عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوبیستوششم در حال جویدن یکی از قند ها ب
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستوهفتم
رو به احمد گفتم:
احمد این بچه رو باید بشورم ...
احمد کنارم نشست و گفت:
این جا که حمام نداره ... فعلا لباساش رو عوض کن تا بعد برای شستنش یه فکری بکنیم
با یکی از کهنه ها شروع به پاک کردن بدن علیرضا کردم و گفتم:
پتو و تشک نجس شده بعدش کجا بخوابونمش اینا که خیسن ...
_فعلا لای کت من بپیچش من اینا رو الان می برم حیاط می شورم
سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
نمیشه تو حیاط چیزی بشوری
احمد با تعجب پرسید:
چرا؟!
دوباره نگاه به علیرضا دوختم و در حالی که تمیزش می کردم گفتم:
تشت نداریم ...
_خوب نداشته باشیم.
شلنگ می گیرم روشون لگدشون می کنم می شورم
_بعد از ظهری من بدون تشت کهنه شستم همسایه ها ناراحت شدن گفتن بدون تشت چیزی نشور
_باشه ... بعد میرم یه تشتی چیزی گیر میارم.
در حالی که علیرضا را قنداق می کردم پرسیدم:
دیشب کجا رفته بودی؟
احمدخودش را عقب کشید به دیوار تکیه زد و گفت:
حالم خوب نبود اصلا ...
محمد علی که اومد با هم دو سه جا رفتیم بعدش رفتم حرم ....
مادرم رو حرم خاک کردن .....
رفتم گشتم شاید پیداش کنم ولی پیدا نکردم
سر یه قبر دیگه نشستم و با مادرم درد دل کردم ....
چند نفس عمیق کشید و گفت:
اگه دیر اومدم و تنهات گذاشتم ببخش
اصلا حواسم به ساعت و زمان نبود تا به خودم اومدم دیدم ساعت از یازده هم گذشته
علیرضا را بغل کردم و لای کت احمد پیچیدم و گفتم:
اشکالی نداره ... حق داری ... کم غمی نداری ....
از جا برخاستم و گفتم:
حواست بهش باشه من برم وضو بگیرم
دو قدمی رفتم که چشمم سیاهی رفت و دست به سمت دیوار انداختم و سر جایم ایستادم و چشم بستم.
احمد با نگرانی به سمتم آمد و پرسید:
چی شده رقیه جان ... خوبی؟
کنار دیوار نشستم و بدون این که چشم باز کنم به تایید سر تکان دادم و آهسته گفتم:
چشمم سیاهی رفت ...
_شاید ضعف کردی .... گرسنه ات نیست؟
به تایید سر تکان دادم که پرسید:
دیشب تا حالا چیزی خوردی؟
سر بالا انداختم و گفتم:
نه ...
احمد به سمت یکی از بقچه ها رفت و گفت:
چرا نخوردی؟ مگه نون و پنیر نداشتیم؟
پارچه خالی نان را برداشت و از شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت:
شرمنده غافل شدم .... خیال کردم چیزی هست بخوری
🇮🇷هدیه به روح مطهره شهیده فاطمه نیک صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستوهشتم
به رویش لبخند زدم و گفتم:
عیبی نداره .... پیش میاد ....
احمد آه کشید و گفت:
کوتاهی ها و کم کاریام در حق تو داره خیلی زیاد میشه
حلالم کن ...
دست به دیوار گرفتم و از جا برخاستم و گفتم:
من ازت راضی ام خدا ازت راضی باشه
به هر زحمتی بود به حیاط رفتم و دست هایم را شستم.
شدت سرمای آب انگار تا عمق استخوان هایم نفوذ کرد.
در حالی که از سرما می لرزیدم سریع وضو گرفتم و جا برخاستم.
ضعف و سرگیجه همراه لرز باعث شد به سختی خودم را به اتاق برسانم.
علیرضا در حال گریه بود که به اتاق برگشتم.
چشم بسته و در حالی که دست به دیوار گرفته بودم کنار بقچه ها نشستم و از احمد خواستم علیرضا را در بغلم بگذارد.
احمد علیرضا را روی پایم گذاشت و سعی کردم بدون این که دست سردم به صورت علیرضا بخورد او را شیر بدهم.
کت احمد که دور علیرضا بود و پتو هم خیس و نجس بود و هیچ چیزی برای این که خودم را با آن گرم کنم نبود.
رو به احمد گفتم:
بی زحمت علاء الدین رو بیار کنارم سردمه
علیرضا با نق و نوق و گریه شیر می خورد. طفل معصوم گرسنه بود و علی الظاهر من شیری نداشتم به او بدهم تا سیر بشود.
حتی دیگر قندی هم نبود که حداقل آب قند برایش درست کنم.
ازآن طرف در هم صدای حاج خانم بلند شد که گفت:
چشه اون بچه؟ ساکتش کنید نصفه شبی ...
ولی علیرضای گرسنه آرام شدنی نبود.
هر چه برای شیر خوردن بیشتر تلاش می کرد گریه اش هم بیشتر شدت می گرفت.
احمد از این که نمی توانست کاری بکند کلافه شده بود.
با صدای الله اکبر اذان از اتاق بیرون زد.
به هر زحمت و دعایی که بود علیرضا را خواباندم و به دستشویی رفتم.
هنوز هم حس ضعف و سرگیجه داشتم و دوباره به سختی وضو گرفتم و نماز خواندم.
هوا رو به روشنایی بود که احمد برگشت.
بقچه لباس من و علیرضا را برداشت و گفت:
پاشو بریم
چادرم را که دور خودم پیچیده بودم از دورم باز کردم و گفتم:
کجا ....
🇮🇷هدیه به روح مطهره شهیده مژگان خضری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوبیستوهشتم به رویش لبخند زدم و گفتم: ع
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستونهم
احمد علاء الدین را خاموش کرد و گفت:
بریم بهت میگم
جوراب هایم را پوشیدم و روسری ام را مرتب کردم و زیر گلویم گره زدم.
چادر مشکی ام را روی یرم انداختم و علیرضا را بغل گرفتم.
کت احمد را خوب دورش پیچاندم و او را زیر چادرم بردم.
با وجود ضعفی که داشتم همراه احمد از اتاق بیرون رفتم و بعد پا به کوچه گذاشتم. پرسیدم:
کجا میریم؟
احمد به سر کوچه اشاره کرد و گفت:
ماشین دربست گرفتم بریم حرم.
_حرم که نزدیکه ماشین نمی خواست ...
احمد به سمتم چرخید و گفت:
حرم نزدیکه ولی جونی تو بدنت نیست پیاده راه بیای
به پیکان قرمز رنگی رسیدیم و سوار شدیم.
نزدیک حرم پیاده شدیم.
کم کم مغازه ها در حال باز کردن بودند. احمد مرا گوشه ای نشاند و گفت:
بشین الان میام.
هوا سرد بود و از سرما در خودم مجچاله شدم.
باز من چند دست لباس روی هم و چادر داشتم احمد که جز همان لباس تنش هیچ لباس یا کت دیگری نداشت بپوشد.
علیرضا دوباره زیر گریه زد و من نمی دانستم وسط خیابان با وجود ضعفی که داشتم و نداشتن شیر چه طور او را آرام کنم.
احمد که در مغازه سوغاتی فروشی بود تقریبا دوان دوان به سمتم آمد.
مشتی پسته را به سمتم گرفت و گفت:
بیا اینو بگیر بخور.
شیشه بچه همراهته؟
_نمی دونم بذار بگردم فکرکنم باشه
احمد علیرضا را از بغلم گرفت و گفت:
بی زحمت بدش
در حالی که علیرضا را تکان تکان می داد گفت:
بابایی دو دقیقه صبر کن این قدر بی تابی نکن منو شرمنده خودت کنی
شیشه علیرضا را پیدا کردم به سمتش گرفتم و گفتم:
شیشه رو برای چی میخوای؟
_این مغازه داره آبجوش داره بهش رو انداختم قبول کرد یکم آبجوش بده برای بچه آبجوش نبات درست کنیم بدیم بخوره
قدمی از من دور شد و گفت:
تو همین جا بشین الان بر می گردم.
احمد علیرضا به بغل رفت و من چشم به گنبد طلایی امام رضا دوختم و گفتم:
یا امام رضا .... دلم برای احمد می سوزه
خودت هواشو داشته باش
هیچ وقت نذار حس کنه شرمنده ماست
پسته ها را دانه دانه در دهانم گذاشتم و جویدم
بالاخره صدای گریه علیرضا هم که تمام خیابان را روی سرش گذاشته بود قطع شد.
زیر لب الهی،شکر گفتم و به احمد که به سمتم می آمد نگاه دوختم.
علیرضا را در بغلم گذاشت. وسایل را برداشت و گفت بریم
با یک دستش وسایل را می آورد و دست دیگرش را پشت کمر من گذاشته بود و مرا که تازه ضعف و گرسنگی ام برطرف شده بود با خود به حرم می برد.
با طلوع آفتاب وارد حرم شدیم.
اولین باری بود که من و احمد همراه فرزندمان به حرم آمده بودیم.
از شدت ذوق و دلتنگی اشک هایم بی اختیار می ریخت.
وارد یکی از رواق ها شدیم و در پناه گرمای رواق نشستیم و زیارت خواندیم
احمد زیارت می خواند و من با گوش و جان می شنیدم و اشک می ریختم
🇮🇷هدیه به روح مطهره شهیده آرزو باهو صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسی
نماز زیارت را که خواندیم احمد روبرویم نشست و گفت:
یه چیزی ازت میخوام امیدوارم ناراحت نشی
بدون حرف منتظر بقیه صحبتش ماندم که نگاه از صورتم گرفت و گفت:
میخوام قبول کنی یه مدت بری خونه آقاجانت ...
انتظارش را نداشتم. با حرفش بغض به گلویم چنگ انداخت و گفتم:
نه احمد ... نه ...
دستم را گرفت و گفت:
رقیه گوش کن به من ...
به خود خدا، به همین امام رضا می دونی چه قدر حالم خرابه و چه قدر تنهام
می دونی که الان بیشتر از هر وقت لازمت دارم که کنارم باشی و مرهم دردای دلم باشی
ولی شرایطش نیست ...
دستم را رها کرد و دست در جیبش کرد و مقداری پول بیرون آورد و گفت:
ببین ...
همه پولی که من دارم همینه ...
اندازه این که فقط یه ماشین بگیرم ببرمت خونه آقاجانت
با این پول من چه جوری تو رو کنار خودم نگه دارم
با گریه گفتم:
گفتی کم کم کار می کنی ...
اشکم را پاک کرد و گفت:
الهی قربونت برم گفتم ....
الانم نمیگم برای همیشه بری فقط چند روز ...
تو مراقبت میخوای ... این بچه مراقبت میخواد ...
چند روز نباش تا من یک سر و سامونی به خودم و این زندگی بدم میام دنبالت
_احمد من نمیرم ... می مونم پیشت
احمد کلافه به پیشانی اش دست کشید و به پول ها اشاره کرد و گفت:
میخوای کنارم بمونی وقتی کل پولی که من دارم همینه؟
وقتی با این پول نمی تونم یکم خوردنی برات بخرم کنارم بمونی چی بشه؟
رقیه فکر نکن من دلم نمیخواد پیشم باشی
به خدا که دلم نمیخواد یه لحظه ازت دور بشم
همه چیزی که الان برای من مونده فقط تویی
ولی یکم واقعیت وضع من رو ببین
منی که پول ندارم یه تشت و صابون بخرم پتویی که نجس شده رو بشورم، منی که پول ندارم یه پتوی دیگه بخرم که این طوری از سرما نلرزی یه بالشت بخرم که سرت رو روش بذاری
پول ندارم یه قابلمه و قاشق بخرم کنار من برای چی میخوای بمونی؟
چرا این قدر پا به پای من خودت رو عذاب میدی
_من خودمو کنارت عذاب نمیدم ...
دستم را محکم در دست گرفت و گفت:
رقیه جان ... جانِ احمد ...
چند روز برو پیش خانواده ات
هم مراقبت باشن و خیال من از شما و حال تون راحت باشه هم رفع دلتنگی کن هم مراسمای مادرم رو .... شرکت کن ...
بغضی که صدایش را بم تر کرد دلم را همه وجودم را سوزاند
_فقط چند روز ....
خودم میام دنبالت ... قول میدم ...
تو رو جان احمد روی حرفم نه نیار
🇮🇷هدیه به روح مطهره شهیده فاطمه رنجبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوسی نماز زیارت را که خواندیم احمد روبروی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیویکم
اشکم چکید و گفت:
احمد جان .... اگه تو بخوای و این طوری خیالت راحت تره میرم
اصلا هر چی تو بگی
نمیخوام باعث ناراحتیت بشم فقط یه چیزی میگم دلم نمیخواد ناراحت بشی و بد برداشت کنی ...
احمد نگاه به چشم هایم دوخت.
_بیا قبول کن طلاهامو بفروشیم بتونیم با پولش خوب زندگی کنیم
احمد زیر لب نچ گفت و قبل از این که لب از هم باز کند گفتم:
این طلاها پس اندازمونه برای روز مباداست
به هردو مون کادو دادن
اینا همه اش رو که من نمی تونم سر و گردنم کنم ...
احمد نگاه به بالای سرش دوخت و نفسش را با صدا بیرون داد.
نگاهش را به من دوخت و گفت:
این طلاها مال توئه ... برای روز مبادای توئه نه من ...
برای وقتی که من نبودم ...
_ای وای احمد ... چرا این طوری میگی؟
دستم را دوباره در دست گرفت، فشرد و گفت:
گوش کن رقیه .... من الان چند ماهه فراری ام ...
تو به خاطر من این همه مدت سختی و آوارگی کشیدی ...
درسته این انقلاب و این مبارزه به هدفش داره نزدیک میشه و دل همه مون ذوشنه به همین زودیا به ثمر بشینه ولی ساواک و اطلاعات حکومت شاه هم بیکار ننشسته ...
ممکنه این انقلاب چندین سال طول بکشه تا به ثمر برسه ممکن هم هست زود به ثمر برسه
تا به ثمر رسیدن این مبارزه ممکنه هر بلایی سر من بیاد ...
بذار برای روزایی که شاید من نبودم یه پس انداز کوچیکی داشته باشی
دلم نمیخواد تو نبود من ... محتاج کسی باشی ...
سرش را پایبن انداخت و من به پهنای صورت اشک ریختم.
با بغض گفتم:
الهی همیشه باشی این حرفا چیه می زنی
_دل خودمم همینو میخواد ... دلم میخواد یه عمر باهم زندگی کنیم ... ولی این حقیقته ... ممکنه تو مبارزه هر بلایی سرم بیاد
قبلا بهت گفتم دلت از بابت من نلرزه
الان میگم دلت نلرزه هر چی شد
_این حرفا رو که می زنی پام برای رفتن شل میشه
لبخند مهربانی زد و گفت:
الهی قربونت برم ... فقط چند روزه ... برای این که یه سامونی به خودم و زندگی مون بدم بعدش خودم میام دنبالت
حیفه مشهد باشی و از دیدن پدر و مادرت و خانواده ات محروم باشی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان عین الله و هدایت الله اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیودوم
اشکم را پاک کردم و گفتم:
حیف اینه تو باشی و من کنارت نباشم
آه کشیدم و گفتم:
همیشه تو سخت ترین شرایط منو از خودت دور کردی
_من مَردم سختی هم مال مرده
تو کم کنار من سختی نکشیدی
دلم نمیخواد به خاطر من یه بلایی سرت بیاد که نشه جبرانش کرد
_تو الان داغداری ... روا نیست تنهات بذارم تو این مصیبت
احمد با آه کشیدن سعی کرد بغضی که صدایش را می لرزاند را پنهان کند و گفت:
نگران من نباش ...
از پا در نمیام.
هر وقت دلم گرفت و بی طاقت شدم میام این جا پیش امام رضا آروم می گیرم
مادرم هم که همین جا ... دفنه ...
تو برو پیش خانواده ات ...
همراه اونا مراسمای مادرم رو شرکت کن ...
چشمش را فشرد و ادامه داد:
جای من زینب رو بغل بگیر و آرومش کن ...
سر خاک مادرم برو و جای من خاکش رو ببوس...
اشک احمد چکید.
به صورتش دست کشید از جا برخاست و گفت:
پاشو زودتر بریم
وسایلم را برداشت و من هم علیرضا را بغل گرفتم.
با غم و غصه ای که در دلم نشسته بود با امام رضا وداع کردم و پا به پای احمد از حرم خارج شدم
کنار خیابان ایستادیم و احمد ماشینی را دربست کرایه کرد.
ماشین که به راه افتاد احمد علیرضا را از بغلم گرفت.
چندین بار او را بوسید و نوازشش کرد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان نور الدین و محمد شفیع اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوسیودوم اشکم را پاک کردم و گفتم: حیف ا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوسوم
ماشین سر خیابان نگه داشت و همراه احمد از کوچه پس کوچه ها به راه افتادیم یک کوچه مانده به خانه آقاجان احمد صدایم زد.
به سمتش چرخیدم که با شرمندگی گفت:
من دیگه نمی تونم بیام ...
اشک در چشمم جوشید.
احمد نگاهی به اطراف انداخت و بعد صورتم را نوازش کرد
_زود میام دنبالت ... قول میدم
چادرم را از روی صورت علیرضا کنار زد و خم شد او را بوسید.
_می تونی وسایل رو هم ببری؟
به تایید سر تکان دادم.
علیرضا را با یک دستم به بغل گرفتم.
چادرم را زیر بغلم جمع کردم و گوشه چادرم را به دندان گرفتم.
احمد وسایل را به دستم داد و گفت:
برو در پناه خدا
با بغض گفتم:
مواظب خودت باش ...
احمد دست روی چشم گذاشت و گفت:
چشم قربونت برم
_زود بیای دنبالم من بدون تو می میرم
_خدا نکنه عزیزم ... منم بدون تو طاقت نمیارم زود میام مطمئن باش
زیر لب خداحافظی گفتم و به سمت خانه آقاجان به راه افتادم.
هم دل کندن از احمد برایم سخت بود و هم دستم سنگین بود و باید مواظب می بودم چادرم یا علیرضا از دستم نیفتد برای همین آهسته قدم بر می داشتم.
کوچه طویل بود و تا به خانه آقاجان برسم طول می کشید.
هر چند قدم بر می گشتم و احمد را نگاه می کردم.
او هم از دور گوشه ای ایستاده بود و نگاهم می کرد.
جلوی در خانه آقاجان رسیدم.
در باز بود اما وسایلم را زمین گذاشتم و در زدم.
دوباره به احمد نگاه دوختم
صدای کیه گفتن آقاجان به گوشم رسید.
در حالی که نگاهم روی احمد بود صدای لخ لخ دمپایی های آقاجان که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد را می شنیدم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان امان الله، فرج الله و آیة الله اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوچهارم
با باز شدن در نگاه از احمد گرفتم و به آقاجان نگاه دوختم.
با دیدن صورت مهربان آقاجانم اشک از گوشه چشمم سر خورد و سلام کردم.
آقاجان با بهت و شگفتی خیره ام شد.
انگار چند لحظه ای ماتش برده بود.
با تعجب پرسید:
رقیه بابا تویی ...
قدم به کوچه گذاشت و با ذوق گفت:
خودتی بابا؟
به دور و اطراف نگاه کرد و من دوباره به سمت احمد نگاه دوختم.
نبود رفته بود. با دیدن جای خالی اش آه از نهادم برخاست
آقا جان وسایلم را برداشت و در حالی که هنوز در اطراف نگاه می چرخاند گفت :
بیا تو باباجان
اشکم را پاک کردم و قدم در حیاط آقاجان گذاشتم.
آقاجان در را پشت سرم بست.
وسایلم را همان پشت در گذاشت و با اشک و خنده ای که با هم در آمیخته بود پرسید:
این جا چه کار می کنی بابا؟
قبل از این که جوابی بدهم مرا در آغوش کشید.
هنوز کامل در آغوشش فرو نرفته بودم که متوجه علیرضا شد.
چادرم را از روی او کنار زد و با گریه ای که از روی ذوق بود گفت:
الهی آقاجانش قربونش بره .... بابا کی این بچه دنیا اومده؟
بغضم را فرو خوردم و با لبخندی که سعی کردم بر لب برانم گفتم:
یازده روزشه
آقاجان علیرضا را از بغلم گرفت و گفت:
قدمش مبارک باشه ... الهی من قربون خودش و مادرش برم
آقاجانم به پهنای صورت اشک می ریخت. گریه اش از خوشحالی بود. من هم اشک می ریختم.
آقاجان گفت:
الان من خودتو بغل بگیرم و رفع دلتنگی کنم یا بچه ات رو بغل بگیرم و ذوق کنم
صدای محمد حسن را از روی ایوان شنیدم که آقاجان را صدا زد.
آقاجان دست پشت کمرم گذاشت و گفت:
بیا بریم مادرت حتما خوشحال میشه از دیدنت
چند قدمی به جلو برداشتم و با محمد حسن که به سمت مان می آمد روبرو شدم.
محمد حسن چند لحظه ای از دیدنم ماتش برد و بعد با خوشحالی فریاد زد:
مادر جان ... خانباجی ....
از فریاد او مادر، خانباجی، محمد علی و محمد حسین به حیاط دویدند
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان نور محمد و حسین اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوسیوچهارم با باز شدن در نگاه از احمد گر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوپنجم
مادر با دیدنم بدون این که دمپایی بپوشد از پله ها پایین پرید و در حالی که از خوشحالی اشک می ریخت مرا محکم در بغل گرفت و گفت:
الهی مادرت قربونت بره که برگشتی ...
الهی مادرت فدات بشه که برگشتی
الهی بلاگردونت بشم دخترم
مادر درحالی که سر و صورتم را غرق بوسه می کرد قربان صدقه ام هم می رفت.
محمد علی با عصبانیت آمیخته با نگرانی نزدیکم شد و پرسید:
برای چی اومدی این جا؟
از بغل مادر بیرون آمدم و گفتم:
احمد گفت چند وقت بیام این جا
_خود احمد کجاست؟
_منو رسوند رفت ...
محمد علی در حالی که زیر لب غرولند می کرد به کوچه رفت.
مادر دوباره مرا در آغوش گرفت و گفت:
نمی دونی چه قدر دلتنگ و نگرانت بودم ...
از دوریت خواب و خوراک نداشتم
اشکم را پاک کردم و گفتم:
منم دلتنگ تون بودم ... روزی نبود یادتون نکنم
محمد علی عصبانی به حیاط برگشت و در حالی که به سمتم می آمد پرسید:
احمد آقا کدوم طرفی رفت؟
اصلا برای چی اومدین؟ مگه من نگفتم دو سه روز صبر کنین ...
مادرمتحیر به سمت محمد علی چرخید و پرسید:
تو از رقیه خبر داشتی و به ما چیزی نگفتی؟
محمد علی برای این که از جواب سوال مادر طفره برود رو به من گفت:
مگه نگفتم خطرناکه؟ چرا اومدین؟
اگه یکی دیده باشدتون چی؟
مادر با عصبانیت گفت:
محمد علی با تو ام جواب منو بده
محمد علی کلافه در میان موهایش دست کشید که مادر سوالش را تکرار کرد:
تو از رقیه خبر داشتی و به ما چیزی نگفتی؟
_نه مادر جان خبر نداشتم ....
دیروز سر کوچه حاجی صفری بودم دیدم شون دارن میان خونه حاجی
وگرنه قبلش خبری نداشتم
_تو دیروز رقیه رو دیدی و لام تا کام چیزی به من نگفتی؟
_چی می گفتم مادر جان؟
_باید می گفتی رقیه رو دیدی و از حال خودش و شوهرش خبر داری
_می گفتم که دلتنگی تون بیشتر بشه؟
آقاجان پا در میانی کرد و در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرد گفت:
خانم جان ولش کن چه اهمیتی دار دیروز می فهمیدی یا امروز ... مهم اینه رقیه الان این جاست
مادر سرش را به طرف آقاجان چرخاند و با بغض گفت:
اهمیت داره آقا ... حداقل یکم دلم آروم می گرفت
محمد علی گفت:
چیزی نگفتم چون فکر نمی کردم به این زودیا رقیه رو ببینید
نمی خواستم الکی امیدوار بشید در حالی که امکان دیدار وجود نداره
اگه می دونستم احمد آقا میخواد رقیه رو بیاره این جا حتما بهتون می گفتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان امر الله و علی سینا یوسفی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوششم
مادر با بغض گفت:
در حقم بد کردی که از خواهرت خبر داشتی و چیزی بهم نگفتی
خانباجی در حالی که علیرضا را بغل گرفته بود و می بوسید رو به مادر گفت:
خانم جان اگه نگفته حتما دلیل و مصلحتی بوده
جوونه ببخشش
جای خرده گیری به محمد علی بیا این نوه گلت رو ببین چه قدر شکل باباشه
مغز بادومه انگار
محمد حسین مرا بغل گرفت و گفت:
آبجی این همه وقت کجا بودی دلم برات یک ذره شده بود
او را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم:
دل منم برات یک ذره شده بود
با محمد حسن در حال روبوسی بودم که مادر رو به من پرسید:
چرا بچه رو لای کت مردونه پیچیدی؟
مگه وسایلات به دستت نرسید؟
این بچه چرا این قدر صورتش داغه تو این هوا؟
با نگرانی پرسیدم:
واقعا داغه بچه ام؟
مادر به تایید سر تکان داد که آقاجان دست پشت کمر مادر گذاشت و گفت:
هوا سرده بیاییم بریم تو حرف بزنید هم بچه سرما نخوره هم دخترم خسته است بشینه استراحت کنه
همه با هم سمت مهمانخانه رفتیم.
محمد حسن دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
دلم برات یه ذره شده بود آبجی
چون همه حواسم به علیرضا بود و دلم می جوشید نکند تب کرده باشد نتوانستم به ابراز محبت برادرانه اش جوابی بدهم یا قربان قد و قامت بلند شده اش بروم.
با نگرانی به سمت علیرضا رفتم و در حالی که اشک در چشمم حلقه زده بود دست سردم را روی صورت علیرضا کشیدم.
صورتش داغ بود.
محمد حسین با ذوق نگاهش کرد و پرسید:
آبجی دختره یا پسره؟
اشکم را گرفتم و گفتم:
پسره ... اسمش علیرضاست
با بغض از خانباجی که او را بغل گرفته بود پرسیدم:
نکنه تب کنه مریض بشه .....
محمد علی که تازه وارد اتاق شده بود از من پرسید:
نمیخوای بگی چی شد اومدی این جا؟
آقاجان رو به محمد علی گفت:
بابا جان چه کار داری چرا اومده؟ ناراحتی اومده؟
محمد علی کنار در نشست و گفت:
نه آقاجان چرا ناراحت باشم .... فقط می ترسم نکنه از دیروز تا حالاچیزی شده باشه
علیرضا را از بغل خانباجی گرفتم و گفتم:
چیزی نشده داداش نگران نباش
فقط برای رفع دلتنگی و شرکت تو مراسم مادر احمد تومدم
آقاجان به کنارش اشاره کرد و گفت:
رقیه بابا بیا این جا بشین
کنار آقاجان رفتم که محمد حسن کنارم آمد و پرسید:
آبجی میدیش بغلم؟
در حالی که علیرضا را تکان می دادم او را در بغل محمد حسن گذاشتم که مادر با تشک و لحاف نوزادی به اتاق آمد و گفت:
بیا مادر بچه ات رو بذار این جا
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان نجفعلی و صادقعلی اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوسیوششم مادر با بغض گفت: در حقم بد کردی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوهفتم
لحاف و تشک را از دست مادر گرفتم، تشکر کردم و نزدیک بخاری پهن کردم.
مادر علیرضا را از بغل محمد حسن گرفت و قربان صدقه اش رفت.
آقاجان دستش را دور شانه ام حلقه کرد و روی سرم را بوسید و گفت:
خوب بابا تعریف کن کجا بودی چه کارا می کردی
خانباجی که کنار سماور نشسته بود گفت:
چه آفتاب سوخته شدی مادر
مادر نگاهی به من کرد و گفت:
معلومه سختی زیاد کشیدی از قبل انگار لاغرتر شدی
لبخندی زدم و گفتم:
نه اونقدرام سختی نکشیدم
_از رنگ و روت معلومه ...
پوست و استخون شدی زن حامله و زائو که این قدر لاغر نمیشه
_دوری از شماها خیلی سختم بود، زندگی تو روستا هم یک سری سختیا داشت ولی احمد آقا خیلی هوام رو داشت.
آقاجان با صدا نفسش را بیرون داد و پرسید:
احمد خوبه؟
آه کشیدم و گفتم:
ظاهرا که خوبه ولی تمام این مدت دلش پیش مادرش و خواهرش بود و به خاطر اونا خودشو مقصر می دونست و عذاب وجدان داشت.
خیلی دلش می خواست مادرش رو ببینه ...
اشکم را پاک کردم و گفتم:
ولی قسمتش نشد
مادر گره روسری اش را کمی شل کرد و گفت:
خدا صبرش بده
همیشه دنیا اون طوری که ما میخوایم و انتظار داریم نمی چرخه
طفلی مادرش هم خیلی بی تابش بود ....
خدا بیامرزدش ...
تازه چشمم به موهای سفید شده مادرم افتاد.
تا قبل رفتنم مادرم موی سفیدی نداشت ولی الان بیشتر موهای سرش به رنگ سفید در آمده بود.
با تعجب گفتم:
مادر جان چرا موهات سفید شده؟
مادر روسری اش را جلوتر کشید و با لبخند گفت:
پیریه دیگه آدم موهاش سفید میشه
خانباجی گفت:
پیری نیست اثر جوش و غصه است
کم توی این چند وقت جوش و غصه نخوردین
خانباجی رو به من کرد و گفت:
تو این مدت که نبودی مادرت بنده خدا خیلی نگرانت بود و جوش و غصه ات رو می خورد
آقاجان گفت:
خدا رو شکر که برگشتی
دیگه خیال مادرت هم راحت شد.
مادر پرسید:
چند وقته اومدین؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان بهرام و عبدالکریم اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوهشتم
_دیروز صبح تا نامه محمد آقا به دست مون رسید راه افتادیم ظهر رسیدیم
مادر گفت:
پس تازه اومدین مشهد
دیشب کجا مونده بودین؟
محمد علی گفت:
احمد آقا نزدیک حرم اتاق کرایه کرده
قراره اونجا زندگی کنن
خانباجی گفت:
وا ... خودتون که خونه دارید چرا برید جای دیگه؟
برگردید خونه خودتون
محمد علی گفت:
حرفا می زنی خانباجی احمد تحت تعقیبه
دیروز ندیدین چه قدر تو مراسم تشییع مادرش پر از مامور و آژان بود؟
تا همین جا هم که اومدن اشتباه کردن
اگه بگیرنش ...
مادر نگذاشت جمله محمد علی کامل بشود و گفت:
بسه دیگه نمیخواد این حرفا رو بزنی نفوس بد بزنی
ان شاء الله که اتفاق بدی براشون نمی افته
محمد علی پرسید:
تا کی قراره این جا باشی؟
در حالی که از گرما لباسم را تکان می دادم گفتم:
نمی دونم ...
احمد گفت چند روزی این جا باشم بعد میاد دنبالم
مادر علیرضا را روی تشکش گذاشت و از جا برخاست.
در حالی که برایم لحاف و بالشت در می آورد گفت:
تا هر وقت هستی قدمت روی چشم
بالشت و لحافم را کنار علیرضا پهن کرد و گفت:
فعلا خسته ای بگیر بخواب ما یه سر میریم خونه حاجی صفری
خانباجی گفت:
خانم جان شما برید من می مونم باز شما برگشتید من میرم
_منم میخوام بیام
آقاجان جوراب هایش را از پشت پشتی برداشت و گفت:
تو تازه از راه رسیدی بخواب استراحت کن بعد از ظهر می برمت
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان فضل الله و عنایت الله اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•