عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوسیوهشتم _دیروز صبح تا نامه محمد آقا ب
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیونهم
آقا جان از جا برخاست و از سر میخ روی دیوار کتش را برداشت و رو به محمد علی گفت:
بابا جان پاشو
رو به محمد حسن و محمد حسین کرد و گفت:
ساعت رو دیدین؟ پاشید برید مدرسه
محمد حسین گفت:
آقاجان من نمیرم میخوام پیش آبجی و بچه اش بمونم
آقاجان در جواب محمد حسین گفت:
نمیشه بابا جان تو هر روز به یه بهونه ای داری از زیر مدرسه رفتن در میری
آبجیت چند روزی مهمون مون هست برو مدرسه ظهر بیا پیشش
محمد حسین پایش را به زمین کوبید و گفت:
آقا جان نمیرم
از اولم گفتم این معلم مون خانومه سر لخته با دامن میاد سر کلاس من ازش خوشم نمیاد دلم نمیخواد برم سر کلاسش قیافه اش رو ببینم
آقا جان گفت:
بابا تو برو من فردا میام مدرسه صحبت می کنم کلاست رو عوض کنن پاشو بابا
محمد حسین با ناراحتی و غرولند از جا بلند شد.
قدمی به سمت در رفت و بعد به سمت علیرضا آمد.
کنارش نشست و محکم و طولانی صورت او را بوسید و گفت:
آبجی من میرم زود بر می گردم کاری نداری؟
خودم را جلو کشیدم پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
نه داداشی برو به سلامت.
محمد حسین که از اتاق رفت محمدحسن جلو آمد دستش را دراز کرد تا دست بدهد و گفت:
آبجی تا این زلزله مدرسه است خوب استراحت کن که برگرده خواب و خوراک برات نمیذاره
دست محمد حسن را فشردم و گفتم:
چشم داداش
محمد حسن رو به آقاجان کرد و گفت:
آقاجان این پسره امروز برنامه داره ها وقتی میگه زود بر می گردم شک نکنید نقشه فرار کشیده امروز از مدرسه در میره
آقاجان خندید و گفت:
این کی درست حسابی سر کلاس و درس مونده فرار کار همیشه اشِ
هر دفعه هم یه بهانه ای میاره
من که حریفش نمیشم
محمد حسن رو به من کرد و پرسید:
آبجی چیزی لازم نداری برگشتنی برات بگیرم بیارم؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
نه قربونت برم ممنونم
محمد حسن خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
آقاجان دسته کلیدش را به سمت محمد علی گرفت و گفت:
بابا جان دیر شده بی زحمت داداشات رو برسون مدرسه بعدش برو در خونه خواهرات بهشون خبر بده رقیه اومده ظهر بیان این جا دور هم باشیم
یک سر هم برو از حجره یکم پول بردار برو پیش کربلایی شعبون پول یک گوسفند رو حساب کن باهاش بگو بعد نماز ظهر بیاد این جا قربونیش کنه
محمد علی سر به زیر در برابر آقا جان ایستاده بود و در کمال ادب و احترام به حرف های آقاجان گوش می داد و بعد از تمام شدن حرف آقاجان گفت:
چشم آقاجان ... بعد بیام کلید رو پس بیارم براتون؟
آقاجان گفت:
نه بابا جان لازم نیست هر وقت اومدی خونه ازت می گیرم
محمد علی چشم گویان خداحافظی کرد واز اتاق بیرون رفت.
آقاجان به سمتم آمد که به احترامش از جا برخاستم.
مرا در آغوش گرفت و فشرد.
از همه چیز بیشتر انگار دلم برای همین آغوش آقاجان تنگ شده بود و دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیایم.
چند بار روی سرم را بوسید و بعد مرا رها کرد و گفت:
بابا جان من میرم پیش حاج علی موقع نماز برمی گردم
شرایط رو که می بینی یک وقت دلگیر نشی بگی من اومدم هم تنهام گذاشتن رفتن پی کارشون
سر به زیر گفتم:
نه آقاجان این حرفا چیه برای چی دلگیر بشم؟
آقاجان روی سرم را بوسید و رو به خانباجی گفت:
زحمت شما هوای دخترم رو داشته باشید که خوب استراحت کنه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قدوسی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهل
مادر و آقاجان هم خدا حافظی کردند و رفتند. خانباجی هم همراه آن ها به حیاط رفت.
به محض تنها شدن شروع به در آوردن لباس هایی کردم که روی هم پوشیده بودم
پنج دست لباس روی لباس خودم پوشیده بودم تا گرم شوم در حال در آوردن آخرین لباس اضافه شدم که دیدم خانباجی با تعجب دارد نگاهم می کند.
خجالت زده به رویش لبخند زدم که آمد کنارم نشست و پرسید:
چرا این قدر روی هم لباس پوشیدی؟
روی هم روی هم پوشیدی از این خونه رفتی روی هم روی هم پوشیدی به این خونه برگشتی
در حال جمع کردن لباس هایم گفتم:
سردم بود خانباجی لباس گرم نداشتم.
روسری ام را روی سرم انداختم.
خانباجی به صورت علیرضا دست کشید و گفت:
این بچه چرا داغه؟
به صورت علیرضا دست کشیدم و گفتم:
دیشب یادم رفت عوضش کنم ...
خوابم برده بود ...
با نق نقش که بیدار شدم دیدم خیس کرده
معلوم نیست چه قدر جاش خیس بوده
بعدشم پتوی دیگه نداشتیم از دیشتب فقط همین کت احمد آقا دورش بوده و چادر من
خانباجی علیرضا را بغل کرد و گفت:
طفلک بچه ...
من فکر کردم چون تب داره لای کت پیچیدیش خنک بشه تبش بیاد پایین.
علیرضا را به سمتم گرفت و گفت:
بازش کن من برم آب و گلاب بیارم با دستمال روی بدنش بکشیم خنک بشه تبش بیاد پایین
_همه بدنش نجسه خانباجی ...
دیشب که خیس کرده بود نشستمش
خانباجی علیرضا را در جایش گذاشت و گفت:
پس تو شیرش بده من برم آبگرمکن رو روشن کنم حموم رو آماده کنم ببریم بذاریمش تو آب هم بشوریمش هم تبش پایین بیاد
خانباجی یا علی گویان از جا برخاست و به سمت در رفت.
در حالی که دمپایی می پوشید پرسید:
صبحانه خوردی؟
سر بالا انداختم و گفتم:
نه نخوردم
_الان برات میارم مادر
کنار علیرضا دراز کشیدم تا شیرش بدهم.
بدنش کمی داغ شده بود و با نق و نوق شیر می خورد.
برگشت خانباجی به اتاق کمی طول کشید.
برایم کاچی پخته بود و آورد.
از او تشکر کردم و مشغول خوردن شدم و در حال خوردن با هم حرف می زدیم.
با خانباجی خیلی راحت بودم و حسابی با هم حرف زدیم و درد دل کردم.
تمام سختی هایی که کشیده بودم را برایش تعریف کردم و با هم اشک ریختیم.
خانباجی هم از تمام مدتی که نبودم برایم تعریف کرد
از سقط شدن فرزند راضیه، از چگونگی مرگ مادر احمد، از حال مادر و آقاجان و ....
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید طرحچی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهل مادر و آقاجان هم خدا حافظی کردند و ر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلویکم
همراه خانباجی علیرضا را به حمام بردیم و شستیم.
خانباجی سریع بر تن علیرضا لباس پوشاند و او را به اتاق برد.
به خاطر استحمام کمی بدن علیرضا خنک شده بود و خانباجی برای این که زودتر تبش فروکش کند قبل از قنداق کردن کمی پیاز کف پای او گذاشت.
علیرضا را شیر دادم و خواباندم که خانباجی برایم کمی میوه و تنقلات آورد و گفت:
مادر برات لباس تمیز و گرم گذاشتم توی حمام خودت هم یه حمام برو خستگیت در بیاد.
لباس هایم را برداشت و گفت:
اینا رو هم می برم بشورم
خواستم لباس ها را از دستش بگیرم و گفتم:
نه خانباجی زحمت تون میشه خودم می شورم
_نه مادر چه زحمتی ...
آقاجانت چند وقتیه لباسشویی خریده خیلی زود و سریع لباسا رو می شوره میندازم تو اون
صدای در حیاط آمد و بعدش صدای راضیه در حیاط پیچید.
با شوق برای دیدن خواهرم از جا برخاستم.
من از پله های اتاق بیرون دویدم و راضیه از پله های ایوان بالا دوید و با دیدن هم به گریه افتادیم و با شوق و دلتنگی هم را در آغوش کشیدیم.
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر از خانواده ام دور شوم و تا این حد دلتنگ شان شوم
بعد از این که کلی هم را در آغوش کشیدیم راضیه مرا از خود جدا کرد ، نگاهی به شکمم انداخت و پرسید:
زایمان کردی؟
به تایید سر تکان دادم که گفت:
ای جانم پس مامان شدی تو هم؟ بچه ات کو که خاله اش قربونش بره
_تو مهمون خونه خوابه
راضیه با شوق به سمت اتاق راه افتاد و من هم دنبالش رفتم.
چادرش در میانه اتاق از سرش افتاد و راضیه بی توجه به چادرش خودش را بالای سر علیرضا رساند.
کنارش نشست وبا ذوق و محبت خاصی خیره علیرضا شد و گفت:
الهی قربونش برم چه کوچولوئه
چند وقتشه؟
کنار راضیه نشستم و گفتم:
یازده روزشه
_الهی بگردم ... اسمش رو چی گذاشتین؟
_علیرضا
خم شد و گونه علیرضا را بوسید و گفت:
الهی عاقبت به خیر بشه ...
آه کشید و گفت:
الهی بزرگ شدن و دامادیش رو ببینی .... خدا برات حفظش کنه داغش رو نبینی هیچ وقت
دلم برای راضیه سوخت.
قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود را گرفت و با لبخند نگاه به علیرضا دوخت
شانه اش را فشردم که گفت:
مهدی منم اگه مریض نمی شد الان یک ساله بود
_هنوزم به یادشی؟
راضیه نگاه به من دوخت و گفت:
میشه نباشم؟ بچه ام تو کمتر از دو دقیقه که من اومدم نمازم بخونم جون داد و تموم شد
با هر دو دست زیر چشم هایش دست کشید و گفت:
همه فکر می کنن چون سرم به نعیمه گرم شد و بعدشم باردار شدم فراموشش کردم
ولی شبی نیست خوابش رو نبینم
باردار که شدم حسنعلی یه مدت نمیذاشت برم سر خاکش داشتم دق می کردم
دست راضیه را گرفتم که گفت:
مدام به حضرت رباب متوسل میشم کمکم کنه
_این بچه ات چرا سقط شد؟
لبخند تلخی به رویم زد و گفت:
انگار قسمتش نبود دنیا بیاد ....
اینم شش ماهه بود
دیگه دارم از عدد شیش می ترسم
_پس تازه سقط کردی
سر تکان داد و گفت:
دو هفته ای میشه ...
با صدای در حیاط راضیه اشکش را پاک کرد از جا برخاست و گفت:
برم ببینم کی اومده
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شعبانعلی اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلودوم
با حوله روی موهای خیسم کشیدم و با لذت از بخار آبی که در فضای حمام پیچیده بود زیر لب الهی شکر گفته لودم.
خیلی وقت بود از این امکانات دور بودم و برای یک حمام ساده باید کلی عذاب می کشیدم.
در حالی که این جا فقط می خواست شیر آب را باز کنی و زیر دوش بایستی
نه دغدغه آب آوردن و گرم کردنش را داشتی نه دغدغه تمام شدن آب
تقه ای به در حمام خورد و صدای ربابه در گوشم پیچید:
آبجی کمک نمیخوای؟ خوبی؟
لبخند بر لبم آمد و گفتم:
خوبم الان میام بیرون
ربابه و ریحانه و حمیده هم آمده بودند و حیاط از صدای خنده و شادی بچه های شان پر شده بود.
حمیده و ربابه باردار بودند و ریحانه هم سرش با نعیمه که تازه سینه خیز می کرد گرم بود.
لباس گرم و کاموایی ام را پوشیدم و چارقدم را دور سرم بستم و از حمام بیرون آمدم.
به محض ورودم به اتاق ربابه با انواع جوشانده و دم نوش به سراغم آمد و به خوردم داد.
همه می گفتند و می خندیدند و حال شان خوب بود.
بعد از نماز ظهر آقاجان همراه قصاب آمد و گوسفندی را قربانی کردند.
گوشتش را سریع قسمت بندی کردند و در خانه همسایه ها بردند و جگرش را کباب کردند و به خوردم دادند.
با این که در کنار خانواده ام شاد و از دیدن شان خوشحال بودم اما ته دلم به خاطر احمد و تنهایی اش غصه داشتم و دلگیر بودم
ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که برای رفتن به خانه حاج علی آماده شدیم.
روسری مشکی پوشیدم و چادر مشکی ام را روی یرم انداختم.
خانباجی علیرضا را بغل گرفت و همه با هم پیاده به سمت خانه حاج علی راه افتادیم.
به محض پا گذاشتن به حیاط عمارت شان غم و غصه عجیبی همه وجودم را فرا گرفت.
احساس سنگینی و نفس تنگی می کردم.
انگار آسمان این عمارت از همه جا ابری تر و گرفته تر بود.
صدای ناله و شیون خواهران احمد به گوش می رسید و قلبم را فشرده می کرد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید جاوید الاثر علیرضا اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهلودوم با حوله روی موهای خیسم کشیدم و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوسوم
مادر کنار گوشم گفت:
رفتیم تو هم همین جور روت رو تنگ بگیر کسی نشناسدت
با تعجب به سمتش برگشتم و آهسته پرسیدم:
چرا؟
_آقات گفت
سرش را کمی نزدیک تر آورد و گفت:
فکر کردی چرا همه رو به خط کرد دسته جمعی بیاییم؟ برای این که کسی متوجه اضافه شدن تو نشه
تا وقتی شلوغه روت رو بگیر ساکت یه گوشه بشین
بعد رفتن همه میریم پیش خواهرای احمد آقا فعلا روت رو قرص بگیر کسی نفهمه تو اومدی
رویم را محکم تر گرفتم و زیر لب چشم گفتم.
وارد مهمان خانه بزرگ شان شدیم که سر تا سر آن خانم ها نشسته بود.
خواهران احمد زهره و زهرا در کنار خاله های شان صدر مهمانخانه نشسته بودند و شیون می کردند.
زینب در کنارشان نبود.
همراه خانباجی گوشه ای از مهمان خانه که زیاد در دید کسی نباشیم نشستیم.
اشک از چشمم سر می خورد و فرو می ریخت.
خانمی با صدای بلند در حال خواندن سوره انعام بود.
مهتاب خانم و زیور خانم با لباس هایی سیاه و چشم اشک بار مشغول پذیرایی از مهمان ها بودند.
خانباجی آهسته در گوشم گفت:
چادرت رو بنداز تو صورتت نشناسنت
به حرفش گوش دادم و چادرم را در صورتم کشیدم.
مهتاب خانم چای تعارف کرد و بدون این که مرا بشناسد رفت.
مهمان خانه با آن عظمت غلغله مهمان بود حتی بعد از اذان هم زیاد خلوت نشد.
دلم برای نمازم می جوشید ولی در این جا و در این شلوغی امکان رفتن به دستشویی و طهارت و وضو برای هر نماز را نداشتنم.در گوش خانباجی گفتم:
خانباجی نمیشه بریم خونه نماز بخونم بعد برگردیم؟
خانباجی در حالی که زیر لب صلوات می فرستاد گفت:
پاشو یه گوشه وایستا بخون این همه راه بریم خونه برای چی؟
_نمیشه همین جوری نماز بخونم ... لکه بینی دارم باید برم دستشویی طهارت و وضو بگیرم
خانباجی نگاهی در مهمانخانه چرخاند و گفت:
یکم صبر کن تا من از مادرت بپرسم چه کار کنیم
خانباجی از جا برخاست و به طرف مادر رفت.
از دور نگاه شان می کردم ولی نمی دانستم چه می گویند.خانباجی همراه راضیه به کنارم برگشت و آهسته گفت:
خانم گفت آقاجانت گفته ساعت شیش با حاج علی میان خونه
با ناراحتی گفتم:
تا شیش که خیلی مونده
خانباجی در حالی که قنداق علیرضا را باز می کرد تا عوضش کند گفت:
دیگه چاره ای نیست تا اون موقع باید صبر کنیم از دیروز تا حالا کلی آدم غریبه اومده این جا آقاجانت می ترسه برای احمد آقا دردسر بشه
حالام نگران نباش
بذار من این بچه رو عوض کنم بعدش با هم میریم دستشویی
راضیه مهری را به دستم داد و گفت:
همونجا تو حیاط یه گوشه وایستا نمازت رو بخون من حواسم به پسرت هست
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی عسکر اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوچهارم
با خانباجی به حیاط رفتیم و به دستشویی که نزدیک در ورودی عمارت شان بود رفتم.
از کنار اتاق احمد که گذشتم دلم برای احمد پر کشید
بر خلاف روز هایی که احمد بود و همیشه در این اتاق را قفل می کرد درش باز بود و ترجیح دادم برای خواندن نماز به این اتاق بروم
خانباجی پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:
رقیه کجا سرت رو انداختی میری؟ تو
بیا بیرون الان یکی میاد
در حالی که برای نماز قامت می بستم گفتم:
این جا قبلا اتاق احمد بود....
در این اتاق دیگر خبری از وسایل احمد نبود فقط برای من مایه دلخوشی بود که می توانم برای چند دقیقه جایی باشم که قبلا متعلق به او بوده است.
بعد از نمازم دوباره به مهمانخانه برگشتیم.
انگار این سرسرای بزرگ خلوت شدنی نبود.
مادر علیرضا به بغل سمتم آمد و پرسید:
می دونی اتاق حاج علی کجاست؟
به تایید سر تکان دادم که مادر گفت:
بریم اونجاآقاجانت و حاج علی منتظرتن.
خانباجی پرسید:
خانم ما هم بیاییم؟
مادر به خواهران احمد که صدر مجلس نشسته بودند نگاهی انداخت و گفت:
یه جوری زکیه و زهرا رو بیارید اونجا کسی شک نکنه
همراه مادر از مهمانخانه بیرون رفتیم و به سمت اتاق ساده و کوچک حاج علی قدم برداشتیم.
پشت در اتاق ایستادیم و در زدیم.
آقاجان در را برای مان باز کرد.
با قدم هایی لرزان پا به اتاق حاج علی گذاشتم و با او چشم در چشم شدم.
بسیار پیر و شکسته شده بود.
موهای سرش یک دست سفید شده بود و کمی قامتش خمیده بود.
از دیدنش چشم هایم پر از اشک شد و با صدایی که به شدت از بغض می لرزید سلام کردم
حاج علی در حالی که جلو می آمد و مرا در آغوش می کشید جواب سلامم را داد:
سلام جانِ بابا
از حزن صدایش دلم آتش گرفت.
هیچ کلمه ای نمی توانستم بگویم نه تسلیت نه دلداری نه ابراز دلتنگی
هنوز از آغوش حاج علی بیرون نیامده بودم که در اتاق باز شد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالمطلب اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهلوچهارم با خانباجی به حیاط رفتیم و به
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوپنجم
زکیه و زهرا سراسیمه وارد اتاق شدند.
خانباجی پشت سر آن ها وارد اتاق شد و در را بست.
زهرا و زکیه با گریه خیره ام شدند.
زکیه با گریه لب گشود و گفت:
بالاخره اومدین؟
داداش خوش غیرتم کجاست؟
حاج علی رو به زکیه گفت:
آروم باش بابا جان
_میخوام بدونم کجاست؟
میخوام بهش بگم خوش غیرت کلاهت رو بذار بالاتر
رو به من کرد و گفت:
خبر داره به خاطر اون و کاراش چه بلایی سر مادرمون اومد؟
خبر داره چشم مادرمون به در خشک شد بس که واسه این پسرش منتظر موند؟
خبر داره روز آخر اسم احمد از زبونش نمی افتاد؟
زکیه با صدا زیر گریه زد.
وسط اتاق نشست و با گریه گفت:
دیر اومدی زن داداش
دیر اومدین ...
وقتی مادر بود و از دلتنگی جون داد نیومدین
حالا اومدین که چی بشه؟
حاج علی به سمت زکیه رفت و سعی کرد او را آرام کند و گفت:
بابا این حرفا رو نزن مرگ مادرت تقصیر رقیه و احمد نبوده و نیست.
ربطی به این ها هم نداره
زکیه با عصبانیت دست حاج علی را پس زد و گفت:
اگه به اینا ربط نداره و
پس به کی ربط داره؟
به خاطر کارای احمد این بلا سر مامان اومد
زکیه دوباره نگاه به من دوخت و گفت:
احمد چی با خودش فکر کرده؟
هزار بار بهش گفتیم نکن این که باهاش در افتادی لات سر کوچه نیست
شاهه ... شاه مملکته
مگه میشه با شاه در افتاد؟
فقط با این کاراشون خودشونو به کشتن میدن و ما رو داغدار می کنن
الان کجاست بهش تبریک بگم؟
بگم مبارکت باشه مبارزاتت نتیجه داد
بگم به خاطر تو مادرم مریض شد و جون داد و توی خوش غیرت نیومدی یه سر بهش بزنی
حاج علی به زکیه تشر زد و گفت:
زکیه بسه دیگه
داغداری درست
همه مون داغداریم ولی حق نداری با حرفات به کسی زخم بزنی
زکیه با دست روی لبش زد و گفت:
باشه من خفه خون می گیرم ولی احمد هم این دنیا هم اون دنیا بابت کاری که کرده و بلایی که سر مادر آورد باید جوابگو باشه
به خاطر چشم انتظاری مادر باید جواب بده
به خاطر زینب باید جواب پس بده
مادر که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
زکیه خانم واقعا بی انصافیه پشت سر برادرت که جونش و زندگیش رو به خاطر اسلام کف دستش گرفته این طور حرف بزنی
زکیه پوز خند زد و گفت:
به خاطر اسلام .... دلت خوشه حاج خانم ....
_دلم خوش نیست چشمام بازه دارم می بینم ....
آقاجان به مادر تشر زد و گفت:
حاج خانم ...
مادر نگاه به آقاجان دوخت که آقاجان با چشم و ابرو اشاره کرد ادامه ندهد و ساکت باشد.
حاج علی با آه نفسش را بیرون داد و گفت:
هر اتفاقی افتاده خیر و مصلحت حتما توی همین بوده
حاج خانم خدا بیامرز هم نه احمد رو مقصر می دونست نه به راهی که احمد می رفت اعتراضی داشت تا لحظه آخر هم به احمد افتخار می کرد
رو به زکیه کرد و گفت:
دیگه نشنوم پشت احمد حرف بزنی و اونو مقصر بدونی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی کرم اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوششم
حاج علی به سمتم آمد. دست پشت کمرم گذاشت و گفت:
بیا بشین باباجان
کنارش نشستم و بقیه هم نشستند.
صدای نق و نوق علیرضا که در بغل خانباجی بود بلند شد.
زهرا که تا آن لحظه ساکت بود و فقط اشک می ربخت رو به من پرسید:
این بچه توئه؟
به تایید سر تکان دادم که جلو رفت و علیرضا را از بغل خانباجی گرفت.
زکیه بدون این که به علیرضا نگاهی بیندازد زیر لب چیزی گفت و از اتاق بیرون رفت.
حاج علی به تاسف سر تکان داد و سر به زیر انداخت.
زهرا به صورت علیرضا دست کشید و خیره اش شد و پرسید:
چند وقتشه؟
خانباجی گفت:
یازده روزشه
زهرا بچه به بغل کنار حاج علی آمد و حاج علی با ذوق علیرضا را از بغل او گرفت.
ماشاء الله گویان صورت او را بوسید.
زهرا آه کشید و گفت:
کاش مادر هم بود می دیدش.
حسابی برای بچه احمد ذوق داشت ...
اشکش را با روسری اش پاک کرد و پرسید:
تو چه جوری و کی اومدی؟
داداش کجاست؟ چرا نیومده؟
با صدای گرفته و پر از بغضم گفتم:
بچه که دنیا اومد به احمد خبر دادن ساواک ردش رو زده و سریع منو برد گذاشت پیش مادر یکی از دوستاش و خودش رفت
دیروز صبح که نامه محمد آقا به دست مون رسید احمد هم رسید و بدون معطلی راه افتادیم اومدیم.
موقع تشییع .... جنازه .... رسیدیم.
احمد خواست بیاد حداقل تو تشییع باشه ولی برادرم که ما رو دید نذاشت بیاد
گفت همه جا پر از ماموره
اشکم را پاک کردم و گفتم:
باور کنید تو این چند ماه لحظه ای نبود روزی نبود که احمد به یاد و به فکر مادر و زینب نباشه و عذاب وجدان نداشته باشه
زهرا گفت:
عذاب وجدان برای چی؟
مگه عذاب وجدان چیزی رو درست می کنه؟
کاش جای این که عذاب وجدان داشته باشه فقط یک بار میومد دیدن مادر نمی ذاشت چشم انتظار از دنیا بره ...
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید امین علی یوسفی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهلوششم حاج علی به سمتم آمد. دست پشت کم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوهفتم
حاج علی علیرضا را در بغلم گذاشت و گفت:
بیا بابا انگار گرسنشه
رو به زهرا کرد و گفت:
بابا هزار بار بهتون گفتم احمد بی خیال نیست. مطمئن باشید از شماها بیشتر دلش می خواسته بیاد دیدن مادرتون ولی نمی تونسته و نمی تونه
اگه احمد بیاد و دستگیر بشه حکمش اعدامه ... بگیرنش می کشنش زنده اش نمی گذارن ...
با بغض مردانه اش گفت:
چرا تو و زکیه نمیخواید بفهمید؟ دلتون میخواد یه داغ دیگه روی دل مون بشینه
بس مون نیست؟
احمد بیاد که دستی دستی خودشو به کشتن بده؟
احمد اصلا نباید بیاد
نباید مشهد باشه
محمد هم اشتباه کرد که بهش نامه داد گفت حال مادر بده پاشو بیا
زهرا اشکش را پاک کرد و گفت:
کاش هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد ...
کاش همه چی مثل قبل بود
کاش الان مادر بود، حال زینب خوب بود ...
مادر کنار زهرا نشست و در حالی که شانه های او را می مالید دلداری اش می داد.
علیرضا دیگر خیلی بی تاب شده بود که به ناچار و با خجالت از کنار حاج علی برخاستم و کنار در نشستم تا او را شیر بدهم.
آقاجان پرسید:
راستی زینب خانم و حمید کجان؟
دیروز موقع خاکسپاری هم ندیدم شون
حال شون خوبه؟
حاج علی آه کشید و گفت:
خوبن.
هنوز خبر ندارن ...
با تعجب نگاه به حاج علی دوختم که گفت:
زینب رو پیش چند تا دکتر بردیم گفتند برای این که خوب بشه باید از تنش و نگرانی و اضطراب دور باشه داروهاشم مرتب مصرف کنه تا آرامش پیدا کنه کم کم خوب بشه
این جا هم تنها چیزی که نبود آرامش بود
این یک ماه آخری که حال حاج خانم خیلی خراب شد زینب و حمید رو فرستادم چناران خونه خواهرم
خودم یا محمد گاهی می رفتیم بهشون سر می زدیم
می ترسم به زینب خبر بدیم و باز بدتر از قبل بشه
_اول و آخرش که چی ... بالاخره که می فهمه
حاج علی به ریش سفید شده اش دست کشید و گفت:
من دیگه عقلم قد نمیده چه کار کنم ...
فعلا نگفتیم تا بعد کم کم بهشون بگیم.
محمد رو صبح راهی کردم اونجا تا حواسش بهشون باشه کسی چیزی بهشون نگه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید غلامرضا اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوهشتم
آقا جان از جا برخاست و گفت:
خدا کمکت کنه حاجی
خدا صبرت بده
ما هم از جا برخاستیم حاج علی دست آقاجان را فشرد و گفت:
خدا خودش کمک کنه
علیرضا را روی شانه ام گذاشتم تا آروغش را بگیرم.
حاج علی به کنارم آمد علیرضا را از بغلم گرفت.
صورتش را بوسید و پرسید:
براش اسم گذاشتید؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
با اجازه تون اسمش رو علیرضا گذاشتیم
حاج علی صورت علیرضا را دوباره بوسید و گفت:
خدا حفظش کنه ان شاء الله عاقبت به خیر بشه
آه کشید و گفت:
به احمد سلام منو برسون ...
_ان شاء الله میاد دیدن تون ... خودشم خیلی دلتنگ و بی قرار شماست ...
حاج علی در حالی که علیرضا را به بغلم می داد گفت:
ان شاء الله هر جا هست سالم سلامت باشه.
دل من به همین خبر سلامتیش خوشه
زهرا جلو آمد مرا بغل گرفت و آهسته در گوشم گفت:
به احمد بگو هر طور شده بیاد
وجودش برای آرامش دل همه مون لازمه
ما هیچ چی حداقل به خاطر زینب ....
از بغلم بیرون آمد و با چشم های خیس اشکش خیره ام شد.
لبخند تلخی روی لب راند و گفت:
ببخش اگه زکیه بد حرف زد.
منظوری نداره
به رویش لبخند غمگینی زدم و گفتم:
اشکالی نداره ....
بعد از خداحافظی از اتاق و عمارت حاج علی بیرون آمدیم و به سمت خانه راه افتادیم.
راضیه علیرضا را از بغلم گرفته بود و تا خانه او را آورد.
کم کم همه به خانه های شان رفتند و فقط راضیه پیشم ماند و برایم عجیب بود چرا حسنعلی به دنبالش نیامد
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج علی اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهلوهشتم آقا جان از جا برخاست و گفت: خ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلونهم
با تکان های دست راضیه از خواب بیدار شدم.
چارقدم را از روی صورتم عقب کشیدم که راضیه سلام کرد و گفت:
پاشو خانم خوش خواب نمازه
به کنارم نگاه کردم و پرسیدم:
بچه ام کجاست؟
راضیه لبخند زد و گفت:
ماشاء الله این قدر خوابت سنگینه صدای گریه اش رو نفهمیدی
مادر اومد بغلش کرد برد بهش نبات داغ داد خورد الانم بغل آقاجانه
چارقدم را روی سرم درست کردم و گفتم:
اصلا نفهمیدم گریه کرده راضیه در حالی که لحافش را تا می زد گفت:
حق داری خسته بودی
پاشو زود نمازت رو بخون صبحانه بخور دیشبم شام نخورده خوابیدی
ژاکتم را پوشیدم و پرسیدم:
تو چرا نرفتی خونه تون؟
راضیه لحاف و تشکش را گوشه اتاق گذاشت و گفت:
حسنعلی چند روزیه رفته شهرستان پیش پدر و مادرش منم خونه تنها بودم گفتم تا هستی این جا بمونم
زیر لب آهانی گفتم و به حیاط رفتم.
هوا به شدت سرد بود و وضو که گرفتم از سرما دندان هایم محکم به هم برخورد می کرد.
بعد از نماز به مهمانخانه رفتم و علیرضا را از بغل محمد حسین گرفتم.
کنج دیوار و چسبیده به در نشستم تا او را شیر بدهم و از خانباجی پرسیدم:
کهنه های علیرضا رو کی شسته؟
خانباجی در حالی که برای صبحانه گردو می شکست گفت:
راضیه نصفه شبی پا شده شسته
آه کشید و گفت:
براش دعا کن
نگاه نکن باهات میگه می خنده حالش اصلا خوب نیست.
حسنعلی هم معلوم نیست بعد سقط این بیچاره کجا ول کرده رفته نمیگه این دختر مراقبت میخواد محبت میخواد
مادر لب گزید و گفت:
خانباجی هیچی نگو الان میاد میشنوه ناراحت میشه
خانباجی گردو ها را در بشقابی ریخت و گفت:
شما و آقا رو نمی دونم ولی من با خودم عهد کردم دیگه تو روی حسنعلی نگاه هم نندازم
آقاجان گفت:
اون بنده خدا هم حتما دلیلی برای رفتنش داشته
_حاجی توجیهش نکن
به خاطر دل دخترت هم شده و اشکایی که ریخته باید حتما گوشش رو بتابونی
مادر از حرف خانباجی خندید و گفت:
معلومه دلت حسابی پره از دستش
_دلم پر نیست خونه .... موندم شما و آقا چه دلی دارین به هیچ کی هیچ چی نمیگین
اون از دیشب اون دختره ور پریده هر چی دلش خواست به رقیه گفت چیزی نگفتین اینم از این ....
جمله خانباجی کامل نشده بود که راضیه وارد اتاق شد.
کنار بخاری نفتی اتاق رفت و با لبخند پرسید:
غیبت کنونه؟
خانباجی سفره صبحانه را پهن کرد و گفت:
نه حرص خورونه
از حرف او همه خندیدیم که آقاجان گفت:
حرص نخورید اونا عزادار و داغدارن شرایط شون به هم ریخته و بده
حالا ما هم اون وسط یه حرفی می زدیم دعوا هم می شد دیگه بد از بدتر می شد
راضیه کنار سفره نشست و چند لقمه آماده کرد.
لقمه ها را در پیش دستی گذاشت و کنارم آمد.
لقمه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت:
بخور بچه شیر میدی ضعف نکنی
تشکر کردم و گفتم:
باشه خودم میام میخورم
راضیه لقمه را در دهانم گذاشت و گفت:
تا این بچه شیرش رو بخوره تو ضعف می کنی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپنجاه
دور قبر مادر احمد به شدت شلوغ بود. خانباجی علیرضا را از بغلم گرفت و گفت:
برو مادر جلو فاتحه ات رو بخون بریم
آهسته از میان جمعیت خودم را جلو کشیدم و به قبر نزدیک شدم
زکیه زهرا سوگل و خاله های احمد ناله و زاری می کردند. چادرم را در صورتم کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و کنار قبر نشستم.
غم و حس غربت عجیبی دلم را فشرد. باید جای احمد با مادرش نجوا می کردم.
آهم را فرو خوردم و دست روی پارچه ترمه ای که زوی قبر کشیده بودند گذاشتم.
در حالی که اشک هایم فرو می ریخت فاتحه ای قرائت کردم.
در اطراف نگاه چرخاندم.
شلوغ بود. همه بودند. همه برای مراسم سوم خودشان را رسانده بودند فقط جای احمد به شدت خالی بود.
با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم و زیر لب گفتم:
مادر احمد رو ببخش که نتونست بیاد ... خودت که بهتر می دونی چه وضعی داره براش دعا کن
خیلی به دعات نیاز داره
دعا کن تاب بیاره غم نبودنت رو
خم شدم و روی قبر را بوسیدم.
دلم می خواست بیشتر کنار قبرش بمانم اما آقاجان گفته بود نمی شود.
همین قدر هم که رضایت داد تا سر مزار بیایم معجزه بود.
آقاجان نسبت به رفت و آمدم بسیار سختگیر شده بود و نمی گذاشت حتی برای شرکت در مراسم های مادر احمد از خانه بیرون بیایم.
می گفت هم خطرناک است و هم من نیاز به استراحت و آرامش دارم.
بدون آن که از زکیه و زهرا خداحافظی کنم و سر سلامتی شان بدهم از کنار قبر برخاستم و به سمت خانباجی رفتم.
خانباجی علیرضا را که گریه می کرد در بغلم گذاشت و گفت:
بشین یه گوشه آرومش کن تا من آقات رو صدا بزنم بریم.
از جمعیت فاصله گرفتم و دور تر از مزار مادر احمد در جایی که تقریبا خلوت بود و صدای گریه علیرضا می پیچید و بلند تر به گوش می رسید نشستم.
شیشه شیر علیرضا را در دهانش گذاشتم و هم زمان نگاه دراطراف چرخاندم.
دست خودم نبود که دنبال احمد می گشتم و دلم می خواست او را ببینم
کاش احمد بود.
کاش می دانست قبر مادرش کجاست و می آمد.
خانباجی و محمد حسن را دیدم که از دور به سمتم می آیند. علیرضا را زیر چادرم بردم و از جا برخاستم.
به سمت شان رفتم که خانباجی گفت:
آقاجانت رو پیدا نکردم به محمد حسین گفتم بهش بگه ما رفتیم خونه.
زود باش بریم
_به این زودی بریم؟
_پس کی بریم؟
_نمیشه بریم تو خود حرم بشینیم یه زیارت بکنیم؟
محمد حسن دستش را پشتم گذاشت و گفت:
آبجی الان بریم خونه بعدا خودم میارمت
آقاجان بفهمه ممکنه ناراحت بشه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالحسن بابا زاده صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•