عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهاردهم با لبخند گفت: با هم بریم دیدنش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپانزدهم
نزدیک ظهر بود که بالاخره به مشهد رسیدیم.
چند ساعتی را پیاده رفتیم و یک ساعتی را هم سوار بر مینی بوس شده بودیم.
کنار خیابان از مینی بوس پیاده شدیم.
حرم از دور معلوم بود و با دیدن گنبد طلایی امام رضا دلم لرزید و رو به حرم سلام دادم.
احمد با خجالت و شرمندگی به سمتم چرخید و گفت:
رقیه یکم پول همراهت هست بدی دربستی بگیرم؟
می دانستم چه قدر برایش سخت است که بخواهد از من پول طلب کند.
کیفم را به سمتش گرفتم و گفتم:
منو ببین چه حواس پرتم یادم رفت بهت بگم ننه فهیمه بقبه پولی که برای ولیمه عقیقه و قربونی گوسفند داده بودی رو داد بهت پس بدم.
تو جیب پشت کیفمه خودت بردار
احمد با شرمندگی کیفم را گرفت و گفت:
دستت درد نکنه بهت پس میدم
_پول خودته
مال من نیست که پس بدی
احمد کیفم را به سمتم گرفت و گفت:
چیزی که دست توئه مال توئه
_اینا دستم امانت بود.
احمد پول را در جیب پیراهنش گذاشت. وسایل را در دستش جا به جا کرد و دست چپش را پشتم گذاشت و گفت:
خیلی خوب بیا بریم اون جلوتر یه دربستی بگیریم
علیرضا را در بغلم جا به جا کردم و هم قدم با احمد راه افتادم
برای گرفتن دربستی خیلی معطل شدیم و دوباره دست هایم به خاطر بغل گرفتن علیرضا و سنگینی اش درد شدیدی گرفته بود.
صدای اذان ظهر از مسجد نزدیک به گوش مان رسید.
احمد وسایل را برداشت و گفت:
بیا بریم نماز بخونیم بعد میاییم تاکسی بگیریم.
به مسجد که رسیدیم
به خاطر استحاضه نمی توانستم سریع برای نماز آماده شوم و رو به احمد گفتم:
من این جا می مونم شما برو نمازت رو بخون
احمد آهسته پرسید:
مگه نماز نمی خونی؟
با خجالت گفتم:
باید لباسامو عوض کنم
شما برو بخون بیا علیرضا رو نگه دار بعد من میرم می خونم
احمد باشه ای گفت و به سمت حوض مسجد رفت.
در آن هوای سرد سریع وضو گرفت و به داخل مسجد رفت.
من هم گوشه حیاط از سرما خودم را مچاله کردم و منتظر او ماندم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد زمانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوشانزدهم
تا احمد نمازش را خواند مدام ذکر امن یجیب می گفتم و از خدا می خواستم اتفاق بدی برای مادر احمد نیفتد.
دلم می خواست بعد از ماه ها دوری دیدار شیرین و دل چسبی با هم داشته باشیم و دل احمد آرام بگیرد.
احمد که آمد علیرضا را به بغل او دادم و سریع به دستشویی رفتم.
بعد از طهارت و وضو سریع به مسجد رفتم و نماز ظهرم را خواندم.
دوباره بعد از نماز سریع به دستشویی رفتم و برای نماز عصر طهارت و وضو گرفتم.
جای شکرش باقی بود که لازم نبود برای هر نماز غسل کنم.
بعد از نماز سر به سجده گذاشتم و دعا کردم و بعد پیش احمد برگشتم.
علیرضا را از بغل او گرفتم و زیر چادرم بردم.
هوا سوز داشت و می ترسیدم سرما بخورد.
این بار که لب خیابان ایستادیم سریع یک تاکسی آمد و قبول کرد ما را به محله مان ببرد.
سر خیابان اصلی از تاکسی پیاده شدیم و از کوچه پس کوچه ها به سمت خانه حاج علی راه افتادیم
دلشوره و اضطراب عجیبی داشتم
هنوز یک کوچه با خانه حاج علی فاصله داشتیم که توجه چند جوان که سر کوچه ایستاده بودند به سمت ما جلب شد.
ما را به هم نشان می دادند و با انگشت به سمت ما اشاره می کردند.
از ترس قلبم به شدت می کوبید.
خودم را به احمد نزدیک تر کردم و گوشه لباسش را گرفتم و گفتم:
بیا برگردیم
احمد بدون این که نگاهم کند گفت:
غمت نباشه چیزی نمیشه بیا بریم.
یکی از جوان ها از جمع جدا شد و در حالی که مستقیم نگاهش به ما بود به سمت ما آمد.
از ترس می خواستم جان بدهم ولی احمد هم چنان جلو می رفت.
جوان که نزدیک شد دیدم او برادرم محمد علی است.
بدون هیچ حرفی به سمت ما آمد دست احمد را گرفت و ما را به داخل یکی از پس کوچه ها کشید و با عصبانیت پرسید:
شما این جا چه کار می کنید؟
احمد سلام کرد و محمد علی لب گزید و سر به زیر جواب سلامش را داد.
چه قدر در این چند ماه و با ریش صورت برادرم مردانه تر و جا افتاده تر شده بود.
آن قدر تغییر کرده بود که وقتی یک قدمی مان رسید تازه او را شناختم
محمد علی دوباره نگاه به احمد دوخت و گفت:
داداش برای چی اومدی این جا؟
از جونت سیر شدی؟
احمد دست در جیب پیراهنش کرد و نامه محمد را به سمت محمد علی گرفت و پرسید:
به خاطر این اومدم
تو سر کوچه ما چه کار می کنی؟
محمد علی لب گزید و بدون آن که با احمد چشم در چشم شود گفت:
داداش بیا بریم خطرناکه
احمد از جایش تکان نخورد و گفت:
خوندی که محمد چی نوشته ....
اومدم دیدن مادرم
محمد علی دست روی پشت احمد گذاشت و گفت:
داداش بیا بریم میگم برات
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید خلیل تختی نژاد صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوشانزدهم تا احمد نمازش را خواند مدام ذک
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوهفدهم
از حرف و رفتار محمد علی دلشوره و نگرانی ام بیشتر شد.
احمد با نگرانی پرسید:
چی شده محمد علی؟
محمد علی دور مچ احمد چنگ انداخت و گفت:
داداش بیا برات میگم
احمد دستش را از دست محمد علی بیرون کشید و گفت:
همین جا بگو
محمد علی سر به زیر انداخت و با من و من گفت:
داداش .... چه جوری بگم ....
شرمنده ام ولی .... دیر رسیدی ....
انگار برای ثانیه ای قلبم و زمین و زمان از کار ایستاد.
احمد با هر دو دست روی سرش زد و روی زمین نشست.
صدای گریه مردانه اش قلبم را به لرزه انداخت و اشک هایم بی امان می ریخت.
محمد علی تلاش کرد احمد را از روی زمین بلند کند و مدام می گفت:
داداش تو رو خدا آروم باش ... پاشو بریم از این جا
دیگر انگار توان ایستادن نداشتم.
به دیوار پشت سرم تکیه دادم و از پشت پرده اشک هایم نگاه به احمد دوختم.
حسرت دیدار دوباره مادرش برای همیشه به دلش ماند.
در آن لحظه با خودم می گفتم خدایا چه می شد حداقل کمی دیرتر اجلش سر می رسید و احمد و مادرش هم را می دیدند.
گریه مردانه احمد انگار آرام شدنی نبود.
از عمق وجود اشک می ریخت و شانه های مردانه اش می لرزید.
محمد علی جلوی او روی زمین زانو زده بود و التماسش می کرد از جا برخیزد.
چند دقیقه ای احمد فقط گریه کرد و بعد با بغض مردانه ای پرسید:
کِی ....
نتوانست جمله اش را کامل کند و دوباره هق هق مردانه اش بلند شد.
محمد علی در حالی که پشت احمد را و شانه اش را می مالید(ماساژ) گفت:
دیشب آخر شب انگار از دنیا رفتن
احمد پرسید:
دفنش کردن؟
محمد علی سر بالا انداخت و گفت:
نه هنوز .... منتظرن مردم جمع شن بعد تشییع جنازه ....
احمد از جا برخاست و صورتش را پاک کرد و پرسید:
چرا صبح تشییع نکردن؟
محمد علی سر به زیر گفت:
حاج علی منتظر بود برسی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبد الحمید سالاری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوهجدهم
احمد قدمی جلو رفت و گفت:
پس زودتر باید برم .... آقام منتظرمه
محمد علی دست روی شانه احمد گذاشت و گفت:
نه داداش ... شرمنده ... دیگه نمیشه بری ...
احمد به طرف محمد علی چرخید و با تعجب پرسید:
چرا نمیشه؟
محمد علی سر به زیر گفت:
حاج علی تا ظهر منتظر بودن برسی
وقتی دیدن نیومدی خبر فوت حاج خانم رو اعلام کردن
از همون موقع دور خونه تون شلوغ شده و کلی آدم جمع شدن منتظرن برسی بگیرنت
احمد با بغض مردانه اش گفت:
محمد علی به نیگا به ریخت من بنداز ...
با این لباسا با این صورت آفتاب سوخته من شبیه کولی هام
کی می فهمه من احمدم؟
محمد علی با شرمندگی گفت:
داداش شرمنده نمیشه بری
صدای لا اله الا الله جمعیت به گوش رسید و این یعنی در حال تشییع جنازه بودند.
با هر لا اله الا اللهی که می،شنیدم قلبم می خواست از جا کنده شود.
احمد به سمت سر کوچه رفت و گفت:
هر چی میخواد بشه من باید تو مراسم مادرم باشم
محمد علی به لباس احمد چنگ انداخت و او را به عقب کشید و گفت:
داداش تو رو ارواح همون مادرت قسم نرو ...
احمد سر جایش ایستاد که محمد علی گفت:
داداش باور کن حالت رو می فهمم ولی همون طور که من شناختمت اونا هم می،شناسنت
به فکر خودت و بلایی که سرت میارن نیستی حداقل یکم به فکر زن و بچه ات باش....
صدای لا اله الا الله تشییع کنندگان دور و دور تر می شد که محمد علی گفت:
اصلا قبول به قول خودت ریخت و قیافه ات عین کولی ها
ولی کدوم کولی تو تشییع جنازه کسی که هیچ نسبتی باهاش نداره این حالو داره
احمد را بغل گرفت و گفت:
تا همین جا هم که اومدی خدا رحم کرده کسی ندیدت
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی سالاری صلوات
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوهجدهم احمد قدمی جلو رفت و گفت: پس زودت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونوزدهم
احمد سر به شانه محمد علی گذاشت و با تمام وجود گریه کرد.
شانه های مردانه اش به شدت می لرزید و سعی می کرد صدایش بلند نشود.
از دیدن او با این حال بدش، از این که نتوانست مادرش را ببیند و یا حداقل با جنازه او وداع کند، از مرگ مادرش، از همه اتفاقاتی که افتاده بود قلبم در حال فشرده شدن بود.
در چند قدمی خانه پدری احمد بودیم ولی به شدت احساس غربت و بی کسی می کردم
تمام حواس محمد علی هم به احمد بود و من هیچ کس را نداشتم که سر بر شانه اش بگذارم و کمی دلم را سبک کنم.
کنار دیوار روی زمین نشستم و به برادرم و احمد چشم دوختم.
احمد که آرام گرفت محمد علی پرسید:
جایی رو دارین برین اونجا؟
احمد بی توجه به سوال او گفت:
باید آقام و زینب رو ببینم
محمد علی گفت:
می بینی داداش بذار دو سه روز بگذره بعد ...
جایی رو دارین برین بمونین؟
احمد آه کشید و بعد گفت:
یه اتاق نزدیک حرم کرایه کردم
_کجا میشه؟
احمد به دیوار تکیه داد و گفت:
سمت دروازه قوچان ....
محمد علی سر تکان داد و گفت:
خوبه ...
داداش من میرم موتورم رو بیارم شما همین کوچه رو بگیر از پس کوچه ها بیا سمت مسجد من اونجا منتظرتونم ببرم تون ...
زود بیایین
محمد علی با سرعت از کوچه رفت.
احمد چند بار چشم هایش را فشرد و میان موهایش دست کشید.
چند بار نفس عمیق کشید و بعد وسایل را برداشت و به سمت من آمد و گفت:
پاشو بریم
بی حرف پشت سر او راه افتادم و از کوچه ها گذشتیم تا به مسجد رسیدیم.
محله خلوت تر از همیشه بود و همه انگار برای تشییع جنازه رفته بودند.
به سمت محمد علی که روی موتورش منتظرمان بود رفتیم.
احمد دست پشت کمرم گذاشت و مرا به جلو هدایت کرد و گفت:
تو وسط بشین
پشت سر محمد علی نشستم و احمد بعد از گذاشتن وسایل در خورجین موتور چادرم را برایم مرتب کرد و خودش پشت سرم نشست و محمد علی به راه افتاد.
با راهنمایی احمد محمد علی در خیابان و کوچه ها می راند تا به خانه ای قدیمی رسیدیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا رایکا صلوات
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستم
در چوبی قدیمی و کوچک خانه باز بود.
احمد با کلون چند ضربه زد و بعد یا الله گویان پا به داخل خانه گذاشت و من و مجمد علی هم پشت سر او وارد شدیم.
دالان بزرگ و تاریکی را پشت سر گذاشتیم تا به یک حیاط بزرگ رسیدیم.
دورتا دور حیاط اتاق هایی با پنجره های هشتی داشت و وسط حیاط یک حوض بزرگ و کم عمق قرار داشت.
خانم هایی با چادر های رنگی به کمر بسته شده در حیاط بودند و به ما نگاه می کردند.
پشت سر احمد به سمت اتاقی رفتیم و با خانم ها سلام و احوالپرسی کردیم.
احمد در حالی که از پله های باریک جلوی ایوان بالا می رفت گفت:
شما همین جا وایستید
چند قدمی رفت و بعد جلوی در اتاقی ایستاد و در زد.
خانمی مسن از اتاق بیرون آمد و با احمد گرم احوالپرسی شد.
صاحبخانه بود.
محمد علی به سمت من چرخید و آهسته پرسید:
تو خوبی؟ ....
به رویم لبخند زد و گفت:
چه قدر عوض شدی
به رویش لبخند زدم که گفت:
روزی نبود به یادت نباشم
چادرم را از روی علیرضا کنار زد و آهسته گفت:
کو ببینم این جوجه رو
علیرضا را از بغلم گرفت و صورتش را بوسید.
علیرضا را در بغل او درست کردم و به احمد که با آن همه غم و ناراحتی و حال بدش سر به زیر ایستاده بود و به صحبت های صاحبخانه گوش می داد نگاه دوختم.
محمد علی بعد از آن که کلی قربان صدقه علیرضا رفت و او را بوسید، او را به بغلم داد و پرسید:
این چند وقته چه کار می کردی؟ سختت نبود؟
نگاه به احمد دوختم و گفتم:
پیش مردمای خوبی بودم هر چند هیچ کس خانواده خود آدم نمیشن
نگاه به محمد علی دوختم و پرسیدم:
حالا تو بگوچه خبر؟ خودت، آقاجان، مادر جان، خانباجی بقیه خوبن؟
محمد علی لب پله نشست و گفت:
اگه دلتنگی و بی قراری مادرجان برای تو رو ندید بگیرم همه خوبن
آقاجان یه بار می گفت تو حرم از دور دیدت
طفلک مادر یه چند وقت هر روز از صبح زود تا شب می رفت حرم صحن به صحن می گشت بلکه اونم بتونه ببینتت
من هی بهش می گفتم مادر من، حتما آقاجان خیال کرده رقیه الان ناکجا آباده تو حرم نیومده
به خرجش نمی رفت که نمی رفت.
دو سه هفته ای این کارش بود تا بی خیال شد
از حرف محمد علی اشک در چشمم حلقه زد.
محمد علی در حالی که پاچه شلوارش را می تکاند گفت:
اگه بفهمه اومدین مشهد حتما از خوشحالی بال در میاره
احمد به سر پله ها آمد و گفت:
رقیه جان یه لحظه بیا حاج خانم کارت دارن
از پله ها بالا رفتم و روبروی اتاق صاحبخانه ایستادم
🇮🇷هدیه به روح مطهر سردار جاویدالاثر حسن پیشدار صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوبیستم در چوبی قدیمی و کوچک خانه باز بود
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستویکم
به حاج خانم که صورتی بسیار پیر و چروکیده داشت و موهای سرخ حنا خورده اش از زیر روسری سفیدش دیده می شد سلام کردم و با ایشان حال و احوال کردم.
نکاتی را درباره استفاده از آب و برق و آشپزی در آشپزخانه و استفاده از حوض و حیاط را گوشزد کرد که به نظرم سختگیرانه بود اما با توجه به هشت خانواری که در این خانه کنار هم زندگی می کردند این سختگیری ها لازم بود.
در پاسخ به تمام حرف هایش چشم گفتم و بعد از گرفتن کلید همراه محمد علی و احمد به اتاق کناری اتاق صاحبخانه رفتیم.
اتاقی که کمی از سه در چهار بزرگتر بود و دیوار های گچی اش از شدت کثیفی سیاه شده بود.
بین اتاق ما و صاحبخانه دری چوبی شیشه ای قرار داشت و دیوار روبروی در ورودی اتاق سه طاقچه کوچک داشت.
کفش هایم را در آوردم و بسم الله گویان پا درون اتاق گذاشتم
توجهم به قرآن روی طاقچه جلب شد و همین باعث شد چند ثانیه ای سر جایم ساکن بمانم که احمد گفت:
موکت تمیزه بیا تو
احمد وسایل را گوشه اتاق گذاشت و رو به من که کنار وسایل رفتم پرسید:
اشکالی نداره چند ساعتی این جا تنها بمونی؟
محمد علی پرسید:
داداش کجا میخوای بری؟
احمد آه کشید و گفت:
میخوام برم دیدن آقام ...
_داداش بی خیال خطرناکه .... شما دندون رو چیگر بذار دو یه روز بگذره خودم میام می برمت پیش شون
الان دو ر و بر حاجی یا خونه حاجی پیدات بشه سریع شناسایی میشی و می گیرنت
احمد کلافه به صورتش دست کشید که محمد علی گفت:
شما همین جا باش من میرم به حاجی خبر میدم اومدی
یه جوری هماهنگش می کنم هم رو ببینید
احمد کف اتاق نشست به دیوار پشت سرش تکیه زد و چیزی نگفت.
محمد علی به سمت در اتاق رفت و گفت:
من میرم ولی زود بر می گردم.
چیزی لازم ندارید براتون بیارم؟
احمد از جا برخاست و برای بدرقه او دم در رفت و گفت:
نه دستت درد نکنه
محمد علی از اتاق بیرون رفت و در حالی که کفش می پوشید گفت:
من زود بر می گردم جایی نری
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید مسعود صرافی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستودوم
محمد علی رفت و احمد گوشه ای از اتاق نشست و با هر دو دستش صورتش را پوشاند.
هم نمی خواستم مزاحم حال و هوایش باشم هم به شدت خسته بودم.
پتو را روی موکت پهن کردم و علیرضا را روی زمین گذاشتم و رویش را پوشاندم و خودم هم کنارش دراز کشیدم تا شیرش بدهم و از خستگی خوابم برد.
چشم که باز کردم اتاق تقریبا تاریک بود و احمد نبود.
از گرسنگی احساس ضعف داشتم.
از صبح زود که صبحانه خورده بودیم و کمی نان و پنیرکه در راه خوردم دیگر چیزی نخورده بودم.
به سراغ بقچه رفتم و کیسه پارچه ای نان را بیرون کشیدم.
نان مان خشک شده بود و دیگر پنیر هم نداشتیم.
چند دانه قند برداشتم و در لیوان انداختم. چادرم را روی سرم کشیدم و به حیاط رفتم و لیوان را آب کردم و به اتاق برگشتم.
نان خشک شده را تکه تکه کردم و در لیوان انداختم تا نرم شود و کم کم بتوانم بخورم.
آن قدر گرسنه ام بود که همین نان و آب قند را با لذت خوردم.
علیرضا را عوض کردم و رویش را کامل پوشاندم. اتاق خیلی سرد بود و می ترسیدم مبادا سرما بخورد.
دوباره چادرم را روی سرم انداختم و به حیاط آمدم و کنار حوض نشستم تا کهنه های علیرضا را بشویم.
نه صابونی داشتم و نه تشتی که در آن بتوانم چیزی بشویم.
به ناچار شلنگ را در جا شلنگی گذاشتم و شیر آب را کم باز کردم و با آبِ تنها مشغول شستن کهنه ها شدم که با صدای یکی از همسایه ها از جا پریدم:
تو معلوم هست داری چی کار می کنی همه حیاطو نجس کردی
از جا برخاستم و سلام کردم
با عصبانیت گفت:
علیک سلام معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟
همه حیاطو به کثافت و نجاست کشیدی
از حرفش دلم شکست و با بغض گفتم:
شرمنده لگن و تشت نداشتم
_لگن و تشت نداشتی زبونم نداشتی بیای بگی یکی بهت بده این جوری همه جا رو پر از کثافات بچه ات نکنی؟
به هر سختی بود جلوی ترکیدن بغضم را گرفتم و گفتم:
ببخشید حواسم نبود ولی من آبو کم باز کردم دستم رو هم توی چاه گرفتم که جایی نجس نشه
از صدای بلند او همه همسایه ها دورمان جمع شده بودند که او با عصبانینت گفت
دروغ نگو داشتم از پشت پنجره می دیدمت که چه جوری کثافت و نجاست بچه ات رو همه جای حیاط پخش کردی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ید الله ممتازان صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوبیستودوم محمد علی رفت و احمد گوشه ای ا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستوسوم
_باز چته خواهر همه حیاط رو گذاشتی روی سرت؟
خانم صاحبخانه بود که از بالای ایوان خانم همسایه را مخاطب قرار داد.
خانم همسایه با عصبانیت لب پله ها رفت و گفت:
به مستاجرات بگو حیاطو به نجاست نکشن من صدامو نمی برم بالا
با دست به من اشاره کرد و گفت:
زنیکه یه تشت زیر دستش نذاشته همین جوری شیرو باز کرده کهنه بچه اش رو داره می شوره نجاست بچه اش رو پاشید همه جا
نمی فهمه ما این جا ظرف می شوریم لباس می شوریم بچه هامون این جا راه میرن بعد نجاستا می ماله دست و پاشون میان خونه همه جارو نجس می کنن
خانم صاحبخانه گفت:
الکی شلوغش نکن یه شلنگ می گیره حیاطو می،شوره پاک میشه دیگه
رو به من کرد و گفت:
تو هم از این به بعد مثل آدم کهنه بشور که این ماجراها پیش نیاد
چند ساعت نیست اومدی ببین چه قشقرقی راه انداختی
تا خواستم لب از هم باز کنم و چیزی بگویم به سمت اتاقش رفت و در را بست.
خانم همسایه به سمتم آمد و گفت:
زود بر می داری تمام حیاطو می شوری این کثافت کاریت رو جمع می کنی
تو نجس پاکی اگه سرت نمیشه ما نماز می خونیم و برامون مهمه
از حرفش دلم شکست.
این را گفت و به سمت اتاقش رفت.
بعضی خانم ها به تاسف برایم سر تکان دادند و پچ پچ کنان یا غرولند کنان رفتند.
یکی از خانم ها کنارم آمد و گفت:
از حرفاش ناراحت نشیا ...
به سمتش چرخیدم که گفت:
بنده خدا وسواس داره همیشه کارش همینه
تا روزی چند بار همه رو مجبور نکنه همه جا رو بشورن و آب بکشن دست بردار نیست.
خواهر صابخونه است و جز خود حاج خانم کسی جرات نداره بهش تو بگه
نگاهی به کهنه هایی که شسته بودم انداخت و گفت:
چرا تو تشت نشستی؟
با بغضی که گلویم را می فشرد و نمی گذاشت راحت صحبت کنم گفتم:
به اون خانم هم گفتم تشت نداشتم ... و.... مجبور شدم این جوری بشورم ...
ولی حواسم بود آبش این ور اون ور نپاشه
_چطور تشت نداری مگه وسایلاتون رو نیاوردین؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
ما از روستا اومدیم هیچ وسیله ای با خودمون نیاوردیم ...
شوهرم گفته کم کم کار می کنه ... می خره
به رویم لبخند زد و گفت:
خیلی خوب اشکالی نداره
حالا هم مثل بچه ها بغض نکن
من یه تشت اضافه دارم بعد برات میارم
_دست شما درد نکنه
_سرت درد نکنه .... منم مشهد غریبم هر کار داشتی به خودم بگو
بالاخره باید هوای همو داشته باشیم
به رویش لبخند زدم و گفتم:
ممنون خدا خیرتون بده
به سمت یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت:
اتاق من اونجاست کار داشتی یا هر وقت خواستی بیا پیشم
_چشم حتما مزاحم میشم
_مراحمی قدمت به روی چشم
من فعلا برم
_بفرمایید راحت باشید
با لبخند خداحافظی کرد و رفت.
نیم نگاهی به آسمان کردم و از خدا کمک خواستم.
دوباره شیر آب را باز کردم و با آب سرد شیر مشغول چنگ زدن کهنه ها شدم.
دست هایم از سرما قرمز و کرخت شده بود.
کهنه ها را فشردم تا آب اضافی شان خارج شود واز جا برخاستم.
حالا نمی دانستم آن ها را کجا پهن کنم تا دوباره درد سر نشود.
در هر طرف حیاط چشم چرخاندم و در آخر آن ها را روی نرده فلزی جلوی اتاق مان پهن کردم.
جاروی سیخی بزرگ گوشه حیاط را برداشتم، شیر آب را باز کردم و حیاط را شستم.
حیاط بزرگ بود و حسابی کمرم درد گرفت و زیر دلم تیر می کشید.
سرما هم انگار مستقیم در استخوان هایم نفوذ می کرد.
دست هایم هم از بس یخ کرده بودند دیگر حس نداشتند
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید یحیی بلادی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستوچهارم
کارم که تمام شد از پله ها بالا رفتم که حاج خانم از اتاقش بیرون آمد و گفت:
معلوم هست کجایی؟
دو ساعته بچه ات داره گریه می کنه
به سمت اتاق پا تند کردم که گفت:
کهنه هاتو چرا این جا پهن کردی؟
مگه بند رخت نداری ببندی؟
با شرمندگی سر به زیر انداختم و گفتم:
نداشتم ... ببخشید نمی دونستم نباید این جا پهن کنم
_خیلی خوب حالا که انداختی
دفعه بعد نبینم این جا بندازی
زیر لب چشم گفتم و خواستم در اتاق را باز کنم که گفت:
راستی ...
قدمی جلو آمد و آهسته گفت:
با این انسی خانومم خیلی قاطی نشو
با تعجب پرسیدم:
انسی خانوم؟!
اخم کرد و آهسته گفت:
هیس عه ...
آهسته گفتم:
ببخشید من هنوز کسیو به اسم نمی،شناسم
_همین که وایستاده بود باهات حرف می زد
_آها ... پس ایشون رو میگین
_بله اوشون رو میگم ...
نیم نگاهی به سمت اتاق انسی خانم کرد و من در حالی که از صدای گریه علیرضا دلم می جوشید به احترامش منتظر ماندم حرفش را بزند:
آهسته گفت:
شوهر نداره ... مطلقه است ...
چند باری خواستم بیرونش کنم دلم به حال دو تا بچه اش سوخته
خیلی باهاش صمیمی نگیر که یه وقت مثل بختک نیفته توی زندگیت
لب گزیدم و گفتم:
این حرفا چیه حاج خانم ... ایشون خانم خوبیه
چهره در هم کشید و گفت:
نمیخواد ازش طرفداری کنی من این موهامو تو آسیاب سفید نکردم
شوهرت جوونه بر و روش هم بد نیست حواست بهش باشه
الانم زود برو اون بچه ات رو ساکت کن سرم رفت از صداش
_چشم ... با اجازه تون ...
سریع وارد اتاق شدم چادرم را از سرم کندم و کنار علیرضا زیر پتو خزیدم.
اتاق هم به شدت سرد بود و با همان یک لایه پتو گرم نمی شدم
دست هایم را مدام به هم می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود.
علیرضا شیرش را که خورد خوابش برد.
با صدای اذان مغرب از جا برخاستم کلید برق را پیدا و چراغ را روشن کردم.
خیلی وقت بود که زیر نور چراغ نبودم و نورش چشمم را اذیت می کرد.
انگار به نور چراغ گردسوز و چراغ نفتی عادت کرده بودم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید اسد الله اثنی عشری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوبیستوچهارم کارم که تمام شد از پله ها ب
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستوپنجم
هنوز سردم بود و دلم درد می کرد.
آن قدر سردم بود که با این که اذان گفته بودند دلم نمی خواست از اتاق بیرون بروم.
دوباره زیر پتو خزیدم تا مگر کمی گرمم شود.
روی علیرضا را خوب پوشاندم ولی خودم انگار گرم شدنی نبودم.
حتی احساس می کردم لحظه به لحظه بیشتر احساس سرما می کنم
احمد چرا بر نمی گشت؟
اصلا کجا رفته بود؟
آن قدر زیر پتو ماندم که کم کم خوابم برد.
با صدای نق نق علیرضا چشم باز کردم و با این که حس می کردم بدنم سنگین و کرخت و بی حس شده هر طور بود او را در بغلم گرفتم و شیرش دادم.
بعد از گرفتن آروغ علیرضا از جا برخاستم و از پشت شیشه به حیاط چشم دوختم.
تقریبا چراغ همه اتاق ها خاموش بود.
نمی دانستم ساعت چند و چه قدر خوابیده ام.
بقچه لباسم را باز کردم و چند تا از لباس هایم را روی هم پوشیدم تا مگر کمی گرم شوم.
لباس گرم و یا بافتنی نداشتم و می خواستم هر طور شده کمی خودم را گرم کنم.
در اتاق را باز کردم و به حیاط رفتم.
نمی دانستم دستشویی کجاست و دلم نمی خواست بیخودی در حیاط پرسه بزنم.
چراغ اتاق حاج خانم هم خاموش بود.
چرا احمد بر نگشته بود؟
از این که نمی دانستم ساعت چند است، از این که نمی دانستم دستشویی کجاست و به کدام سمت حیاط باید بروم، از این که احمد برنگشته بود و بی خبر مرا تنها گذاشته بود، از اینکه سردم بود و زیر دلم تیر می کشید و درد می کرد گریه ام گرفت.
کاش به این خانه نیامده بودم
لب پله نشستم و اشک هایم را که بی اختیار می ریخت پاک کردم.
در حال و هوای خودم بودم که در یکی از اتاق ها باز شد و دو بچه با هم بیرون آمدند و به سمتی دویدند.
با چشم دنبال شان کردم انگار به سمت دستشویی می رفتند.
بعد از این که رفتند از جا برخاستم و به همان سمت رفتم.
به هر سختی بود با آبی که به شدت سرد بود سریع وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
نماز مغربم را خواندم و دوباره به دستشویی رفتم و بعد از طهارت و وضو دوباره به اتاق برگشتم و نماز عشایم را خواندم.
بعد از نماز دوباره زیر پتو خزیدم.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت ولی دیگر نان خشک هم برای خوردن نداشتم.
تنها یک مشت قند داشتم و از گرسنگی همان ها را دانه دانه در دهانم می گذاشتم و می جویدم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا گنج آبادی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستوششم
در حال جویدن یکی از قند ها بودم که در اتاق باز شد و احمد وارد اتاق شد.
به احترامش از جا برخاستم و سلام کردم.
زیر لب جواب سلامم را داد و علاء الدینی که همراه خود آورده بود را وسط اتاق گذاشت و روشنش کرد.
از چهره اش غم می بارید و دلم نمی خواست با این حال بدش از او سوال و جواب کنم کجا بوده است و چرا این قدر دیر برگشته است.
احمد چراغ را خاموش کرد و پرسید:
چرا بیداری تا الان؟
کنار علیرضا نشستم و گفتم:
خواب بودم تازه بیدار شدم.
احمد به پشت سرم آمد یکی از بقچه ها را زیر سرش گذاشت و بغل دیوار دراز کشید. کتش را روی خودش انداخت تا بخوابد.
پرسیدم:
چیزی خوردی؟
ساعد دستش را روی چشم گذاشت و گفت:
گرسنم نیست.
اما من گرسنه بودم. به ناچار کنار احمد دراز کشیدم و دوباره روی خودم پتو کشیدم.
صدای نفس های احمد که منظم شد قند دیگری برداشتم و در دهانم گذاشتم و جویدم اما انگار با این قند ها ضعف دلم بر طرف شدنی نبود.
دلم نیامد احمد را بیدار کنم و بگویم گرسنه ام.
بر فرض بیدارش هم می کردم این موقع شب از کجا می خواست برای من نان و یا غذا تهیه کند.
به ناچار کنارش دراز کشیدم و چشم بستم.
با صدای نق نق علیرضا بیدار شدم و او را در بغلم گرفتم و ناخودآگاه هین بلندی کشیدم.
تمام لباس هایش خیس بود.
از بعد از ظهر دیگر او را عوض نکرده بودم.
از صدایم احمد از خواب پرید و با نگرانی پرسید:
چی شده؟
_هیچ چی .... باید عوضش کنم.
احمد از جا برخاست و چراغ را روشن کرد.
با روشن شدن چراغ تازه معلوم شد چه فاجعه ای اتفاق افتاده
تمام قنداق علیرضا خیس بود. پتو و تشکش و حتی موکت زیرش هم خیس شده بود.
احمد پرسید:
از کیه عوضش نکردی؟
با بغض گفتم:
_از عصر ...
احمد به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت:
الان دم صبحه
بقچه لباس های علیرضا را برداشت و گفت:
زود عوضش کن بچه بیشتر از این سرما نخوره.
قنداقش را باز کردم.
تمام هیکل بچه کثیف شده بود.
باید او را می شستم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد معلمی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•