eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوپنجاه دور قبر مادر احمد به شدت شلوغ بود.
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از پله های زیر زمین حرم بالا رفتم و ناراحت از این که جز سلام سهمی از زیارت امام رضا نداشتم همراه خانباجی و محمد حسن از حرم خارج شدم. محمد حسن دربستی گرفت و سر کوچه پیاده شدیم. وارد کوچه که شدیم خانباجی کلیدش را از گوشه روسری اش باز کرد در حیاط را باز کرد و گفت: مادر تو برو استراحت کن من و محمد حسن بریم یکم خرت و پرت بگیریم بر می گردیم. زیر لب باشه ای گفتم و وارد حیاط شدم. به مهمانخانه رفتم و بخارش نفتی اش را روشن کردم علیرضا را عوض کردم خواباندم و برای شستن کهنه هایش به حیاط رفتم. کهنه ها را در تشت ریختم و کنار حوض نشستم تا بشوییم. شیر آب را که باز کردم احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده است. هوا ابری بود و سایه ای نمی دیدم ولی حضورش را احساس می کردم. جرات برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم. مطمئن بودم هیچ یک از اعضای خانواده ام به این زودی به خانه بر نمی گشت. نمی دانستم که کیست و اصلا کی وارد خانه شد که من نفهمیدم فقط می دانستم نه حجاب درستی دارم و نه جرات نگاه کردن به پشت سرم و دیدن او را دارم. در دل فقط امام زمان را صدا زدم و کمک خواستم. چشم هایم را بستم و منتظر هر اتفاقی بودم _شوهرت کجاست؟ در حالی که قلبم به شدت می تپید و از ترس در حال جان دادن بودم با همان دست های نجسم چادرم را از دور کمرم باز کردم و روی سرم کشیدم. به سختی از جا برخاستم و به سمت او چرخیدم. با دیدن او با گریه گفتم: الهی بمیری محمد علی محمد علی با بدجنسی خندید و گفت: درسته بد ترسیدی ولی نفرین نکن با آستین اشکم را پاک کردم و گفتم: این چه کاریه؟ داشت قلبم از حرکت می ایستاد محمد علی لب حوض نشست و گفت: حقت بود. چرا در حیاط رو باز گذاشتی؟ سر کوچه رو ندیدی تو ماشین نشستن زاغ سیاهت رو چوب می زنن؟ خدایی نکرده الان یکی از اون نامردا میومد سر وقتت می خواستی تک و تنها چی کار کنی؟ چادرم را از روی سرم برداشتم و گفتم: در حیاط که همیشه بازه جز شبا من یاد ندارم در حیاط رو بسته باشیم _اون مال قبل بود الان که تو هستی شبانه روزی در حیاط باید بسته باشه مخصوصا وقتی تنهایی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی از لب حوض برخاست پشت شلوارش را تکاند و گفت: هم باید حواست رو جمع تر کنی هم دلت رو گنده تر کن آبجی خانم چادرم را در هم جمع کردم و گفتم: حواسم جمعه تو بدجور منو ترسوندی هم یهو بی سر و صدا اومدی پشتم هم صداتو کلفت کردی وحشت کردم به سر تا پایم اشاره کردم و گفتم: ببین این قدر ترسیدم نامحرم باشی برای این که خودمو بپوشونم دست نجسم رو به روسری و لباس و چادر و همه جام زدم سر تا پام نجس شد محمد علی دست در جیب شلوارش کرد و گفت: اشکال نداره بعدش برو حمام دستش را از جیبش بیرون آورد و گفت: جاش برات یه هدیه دارم ... گیره موی زرد رنگی را به سمتم گرفت و گفت: اینو احمد داد برات بیارم لبخند روی لبم نقش بست و در حالی که دست دراز کردم گیره را بردارم پرسیدم: پیش احمد بودی؟ به تایید سر تکان داد _حالش خوب بود؟ _خوبه .... گفت میخواد بره چناران .... دیدن خواهرش لب حوض نشستم که محمد علی کلیدی را نشانم داد و گفت: گفت بهت بگم نگرانش نشی اینم کلید اتاقتونه اجاره دو هفته رو پرداخت کرده کلید را به سمتم گرفت و گفت: گفت اگه دو هفته شد و برنگشت بری وسایلت رو برداری و اتاق رو تخلیه کنی _یعنی این همه طولانی قراره اونجا بمونه؟ محمد علی با فاصله کنارم نشست و گفت: زودتر بر می گرده دلت رو بد نکن به سمت محمد علی چرخیدم و پرسیدم: کی قراره بره؟ _الان تو راهه شایدم رسیده باشه من اول اونو رسوندم تا اتوبوسا بعدش اومدم سر خاک مادرش تا رسیدم یه فاتحه خوندم چشم چرخوندم دیدم تو و خانباجی و محمد حسن دارین میرین منم دنبال تون اومدم مواظب تون باشم می دونستم محمد حسن میذاره میره _رفته کمک خانباجی خرت و پرت بخرن _اون باید پیش تو می موند نه که با خانباجی بره خرید بچه که نیست هر کی رفت مغازه اینم پی اش بره گیره را در جیب لباسم گذاشتم از جا برخاستم و گفتم: اتفاقا چون بچه نیست همراه خانباجی رفت. رفت کمکش کنه کنار تشت روی پا نشستم و گفتم: خانباجی دیگه سنی ازش گذشته جون نداره خریدا رو تنها بیاره خونه دیگه باید یکی دیگه رو بفرستین خرید خونه رو انجام بده 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نبی الله یوسفی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوپنجاه‌ودوم محمد علی از لب حوض برخاست پشت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نگاه به محمد علی دوختم و گفتم: خانباجی هم حق مادری به گردن ما داره حواست باشه همون طور که مثل پروانه دور مادر می چرخی و دستش رو می بوسی هوای خانباجی و دلش رو هم داشته باشی محمد علی از جا برخاست و گفت: باشه سعیم رو می کنم بی هیچ حرف دیگری به سمت اتاق رفت و من هم مشغول چنگ زدن شدم. ******* ژاکتم را پوشیدم و دکمه هایم را بستم. چادرم را روی سرم کشیدم و پتوی علیرضا را دورش پیچیدم. او را در بغلم گرفتم و از اتاق بیرون آمدم. زمین از سرما یخ بسته بود و سوز سرما به جان آدمی می نشست. مادر و خانباجی در حیاط منتظرم ایستاده بودند مادر با دیدنم گفت: مادر کاش بی خیالش می شدی خودت هیچ چی این طفل معصوم یخ می زنه تو این هوا پتو را روی علیرضا مرتب کردم و گفتم: به خاطر دل حاج علی باید بیام. هر بار علیرضا رو بغل می گیره چشماش انگاری برق می زنه مادر به سمت در حیاط رفت و گفت: کاش حداقل آقات بود با ماشین می رفتیم می ترسم روی این زمین یخ زده خانباجی رویش را محکم گرفت و گفت: طوری نمیشه خانم بد به دلت راه نده پا به کوچه گذاشتیم که مادر گفت: می ترسم رقیه بخوره زمین خدایی نکرده خودش یا بچه طوری بشن حاجی بگه چرا حرف گوش نکردین در حالی که نگاهم به زمین بود و در قدم برداشتن هایم دقت می کردم گفتم: نترسید حواسم هست طوری نمیشه ان شاء الله خانباجی که کنارم قدم بر می داشت گفت: امسال زود هوا سرد شده نفسش را بیرون داد و رو به من گفت: خدا کنه فقط این زکیه خانم امروز دهانش رو ببنده چیزی بهت نگه مادر لب گزید و گفت: عه خانباجی ... چرا این جوری میگی زشته؟ _زشت حرفای اونه که مدام به احمد آقا و رقیه دری وری میگه _عزاداره ناراحته احمد آقا هم برادرشه _عزاداره درست ولی حق نداره به احمد آقا بگه قاتل به یاد حرف های دو روز پیش زکیه دوباره بغضم گرفت. هر چه دلش خواست با ناسزا به احمد و من نسبت داد و در آخر هم گفت اگر احمد را بیند خودش او را به نظمیه و یا ژاندارمری تحویل می دهد. خانباجی گفت: زیور خانم دیروز بهم می گفت این شوهر زکیه انگار رابطه خوبی با حکومت داره و یه جورایی نونش از طریق اوناست می گفت شاه دوستن و طرفدار سرسخت شاهن مادر گفت: فکر نکنم ها خانواده خوب و مومنی ان اگه طرفدار حکومت بودن که حاجی معصومی دختر بهشون نمی داد بعدم اینا نواده های قاجارن سایه پهلوی رو باید با تیر بزنن 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید منوچهر اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی گفت: چه ربطی به دین و ایمان داره خیلی آخوندام هستن دست و پای شاهم می بوسن همون روزی که شاه اومده بود حرم یادتونه محمد علی می گفت چه قدر تو حرم از شاه تمجید و ستایش کردن بعضیا دین دارن ولی انگار عقل ندارن چشم ندارن موقعی هم که حاج علی به این برادر زاده زنش دختر داد آش این قدر شور نبود که مهم باشه صدایش را آهسته تر کرد و گفت: کی طرفدار شاهه کی ضد شاه مادر از من پرسید: رقیه واقعا داماد حاج علی این طوریه که خانباجی میگه؟ شانه بالا انداختم و گفتم: من دقیق نمی دونم من زیاد نمی دیدم شون ولی احمد می گفت خواهراش چون عروس دایی اش شدن تفکرات و زندگی شون با اینا فرق داره مادر نفسش را بیرون داد و گفت: خدا به داد حاج علی برسه پس پسرا انقلابی و مبارز دامادا و دختراش ضد انقلابی خانباجی گفت: این دخترش زهرا که خوبه این یکی خیلی نوبره زیور خانم می گفت برای برادر شوهر کوچیکه زکیه که سربازه قدم پیش گذاشته بودن که زینب رو نشون کنن ولی این قضایا که پیش اومده دیگه منتفی شده زیور خانم می گفت همه اش یک بار اومدن مثلا عیادت اونم کلی بابت کارای احمد آقا سرکوفت زدن و دری وری گفتن بهشون و حاج خانم خدا بیامرز رو رنجونده بودن 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوپنجاه‌وچهارم خانباجی گفت: چه ربطی به دین
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به سر کوچه حاج علی رسیدیم که مادر گفت: امیدوارم زکیه چیزی نگه ولی اگه چیزی ام گفت شما سکوت کنید وارد خانه حاج علی شدیم و گوشه ای از مهمانخانه بزرگ شان جایی که در دید نباشد نشستیم. بعد از نهار همراه بقیه راهی حرم شدیم تا به سر خاک مادر احمد برویم. تا جایی که می شد دور از چشم زکیه ایستاده بودم تا مثل دو روز پیش داد و هوار راه نیندازد و آبرو ریزی نکند. در میان فامیل و خویشاوندان چشمم به عمه مریم عمه بزرگ احمد افتاد. از دیدنش هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم. بی اختیار به سمتش قدم برداشتم و کنارش که رسیدم آهسته صدایش زدم. به سمتم چرخید او هم از دیدنم تعجب کرد. سلام کردم و خودم را در آغوشش جا کردم و پرسیدم: شما کی اومدین؟ صورتم را بوسید و گفت: صبح اومدم تو خوبی؟ با ذوق گفت: گل پسرت سهرابِ رستم دستانت کجاست؟ از تعبیرش لبخند روی لبم آمد به خانباجی اشاره کردم و گفتم: بغل خانباجیه بیارمش؟ عمه مریم از جا برخاست در حالی که به سختی خودش را از میان جمعیت بیرون می کشید و گفت: دستم رو بگیر با هم بریم دست عمه را گرفتم و در حالی که آرام همراه او قدم بر می داشتم گفتم: فکر می کردم شما بی خبرید عمه مریم آه کشید و گفت: از روز اول می دونستم فقط به خاطر زینب و حمید نمی تونستم بیام طفل معصوما هنوز نمی دونن چه طور خونه خراب شدن _الان کجان؟ عمه مریم نیم نگاهی به من کرد و گفت: پیش رستم دستانن از حرف عمه لبخند روی لبم آمد و پرسیدم: احمد رو میگین؟ سر به تایید تکان داد و گفت: آره ... از روزی که اومده این قدر این دو تا بچه خوشحال و سر حال شدن که حد نداره با این که دل خوش خونه و غم از نگاش می باره ولی به خاطر خواهر برادرش سنگ تموم گذاشت منو هم که دید دلم داره از غصه می ترکه راهی کرد بیام مراسم شرکت کنم آروم بگیرم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالرحیم اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کنار خانباجی و مادر رسیدیم. عمه مریم با مادر و خانباجی سلام و احوالدرسی کرد. با دست های لرزانش علیرضا را از بغل خانباجی گرفت و پتویش را کنار زد. با دیدن علیرضا لبخند صورت پر از چین و چروکش را پوشاند و گفت: ماشاء الله این که سهراب نیست ... این خود رستم دستانه ... خانباجی و مادر با تعجب به هم نگاه کردند. منظور عمه مریم را نمی فهمیدند. عمه نیم نگاهی به من کرد و دوباره چشم به علیرضا دوخت و با لبخند گفت: انگار احمد دوباره دنیا اومده ... با باباش مو نمی زنه صورت علیرضا را بوسید، او را به سمت من گرفت و گفت: خدا ببخشدش ... ان شاء الله عاقبت به خیریش رو ببینی علیرضا را بغل گرفتم و از عمه تشکر کردم. عمه با مادر و خانباجی مشغول صحبت بود و من دلم می خواست عمه دوباره حواسش را به مت بدهد و درباره احمد با هم حرف بزنیم. چند دقیقه ای منتظر ماندم اما انگار صحبت های شان گل انداخته بود. آن قدر بی طاقت شده بودم که نا خواسته وسط حرف شان پریدم و از عمه پرسیدم: عمه احمد نگفت کی بر می گرده؟ مادر که در حال حرف زدن بود صحبتش را قطع کرد. عمه به سمت من برگشت و بی حرف به من خیره شد. چون چیزی نگفت احساس کردم متوجه نشده است. برای همین دوباره پرسیدم: احمد نگفت تا کی اونجا می مونه؟ عمه کامل به سمتم چرخید. قدمی به من نزدیک شد و گفت: ازش پرسیدم تا کی می مونی گفت تا هر وقت که لازم بشه. گفت اون قدر می مونه که حال حمید و زینب خوب باشه و بشه بهشون گفت چه اتفاقی افتاده گفت صلاح نیست اینا بی خبر بمونن گفت چند روزی می مونه تا کم کم حمید و زینب رو آماده کنه و بهشون بگه چی شده بعدش با بچه ها برمی گرده مشهد با تعجب پرسیدم: گفت با بچه ها بر می گرده مشهد؟ عمه به تایید سر تکان داد که گفتم: حواسش به خودش نیست انگار ... اگه اتفاقی بیفته چی؟ عمه شانه بالا انداخت و گفت: من نمی دونم ... حتما خودش حواسش هست. مستاصل پرسیدم: شما کی بر می گردین؟ میشه اگه برگشتین بهش بگید با بچه ها نیاد؟ _من اومدم تا چهلم اون خدابیامرز پیش برادرم باشم حالا حالا ها بر نمی گردم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جعفر یوسفی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوپنجاه‌وششم کنار خانباجی و مادر رسیدیم. ع
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از اضطراب علیرضا را به خودم فشردم که عمه گفت: تو بیخودی جوش و غصه نخور. احمد حواسش جمعه. مطمئن باش اگه خطری باشه نمیاد در جواب عمه چیزی نگفتم فقط دعا کردم همان طور باشد که عمه می گوید. ***** تقریبا دو هفته ای از مرگ مادر احمد و آمدن من به خانه آقاجان می گذشت و من دور از احمد بودم. با این که یک هفته ای می شد زینب و حمید برگشته لودند و می دانستند چه بلایی بر سرشان آمده است ولی هیچ کس از احمد خبری نداشت و کسی او را ندیده بود. مادر و خانباجی و آقاجان هر روز در مراسم های قرآن خوانی که در خانه حاج علی، فرزندانش و اقوام برگزار می شد شرکت می کردند اما من معمولا خانه بودم و فقط پنج شنبه همراه شان به سر خاک رفتم و در آن فرصت کوتاه نشد از زینب که زبانش باز شده بود و کمی بهتر صحبت می کرد یا از حمید درباره احمد بپرسم. غیر از همان دو پنج شنبه ای که همراه همه خانواده ام بر سر خاک رفتم بیشتر اوقات را در خانه بودم و بیرون نمی رفتم. آقاجان برای محافظت من از خطر احتمالی نیروهای امنیتی نمی گذاشت زیاد از خانه خارج شوم، مادر و خانباجی هم برای در امان ماندنم از نیش و کنایه های زکیه ترجیح می دادند من همراه شان نباشم و در خانه بمانم. در خانه پدری سرم را به کارهای خانه و نگه داشتن بچه های ربابه و ریحانه گرم می کردم، کتاب می خواندم، بافتنی می کردم و سعی می کردم ذهنم را مشغول کنم تا از دلنگرانی برای احمد دق نکنم. احمد برای من مثل آب حیات بود، نیازم به او و بودنش هم حکم نفس را برایم داشت و بدون او واقعا لحظات و روزهایم به سختی و به کندی می گذشت. هر لحظه منتظر بودم و دلم می خواست به دنبالم بیاید. می دانستم محمد علی او را می بیند و با او در ارتباط است اما هر بار از او درباره احمد و این که آیا او را دیده است سوال می کردم جواب درستی به من نمی داد وقتی هم از او می خواستم مرا به اتاقی که احمد برای زندگی مان کرایه کرده است ببرد فقط می گفت صبور باش هر وقت وقتش شد تو را می برم. علیرضا را روی پایم گذاشته بودم و تکان می دادم همزمان غذا در دهان نعیمه (دختر ریحانه) می گذاشتم که صدای در حیاط آمد. علیرضا را زمین گذاشتم که دوباره صدای گریه اش بلند شد. او را روی شانه ام گذاشتم، پتویش را رویش انداختم و به حیاط رفتم. محمد علی موتورش را داخل آورد و با دیدنم سلام کرد. جواب سلامش را دادم و در حالی که از پله ها پایین می رفتم پرسیدم: تو کار و زندگی یا درس نداری برای خودت علاف می چرخی؟ محمد علی دست هایش را به هم کشید تا گرم شود و گفت: فعلا درگیر کارهلی مهم تری ام روبرویش ایستادم و پرسیدم: چه کارایی؟ با خنده گفت: مجاهده برای خلق الله _کسب روزی حلال هم یک جور جهاده مردی شدی واسه خودت زشته کار نداشته باشی محمد علی دست هایش را در جیب اورکتش فرو کرد و گفت: اون طور که تو فکر می کنی نیست. هم چی هم بیکار و علاف نیستم فعلا درگیر محاهده ام. این جهاد هم مهم تر از جهاد کسب روزی حلاله به سمت ایوان رفت و پرسید: تنهایی؟ پشت سرش رفتم و گفتم: ریحانه اومد نعیمه رو گذاشت بره قرآن خوانی اگه نعیمه رو حساب نکنی آره تنها بودم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد سلمانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت: بیا که میخوام یه خبری بهت بدم پشت یرش به اتاق رفتم. با دست های کرخت شده از سرمایش نعیمه را بغل گرفت، بوسید و پرسید: جیگر دایی چه طوره؟ چند بار او را به هوا پرت کرد که گفتم: محمد علی نکن بچه میفته محمد علی نعیمه را که از ذوق بلند می خندید را روی بک دست دور سرش چرخاند و گفت: حواسم هست نگران نباش ببین بچه چه ذوقی می کنه انگار سوار چرخ و فلک شده _اتفاق یه بار میفته. محمد علی نعیمه را بوسید و در حالی که او را بغل گرفته بود نزدیک بخاری نشست و گفت: بی زحمت یه چایی بریز بخورم گرم شم سردمه. علیرضا را که زیر پتو سر روی شانه ام گذاشته بود و لباسم را می مکید به بغلش دادم و به سمت سماور رفتم. در حالی که چای می ریختم گفتم: گفتی یه خبری برام داری محمد علی در حالی که برای علیرضا صداهای نا به هنجار در می آورد گفت: خبر دارم چه خبری استکان چای به دست به سمتش چرخیدم که با خنده گفت: باید جل و پلاست رو جمع کنی از این خونه بری لبخند عمیقی همه صورتم را پوشاند که پرسیدم: احمد قراره بیاد دنبالم؟ محمد علی علیرضا را زمین گذاشت، استکان چای را از دستم گرفت زیر لب تشکر کرد و گفت: فردا شب انگار خونه حاج علی هم قرآن خونیه هم دعای توسل تو آماده باش یا قبل قرآن خونی یا بعدش هر وقت شرایط مهیا بود خودم خبرت می کنم بیای بریم _تو میخوای منو ببری؟ محمد علی در حالی که چایی اش را هورت می کشید به تایید سر تکان داد. _با موتور؟ قندش را در دهانش جا به جا کرد و گفت: _اشکالش چیه؟ بازوهایم را بغل کردم و گفتم: هوا سرده با بچه یخ می زنیم تا برسیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ربیع الله اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوپنجاه‌وهشتم در حالی که از پله ها بالا می
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که مچ دستم را گرفته بودم وارد اتاق شدم. مچم به شدت درد گرفته بود و پوست دستم قرمز شده بود. اشک هایم را پاک کردم، چادرم را در آوردم و کاسه روحی گوشه اتاق را برداشتم. چهار تخم مرغ درون کاسه گذاشتم و از کتری رویش آب جوش ریختم. کاسه را روی علاء الدین گذاشتم و کنار رختخواب علیرضا نشستم. هنوز صدای خانم همسایه از حیاط می آمد. این بار داشت با حاج خانم سر و صدا می کرد. با ضربه محکمی که به شیشه در اتاق خورد از جا برخاستم، چادرم را روی سرم انداختم و در اتاق را باز کردم. هنوز سلام نکرده بودم که حاج خانم پرسید: خواهرم چی میگه؟ تو رفتی آشپزخونه غذاش رو خوردی؟ دوباره اشک در چشمم جوشید. به زیر چشمم دست کشیدم و گفتم: حاج خانم من به خودشونم گفتم من به غذای ایشون کاری نداشتم همسایه با عصبانیت فریاد زد: دروغ نگو دروغگو رو به حاج خانم کردم و گفتم: حاج خانم من دروغی ندارم بگم. من رفتم آشپز خونه دیدم در قابلمه شون بازه فقط درش رو گذاشتم روش ... حاج خانم من بچه شیر میدم همسایه عصبانی گفت: چون بچه شیر میدی باید راه بیفتی بی اجازه غذای این و اونو بخوری _اجازه بدید من حرفم رو بزنم ... دوباره رو به حاج خانم کردم و گفتم: حاج خانم من بچه شیر میدم اگه یک ذره حتی قدر یه ارزن غذای شبهه ناک بخورم در مقابل این بچه مسئولم و باید جواب پس بدم من حتی اگه از گرسنگی هم بمیرم بی اجازه کسی دست به غذاش نمی زنم تنها خطای من این بود دیدم در قابلمه غذای ایشون بازه گفتم درش رو ببندم چیزی توش نیفته ... همین ... _این قدر شعر نباف و جانماز آب نکش غذای منو خوردی قابلمه رو خالی کردی دروغم میگی _من نخوردم غذاتونو باور کنید! _پس غذا خودش غیب شده؟ چرا تا قبل اومدن تو توی این خونه غذاها خودش غیب نمی شد؟ تا قبل اومدن تو که ما از این ماجراها نداشتیم ... انسی خانم میان کلامش پرید و گفت: تا جایی که من یادمه هر کی تازه اومد تو این خونه شما یه الم شنگه راه انداختی و گفتی تا قبل اومدن تو ما از این ماجراها نداشتیم همیشه همین حرفا رو می زنی همین کارا رو می کنی ولی چون خواهر حاج خانمی کسی جرأت نداره بهت چیزی بگه حاج خانم به او تشر زد و گفت: تو دخالت نکن انسی انسی خانم قدمی جلو آمد و گفت: اگه دخالت نمی کردم که خواهرت الان دست این طفلک رو شکسته بود خانم همسایه به سمت انسی خانم چرخید و گفت: زبونت دراز شده بپا کار دستت نده انسی خانم لبخندی مصنوعی زد و گفت: منو که حاج خانم گفته جمع کنم برم دیگه هر چی بگم هر کار بکنم کار دستم نمیده ولی قبل رفتنم دم تو رو قیچی می کنم این قدر خون به دل همه نکنی _من هر کار کنم به تو ربطی نداره نمیخواد وکیل وصی بقیه بشی _تو برای کسی درد سر نساز تا من وکیل وصی نشم دلم نمی خواست این جر و بحث ادامه داشته باشد. با تشر و دعوای حاج خانم هر دو تقریبا ساکت شدند و من بدون این که منتظر باشم ببینم دعوا به کجا می کشد به اتاق مان برگشتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رسول یوسفی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به هر سختی بود علیرضا را بغل گرفتم و شیرش دادم. آروغش را گرفتم و او را روی زمین گذاشتم. چشم هایش باز و بیدار بود اما حس و حال بازی با او را نداشتم. فقط خیره اش شده و در عالم خودم غرق شده بودم. با صدای تقه ای که به در خورد از جا برخاستم و در را باز کردم. انسی خانم بود. وارد اتاق شد و گفت: بیا برات دنبه و زردچوبه آوردم دستت رو ببندم. تشکر کردم و گفتم: لطف کردین ممنون ولی لازم نیست خوب میشه انسی خانم دستم را در دست گرفت و نا خودآگاه صورتم جمع شد. در حالی که به مچ دستم نگاه دوخته بود گفت: طعمش رو چشیدم چند بار دست من و دخترامم پیچونده می دونم چه دردی داره بشین برات ببندم. دستم را عقب کشیدم و گفتم: نمیخواد ... اگه ببندمش شوهرم می فهمه نمیخوام شر درست بشه _اتفاقا باید بفهمه. باید بهش بگی این زنیکه پشتش به خواهر صاحبخونه اش گرمه هر طور دلش میخواد جولان میده کسی هم حریفش نیست یک بار جلوش در نیای هر بلایی بخواد سرت میاره بشین دستت رو ببندم به ناچار روی زمین نشستم و گفتم: دلم نمیخواد به خاطر من درد سر یا دعوا پیش بیاد انسی خانم در حالی که دستم را با دنبه و زردچوبه می مالید گفت: به خاطر تو نیست. هر روز یک کدوم مون با این زنک ماجرا داریم. فقط کسایی که شوهرشون باهاش سر و صدا کردن و ازش زهر چشم گرفتن یکم از دشتش در امانن تو هم به شوهرت بگو بذار جلوش در بیاد دست از سرت برداره پارچه کهنه ای را دور مچ دستم بست و گفت: تا فردا بازش نکن بذار دستت خوب بشه از او تشکر کردم و پرسیدم: چای می خورید بذارم؟ خودش را بالای سر علیرضا کشید و گفت: نه دستت درد نکنه نمی خورم. کنار علیرضا نشستم و گفتم: اجازه هست یه چیزی ازتون بپرسم؟ علیرضا را بغل گرفت بوسید و گفت: با من راحت باش _واقعا حاج خانم گفته باید از این جا برید؟ بدون این که نگاهم کند به تایید سر تکان داد. _برای چی گفتن برید؟ لبخند تلخی زد و گفت: برای این که زندگی همسایه ها رو به هم نریزم و شوهراشونو از چنگ شون در نیارم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید اکبر تورجی مند صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوشصت به هر سختی بود علیرضا را بغل گرفتم و
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _این طوری نگید ... این چه حرفیه؟ قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود را پاک کرد و گفت: این حرفیه که تو این دو سال مدام از زبون حاج خانم شنیدم چون مطلقه ام هر چی دل شون میخواد بهم میگه به تاسف سر تکان دادم و گفتم: فضولیه ببخشید ولی چرا طلاق گرفتید؟ علیرضا را زمین گذاشت و گفت: وقتی زندگی آدم با جهنم فرقی نداشته باشه چاره ای جز خوردن مهر طلاق روی پیشونی آدم نمی مونه _یعنی هیچ راه دیگه ای نبود؟ آه کشید و گفت: من شیش سال با شوهرم زندگی کردم تو این شیش سال یا خمار بود یا نئشه بود یا مست بود. وقتی خمار بود از خماری منو می زد وقتی نئشه بود از نئشگی می زد وقتی مست بود از مستی همیشه بدنم سیاه و کبود بود از دستش زندگی و آسایش نداشتم اصلا هر بار از دستش جونم به لبم می رسید به بابام می گفتم منو از دستش نجات بده می گفت ناشکری نکن شوهرت خوبه شهریه سیکل داره منم می گفتم سیکلش بخوره تو سرم وقتی از دستش یه روز خوش ندارم اشکش را پاک کرد و گفت: دو بار زیر مشت و لگداش بچه سقط کردم. دفعه دومی که سقط کردم مادرش اومد خونه مون پسرش رو مثلا نصیحت کرد پوزخندی زد و ادامه داد: بهش گفت میخوای بزنی بزن ولی وقتی حامله است به شکم و کمرش نزن تو سرش بزن یا به پاهاش لگد بزن بچه اش نمیره خونش بیفته گردنت از تعجب هینی کشیدم که گفت: وقتی هم دختر دومم دنیا اومد بهش گفتن دیگه سعی کن حامله اش نکنی این دختر زائه فقط برات دختر پس میندازه و باعث خفت و خواریت میشه آهی کشید و ادامه داد: از وقتی بچه دار شدم هم خودمو می زد هم دخترا رو جیگرم برای بچه هام کباب بود کافی بود فقط یکم گریه یا سر و صدا کنن ... یک بار دست دختر کوچیکم از لگدش شکست اشکش چکید و با بغض گفت: طفلک بچه ام دو ساله بود خیلی زجر کشید این اتفاق که افتاد دیگه طاقتم طاق شد رفتم خونه بابام گفتم یا طلاقم رو ازش بگیر یا منو بچه هامو بکش راحت بشیم به هزار سختی بابام راضی شد طلاق بگیرم ولی حالا نوبت شوهرم بود. طفلک بابام برای این که راضی به طلاقش بکنه یک هکتار از زمیناش رو زد به نامش به خیالم فکر می کردم طلاق که بگیرم راحت میشم ولی تازه بدبختیام شروع شد برادرام طردم کردن و رابطه شونو با هام قطع کردن به خاطر من دیگه خونه بابام هم نمیومدن. اگه به رسم ادب و احترام تو روستامون به کسی سلام می کردم همه جا میپیچید انسی برای فلانی چشم و ابرو اومده و زنش میومد باهام دعوا اگرم با یک زنی تازه عروسی هم کلام می شدم همه دورش می کردن از این دور شو این فتنه گره میخواد زندگیت رو از هم بپاشونه تو رو هم مثل خودش بدبخت کنه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا آغاز صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آه کشید و گفت: برای من که مطلقه بودم زندگی تو اون روستا سخت بود برای بابام سخت تر یه روز صدام کرد گفت تک دخترمی درست ولی دیکه نمی تونم حرف و حدیثای مردم رو تحمل کنم یکم پول گذاشت جلوم گفت یک هکتار زمین دادم طلاقت بدن اینم بذاری روش میشه سهم الارثت با بغض ادامه داد: گفت دیگه پدر دختری مون تموم دشت من و بچه هام رو گرفت آورد این جا شوهر خدا بیامرز حاج خانم از فامیلای دور بابام بود این اتاق مون رو دو ساله برامون کرایه کرد کامل پولش رو به حاج آقا پرداخت کرد و برگشت روستا قبل رفتنش گفت فکر کن من مردم دیگه بابا نداری هیچ وقت برنگرد روستا گفت هر وقت دلت برام تنگ شد برام یه فاتحه اخلاص بخون از حدود دو سال پیش دیگه من به جز خدا و این دو تا دخترم کسیو نداشتم با هر کی سلام احوالپرسی کردم دو کلمه حرف زدم فرداش کلی حرف و حدیث پشتم در اومد بارها همین حاج خانم رو دیدم داره به همسایه ها میگه با انسی گرم نگیرید زندگیاتونو خراب می کنه از شیش ماه پیش که شوهرشم از دنیا رفت فشارش روی من زیاد شد هی می گفت برو از این جا همسایه ها از بودنت ناراحتن منم گفتم تا روز آخری که با حاج آقای خدا بیامرز توافق کرده بودیم می مونم بعدش میرم الانم دو سه هفته دیگه بیشتر ازش نمونده از صبح تا غروب میرم کارگاه سر کار بعدش هم این ور اون ور دنبال یک اتاق می گردم ولی کسی به یک زن تنها بدون مرد انگار رحم نداره _خدا بزرگه ان شاء الله درست میشه لبخند تلخی زد و گفت: تو بزرگی خدا که شکی نیست امیدم به خود خداست که درستش کنه امام رضا غریب نوازه هوای من و دو تا دختر غریبم رو داره چادر رنگی اش را روی سرش انداخت و از جا برخاست و گفت: ببخش سرت رو درد آوردم به احترامش از جا برخاستم و گفتم: خدا ببخشه شما ببخشید من فضولی کردم کاش کاری از دستم بر میومد براتون انجام بدم به طرف در رفت و گفت: برام دعا کن برای عاقبت به خیری دخترامم دعا کن طفلکیا خیلی اذیتن وقتی من نیستم از همه کتک می خورن و حرف می شنون بارها بهشون گفتم تا من نیومدم از اتاق بیرون نیایین ولی خوب بچه ان حوصله شون سر میره میان بیرون بیرون اومدن شون همانا و حرف و تهمت و فحش شنیدن و کتک خوردن شون همان قدمی به سمتش برداشتم و گفتم: الهی بمیرم براشون بهشون بگو حیاط نرن هر وقت دل شون گرفت بیان پیش من _دستت درد نکنه ولی نمیخواد مزاحمت بشن خودت هزار تا کار داری _بیان پیشم خوشحال میشم من بازی با بچه ها رو خیلی دوست دارم تا شما برگردی با هم خاله بازی می کنیم دل مونم گرفت با هم میریم حیاط حواسم بهشون هست کسی اذیت شون نکنه انسی خانم جلو آمد مرا بغل گرفت و گفت: الهی من قربونت برم خدا از خواهری کمت نکنه کاش زودتر از اینا میومدی این جا با همین حرفت بهم قوت قلب دادی خدا خیرت بده 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رمضانعلی اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•