eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌ام _با این فکر و خیال ها فقط خودت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با تعجب ابروهایم را بالا دادم و گفتم: چه قدر کم جمعیت. احمد حلقه دستش را به دور کمرم محکم تر کرد و گفت: دیگه روستاست همیشه جمعیتا کمتر بوده البته یه چند سالی هست روستاها حسابی خلوت تر هم شده _چرا؟ احمد آه کشید و گفت: به لطف شاهنشاه و قانون اصلاحات ارضی زمین های کشاورزی که به کشاورزا فروخته شد هر کی تونست بخره موند اون بدبختایی که سرشون بی کلاه موند و نتونستن زمین بخرن یا زمین بهشون نرسید دیگه کاری تو روستا براشون نبود انجام بدن جمع کردن رفتن شهر به امید این که یک کاری پیدا بشه انجام بدن شکم خودشون و زن و بچه شون رو سیر کنن. _شما این جا چه کار می کنی؟ سر کاری چیزی میری؟ احمد لبخند زد و گفت: آره ... چند روزیه میرم سر زمین کار می کنم. _زمین خریدی این جا؟ _نه عروسکم .... میرم سر زمین های دور و اطراف کارگری _واسه همین دستات این قدر زبر و خشن شده؟ احمد خندید و گفت: دستام مردونه شده _حالِت کامل خوب شده که میری سر زمین کار می کنی؟ _می بینی که خوبم خدا رو شکر. تو هم که اومدی خوب تر هم میشم بالاخره بعد از یک ساعت پیاده روی، در حالی که پاهایم به شدت درد گرفته بود و خسته شده بودم به روستا رسیدیم. تمام خانه ها کاه گلی و با سقف گنبدی بود. بوی پهن گاو و گوسفند از همه جای روستا به مشام می رسید. این روستا هم کم جمیت بود و جز دو سه نفر کسی را در آن ندیدم. _تو کجا زندگی می کنی؟ احمد به سمتی اشاره کرد و گفت: از مسجد یکم بالاتره _این جا مسجدم داره؟ احمد به تایید سر تکان داد و گفت: آره مسجدم داره شب ها نماز جماعت هم برگزار میشه _چه خوب ... حالا چرا فقط شبا؟ احمد بقچه و ساکم را به دست دیگرش گرفت و گفت: یه دونه طلبه است بنده خدا به سه تا مسجد سه تا روستای این جا می رسه نماز صبح رو یه مسجد میره و سخنرانی می کنه نماز ظهر یه جا نماز مغرب و عشا رو هم میاد این جا پسر عمه حاج آقا موسویانه زندگیش رو آورده روستا و برای خدمت به مردم و تبلیغ دین زحمت می کشه اون به من گفت بیام این جا گفت این جا هم امنه هم می تونی با بقیه مبارزین در ارتباط بمونی مردم این جا هم به لطف این شیخ حسین کامل در جریان اتفاقات کشور و مواضع علما هستند. چادرم را جلو کشیدم و گفتم: چه خوب ... خدا خیرش بده احمد گفت: تو هم اومدی این جا بیکار نمون با خانمای روستا دخترای جوون دوست شو هر دو سه روزی تو مسجد با هم جمع بشین احکام دین و قرآن باهاشون کار کن. شیخ حسین می گفت سوالات شرعی خانم ها زیاده ولی هم اونا خجالت می کشن بپرسن هم شیخ حسین خودش خجالت می کشه بعد نماز جلوی آقایون مطرح کنه _چرا خانمش رو با خودش نمیاره که اون براشون بگه؟ احمد خندید و گفت شیخ حسین 19 سالشه هنوز بنده خدا مجرده ولی به فکر شده ... ان شاء الله یه دختر خوب خدا نصیبش کنه مثل ما طعم خوشبختی رو بچشه هر چند عروسک من تو کل دنیا تکه و هیچ کی به پاش نمی رسه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از حرفش همه صورتم به خنده شکفت و رویم را با چادر رنگی ام گرفتم. احمد به سمتی اشاره کرد و گفت: اونجاست ... رسیدیم. به محضی که چشمم به جایی که احمد اشاره کرد افتاد مبهوت شدم. یک اتاقک کاهگلی تقریبا مخروبه با دیدنش انگار دیگر حتی جان نداشتم تا قدم بردارم. به سختی پاهایم را روی زمین کشیدم و دنبال احمد رفتم. نه پنجره درستی داشت و نه در درستی. احمد در چوبی کهنه و قدیمی را هل داد و گفت: بفرمایید. نور داخل اتاق بسیار کم بود. پنجره که نه چند شکاف کوچک در بالای دیوار ها و یک سوراخ بالای سقف گنبدی اتاق وجود داشت که تمام نور اتاق از همین ها تامین میشد و نور زیادی به داخل اتاق نمی آمد. یک زیلو، یک پشتی، یک تشک، یک پیک نیک، یک بقچه، کمی کتاب و چند تکه ظرف تمام وسایل درون اتاق بود. احمد پرده جلوی در را انداخت و گفت: بیا بشین از راه اومدیم خسته ای من بهت زده در اتاق نگاه می چرخاندم که احمد وسایلم را گوشه اتاق گذاشت. بدون این که نگاهم کند به سمت پیک نیک رفت. کتری کوچک کنارش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. نفسم را آه مانند بیرون دادم و کنار دیوار روی زمین نشستم. پاهایم را دراز کردم. اتاق آن قدر کوچک بود که اگر دو نفر آدم در آن دراز می کشیدند دیگر جایی باقی نمی ماند. باورم نمی شد قرار است در چنین جایی زندگی کنم. احمد به اتاق برگشت و کتری را روی پیک نیک گذاشت و زیرش را روشن کند. بدون این که به من نگاه کند گفت: تو استراحت کن من برم فکری برای نهار کنم. شرمندگی در رفتارش مشهود بود. شاید بهت زیاد من باعث این مقدار شرمندگی او بود. در عرض اتاق دراز کشیدم و پاهابم را روی دیوار گذاشتم. عرض اتاق حتی اندازه قد و قامت من هم نبود. زمین هم خشک و هم نا هموار بود. کلافه نفسم را بیرون دادم و از جا برخاستم. چادرم را روی سرم انداختم و از اتاق ببرون رفتم. به پشت اتاق رفتم و احمد را دیدم که آن جا نشسته است. با دیدن من از جا پرید و پرسید: تو چرا اومدی این جا؟ کنارش نشستم و پرسیدم: خودت چرا اومدی این پشت؟ احمد آه کشید و دستارش را از روی سرش برداشت. _من این همه راه اومدم پیش تو باشم بعد تو منو گذاشتی تو اتاق خودت اومدی این جا؟ احمد روی موهایم دست کشید و با شرمندگی گفت: خیال می کردم از دنیا هر چی بهترینش باشه برات فراهم می کنم خیال می کردم دنیا رو می ریزم به پات و نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ولی حالا .... _حالا چی؟ دوباره آه کشید و گفت: حالا رو که داری می بینی _مگه حالا چشه؟ من و تو کنار همیم و چی از این بهتر احمد غمگین خندید و گفت: حتی یه بالشت دیگه ندارم شب بذاری زیر سرت شانه به شانه اش چسباندم و گفتم: بالشت زیر سر زن دست شوهرشه. تا این دست و بازو هست به بالشت چه نیازه؟ به سمت من چرخید و گفت: شأن تو این نیست رقیه تو برای زندگی این جا ساخته نشدی _شأن من کنار تو بودنه من برای این جا ساخته نشدم درست ولی برای کنار تو بودن هر جوری بشه خودم رو می سازم از قدیم گفتن خواستن توانستنه منم کنار تو بودن رو میخوام پس همه جوره می تونم کنارت بمونم و زندگی کنم.مطمئن باش . ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌‌ودوم از حرفش همه صورتم به خنده ش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد لبخند تلخی زد و گفت: پاشو برو اتاق استراحت کن خسته ای _تا وقتی شما این جا نشستی غمبرک زدی جایی نمیرم در ضمن فقط من خسته نیستم شما هم خسته ای احمد نگاه به من دوخت و گفت: من از وقتی دیدمت همه خستگی این چند وقته از تنم در رفته تو برو بخواب یکم تا من برگردم. هم زمان با احمد از جا برخاستم و پرسیدم: کجا میخوای بری؟ احمد دستارش را روی سرش گذاشت و گفت: برم یه چیزی جور کنم بخوریم تو اتاق که هیچ خوراکی نیست. هم قدم با او راه افتادم و پرسیدم: پس این چند وقته که این جا بودی چی می خوردی جلوی در اتاق ایستادیم که احمد گفت: مردم این جا آدمای مهمون نواز و با وفایی ان بندگان خدا بهم نون و پنیر و ماست و تخم مرغ می دادن توان شون بیش از این نیست وگرنه کم نمیذارن واسه کسی _خدا خیرشون بده احمد به اتاق اشاره کرد و گفت: برو استراحت کن تا من بیام کفش هایم را در آوردم و به داخل رفتم که احمد گفت: درم بذار باز باشه هوا بیاد به احمد نگاه دوختم و گفتم: درو نبندم؟ اگه کسی یهو اومد چی؟ احمد لبخند زد و گفت: این جا با شهر فرق داره این جا در همه خونه ها بازه کسی در خونه اش رو نمی بنده کسی هم بی اجازه وارد خونه کسی نمیشه همه همدیگه رو میشناسن فامیلن به هم اعتماد دارن برو تو راحت باش چشم گفتم و بعد از خداحافظی پرده اتاق را انداختم. دوباره در این اتاق کوچک چشم چرخاندم. چرا این جا این قدر کوچک بود؟ چرا فقط همین تک اتاق بود؟ شانه بالا انداختم و چادرم را در آوردم. سراغ بقچه لباس هایم رفتم. همه شان نیاز به شست و شو داشتند. خودم هم حمام لازم بودم. روسری ام را در آوردم موهایم را شانه زدم، بافتم و دوباره روسری ام را پوشیدم. تشک کهنه گوشه اتاق را پهن کردم دراز کشیدم و چادر رنگی ام را روی خودم انداختم. کمی به پشت دراز کشیدم تا مگر کمرم آرام بگیرد اما از شدت درد زیر دلم نتوانستم طاق باز دراز بکشم و سریع به پهلو خوابیدم و پاهایم را به سمت شکمم جمع کردم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• می خواستم بخوابم اما صدای پیک نیک و سوت کتری نمی گذاشت. خودم را کمی جلو کشیدم و زیر کتری را خاموش کردم و چشم بستم. از خستگی زود خوابم برد با صدای احمد از خواب بیدار شدم. به صورتم دستی کشیدم و تا از جا برخاستم احمد وارد اتاق شد و سلام داد. خمیازه کشان جواب سلامش را دادم. شالش را که پر از صیفی جات بود کنار پیک نیک روی زمین گذاشت. تخم مرغ ها را داخل کاسه گذاشت و گفت: خدا رو شکر نشکستن همه اش نگران بودم. چند سیب زمینی، کمی پیاز، بادمجان، کدو، گوجه و خیار با خودش آورده بود. خیاری را با شالش تمیز کرد و به سمتم گرفت و گفت: بفرما عزیزم ... همه اینا رو الان از سر زمین جمع کردم آوردم. خیار را از دستش گرفتم و تشکر کردم و پرسیدم: زمین کی؟ احمد در حالی که گوجه بادمجان و کدوها را در سطل گوشه اتاق می گذاشت گفت: از زمین کربلایی محمد قرار شد فردا برم سر زمینش اینا رو جای دستمزد برداشتم فکر کنم واسه یه هفته مون جواب بده ... نه؟ یعنی تمام آن چه برای خوردن در هفته پیش رو داشتیم همین بود؟ احمد ادامه داد: تخم مرغا رو هم از خانومش گرفتم. بنده خدا کلی تعارف کرد گفت نهار بریم خونه شون من گفتم تو خسته ای باشه یه روز دیگه با لبخند به من که بهت زده و غمگین نگاهش می کردم گفت: الان یه املت برات می پزم بخوری کیف کنی احمد مشغول خرد کردن گوجه ها شد و من غمگین به او خیره شدم. مرد خوش پوش و خوش نشین من به چه روزی افتاده بود. نمی خواستم به رویش بیاورم که مبادا دوباره احساس شرمندگی کند اما پذیرش این شرایط برایم سخت بود. احمد کتری را از روی پیک نیک برداشت و پرسبد: چایی نمی خواستی که دم نکردی؟ یا نکنه چای پیدا نکردی؟ شیشه ای را برداشت نشانم داد و گفت: چایی اینه قوطی بالای طاق را هم نشانم داد و گفت: قندم تو اونه من گفتم حتما همه چی رو نگاه کردی خودت پیدا کردی روسری ام را مرتب کردم و گفتم: نه خسته بودم خوابیدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌‌وچهارم می خواستم بخوابم اما صدای
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد ظرف گوجه را روی پیک نیک گذاشت و زیرش را روشن کرد. بدنم را کش و قوس دادم و پرسیدم: ساعت چنده؟ اذان گفتن؟ _ساعت رو که نمی دونم ولی تا اذان ظهر یکم مونده هنوز از جا برخاستم و چادرم را روی سرم انداختم. _جایی میخوای بری؟ سر به تایید تکان دادم و گفتم: آره ... برم مستراح بعدشم وضو بگیرم. احمد از جا برخاست و در حالی که به گردنش دست می کشید گفت: وایستا با هم بریم با تعجب پرسیدم: برای چی با هم؟ احمد خجالت زده گفت: این جا که مستراح نداره باید بریم مستراح مسجد تعجبم بیشتر شد: یعنی چی مستراح نداره؟ مگه میشه خونه مستراح نداشته باشه؟ احمد با شرمندگی گفت: آخه این جا که خونه نبوده ... وا رفته پرسیدم: پس چی بوده؟ _این جا انبار علوفه بوده ... مال بابای خدا بیامرز آقا غلام بوده ... من که زخمی و مریض بودم آوردنم این جا که چند سالی بوده خالی و بی مصرف افتاده _پس برای همینه این قدر تنگ و تاریک و کوچیکه؟ _من شرمندتم ... کاش هیچ وقت نمی گفتم بیارنت بی عقلی محض بود که تو رو کشوندم این جا و حالا مجبوری تو این انباری با من سر کنی _بس کن احمد ... با تعجب به من نگاه دوخت که گفتم: بسه دیگه ... سرت رو بگیر بالا عذاب می کشم وقتی این جوری می بینمت بیشتر از همه چیز این شرمندگی و احساس ذلتت اذیتم می کنه چرا من هر حرفی می زنم هر سوالی می پرسم شما فکر می کنی من دارم میگم اذیتم کاش نمیومدم؟ من اگه اومدم اگه سختیا رو به جون خریدم برای این بود که پیش تو باشم نیومدم ذلیلت کنم خوار و شرمنده ات کنم سرت رو بگیر بالا این جا و این وضعیت چیزی از مردی و مردونگی تو کم نمی کنه دست احمد را گرفتم روی صورتم گذلشتم و گفتم: آرامش دنیا یعنی این که این دستا رو روی سرم داشته باشم دیگه فرقی نمی کنه بالشت زیر سرم سنگ باشه یا پر قُوتَم مرغ بریون باشه یا نون خشک فرش خونه ام زیلو باشه یا فرش ابریشم مهم اینه کنارت باشم تو همیشه برام سنگ تموم میذاری اینو مطمئنم احمد سر به زیر گفت: فعلا دست و بالم برای سنگ تموم گذاشتن بسته است ... _اشتباه نکن احمد آقا دست و بالت هیچم بسته نیست باز بودن دست و بالت به پر یا خالی بودن جیبت، به شغلت، به شکل خونه ات، به وسایل خونه ات ربطی نداره سنگ تموم گذاشتن یعنی تو جز حلال سر سفره زن و بچه ات نیاری اهل حلال بودن و برای حلال زحمت کشیدن یعنی سنگ تموم گذاشتن تو زحمتت رو می کشی باقیش دست خداست غیر از اینه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: نه ... غیر این نیست. _پس واسه چیزی که دست تو نیست خودت رو عذاب نده خدا هر چی پیش میاره یه خیری توش هست مگه حاج آقا مرتضایی نمی گفت خدا تو سوره بقره گفته «و عسی أن تکرهوا شیئا و هو خیرٌلکم» شما یه چیزایی رو بد می دونین ولی اون چیز برای شما خیره شاید خدا صلاح دیده ما مدتی به این شکل زندگی کنیم و سختی بکشیم سختی مادی بکشیم تا ثابت کنیم بنده شکم بودیم یا بنده واقعی بنده واقعی هیچ وقت اعتماد و توکلش به خدا رو از دست نمیده درست میگم؟ احمد نگاه به چهره ام دوخت که گفتم: از لحظه ای که رسیدیم و پا تو این اتاق گذاشتیم اون قدر خودت رو پیش من شرمنده دیدی که حتی درست باهام چشم تو چشم نشدی و هی سر پایین انداختی و نگاه دزدیدی منو نیگا کن ... دلت برام تنگ نشده بود؟ احمد در حالی که با نگاهش تمام صورتم را می کاوید گفت: چرا دلم تنگ شده بود. _پس چرا از وقتی رسیدیم همه اش دوری می کنی؟ دلم برای احمدی که می شناختم تنگ شده سر به سینه اش گذاشتم و گفتم: من همون احمد قبلی رو میخوام نه این احمد شرمنده سر به زیر رو ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ تسبیحات حضرت زهرا را گفتم و جانمازم را جمع کردم. از جا برخاستم تا به ائمه اطهار سلام بدهم. از پیامبر تا امام موسی کاظم علیهم السلام را سلام دادم. از احمد پرسیدم: امام رضا کدوم سمت میشه؟ احمد در حالی که سفره پهن می کرد گفت: دست راست به امام رضا سلام دادم و صلوات خاصه را خواندم دوباره به سمت قبله چرخیدم و به امام جواد تا امام زمان سلام دادم. کنار احمد نشستم و گفتم: از رنگ و بوی املت معلومه که حسابی خوشمزه است. احمد برایم لقمه گرفت، به دستم داد و گفت: نوش جانت به پای دستپخت شما که نمی رسه بسم الله گفتم و با لذت تمام لقمه را خوردم. احمد پرسید: این چند وقته حرمم می رفتی؟ _هر روز طبق قرار بیشتر روزا با محمد علی می رفتم بعضی روزا هم آقاجان می بردم _خوشا به حالت ... من که از آخرین بار که با هم رفتیم دیگه نرفتم ... دلم برای زیارت لک زده _ان شاء الله به زودی دوباره با هم میریم احمد زیر لب ان شاء الله زمزمه کرد و گفت: می دونی تو همین روستا خیلیا حتی یک بارم حرم نرفتن؟ با تعجب پرسبدم: واقعا؟ مگه میشه؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره ... میشه ... چون از این جا تا حرم یک روز باید تو راه باشن و تو خود مشهد جا و مکان برای،شب موندن و خوابیدن ندارن از پس هزینه اش بر نمیان و قسمت شون نشده برن زیارت محرومیت بد دردیه که متاسفانه مردم این روستا و روستاهای اطراف بهش دچارن از کشاورزی یکم پول در میارن که نصفش رو بابت اجاره زمین ها یا میدن دولت یا میدن خان ها نصف بقیه اش رو هم باید خرج یک سال شون بکنن _مگه زمین ها مال خودشون نیست؟ _نه اجاره به شرط تملیکه. سی سال باید اجاره بدن تا بعد مالک بشن _چه سخت _سختیش که سخته ولی بندگان خدا دلشون به همین خوشه از صبح تا شب پیر و جوون و بچه شون سز زمین جون می کنن به امید این که چند سال دیگه مالک همین زمینا میشن و راحت میشن مردم این روستاها خیلی سخت کوش و خوبن خیلی هم قانع و صبورن ایمان هاشونم خیلی قویه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌‌وششم احمد صورتم را نوازش کرد و گ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با صدای احمد از جا پریدم. سریع اشک هایم را با آستینم پاک کردم و دست های خاکی ام را به هم زدم و تکاندم. تا خواستم به اتاق برگردم احمد روبرویم سبز شد. سر به زیر با صدای تو دماغی ام سلام کردم. جواب سلامم را داد و قدمی جلو آمد. پرسید: خوبی رقیه جان؟ سر به زیر به تایید سر تکان دادم. _این پشت چی کار می کنی؟ چرا دستات خاکیه؟ ... گریه کردی؟ جوابی ندادم که چانه ام را در دست گرفت و سرم را بالا آورد و گفت: ببینمت .... چی شده رقیه؟ دوباره آستینم را روی چشم هایم کشیدم و اشکم را پاک کردم. _دلت برای خانواده ات تنگ شده گریه کردی؟ سرم را بالا انداختم و گفتم: نه ... _پس چی؟ دردی چیزی داری؟ اتفاقی برات افتاده؟ سر به زیر گفتم: چیزی نشده احمد هر دو دستم را گرفت و با نگرانی گفت: رقیه ... جانِ احمد بگو چی شده با بغض گفتم: جانت سلامت ... چیز خاصی نشده ... _جانم رو قسم دادم چون فکر کردم برات مهمم نگاه به او دوختم و با صدای پر از بغضم گفتم: معلومه که جونت برام مهمه _ پس حرف بزن ... روی زمین نشستم و با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم. احمد هم روبرویم روی زمین چهار زانو زد. خسته بود و خستگی از سر و رویش می بارید. دلم برای نگاه خسته و منتظرش سوخت. لب باز کردم و گفتم: امروز گفتم پاشم یکم از کارا رو خودم بکنم. یک هفته است من اومدم این جا نمیشه که همه کارا رو شما بکنی ظرفا رو برداشتم بردم لب جوی شستم. دبه رو هم آب کردم هوسم کرد برم یکم تو روستا راه برم بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: یکم بالاتر رفتم دیدم یکی از اهالی اون بالا نشسته داره کهنه ها و نجاستای بچه اش رو توی جوی می شوره احمد با نگرانی و تعجب گفت: خوب؟! بینی ام را بالا کشیدم و با بغض و عصبانی گفتم: خوب نداره ... تو همون آبی که من ظرف شستم ازش آب خوردم و آب برداشتم باهاش غذا درست کنم و وضو بگیرم داشت نجاست می شست. حس می کنم دستام لباسام ظرفا هر جا آب ظرفا ریخته نجسه جز آب جو هم که این روستا آب دیگه نداره معلوم نیست چقدر نجاست تو این آب باشه بعد من این آب رو می خوردم و باهاش وضو می گرفتم _رقیه جان ... عزیزم آروم باش این جوری که تو میگی نیست این آب کُره ... پاکه _پاک نیست ... خودم دیدم داشت کهنه بچه می‌شست. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد خندید و گفت: قربون حرص خوردنات بشم ولی اشتباه می کنی _نخند احمد یادم میاد حالم به هم می ریزه _الهی خودم فدای حالت بشم ولی گوش کن ... این آب پاکه چون کُره آب جاری نیست چون از قنات میاد ولی کُر هست. آب کر هم تا رنگ و بو و مزه اش تغییر نکنه یا ذرات نجاست رو توش نبینی پاکه پس مصرفش مشکلی نداره این جا آب دیگه ای نداره همه آب مردم همینه مجبورن هم توی این آب نجاست بشورن هم از این آب برای خوردن استفاده کنن آب مردم چند تا روستا همینه _نجس هم نباشه کثیفه حالم به هم میریزه وقتی یادم میاد از این آب خوردم _حق با توئه کثیفه آلوده است ولی چاره ای جز مصرف نداریم کاش وقتی بهت میگم نمیخواد بری ظرفا رو بشوری لباس بشوری همه کارا رو خودم می کنم به حرفم گوش بدی _احمد من جیگرم کباب میشه وقتی این قدر خسته و کوفته میای خونه بعد جای استراحت تازه پا میشی کارای منم می کنی _تو همین که اومدی این جا خودش خیلیه دیگه کارم بکنی من از شرمندگی نمی تونم سر بالا بیارم _بهت گفتم بدم میاد هی ابراز شرمندگی کنی _خیلی خوب من ابراز شرمندگی نمی کنم تو بگو چی کار کنم تو حالت خوب باشه و راضی باشی _هیچی فقط اگه میشه از یه جا برام آب تمیز بیار بذار ظرفا و رخت و لباسا رو خودم بشورم دیگه لازم نباشه برم لب جوی احمد به صورت خیس اشکم دست کشید و گفت: باشه قربونت برم به بشکه ای که کنار دیوار بود نگاه دوخت و بعد از کمی تفکر گفت: من این بشکه رو برات تمیز می شورم فردا قبل اذان صبح میرم برات آب میارم اینو پر می کنم شما تو طول روز هر کار خواستی بکنی از این جا آب برداری خوبه؟ به تایید سر تکان دادم _دیگه چیزی نیست اذیتت کنه؟ با خجالت گفتم: چرا هست _چی قربونت برم؟ _خیلی سختمه هر دفعه تا مسجد برم که برم مستراح یا خونه همسایه ها مستراح ها هم نه در داره نه دیوار بلند نه سقف حتی سنگ هم ندارن اذیتم احمد ... کاش می شد یه دستشویی همین جا درست کنی حداقل در و پیکرش درست باشه سختمه هی برای دستشویی برم در خونه این و اون از اونورم هی باید بترسم یهویی یکی نیاد دیروز خونه همسایه یهویی سگ شون اومد سمت مستراح از ترس سکته زدم احمد با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: من که بنایی بلد نیستم به آقا غلام هم باید بگم اگه اجازه داد چشم یه کاریش می کنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌‌وهشتم احمد خندید و گفت: قربون حر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست روی دست احمد گذاشتم و پرسیدم: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ احمد نگاه به من دوخت و گفت: تا چی باشه به خاطر شرایطی که داشت حساس و زود رنج شده بود. دستش خالی بود و هر کاری نمی توانست بکند. مگر یک کارگر کشاورزی چه قدر حقوق داشت؟ همان که در می آورد را هم یا از سر زمین کمی میوه و صیفی جات بر می داشت یا از اهالی تخم مرغ یا شیر می گرفت. می دانستم پول زیادی در بساط ندارد و دستش خالی است. آب دهانم را قورت دادم و از خدا خواستم یاری ام کند هم حرفم را بزنم هم غرور مردم را خرد نکنم و او را نشکنم. _با آقا غلام صحبت کن اگه میذاره هم یه مستراح درست حسابی بسازی هم یه اتاق دیگه و بزرگتر درست کنی این اتاق خیلی کوچیکه و جامون تنگه _رقیه جان ما موقت اینجاییم. یکم تحمل کن _موقت یعنی تا کی؟ احمد نگاه به جایی غیر از صورت من دوخت و گفت: نمی دونم ... امیدوارم ان شاء الله زود اوضاع درست بشه از این جا بریم _موقت یا غیر موقت بالاخره چند وقت اینجاییم شما که میخوای با آقا غلام صحبت کنی برای مستراح اجازه بگیری اجازه اتاق رو هم بگیر می سازیم اگر موندیم زندگی می کنیم اگر نموندیم یک مسلمانی میاد ازش استفاده می کنه احمد از جا برخاست و گفت: بنایی که الکی نیست مصالح لازم داره... چند وقت کار داره من که بنایی بلد نیستم باید اوستا بنا بیاریم _می دونم احمد جان ... همه اینا رو می دونم احمد با شرمندگی،سر به زیر انداخت و گفت: من یه کارگر ساده ام الان نه حقوقم زیاده که از پس هزینه هاش بر بیام نه پس اندازی دارم بر فرض اگر خودمم بنایی بلد بودم بازم نمی تونستم خودم بسازم چون باید از کارم سر زمین بزنم و این جوری چند روز کار نمی کنم و درآمدی ندارم احمد به سمت اتاق رفت و من هم دنبالش رفتم. چراغ نفتی را روشن کرد و گوشه اتاق به پشتی تکیه داد. روبرویش نشستم که به گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: برات از سر زمین طالبی آوردم به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم: دستت درد نکنه زحمت کشیدی _زحمتی نبود. شرمندتم که بیش از این از دستم بر نمیاد.فردا صبح میرم ده بالا گیلاس چینی اگر شد میگم جای دستمزد بهم گیلاس و میوه بدن برات بیارم برای مستراح هم با آقا غلام صحبت می کنم ببینم اجازه میده یا نه _دستت درد نکنه احمد در اتاق نگاه چرخاند و گفت: ظرفا کجاست؟ سینی و چاقو بده طالبی رو ببریم سر به زیر گفتم: راستش ... اون قدر چندشم شده بود همه ظرفا رو گفتم نجسه بردم ریختم بیرون از خونه احمد چپ چپ نگاهم کرد و گفت: عجب کارایی می کنی مگه تو توی آبی که ظرفا رو شستی خود نجاستا رو دیدی؟ اون آب پاکه به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زانوهایم را در بغل گرفتم و گفتم:پاک یا نجس فرقی نمی کنه من دیگه دلم بر نمی داشت تو اون ظرفایی که با اون آب شسته شده چیزی بخورم همه رو ریختم بیرون که بعدا با آب تمیز شسته بشه احمد نفسش را بیرون داد و گفت: خیلی خوب اشکالی نداره پاشو الان آماده شو بریم مسجد نماز بعد نماز خودم برات آب تمیز میارم ظرفا رو هم دوباره برات می شورم خوبه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست خودم نبود که سوال کردم: آب از کجا میخوای بیاری _از جوی آب دیگه _من دلم نمیره از این آب استفاده کنم _آب دیگه ای تو روستا نیست _مگه نگفتی قنات هست از قنات آب بیار احمد کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: عزیز دلم قنات دو تا روستا بالاتره تا من برم و برگردم آب بیارم نصفه شب شده اذیت نکن دیگه دلم برای خستگی هایش سوخت ولی دست خودم نبود. واقعا از این آب بدم می آمد. احمد تکیه از پشتی برداشت و کمی خود را جلو کشید و گفت: الان که شب میشه دیگه کسی سر جوی چیزی نمی شوره آب تمیزه من میرم از سر روستا برات آب میارم که مطمئن باشی تمیزه خوبه؟ هر چند ته دلم حس بدی داشتم ولی سر تکان دادم و گفتم: خوبه احمد از جا برخاست و گفت: پاشو بریم مسجد. از جا بلند شدم و گفتم: من وضو ندارم احمد کمی عصبی شده بود اما در حالی که سعی می کرد خودش را نگه دارد بد حرف نزند گفت: حتما دلتم نمیخواد با آب جوی وضو بگیری ... با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: دست خودم نیست ... بدم میاد آخه نمیشه تیمم کنم؟ احمد دبه خالی گوشه اتاق را برداشت و گفت: جایی که آب هست تیمم باطله بیا بریم اول روستا اونجا هم من دبه رو آب کنم هم شما وضو بگیری چادرم را سرم کردم و هم قدم با احمد راه افتادم شیخ حسین پیش نماز مسجد آمده بود و صدای اذانش در روستا طنین انداز شد. اهالی به سمت مسجد می رفتند و ما به سمت دیگر از این که احمد را از نماز اول وقت انداخته بودم عذاب وجدان داشتم ولی دست خودم نبود. انگار به آب روستا ویار پیدا کرده بودم. با هزار اکراه وضو گرفتم و زمانی که به مسجد رسیدیم نماز جماعت تمام شده بود و شیخ حسین در حال بیان احکام بود. قرار شده بود صبح های دوشنبه هم خانم ها دور هم جمع شویم و هم جلسه تلاوت قرآن داشته باشیم هم من احکام مخصوص خانم ها را بگویم. گوشه ای از مسجد مهر گذاشتم و به نماز ایستادم. بعد از اتمام سخنرانی و حال و احوال با اهالی به خانه برگشتیم. هوای اتاق گرم بود و دم داشت. گاهی بادی از سوراخ بالای سقف گنبدی به داخل می وزید. من در اتاق نشستم و احمد بیچاره ظرف ها را برد تا بشوید ظرف ها را که آورد بشکه بزرگ را از پشت اتاق برداشت و لب جوی رفت. بعد از ساعتی برگشت. چندین بار بشکه را با فاب (پودررختشویی) شسته بود تا تمیز شود. دلم برایش سوخت. تا از سر روستا آب آورد و بشکه را پر کرد نیمه شب شده بود. خسته و کوفته با لباس هایی که خیس شده بود وارد اتاق شد و دراز کشید. جلو رفتم و دست های زبر و خنش را بوسیدم و تشکر کردم کمی شانه هایش را برایش مالیدم که تشکر کرد و گفت: دستت درد نکنه بی زحمت شام بیار خیلی خسته ام صبح زودم باید برم ده بالا سیب زمینی های سرخ شده با تخم مرغ را از روی پیک نیک برداشتم و سفره را پهن کردم. بشقاب گوجه های خرد شده را هم در سفره گذاشتم و گفتم: کارت زیادی طول کشید اینا سرد شده احمد کنار سفره نشست و گفت: اشکالی نداره دستش را به سمت روسری ام دراز کرد و گفت: اینو در بیار دلم برای موهات تنگ شده به در باز خانه نگاه کردم و گفتم: نمیشه در بازه می ترسم با همه خستگی اش از جا برخاست. در را بست و گفت: از وقتی اومدی درست و حسابی ندیدمت همش روسریت به سرت و چادرت دور کمرت بوده حق با او بود. جز زمانی که موهایم را شانه می زدم دیگر روسری ام را در نمی آورم حتی در خواب مدام می ترسیدم کسی پرده را کناربزند و مرا بی حجاب ببیند. احمد آه کشید و گفت: دلم برای روزای خوشی که کنار هم داشتیم تنگ شده. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وچهل دست خودم نبود که سوال کردم: آب از
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _الانش هم با هم خوشیم. نیستیم؟ احمد چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: نه مثل قبل ... قبلنا بیشتر با هم وقت می گذروندیم. بیشتر با هم بودیم. بیشتر حرف می زدیم ... قبلنا بیشتر دلبری می کردی. روسری ام را از سرم در آوردم و دستی در موهایم کشیدم. احمد با عشق خیره نگاهم کرد که گفتم: شرایطمون یکم با قبل فرق کرده قبلنا وقت خودت آزادتر بود، کارت سبک تر بود، از خستگی هلاک نبودی منم حالم خوب بود غرغرام کمتر بود. احمد خندید و گفت: غرغرات هم قشنگه در حالی که برایش لقمه می گرفتم لبخند زدم و گفتم: از غرغرام تعریف کنی فکر می کنم خوشت میاد اون وقت همش سرت غر می زنم لقمه را به دست احمد دادم و گفتم: امشب خیلی اذیتت کردم خودم می دونم و عذاب وجدان دارم خسته بودی به خاطر من از کت و کول افتادی احمد لبخند زد و گفت: اذیت نشدم عروسکم. من هر کار برای تو بکنم وظیفمه. احمد الهی شکر گفت و از کنار سفره عقب رفت. از من تشکر کرد که گفتم: چیزی نخوردی که. کنار سفره دراز کشید و گفت: اون قدر خوابم میاد حال غذا خوردن هم ندارم. سفره را جمع کردم و ظرف ها را برداشتم که احمد گفت: ظرفا رو بذار توی طاق صبح بشور الان نمیخواد بری بیرون بی حرف اطاعت کردم و دور و بر اتاق را کمی جمع و جور کردم. احمد رختخواب پهن کرد و روی تشک دراز کشید.. فضای اتاق به شدت گرم شده بود و دم داشت. چراغ را خاموش کردم، کنار احمد دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. از سوراخ روی سقف گنبدی به بیرون خیره شدم. _احمد جان ... به سمتم چرخید و دستش را روی پشتم انداخت و گفت: جانم ... آن قدر خسته بود که صدایش خمار و کشدار بود و نای باز کردن چشم هایش را نداشت. خودم را به او نزدیک تر کردم و آهسته گفتم: میگم ... من همه طلاهامو آوردم. یک چشمش را باز کرد و خواب آلود پرسبد: طلاهاتو چرا آوردی؟ _محمد علی گفت بیارم گفت شاید لازم بشه. احمد چیزی نگفت که گفتم: میگم اگه خرج ساخت مستراح و اتاق زیاد میشه روی طلاها حساب کن. احمد انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت: لازم نیست. ممنون _بالاخره بنایی خرج داره احمد در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت: عزیز دلم می دونم این اتاق کوچیکه گرمه، اذیتی و چه قدر تحمل شرایط برات سخته ولی موقتیه این جا ملک شخصی مونم نیست راحت بشه توش تصرف کنیم دست ببریم. به شما گفتم اگه آقا غلام اجازه بدن مستراح می سازیم اگه اجازه ندن نمی سازیم ممکنه ما یکی دوهفته مجبور باشیم این جا باشبم ممکن هم هست یکی دو سال یا بیشتر طول بکشه خمیازه ای کشید و گفت: تا چیزی معلوم نشه نمیشه کاری کرد اومدیم طلای تو رو دادیم اتاق ساختیم فرداش قرار شد بریم اون وقت چی؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد باز هم خمیازه کشید و ادامه داد: اون موقع من خسارت طلای تو که فروخته شده و خرج شده رو چه جوری جبران کنم؟ به گردن عرق کرده اش دست کشیدم و گفتم: فقط یه پیشنهاد دادم... می خواستم بگم ... این طلا مال من نیست ... یه پس انداز برای روز مبادا مونه هر وقت لازم بود میتونی روش حساب کنی احمد در حالی که چشم هایش بسته بود گفت: دستت درد نکنه ولی فعلا احتیاجی نیست. شاید اوضاع مون از این سخت تر بشه اون موقع اگه لازم شد ... میان حرفش پریدم و پرسیدم: چرا سخت تر بشه؟ احمد به چشم هایش دست کشید و به سختی بازشان کرد و گفت: اگه این جا موندن مون طولانی بشه و به پاییز و زمستون برسه قطعا شرایط مون سخت میشه _چرا این حرفو می زنی؟ احمد با شرمندگی گفت: من این جا یه کارگر روزمزد کشاورزی ام کشاورزی هم فقط تو فصل گرماست. الان یه کاری هست یه پولی در میارم خدا رو شکر ولی پاییز و زمستون دیگه کشاورزی نیست ... تو روستا و اطرافش هم دیگه کاری نیست... از حرف احمد ته دلم خالی شد. کمی ترسیدم می دانستم روزی رسان خداست و بنده اش را رها نمی کند اما دلم هم نمی خواست اوضاع از آن چه که هست سخت تر شود. احمد دوباره چشم بست و گفت: الان رو با من و شرایطم مدارا کن تا بلکه بتونم واسه اون روزا پس اندازی داشته باشم. داشت نفسش منظم می شد که با سوالی که پرسبدم باز مجبور شد بیدار بماند. به ریش بلندش دست کشیدم و پرسیدم: تو قبلا وضع مالی خوبی داشتی؟ الان مغازه ات و اجناسش سر جاشه چرا از آقاجانت یا برادرت نمیخوای از طریق فروش اونا یک کمکی بهت بکنن که این قدر نجبور نباشی این جا سختی بکشی ؟! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•