه زن هم باید به این خدمت بره
یعنی به اسم خدمت سربازی زن جوان شما که ممکنه باردار باشه، بچه دار باشه دختر جوان شما رو از خونه شما بیرون بکشن و معلوم نیست به کجا ببرند، در خدمت چه کسانی ببرند و چه کارها که ازش نخوان
جنگ بشه همون طور که شما مردان رو مکلف می کنن برید بجنگید زنان تون رو هم مکلف می کنن شما مثل شما با لباس جنگی باید بره جلوی دشمن بجنگه
بدون حجاب، بدون توجه به این که اگر گیر دشمن بیفته چه بلایی سرش بیاد، بدون توجه به این که بارداره بچه داره وظایف همسری و تربیت فرزند داره باید پا به پای مردها خدمت بره، بجنگه
بدون توجه به این که قدرت بدنی زن از مرد کمتره هر کار سخت و سنگینی رو ازش بخوان و اون هم به اسم تساوی و برابری با مرد باید انجام بده
علت مخالفت آقای خمینی و علما با این لایحه این بود
چون در خدمت اهداف امریکا و اسرائیل برای حذف اسلام بود
ولی شاه یا بهتره بگم غلام حلقه به گوش امریکا چه کرد؟
مرجع بزرگوار ما رو شبانه دستگیر کردند و دو ماه در زندان و حدود هشت ماه در دو تا منزل در تهران بازداشت نگه داشتند.
جواب شاه به مردمی که 15 خرداد به بازداشت مرجع تقلیدشون اعتراض کردند چه بود؟
با گلوله جواب مردم رو دادند و مردم رو به خاک و خون کشیدند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوپنجاهوششم با این حرف او مردان همه خن
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهوهفتم
صدای گریه مردم در مسجد پیچید.
شیخ حسین با بغض ادامه داد:
مردم!
آقای خمینی اگر سفت و سخت با این لایحه مخالفت کرد، اگر در سخنرانی هاش شاه رو محکوم کرد فقط برای دفاع از اسلام بود.
برای این بود که می دونستند با تصویب این لایحه نه چیزی از اسلام می مونه و نه چیزی از ایران
خودشون فرمودند دوباره کربلا به پا میشد، دوباره اتفاقات کربلا تکرار می شد.
فروردین سال 43 ایشون از بازداشت آزاد شدند ولی باز به خاطر سخنرانی که 4 آبان 43 انجام دادن دستگیر و از ایران تبعید شدند
به چه جرمی؟
به جرم مخالفت با کاپیتولاسیون
این مردک بی عرضه، این غلام حلقه به گوش امریکا و اسرائیل قانونی رو میخواست در این کشور اجرا کنه که شان و متزلت و حقوق یک مرد امریکایی یک زن امریکایی از حقوق و منزلت زن و مزد ایرانی بیشتر باشه
خونش از خون ایرانی جماعت رنگی تر باشه
اگر فقط حقوق انسان امریکایی بود شاید تحملش آسونتر بود و کمتر وجود مون رو می سوزوند ولی این شاه که واقعا باید به غیرت ایرانی و مسلمانیش شک کرد با این حق کاپیتولاسیون کاری می کرد که خون یک سگ امریکایی از خون ایرانی مسلمان با ارزش تر و بالاتر باشه
شما اگه تو این کشور با یک امریکایی درگیر بشی اون تو رو زخمی کنه، بهت آسیب برسونه یا حتی تو رو زن و بچه ات رو خانواده ات رو بکشه به ناموست مالت جانت تجاوز کنه هیچ دادگاه و محکمه ای در ایران نمی تونه اون رو مجازات یا حتی محکوم کنه
حتی نمی تونه ازش بپرسه چرا این کاری کردی
ولی شما یک لگد به سگ امریکایی بزنی می تونن دستگیر و زندانیت کنن
تحقیر و ذلیل کردن ایرانی تا کجا؟!
تو کشور خودمون خاک خودمون نتونیم از حق مون در مقابل اجنبی دفاع کنیم و اسیر امیال و کارهای اونها بشیم
ما حق نداشته باشیم به سگ امریکایی ها لگد بزنیم ولی اونها اگر شاه ما رو کشتند، اگر مرجهعتقلید ما رو کشتند، زن و بچه ما رو گرفتند بردند، خونه ما رو غارت کردند بردند ما نتونیم ازشون بپرسیم چرا؟
14 ساله به جرم سخنرانی که آیه الله العظمی خمینی با این قانون کردند ایشون رو از کشور تبعید کردند.
عالم غیور ایرانی به خاطر مخالفت با این که کشور در اختیار اجنبی قرار نگیره از کشور خودش آواره اش کردند و این شاه به جای این که نصایح این مرجع بزرگوار رو بشنوه و پند بگیره این که غلام حلقه به گوش امریکا و اسرائیل باشه افتخار می کنه
ننگ بر ما اگر به اعمال خلاف شاه راضی باشیم و در مقابلش سکوت کنیم.
در کربلا راه رو بر امام حسین بستند گفتند حسین!
بیا با یزید بیعت کن تا بذاریم از راهی که اومدی برگردی
اگر بیعت نکنی تو رو می کشیم
امام حسین چه کرد؟
اون امام بزرگوار، روز عاشورا رو به لشکریان عبید الله کرد و گفت:
«... أَلَا وَ إِنَّ الدَّعِی ابْنَ الدَّعِی قَدْ تَرَکنِی بَینَ السَّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَیهَاتَ لَهُ ذَلِک مِنِّی هَیهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة» این فرومایه(عبیدالله بن زیاد)، فرزند فرومایهای دیگر(زیاد بن ابیه)، مرا بین دو راهی کشتهشدن با شمشیر و یا قبول خواری قرار داده است؛ هیهات که ما زیر بار ذلّت و خواری برویم
شیخ حسین با گریه گفت:
امام حسین حاضر شد زیر ضربات شمشیر جان بدهد، عباس و اکبر بدهد، با تیر سه شعبه اصغر بدهد ولی لحظه ای در مقابل یزید تسلیم نشود که اسلام بماند
صدای گریه از هر سوی مسجد بلند شده بود.
شیخ حسین گفت:
ما برای اسلام چه کردیم؟
الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أیّ منقلب ینقلبون.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهوهشتم
اشک صورتم را پاک کردم و به شکمم مالیدم. از جا برخاستم و در تاریکی بعد از رفتن همه به مستراح مسجد رفتم
و بعد همراه احمد به خانه برگشتم.
دو سه روزی احمد و آقا غلام مشغول ساخت مستراح بودند تا بالاخره آماده شد.
سقف مستراح چوبی بود و چند روزنه در دیوار هایش ایجاد کرده بودند تا نور به داخلش بیاید.
یک در چوبی نصفه نیمه داشت و برای این که از بیرون دید نداشته باشد جلوی درش از داخل مستراح یک پرده کلفت زدیم.
شیخ حسین هم وسایلی که احمد خواسته بود برای مان جور کرد و آورد.
یک بشکه بزرگ که پایینش شیر داشت آورد که آن را روی سکویی که در مستراح ساخته بودند گذاشتیم. زیر سکو از بیرون باز بود و قرار بود از آن جا آتش روشن کنیم تا آب داخل بشکه کم کم گرم شود و راحت بتوان حمام کرد.
علاوه بر بشکه، شیخ حسین برای مان وسیله های دیگری مثل بالشت، پتو و کمی ظرف و ظروف و البته خبر دستگیری علمای بزرگ مشهد آقای واعظ طبسی و هاشمی نژاد و محامی را برای مان آورد.
احمد خیلی از شنیدن این خبر کلافه و عصبانی شد و هیچ کاری هم از دستش ساخته نبود.
هر بار خبر های این چنینی می شنید از این که مجبور بود مخفی شود بسیار عصبانی و ناراحت می شد
دو استکان چای ریختم و کنار احمد نشستم.
نیم نگاهی به من انداخت و تشکر کرد.
به دیوار تکیه دادم و گفتم:
چرا این قدر خودخوری می کنی؟
احمد آه کشید و گفت:
جز خود خوری کاری از دستم بر نمیاد
_خودت گفتی قبل از این که وارد مبارزه بشین همه خطراتش حتی مرگ رو هم پذیرفتین درسته؟
احمد سر تکان داد و گفت:
درسته
فقط فرق ما با علما می دونی چیه؟
ما می تونیم فرار کنیم مثل الان من ناشناس یه جا زندگی کنیم از دست ساواک در بریم
ولی علما نمی تونن. هر اتفاقی هم بیفته اول میان سر وقت علما
باید به حکومت بفهمونیم علما خط قرمز مان
اگه بلایی که سر آقای خامنه ای آوردن سر یکی از این علما بیارن من خودم وارد مبارزه مسلحانه میشم
_آقای خامنه ای کیه؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوپنجاهوهشتم اشک صورتم را پاک کردم و ب
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهونهم
احمد به سمتم چرخید و گفت:
آقای خامنه ای کسیه که من به واسطه ایشون و سخنرانی هاشون با مبارزه آشنا شدم.
چند سال پیش من تو یک مغازه پادوئی می کردم.
واسه نماز می رفتم مسجد کرامت.
ایشون امام جماعت اونجا بودن
بعد نماز می ایستادن سخنرانی و تفسیر قرآن می گفتن.
مسجد غلغله می شد.
همه از همه جا میومدن که تفسیر ایشون رو گوش بدن.
فقط این طوری نبود که وایستن تفسیر بگن
یه تخته داشتن مثل کلاسای مدرسه روی اون می نوشتن و توضیح می دادن
خیلی شخصیت نورانی و عالمی ان
من از اون موقع کم کم تفکراتم عوض شد مطالعه ام زیاد شد و فهمیدم چی درسته چی غلط و چه طور باید مبارزه کرد.
_الان مگه ساواک چه بلایی سر آقای خامنه ای آورده؟
کشتشون؟
احمد چمباتمه زد و گفت:
اولا که خدا نکنه
دوم ساواک غلط می کنه ایشون رو بکشه
تا همین جا هم که تبعید شون کرده غلط زیادی کرده
تا حالا شیش بار آقای خامنه ای رو گرفتن زندانی کردن شکنجه کردن سر و ریشش رو تراشیدن ولی وقتی دیدن ایشون از مبارزات شون دست بردار نیست به خیال خودشون با تبعید خواستن تو مبارزه خلل ایجاد کنن
_ایشونم مثل آقای خمینی الان عراقن؟
احمد استکان چایش را برداشت و گفت:
نه ایشون رو به ایرانشهر تبعید کردن
_ایرانشهر کجاست؟
_تو سیستان بلوچستان
چون سواد درستی نداشتم نام شهر ها و استان های کشور را یاد نداشتم و یا دقیق نمی دانستم کدام شهر در کدام گوشه از کشور است.
برای همین دیگر سوالی نپرسیدم.
احمد چایش را نوشید دراز کشید و گفت:
یکی الان تو زندانه، یکی زیر شکنجه، یکی تبعید
یکی هم عین من از ترس جونش فرار کرده
_از ترس جونت نبوده از ترس مدارکت
دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
فرار کردم چون اون قدر ایمانم و عقیده ام زیاد نیست زیر شکنجه دووم بیارم
بهم گفتن فرار کن مبادا بگیرنت زیر شکنجه دهان باز کنی و مبارزین بزرگ مشهد به خطر بیفتن
_الان از این که آزادی و تحت شکنجه نیستی ناراحتی؟
به سمتم چرخید و گفت:
ناراحتم از این که آزادم ولی هیچ کاری نمی تونم بکنم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصت
نفسش را با آه بیرون داد و گفت:
این چند وقته خیلی فکر کردم که چی شد چرا این طوری شد
چرا محروم شدم.
فقط حس می کنم دچار تکبر شده بودم.
فکر می کردم خیلی کاره ای هستم و با این کارام دارم سر دین خدا منت میذارم
واسه همین توفیقش ازم گرفته شد
با تعجب گفتم:
وا ... احمد آقا؟
چه حرفا می زنی!
کدوم تکبر؟ کدوم منت؟ تو تا پای جونت پیش رفتی تازه حالت خوب شده
چرا فکر می کنی خبط و خطایی در کار بوده که به این وضع افتادی؟
شاید خدا خواسته این طوری آزمایشت کنه
یه بار آزمایشت توی میدون و وسط مبارزه بودنه
یه بارم آزمایشت بیرون از میدون بودنه
تو که خودت دلت نخواسته که کنار بکشی به خاطر مصالحی گفتن یه مدت کنار بکش وقتش برسه دوباره می تونی مثل قبل فعالیت کنی مبارزه کنی
احمد به پشت خوابید و گفت:
خدا کنه این طور باشه که تو میگی
خیلی از این اوضاع کلافه ام
خودم را کنارش کشیدم و گفتم:
کلافه نباش راضی باش
دستم را گرفت و گفت:
به اونچه که خواست خدا باشه راضی ام ولی کلافه بودنم دست خودم نیست.
گاهی میگم کاش جای فرار می موندم از حاجی دفاع می کردم حاجیو فراری می دادم که ...
سکوت کرد.
می دانستم داغ شهادت حاج آقا مرتضایی زیر دست ساواک اذیتش می کرد.
خیلی با هم رفیق بودند.
_اتفاقی که برای حاج آقا مرتضایی افتاد تقصیر تو نبوده و نیست
احمد دست روی چشمش گذاشت و گفت:
نباید تنهاش میذاشتم
_می موندی هم کاری ازت بر نمیومد. تو زخمی بودی ...
احمد نشست و گفت:
همون طور که با اون زخم تونستم فرار کنم قطعا می تونستم دفاع هم بکنم و حاجی رو فراری بدم.
حالم از خودم داره بهم می خوره رقیه
مثل ترسوها فرار کردم و حاجی رو تنها گذاشتم
🇮🇷شادی روح مطهر شهید عباس موسوی قوچانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصت نفسش را با آه بیرون داد و گفت: این
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتویکم
_مطمئن باش تو توی اون لحظه بهترین کارو کردی
مدارک تو کیف تو و دست تو بود.
تو می موندی دست ساواکیا به مدارک می رسید.
پس خودتو سرزنش نکن و مقصر ندون
اگه تو رو میگرفتن ممکن بود خیلی از علما به خطر بیفتن.
همیشه که شجاعت تو موندن و جنگیدن نیست
گاهی،شجاعت توی رفتنه
_کجا و کی دیدی آدم شجاع فرار کنه؟
_ببخشید اینو میگم ها ولی به نظر من اگه تو با اون همه چیزی که دستت بود می موندی و درگیر می شدی شجاعت نبود حماقت بود.
چون خیلی راحت چیزی که ساواکیا می خواستن رو با گرفتن تو به دست می آوردن و الان خیلی از علما و بزرگان که دارن مبارزه می کنن یا تحت شکنجه بودن یا این که حکم تیر یا اعدام شون امضا شده بود.
شاید فرارت به مذاق خودت خوش نیومده باشه ولی قطعا کار درستی بوده و به نفع مبارزه تموم شده
پس با این فکرای الکی خودتو داغون نکن
احمد آه کشید و گفت:
دیگه انگار نمی فهمم چی درسته چی غلط
فعلا که باید با شرایط کنار بیام تا ببینم خدا چی میخواد
احمد دوباره دراز کشید که گفتم:
خدا برای بنده اش بد نمیخواد
حالا هم یکم بخواب خستگیت دربره
سینی را کنار دیوار گذاشتم و چراغ را خاموش کردم.
کنار احمد دراز کشیدم و پرسیدم:
صبح میری سر کار؟
احمد دستش را از روی پیشانی اش برداشت و گفت:
نه .... میخوام اگر بشه برم شهر
_شهر برای چی؟
_شیخ حسین می گفت علما برای اعتراض به دستگیری حاج آقا واعظ طبسی و هاشمی نژاد و محامی بیانیه دادن.
اگه بشه فردا برم کسب تکلیف کنم
بازوی احمد را گرفتم و گفتم:
نه تو رو خدا ....
_نه تو رو خدا یعنی چی؟ چرا قسم میدی الکی؟
_خطرناکه احمد
اگه بری و اتفاقی برات بیفته چی؟
احمد به سمتم چرخید و گفت:
به قول خودت کسی منو با این ریخت و قیافه نمیشناسه
اتفاقی نمی افته نگران نباش
میخوام برم حرم اونجا بعد نماز ظهر اگه شد کسب تکلیف کنم
_خودت نرو
یه کاغذ بنویس بده کسی جات بره
احمد روی صورتم دست کشید و گفت:
میخوام اگه شد دیدن حاج بابامم برم.
خیلی وقته ازشون بی خبرم
_پس منم ببر
تا تو بری و برگردی که من از ترس می میرم.
_دفعه بعدی می برمت این دفعه نه
_اگه بری و دستگیرت کردن چی؟
_نگران نباش طوری نمیشه
_حالا چرا فردا؟ بذار یه روز دیگه برو
_فردا چون احتمال میدم شهر شلوغ باشه بهترین موقعیته
🇮🇷شادی روح طیبه شهید اندرزگو صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتودوم
احمد سکوت کرد و کم کم خوابید ولی من با دلشوره ای که به جانم افتاده بود نمی توانستم بخوابم.
خودم را از رختخواب بیرون کشیدم و گوشه اتاق نشستم.
وضو داشتم و مشغول خواندن نماز و دعا شدم و نمی دانم کی خوابم برد.
صبح با نوازش های احمد بیدار شدم.
صورتم را بوسید و گفت:
خانمْ گل چرا این جا خوابیدی؟
بدنم روی زمین خشک شده بود.
از جا برخاستم و گردنم را مالیدم.
_پاشو وقت داخل شده نمازت رو بخون.
چادر و روسری ام را مرتب کردم و خواستم دبه آب را بردارم که احمد گفت:
هم برات آفتابه رو آب کردم هم فانوس گذاشتم روشن باشه
خواستی بیای فانوس رو خاموش کن.
باشه؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
دستت درد نکنه. باشه
بالاخره از رفتن به مستراح مسجد و مستراح خانه همسایه ها راحت شده بودم.
کنار درخت وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
احمد داشت چای دم می کرد. تا من نماز صبحم را خواندم سفره را هم پهن کرده بود.
کنار سفره نشست و گفت:
بیا خانمم با هم صبحانه بخوریم.
چادرم را در آوردم و کنار سفره نشستم و گفتم:
چه قدر زود میخوای صبحانه بخوری.
نگاه به او دوختم و پرسیدم:
نکنه صبح به این زودی میخوای بری؟
احمد فقط لبخندی زد و به جای جواب دادن سرش را به درست کردن لقمه ای گرم کرد.
دوباره دلشوره به سراغم آمد و گفتم:
الان که خیلی زوده
حداقل بذار خورشید طلوع کنه بعد برو
احمد لقمه را به سمتم گرفت و گفت:
تا شهر خیلی راهه
_می دونم خیلی راهه ولی سه چهار ساعت که بیشتر نیست
تو بعد طلوع هم بری بازم قبل از ظهر می رسی مشهد.
الان نرو
_رقیه جان، خانم جان
الان یا بعد طلوع چه فرقی می کنه؟ بالاخره که باید برم.
_کاش رفتنت بایدی نبود.
حداقل تا طلوع بمون آروم دل من شو بعد برو
من همین الانش هم دلتنگتم هم نگران
احمد روی سرم را بوسید وگفت:
نه دلتنگ باش نه نگران
تا شب بر می گردم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی زین الدین صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصتودوم احمد سکوت کرد و کم کم خوابید
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوسوم
با این که احمد دور دور شده بود و حتی سایه اش هم دیگر در دیدم نبود ولی ایستاده بودم و مدام برایش آیه الکرسی می خواندم.
قبل از رفتنش آن قدر او را بغل گرفتم و خودم را محکم به او فشردم که شکمم درد گرفته بود.
از رفتنش دلشوره گرفته بودم و می ترسیدم تا برگردد از دلشوره جان دهم.
مدام زیر لب آیه الکرسی می خواندم و سعی می کردم با انجام کارها سرم را بند کنم ولی بی فایده بود.
امید داشتم با جلسه دوره قرآن که امروز داشتیم دلم آرام بگیرد.
کارهایم را کردم و در اتاق را بستم و به مسجد رفتم.
مشغول جارو کردن مسجد بودم که کم کم خانم های روستا آمدند.
با آمدن شان جارو را از دستم گرفتند و نگذاشتند من جارو بکشم.
خودشان مسجد را جارو کردند و تا همه جمع شوند به صحبت نشستیم.
این که من از شهر آمده بودم برای شان جالب بود.
از خانه مان در شهر می پرسیدند، از پدر و مادر و خواهر برادر هایم از شغل احمد در شهر و ....
کم کم تلاوت قرآن را شروع کردیم.
خانم های مسن که سواد قرآنی هم نداشتند و فقط گوش می دادند و جز یکی دونفر ده نفر دیگر به سختی می توانستند قرآن بخوانند.
بعد از تلاوت یک جزء از قرآن برای شان در مورد آفرینش حضرت آدم و حوا گفتم.
احمد گفته بود هر جزئی که می خوانیم یکی از داستان های قرآنی همان جزء را برای شان تعریف کنم و بعد کمی از احکام غسل برای شان گفتم.
خانم های مسن مدام زیر لب استغفرالله می گفتند و جوان تر ها در خلال هر مساله شیطنت می کردند و بحث را به حاشیه می کشیدند.
به آن ها گفتم که ما حمام ساخته ایم و هر وقت لازم بود برای غسل به خانه ما بیایند و به خاطر پول حمام و دور بودن راه غسل واجب شان را به تاخیر نیندازند.
با داخل شدن وقت نماز ظهر خواستم به نماز بایستم که متوجه شدم دو سه نفر از خانم ها در ایام عادت ماهانه اند و به خاطر جلسه به مسجد آمده اند.
سعی کردم با روی خوش طوری که ناراحت نشوند به آن ها بگویم که حضورشان در مسجد حرام است و هر چه سریعتر از مسجد خارج شوند.
یکی از آن ها گفت:
رقیه خانم ما شنیده بودیم اگر ضرورتی باشه میشه وارد مسجد بشی و مشکلی نداره
الانم این که ما بیاییم از شما احکام یاد بگیریم ضروری بود.
در حالی که دلم برای نمازم می جوشید لبخند زدم و گفتم:
بله درسته گاهی ضرورتی پیش میاد مثلا وسیله ای توی مسجد دارین که اگر برش ندارین از بین میره و کسی دیگه نیست جای خودتون بفرستین یا کسیو فرستادین ولی پیداش نکرده خودتون فقط می دونین کجاست این جا رو میگن برای این که اون وسیله تون از بین نره وارد مسجد بشید بدون این که تو مسجد توقف کنید و بمونید سریع وسیله تون رو بردارید بریدوگرنه اصلا تو این ایام نباید وارد مسجد بشید
دیگری گفت:
خوب رقیه خانم گاهی ضرورتای دیگه هم هست.
مثلا من بابام که از دنیا رفت مریض بودم ولی به خاطر مراسمش و غذا و پذیرایی مجبور بودم بیام مسجد.من صاحب مجلس بودم نمی شد که تو
مجلس بابام نباشم و خدمت نکنم
لبخند زدم و گفتم:
خدا پدرتون رو بیامرزه
درسته شما صاحب مجلسی باید باشی ولی اگر جای عادت ماهانه سر تا پات گلی بود کثیف بود پا توی مجلس ختم میذاشتی؟
_معلومه که نه
_اینم مثل همونه یه آلودگیه که درسته دیده و فهمیده نمیشه ولی با حرمت و شأن و منزلت مسجد که خونه خداست منافات داره
دیگری گفت:
پس رقیه خانم ما وقتی عذر دایم چه جوری تو جلسات شرکت کنیم؟
کمی فکر کردم و گفتم:
اگر موافقید جای مسجد جلسات رو توی خونه هامون بگیریم. هر هفته خونه یکی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی باکری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوچهارم
با تردید به من نگاه دوختند که گفتم:
این طوری هم خونه هامون پر از نور و برکت قرآن میشه هم کسایی که عذر دارن از جلسه جا نمی مونن
نفر اول که تایید کرد بقیه هم به تایید سر تکان دادند و قبول کردند و نفر اول اعلام کرد که هفته دیگر در خانه او برگزار بشود.
چند نفری خداحافظی کردند و رفتند و بقیه بعد از خواندن نماز رفتند.
به خانه برگشتم و کمی نان و پنیر خوردم.
حسابی گرسنه شده بودم ولی با دلشوره ای که با بازگشتم به خانه دوباره زیاد شده بود نمی توانستم زیاد بخورم.
تسبیح به دست گرفتم و روی تشک دراز کشیدم و ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب» زمزمه می کردم.
هر چه سعی هم کردم از دلشوره خوابم نمی برد
تا خود غروب عین مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودم.
زیر پیک نیک را خاموش کردم و وضو گرفتم تا برای نماز به مسجد بروم.
احمد گفته بود تا شب بر می گردد.
از اتاق بیرون رفتم، زیر درخت نشستم و درحالی که مدام صلوات می فرستادم چشم به راه دوختم.
با صدای اذان شیخ حسین از جا برخاستم و به مسجد رفتم.
در آن تاریکی مدام چشم می چرخاندم تا شاید احمد را بین اهالی پیدا کنم ولی نبود.
در رکوع دوم نماز عشاء بودیم که صدای الله اکبر احمد را شنیدم که از شیخ حسین می خواست رکوع را بیشتر طول بدهد تا او هم بتواند اقتدا کند.
با شنیدن صدایش لبخند روی لبم آمد و دلم آرام گرفت.
بر خلاف همیشه دلم می خواست امشب شیخ حسین منبر نرود و سخنرانی نکند اما او منبرش را رفت و من هیچ نفهمیدم که چه می گوید فقط حس می کردم طولانی است و دیگر دارم طاقتم را از دست می دهم.
بعد از اتمام سخنرانی کم کم مسجد خلوت شد و من مثل همیشه سر جای همیشگی ام بیرون مسجد منتظر احمد ایستادم ولی انگار امشب حرف های او با شیخ حسین تمامی نداشت.
از خستگی روی زمین نشستم.
چرا نمی آمد؟
چرا حرف های شان را برای بعد نمی گذاشت؟
نمی دانست من چه حالی دارم وچه قدر دلتنگش شده ام؟
از شدت ناراحتی دلم میخواست گریه کنم
🇮🇷هدیه به روح مطهر سید مصطفی خمینی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصتوچهارم با تردید به من نگاه دوختند
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوپنجم
هر چه منتظر ماندم انگار صحبت های شان تمامی نداشت.
با چشم های خیس اشک خودم تنها به سمت خانه راه افتادم.
جرات نداشتم تنهایی وارد اتاق تاریک شوم.
همان جلوی در نشستم و با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم.
انتظار داشتم احمد هم مثل خودم دلتنگ شده باشد و سریع پیش من بیاید.
در این روستا که من کسی غیر او نداشتم و همین مرا به شدت به او وابسته کرده بود.
از دور سایه کسی را دیدم که به سمت اتاق می آمد.
احمد بود و با دیدن من به سرعت قدم هایش افزود.
دلم کمی ناز کردن می خواست برای همین با دیدنش به پشت اتاق رفتم و نشستم.
صدایش را شنیدم:
خانم خوشگله ...
رویم را به سمت دیگری کردم.
کنارم ایستاد و سلام کرد.
بدون این که نگاهش کنم جواب سلامش را دادم.
کنارم نشست و گفت:
چرا نموندی با هم برگردیم از مسجد؟
جوابی ندادم.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:
الان چرا اومدی این پشت؟ چرا نرفتی تو اتاق؟
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
چون از تاریکی اتاق می ترسم.
تو هم که حرفات با شیخ حسین تمومی نداشت مجبور شدم خودم تنها برگردم.
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
شما به بزرگواری خودت ببخش
یه مساله مهمی بود ....
_منم برات مهمم؟
با تعجب خیره ام شد و گفت:
این چه حرفیه می زنی عزیزم؟ معلومه که تو برام مهمی
تو همه زندگیمی
_می دونی از صبح تا الان چه حالی داشتم؟ چه قدر دلتنگت بودم؟
می دونم کارت مهمه حرفات مهمه
ولی حداقلش انتظار داشتم یه دقیقه بیای پیش من دلم از دیدنت آروم بگیره
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حمید باکری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوششم
احمد دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
آخه شیرین من، به من حق بده
من اگه میومدم پیشت اون قدر دلتنگ و بی تابت بودم که دیگه نمی تونستم ازت دل بکنم برم پیش شیخ حسین
برای همین مجبور شدم روی دلم پا بذارم اول برم پیش شیخ حسین که بعد با خیال راحت و بدون دغدغه بیام پیشت.
می دونم از صبح نگرانی کشیدی حالت خوب نبوده
ولی حال منم دست کمی از تو نداشته.
تو همه وجودمی که من تو رو تنها تو این روستا ول کردم و رفتم.
تمام مدت دلم مشغول فکر و ذکر تو بود و دعا می کردم به خاطر تو هم که شده سالم برگردم
خدا رو شکر الانم پیش همیم
جای اخم و تخم کردن یکم روی خوش نشون بده که از صبح دلم برای خنده هات تنگ شده بود.
اخم و گریه اصلا بهت نمیاد
دلم میخواد هر وقت می بینمت لبت خندون باشه چون با خنده های قشنگت همه خستگیام در میره
من همه تلاشم رو کردم زود برگردم اگه دیر کردم و نگرانت کردم تقصیر من نیست تقصیر داداشت بود.
با تعجب پرسیدم:
داداشم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره ... محمد امین گفت یکم امانتی هست باید برات بیارم لازم داری
نمی دونم چیه ولی یک گونی بزرگه
تا به دستم رسوند و آوردمش طول کشید.
از جا برخاستم و با خوشحالی گفتم:
وسایلامه.
کو گونی رو کجا گذاشتی؟
احمد هم از جا برخاست و گفت:
گذاشتم تو اتاق
با خوشحالی به سمت اتاق رفتم و درش را باز کردم.
احمد با خنده پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:
فکر کنم گفته بودی از تاریکی اتاق می ترسی
کنار در ایستادم و گفتم:
نه وقتی که شما هستی و قراره چراغو روشن کنی
تو تاریکی تنها بودن ترسناکه وقتی تو باشی هیچ ترسی وجود نداره
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی باکری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•