eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وچهل‌ودوم احمد باز هم خمیازه کشید و ا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد چشم هایش را به هم فشرد و گفت: همه چیز به اون سادگی که تو میگی نیست. مغازه رو بستن و هیچ کس هیچ دسترسی به اجناس داخل مغازه نداره نفسش را بیرون داد و طاق باز خوابید و گفت: در حال حاضر من خودمم و لباسام و زور بازوم هیچ چیز دیگه ای ندارم روش حساب کنم. احمد دستش را روی چشم هایش گذاشت و دیگر چیزی نگفت. من هم دیگر سکوت کردم و سعی کردم بخوابم. من عادت به این همه سختی نداشتم اما دلم نمی خواست توقع زیادی هم داشته باشم. باید تلاش می کردم کمتر ناسازگاری نشان دهم و کمتر احمد را اذیت کنم. حتی دیگر باید کمتر سوال می پرسیدم. قطعا برای احمد این شرایط و تحملش آسان نبود. او در خانواده مرفهی بزرگ شده بود و هیچ وقت مشکل مالی نداشت ولی حالا چند تک تومانی دستمزد می گرفت و قران به قرانآن را باید درست و به جا خرج می کرد. بی انصافی بود که در این شرایط سخت من از او درخواست زیادی داشته باشم. آقاجان و محمد امین می گفتند شرایط سخت است و من تا این حد اوضاع را تصور نمی کردم. اصلا تصور درستی از شرایط زندگی در روستا نداشتم و فقط رسیدن به احمد و کنار او بودن برایم مهم بود. از این که آمده بودم، کنارش بودم، شب در کنار او سر به بالین او می گذاشتم پشیمان و ناراحت نبودم ولی شرایط این اتاق و این خانه اذیتم می کرد. من به همه گفته بودم می توانم سختی ها را تحمل کنم و کنار احمد بمانم حالا وقتش بود خودم را ثابت کنم. دیگر نباید با سوال های بی جا و در خواست های نا معقول او را اذیت کنم. وقتش بود با مدارا و تحمل کمی از بار و فشاری که روی احمد وجود داشت کم کنم. صبح زود قبل از طلوع آفتاب احمد رفت. بعد از رفتن او چادر به کمر بستم و تصمیم گرفتم کمی به اتاق سر و سامان بدهم. اتاق کوچک بود اما می،شد با کمی نظم دادن آن را از این وضع در آورد. تمام وسایل را بیرون از اتاق بردم و کف اتاق را آب و جارو کردم. پرده اتاق راکندم و در تشت خیس کردم تا بعد آن را بشویم. زیلوی کهنه و قدیمی را چند بار محکم تکاندم و پهن کردم و یک زیلوی دیگر را روی آن انداختم. با این کار قسمتی از اتاق خالی می ماند و تصمیم گرفتم وسایل آشپزی را آن جا بگذارم. پیک نيک را گوشه اتاق گذاشتم و قابلمه و ظرف ها را روی طاق بالای آن چیدم. تشت و دبه آب را هم کنار پیک نیک گذاشتم. پشت اتاق یک سبد چوبی شکسته افتاده بود. آن را آوردم و با سنگ یبه جانشافتادم و میخ هایش را محکم کردم و بعد از تعمیرش مواد غذایی مان که کمی سیب زمینی، گوجه، خیار، پیاز و بادمجان بود را در آن ریختم. ظرف پنیر و روغن را هم در جعبه گذاشتم. به این صورت یک آشپزخانه کوچک کنار در برای خودم درست کردم. بقچه لباس های مان را مرتب کردم و گوشه اتاق گذاش. رختخواب زیادی نداشتیم، یک تشک، یک لحاف و یک بالشت. تشک را به درازا کنار دیوار پهن کردم که در طول روز بتوان روی آن نشست.لحاف را هم به درازا تا زدم و در سمت دیگر اتاق پهن کردم. شیشه های در را دستمال کشیدم و پرده جلوی در را شستم و پهن کردم تا خشک شود. حسابی عرق کرده بودم و خسته شده بودم. چادرم را روی در انداختم و در اتاق را بستم. کمی آب گرم کردم و به هر زحمتی بود همان گوشه اتاق که خالی بود خودم را شستم. روستا حمام نداشت و برای حمام باید به روستای بالا می رفتم.آن جا هم یک خزینه بود و من هم رویم نمی شد به آن جا بروم برای همین از وقتی آمده بودم چند باری به همین روش در همین اتاق استحمام کرده بودم. سریع با چهارقدم خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم. موهایم را شانه زدم و روسری و چادرم را پوشبدم. جوراب هایم را به پا کردم، دبه آب را برداشتم و برای نماز به مسجد رفتم.ظهر ها کسی به مسجد نمی آمد و من به تنهایی در آن جا نماز می خواندم. به مستراح مسجد رفتم و آفتابه را پر کردم. وضو گرفتم و بعد از دقت در آسمان که بدانم وقت نماز داخل شده یا نه به مسجد رفتم و نمازم را خواندم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مسجد کوچک و کاهگلی بود. کف مسجد هم با زیلو فرش شده بود و هیچ خبری از معماری های زیبای مساجد شهر در آن نبود. حتی پرده ای هم میان زن و مرد نبود. شب ها سه صف جماعت جلو را مردها می ایستادند و سه صف عقب زن ها می ایستادند. حتی منبر هم نداشت و بعد از نماز شیخ حسین ایستاده سخنرانی می کرد. دو سه چراغ در گوشه های مسجد نصب کرده بودند تا شب ها کمی فضای مسجد روشن شود. مسجد به نام امام رضا بود. همان طور که در دل با امام رضا درد دل می کردم جارو برداشتم و داخل مسجد را جارو زدم. دلم برای حرم امام رضا تنگ شده بود و هر روز بعد از نماز در این مسجد صلوات خاصه امام رضا و زیارت امین الله را رو به سمت حرم می خواندم با این کار در همین مسجد حس می کردم در حرم امام رضا هستم و با امام رضا درد دل و راز و نیاز می کردم. اشک می ریختم و از ایشان طلب کمک می کردم. به خانه برگشتم و پرده را که خشک شده بود برداشنم. به هر سختی بود پرده را دوباره به دیوار کوبیدم و برای نهار کمی نان و پنیر خوردم. هوای داخل اتاق گرم بود و برای همین هر روز همین موقع قرآن و مفاتیح را بر می داشتم و می رفتم زیر سایه خنک درخت توت بزرگی که چند متری با اتاق فاصله داشت می نشستم و می خواندم. قبل از غروب کمی سیب زمینی و بادمجان سرخ کردم و همراه پیاز و گوجه ریز شده گذاشتم تا آماده شود. چای دم کردم و موهایم را بافتم. با شنیدن صدای پای احمد روسری ام را در آوردم و منتظر ماندم به اتاق بیاید. احمد پشت در اتاق که رسید صدایم زد: رقیه جان ... تو خونه ای؟ پشت در ایستادم تا از بیرون دیده نشوم و گفتم: بله آقا خونه ام ... بفرمایید تو پرده را که کنار زد با تعجب به اتاق خیره شد. با لبخند جلو آمدم و سلام دادم. جواب سلامم را داد و در اتاق نگاه چرخاند و گفت: چه اتاق خوب و مرتب شده به رویم لبخند زد و گفت: حسابی امروز خودت رو خسته کردیا دستش را دور کمرم انداختم و خودم را کنارش جای دادم و گفتم: کاری نکردم. زودتر از اینا باید یه سر و سامونی به این اتاق می دادم احمد با تحسین به اتاق نگاه کرد و گفت: از قدیم میگن زن با خودش زندگی میاره راست میگن اصلا آدم به این اتاق نگاه می کنه خستگیش در میره نگاه به من دوخت و گفت: انگار خدا به شما خانما یه قدرتی داده دست به هر جا بزنید اوجا رو می تونید بهشت کنید. از حرفش لبخند دندان نمایی صورتم را پوشاند. تعارف کردم بنشیند و گفتم: از راه اومدی خسته ای بشین برات چایی بیارم سینی روحی کوچک را برداشتم و دو استکان چای ریختم و رفتم کنار احمد نشستم. احمد به موهایم دست کشیدو گفت: موهاتو چه خوشگل گیس کردی نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: خیلی دلم تنگ شده بود از راه که میام این جوری بیای استقبالم لبخند خجولی زدم و سر به زیر انداختم. از وقتی به روستا آمده بودم نه از او استقبالی کرده بودم نه بدرقه اش کرده بودم.از سر زمین که می آمد یا مرا گوشه اتاق در خواب یا هپروت می یافت یا پشت اتاق و در روستا باید دنبالم می گشت. از وقتی به روستا آمده بودم درست و حسابی برایش زن نبودم خیلی کم گذاشته بودم و اذیتش کرده بودم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وچهل‌وچهارم مسجد کوچک و کاهگلی بود. کف
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد استکان چایم را به دستم داد و گفت: بخور که زود حاضر شیم بریم مسجد. استکان چایم را از او گرفتم و تشکر کردم. احمد دوباره با تحسین نگاه در اتاق چرخاند و پرسید: امروز به جز این که اتاق رو این قدر خوب جمع و جور کنی دیگه چی کار کردی؟ با لبخند گفتم: کار خاصی نکردم. همون کارای همیشگی تو چرا این قدر دیر برگشتی؟ روزای دیگه زودتر میومدی احمد استکان چایش را در سینی گذاشت و گفت: دستم حسابی سنگین بود خسته هم بودم یواش یواش اومدم. از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. یک جعبه بزرگ با خود به اتاق آورد. کنارم جعبه را روی زمین گذاشت و گفت: به صاحب باغ گفتم جای دستمزد بهم میوه بده اونم پرسید چرا منم گفتم میوه بیشتر به کارم میاد دم حساب کتاب بهم گفت هر چه قدر میخوام برم از آلبالو گیلاسا جمع کنم میوه های پا درختی رو هم به همه گفت حلاله هر کی هر چه قدر میخواد جمع کنه ببره منم یکم جمع کردم آوردم. آلبالو و گیلاس ها را در دستارش ریخته بود تا جدای از بقیه باشد و از جعبه بیرون نریزد. جعبه پر از هلو و زرد آلو بود. احمد گفت: اینا زیاد سالم نیست به درد خوردن بخوره ولی بعد که اومدیم برات ریز می کنم روی پشت بام پهن می کنم برگه که شد مصرف کن از او تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه حسابی خودت رو اذیت کردی دو دستش را در دست گرفتم و کف هر دو دستش را بوسیدم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: من هر کار برات بکنم کمه تو به خاطر من از آسایشت زدی اومدی این جا نگذاشتم جمله اش را کامل کند و گفتم: من بدون تو نه آسایش داشتم نه آرامش من فقط کنار تو آسایش و آرامش دارم این چند روز اگه غر زدم اذیتت کردم نه این که آسایش نداشته باشم نه، فقط هنوز عادت نکرده بودم دیگه از این به بعد میشم همون رقیه سابق. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: یه روزی همه این خوب بودنات رو جبران می کنم دست احمد را روی صورتم نگه داشتم و گفتم: همینا جبرانه ... نیاز نیست بعدا جبران کنی همین که مهربونی مثل مردای دیگه بد اخلاقی و بی توجهی نمی کنی دل منو نمی شکنی بهم توجه می کنی هم خیلی قشنگه هم ارزشمنده هم جبرانه حسابت با من صاف صافه احمد آقا خدا کنه من مدیونت نباشم و ازم راضی باشی. احمد مرا در آغوش کشید و گفت: من ازت راضی ام قربونت برم. مگه میشه از فرشته ای مثل تو راضی نبود. لب هایش که روی پیشانی ام نشست صدای الله اکبر شیخ حسین بلند شد. احمد مرا از خود جدا کرد و با خنده گفت: استغفر الله .... دم اذون داشتم از خود بی خود می شدم. کم دلبری کن رقیه خانم پاشو بریم مسجد که مثل دیشب نشه که کم کم به لقمه ام شک می کنم با خنده از جا برخاستم. روسری ام را از سر میخ دیوار برداشتم و گفتم: به لقمه ات چه ربطی داره؟ احمد در حالی که لباسش را در می آورد گفت: بالاخره نون حلال یه برکاتی داره نون شبهه ناکم یه توفیقایی رو از آدم می گیره لباس تمیزی از بقچه به او دادم تشکر کرد و گفت: یه بار رو آدم میگه اشتباه شد سهو شد توفیق پیدا نکردم ولی چند بار که یه توفیق رو از دست بدی دیگه باید یکم به اعمال خودت، کاری که می کنی غذایی که می خوری مشکوک بشی ببینی علتش چیه چادرم را سرم کردم و گفتم: به نون زحمت کشی خودت شک نکن علتش وقت نشناسیه خانومته احمد چراغ نفتی را خاموش کرد مرا در بغل گرفت و به سمت در هدایت کرد و گفت: علتش هر چیزی هست الا شما... الانم سریع بیا بریم که شیخ حسین زود قامت می بنده به سمتم چرخید و پرسبد: وضو داری؟ سر تکان دادم و گفتم: بله با آبی که شما دیشب آوردی وضو گرفتم با قدم های بلند خودمان را به مسجد رساندیم و پیش از رکوع توانستیم اقتدا کنیم. بعد از نماز و سخنرانی و رفتن اهالی به مستراح مسجد رفتم و تجدید وضو کردم. احمد با شیخ حسین گرم صحبت بود و من کنار دیوار منتظر ایستادم تا صحبتش تمام شود. چند دقیقه ای منتظر بودم تا این که احمد آمد. دستم را گرفت و گفت: ببخش منتظرت گذاشتم. از شیخ پرسیدم ببینم می تونه چند تا وسیله برامون جور کنه بیاره در حالی که هم قدم با او راه می رفتم پرسیدم: چه وسیله ای؟ _با آقا غلام صحبت کردم اجازه داد مستراح درست کنیم میخوام اگه بشه یه جور بسازمش ... صدایش را آهسته کرد و گفت: در و پیکر داشته باشه که همون جا هم بشه حمام کرد. بشکه آب بذاریم زیر بشکه اجاق بذاریم آب گرم بشه راحت باشی جلوی در خانه رسیدیم احمد در را یاز کرد و وارد اتاق شد. من هم پشت سر او رفتم و گفتم: اگه این طوری بسازی که عالی میشه خیلی سخت بود گوشه اتاق حمام کنم. احمد چراغ نفتی را روشن کرد و گفت: خود آقا غلام گفت فردا میاد که جاش رو معلوم کنه دوتایی با هم چاه بکنیم و بعدم دو سه روزه بسازیمش. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وچهل‌وششم احمد صورتم را نوازش کرد و گ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روسری و چادرم را به میخ آویزان کردم و کنار احمد نشستم و پرسیدم: خرجش چه قدر میشه؟ احمد نگاه به من دوخت، لبخند آرامش بخشی زد و گفت: نگران نباش زیاد نمیشه از پسش بر میام درسته به خاطر شرایط باید تو خرج کردن دست به عصا پیش برم ولی تو نگران نباش _نگران نیستم ولی اگه لازم شد ... نگذاشت جمله ام را کامل کنم و گفت: ممنون قربونت برم ولی لازم نمیشه بذار حس کنم که هنوز می تونم خودم به تنهایی از پس مشکلاتم بر بیام _من اگه چیزی نگفتم قصدم بی احترامی یا خرد کردنت نبود. فقط میگم ما زن و شوهریم و این زندگی مال هر دو مونه شریکیم دلم میخواد تو ساختنش هم شریک باشم احمد سر به زیر انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: تو از اول شریک بودی و هستی برای شراکت لازم نیست پول و طلا تو جیب من بذاری فقط با هر چی که دارم مدارا کن به چشم هایم نگاه دوخت و گفت: این طوری شریکم باش! به روی احمد لبخند زدم و دیگر ادامه ندادم. غذا را گرم کردم و سفره را پهن کردم احمد کنار سفره نشست و عمیق بو کشید و گفت: بوش که خیلی خوبه معلومه که خیلی خوشمزه است غذا را در بشقاب ریختم و با خنده گفتم: معلومه خیلی گرسنه ای امروز حسابی زحمت کشیدی خودت رو خسته کردی احمد قبل از این که خودش بخورد برایم لقمه گرفت و گفت: گرسنگی من به کنار دست پخت خانمم هم عالیه هر چی بپزه مزه غذای بهشتی میده خندیدم و گفتم: مگه تو بهشت بادمجون و گوجه هم پیدا میشه احمد با عشق نگاهم کرد و گفت: وقتی بهشت من کنار تو باشه آره گوجه بادمجونم پیدا میشه من همین گوجه بادمجون دست پخت تو رو که کنارت بخورم به هر مرغ بریون و غذایی ترجیح میدم لقمه را از دست احمد گرفتم و با شیطنت پرسیدم: حتی به غذای بهشتی که حوریای بهشتی برات بیارن؟ احمد خندید و گفت: من از همه عالم و آدم فقط تو رو میخوام تو نباشی نه حوری میخوام نه غذایی که حوریا میارن به نظرم بهشت خدا هم تو رو کم داره تا واقعا برای من بهشت بشه از حرف احمد تمام وجودم به شادی و غلیان در آمد. خوب بلد بود با حرف هایش مرا عاشق و بی تاب خود کند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• سفره را جمع کردم و ظرف ها را شستم. با کمک احمد زردآلو ها و هلوها را شستم و دستار احمد را که از آلبالوها و گیلاس ها رنگ گرفته بود در تشت خیس کردم تا صبح بشویم. احمد نشسته بود میوه ها را برگه می کرد. کنارش نشستم و گفتم: پاشو نمی خواد. ... شما خسته ای خودم صبح برگه می کنم. احمد تکه ای زردآلو جلوی دهانم گرفت و گفت: دوست دارم کمکت کنم زردآلو را خوردم و گفتم: آخه شما از صبح زود رفتی سر کار خسته ای میای خونه فقط باید استراحت کنی دیشبم که من اذیتت کردم نذاشتم درست بخوابی _دیشب چه اذیتی کردی که نذاشتی من بخوابم؟ گردنم را کج کردم و گفتم: هی حرف زدم احمد لبخند زد و گفت: حرف زدن که اذیت کردن نیست. اصلا تو حرف نزنی که من دلم می پوسه چاقو را از دستش گرفتم و گفتم: باشه شما اینا رو ول کن بخواب استراحت گن من تا خود صبح برات حرف می زنم دلت نپوسه از صبح که نیستی وقتی هم هستی همه اش کارای منو می کنی بعد من تو روز بیکار باید بچرخم بذار یکم کار باشه تا من تو روز انجام بدم سرم گرم باشه دیگه احمد به روی شکمم دست گذاشت و گفت: دلم نمیخواد با کار خونه خودتو اذیت کنی منم که کاری نمی کنم اصل کارا با خودته _بیرون رو که شما جارو می کنی، رختا رو هم که خودت میشوری آب هم که خودت میاری من نهایت یه غذا بپزم و یه ظرف بشورم کاری نمی کنم که احمد به بالشت تکیه داد و پاهایش را دراز کرد و گفت: دلم نمیخواد زیاد بری بیرون به او تکیه زدم و با تعجب پرسیدم: چرا؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وچهل‌وهشتم سفره را جمع کردم و ظرف ها
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که در چند ثانیه کوتاه هزاران علت خطرناک و بد به ذهنم خطور کرد احمد در حالی که با موی گیس شده ام بازی می کرد گفت: بیرون هوا گرمه، آفتاب هم داغه دلم نمیخواد بری زیر آفتاب، آفتاب سوخته بشی دست خودم نبود که از حرف احمد بلند به خنده افتادم و گفتم: فکر کردم یه علت خطرناکی الان میخوای بگی که میگی نرم بیرون احمد در حالی که گیسم را باز می کرد و گفت: علتش خطر نیست علتش دل خودمه که دوست داره همیشه ترگل ورگل بمونی _حالا یکم آفتاب سوختگی که اشکال نداره باور کن ظهر ها این اتاق این قدر گرم میشه انگار وسط کوره نشستی اصلا برام قابل تحمل نیست تو اتاق بمونم واسه همین معمولا میرم تا دم عصر یا زیر درخت میشینم یا میرم کنار جوی آب قدم می زنم احمد سر تکان داد و گفت: آره این جا خیلی گرمه منم اون یه هفته که این جا خوابیده بودم تا زخمم خوب بشه سر پا بشم از گرما هلاک می شدم به صورت احمد دست کشیدم و. با بغض گفتم: این قدر دلم می سوزه اون روزا کنارت نبودم و تو با درد و مریضی تنها بودی کسی نبود مراقبت باشه به دادت برسه احمد انگشتانش را میان انگشتانم فرو برد و دستم را فشرد و گفت: قربون دلت برم خانمم ولی اونقدرام تنها نبودم شیخ حسین پیشم بود، آقا غلام بهم سر می زد اهالی هم هوام رو داشتن هر چند هیچ کس مثل زن و .... خانواده دلسوز آدم نیست ولی برام کم نذاشتن خدا خیرشون بده آه کشید و گفت: بندگان خدا خیلی هوام رو داشتن ولی دروغ چرا تو اون روزا دلم میخواست تو کنارم باشی صدایش بغض داشت: دلم می خواست مادرم باشه .حاج بابام باشه .... داداشام خواهرام .... آه کشید و گفت: دلم می خواست همه دورم باشن. دلم خیلی برای همه تنگ شده بود. اون قدر این که پیش تون نبوم اذیتم می کرد که درد و مرضم یادم رفته بود. اگه نمیومدی این تنهایی و این دلتنگی خفه ام می کرد دستم را فشرد و گفت: الان که تو کنارمی دلم گرمه فقط کاش بشه زودتر برم دستبوسی مادر و بابام. لبخند زدم و گفتم: ان شاء الله به زودی میریم برای این که حال و هوایش را عوض کنم گفتم: البته الانم فکر نکنم اگه بری مشکلی برات پیش بیاد احمد با تعجب سر تکان داد و پرسید: چرا؟ با خنده گفتم: آخه مامورا دنبال یه احمد آقای سرخ و سفید و صورت سه تیغه و خوش پوش و خوش تیپن اگه ببیننت عمرا بشناسنت و بفهمن تو همون احمدی هستی که دنبالشن احمد خندید و گفت: الان داری غیر مستقیم میگی خیلی بی ریخت شدم؟ سرم را روی پهلویش گذاشتم، دراز کشیدم و گفتم: نه آقا این چه حرفیه؟ بی ریخت نشدی فقط خیلی عوض شدی حسابی آفتاب سوخته شدی و رنگ پوستت تیره شده این ریش پر و این لباسات هم هیچ شباهتی به احمد آقای سابق نداره احمد کت و شلواری کجا و احمد حالا کجا _اقتضای زندگی تو روستا همینه با کت و شلوار که نمیشه برم سر زمین این لباسا مناسب روستاست و با افتخار می پوشم شون مکثی کرد و بعد پرسید: از سر و وضع ظاهریم خوشت نمیاد؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دستش را فشردم و گفتم: چرا خوشم نیاد؟ چهره ات خیلی مردانه تر و با ابهت شده پخته تر به نظر میای و با دیدنت حس خوبی بهم دست میده ولی خوب دلم برای احمد خوش پوش و خوش لباس سابق هم تنگ شده هر چند از این که ریش و سبیلت رو می زدی چندان خوشم نمیومد ولی الان دلم برای همون سه تیغه کردنات هم تنگ شده احمد به حرفم خندید که نشستم و گفتم: تازه ... حتی دلم برای کراوات زدنات هم تنگ شده احمد با عشق نگاهم کرد و پرسید: دیگه دلت برای چی تنگ شده؟ کمی فکر کردم و گفتم: دیگه هیچی دوباره به احمد تکیه دادم و گفتم: فکر کنم اگه از این جا بریم و تو بشی احمد سابق دلم برای سر و وضع الانت هم تنگ بشه دله دیگه هر دفعه یه بهونه ای می گیره و واسه یه چیزی تنگ میشه احمد با شرمندگی پرسید: دلت برای خانواده ات تنگ نشده؟ برای آقا جانت ... مادرت ... خانباجی ... خواهر برادرات .... آه کشیدم و گفتم: دروغه اگه بگم دلم تنگ نشده دلم براشون تنگ شده ولی نه اون قدری که از اومدنم به این جا پشیمونم کنه الان فقط دلتنگم ولی قبل این که بیام پیش تو اصلا آروم و قرار نداشتم انگار تو دلم آتیش بود و یک لحظه از دلشوره و دلتنگی نمی تونستم آروم بگیرم نور چراغ نفتی کم و زیاد شد. احمد از جا برخاست و گفت: نفتش داره تموم میشه بذار برم بیرون نفتش کنم. دستش را گرفتم و گفتم: نمیخواد دیگه الان میخوایم بخوابیم بذار خاموش بشه صبح خودم نفتش می کنم امشب هم من حسابی پر حرفی کردم نذاشتم استراحت کنی احمد روی سرم را بوسید و گفت: حرف زدیم خستگی از تنم در رفت ولی بهتره زود بخوابیم که فردا باید چاه بکنیم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وپنجاه دستش را فشردم و گفتم: چرا خوشم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هنوز خورشید تازه طلوع کرده بود که صدای آقا غلام از بیرون اتاق شنیده شد. سریع روسری و جوراب و چادر پوشیدم و احمد او را تعارف کرد تا به اتاق بیاید. با آقا غلام سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و سرم را به ریختن چای و آماده کردن صبحانه بند کردم. آقا غلام سر به زیر نشسته بود و با احمد صحبت می کرد که سفره را پهن کردم. پنیر و خیار، نیمرو و گوجه و استکان های چای را سر سفره گذاشتم و خودم به بهانه شستن دستار احمد از اتاق بیرون آمدم. گرسنه بودم ولی باید تا بیرون آمدن آن ها از اتاق صبر می کردم. به دستار احمد صابون کشیدم و چندین بار چنگ زدم تا بالاخره رنگ آلبالوها را توانستم پاک کنم. آن قدر دستارش را سابیدم و چنگ زدم که پوست مچ دستم هم آسیب دید. دستار را روی بند پهن کردم و با دیدن احمد و آقا غلام که بیرون از اتاق با هم مشغول صحبت بودند به اتاق برگشتم. احمد ظرف ها و سفره را جمع کرده بو و اتاق کاملا مرتب بود. با لبخند رضایتی که بر لبم نشسته بود به طرف شیشه پنیر رفتم و کمی پنیر روی نان گذاشتم و صبحانه خوردم. کوزه آب را به همراه دو لیوان برداشتم و پای درخت گذاشتم تا هر وقت تشنه شدند آب بنوشند. گویا محل مناسب برای چاه را پیدا کرده بودند و مشغول کندن زمین شده بودند. تمام کارها را قرار بود خود احمد با راهنمایی و کمک آقا غلام انجام دهد. کمی بادمجان پوست گرفتم و همراه گوجه در روغن سرخ کردم و همراه کمی آب گذاشتم بپزد و تا ظهر سر خودم را به برگه کردن میوه ها گرم کردم. با صدای اذان گفتن آقا غلام دبه ای آب برداشتم و به مسجد رفتم. بعد از نماز بعد از سلام دادن به امام رضا دلم به شدت هوایی شد و هوس زیارت کردم. دلم برای روزهایی که هر روز به حرم می رفتم و رو به ضریح و گنبد امام رضا دعا می خواندم و درد دل می کردم تنگ شده بود. با گریه از امام رضا خواستم به زودی زیارتش را روزی ام کند و دوباره قسمتم شود در آن صحن و سرا پا بگذارم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از مسجد که برگشتم آقا غلام را دیدم که پای درخت نشسته و چای می نوشد. احمد هم بالای پشت بام اتاق رفته بود. از همان بالا با دیدنم لب هایش آن قدر به لبخند کش آمد که دندان هایش هم معلوم شد. با ذوق برایم دست تکان داد و من از ذوق و خجالت رویم را گرفتم و به اتاق برگشتم. صدای پایین پریدن احمد را شنیدم و چند ثانیه بعد وارد اتاق شد. کوزه خالی را به دستم داد و گفت: یکم آب میدی؟ کوزه را گرفتم و پرسیدم: بالای بام چی کار داشتی؟ احمد روی زیلو نشست، پاهایش را دراز کرد و گفت: رفتم برگه ها رو برات پهن کنم خشک بشه. لیوان آبی به دستش دادم و پایین پایش نشستم. در حالی که کف پایش دست می کشیدم (همون ماساژ😜) تا خستگی اش در برود گفتم: سقف که گنبدیه کجاش برگه ها رو می خواستی پهن کنی؟ احمد به گوشه ای از سقف اشاره کرد و گفت: اون گوشه هاش یکم جا هست همون جا پهن کردم. گفتم حیاط رو زمین پهن کنی هی حیوون میاد کثیف میشه باز دلت بر نمی داره بخوری _دستت درد نکنه چه خوب که حواست به همه چی هست وسط این همه کار و خستگی فکر و ذهنت به منم هست. احمد دستم را گرفت و گفت: اگه فکر و ذهنم پیش تو نباشه عجیبه. این پای منم کثیفه دستت کثیف میشه ولش کن لبخند زدم و گفتم: اشکالی نداره بذار یکم خستگیت رو در کنم میخوای آب بیارم پاتو بشورم؟ _میخوای منو از خجالت آب کنی؟ کف پایش را بوسیدم که پایش را جمع کرد و با اعتراض گفت: نکن قربونت برم من میگم کثیفه دستت کثیف میشه تو می بوسی؟ دوباره پایش را در دست گرفتم و در حالی که دست می کشیدم گفتم: این دست و پا رو که برای آسایش خانوادش زحمت می کشه باید آب طلا گرفت بوسیدنش کمترین کاریه که میشه کرد. به کف پای احمد نگاه دوختم و گفتم: الهی بمیرم چقدر جای خار توی پاته احمد چهار زانو نشست و گفت: خدا نکنه عروسکم خاره دیگه سر زمین که میریم موقع کار فرو میره ولی درد آن چنانی نداره که اذیت کنه به احمد نگاه دوختم که گفت: از مسجد که میومدی نگات می کردم حس کردم پکر و گرفته ای چیزی شده؟ به سمت دبه آب رفتم تا کوزه را آب کنم و گفتم: نه چیزی نشده احمد از جا برخاست و کنارم آمد و گفت: چشماتم هنوز قرمزه مشخصه گریه کردی ... راستشو بگو چیزی شده؟ دلت تنگ شده؟ روبروی احمد ایستادم. کوزه را به سمتش گرفتم و گفتم: چیزی نشده باور کن ... فقط موقع سلام دادن یه دفعه دلم هوای حرم رو کرد. با بغض گفتم: بدجوری عادت کرده بودم هر روز برم حرم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وپنجاه‌ودوم از مسجد که برگشتم آقا غلا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد کوزه را از دستم گرفت و زمین گذاشت. مرا در آغوش گرفت و روی سرم را بوسید و گفت: الهی قربون دلت برم می دونم چه قدر سختته منم دلم برای حرم رفتن پر می زنه ولی فعلا نمیشه و من شرمندتم نگاه به صورتش دوختم و گفتم: دشمنت شرمنده بشه الهی احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: به این زودیا نه ولی سعیم رو می کنم آخرای همین ماه رجب هر طور شده یه زیارت بریم. بهت قول میدم. لب هایم به خنده کش آمد و دست هایم را محکم به دو طرف پهلوهایش فشار دادم و گفتم: وای راست میگی؟! احمد با لبخند به تایید سر تکان داد که گفتم: وای باورم نمیشه خیلی خوشحالم کردی می دونم که قولت قوله و حتما می بریم من دیگه تا اون روز خواب و خوراک ندارم مکثی کردم و پرسیدم: دیدن خانواده هامونم میریم؟ احمد خجالت زده گفت: فکر نکنم امکانش باشه اگر می شد که حتما می رفتیم با سوالم باز او را ناراحت و شرمنده کردم. بازویش را فشردم و گفتم: اشکالی نداره فکرش رو نکن. همین حرم هم بتونیم بریم خیلی عالیه ان شاء الله به زودی این روزا تموم میشه و میشه یه دل سیر خانواده هامونو ببینیم. می دانستم با این حرف ها نمی توانم ناراحتی احمد را از بین ببرم یا کم کنم برای همین به سمت پیک نیک رفتم و گفتم: بی زحمت تا من سفره میندازم آقا غلام رو صدا کن بیایین نهار بخورین. احمد کوزه را برداشت. به طرف در رفت و گفت: دستت درد نکنه فقط ... بی زحمت نهار ما رو بذار تو سینی می برم بیرون پای درخت بخوریم تا تو این جا راحت باشی. چشم گفتم و سریع وسایل نهار را در سینی چیدم تا احمد بیاید ببرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• گرمای اتاق دیوانه کننده بود ولی به خاطر شرایط و حضور آقا غلام نمی شد از اتاق بیرون بروم لباس هایم را خیس کردم و با چارقدم خودم را باد می زدم. کمی کتاب های احمد را خواندم و بعد دراز کشیدم تا بخوابم به این امید که در خواب گرما را کمتر احساس کنم. کف پاهایم از شدت گرمایی که از درون حس می کردم می،سوخت. پاهایم را به دبه آب چسباندم و چشم بستم. چند باری احمد به اتاق آمد ولی از گرما آن قدر بی حال شده بودم که نای حرکت نداشتم. تمام لباس ها و همه وجودم خیس عرق شده بود. دم غروب با رفتن آقا غلام به هر سختی بود دوباره گوشه اتاق حمام کردم و خوشحال بودم به زودی با ساخته شدن مستراح از این وضعیت راحت می شوم. لباس هایم را پوشیدم و مشغول شانه زدن موهایم بودم که احمد تشت آب را برداشت و برد پای درخت خالی کرد. به اتاق برگشت و کف اتاق دراز کشید. خستگی از سر و رویش می بارید. برایش چای ریختم و بالای سرش نشستم. تشکر کرد و گفت: بی زحمت یک لباس تمیز بهم بده با این سر و وضع نیام مسجد دست دراز کردم و از داخل بقچه پیراهن سفید رنگی بیرون کشیدم. دکمه های یقه احمد را باز کردم و کمکش کردم لباسش را عوض کند. احمد تشکر کرد و بیرون رفت تا هم دست و پایش را تمیز بشوید و هم وضو بگیرد. با صدای الله اکبر اذان شیخ حسین از اتاق بیرون آمدم و به طرف احمد که لب جوی نشسته بود رفتم. هم قدم با او به مسجد رفتم و در نماز جماعت شرکت کردیم. شیخ حسین معمولا بعد از نماز کمی مسائل اخلاقی و احکام بیان می کرد ولی آن شب سخنرانی اش فرق داشت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•