eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدودوم با کمک ننه فهیمه علیرضا را در بغلم د
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روز دهم زایمانم از راه رسید و باید به حمام می رفتم. حمام روستا وقت سحر مردانه بود و قرار شده بود در مستراح حمام کنم. از سر شب ننه فهیمه کمرم سرم را با انواع دوا ها و نخود کوبیده شده بسته بود و کمی قبل از اذان صبح به مستراح رفتم. با کمک ننه فهیمه دوا ها و نخود ها را از سر و بدنم شستم و خودم را آب کشیدم و بعد از غسل نفاس سریع فرق سرم را خشک کردم و وضو گرفتم و برای نماز به اتاق برگشتم. سریع نمازم را خواندم و برای اولین بار با وضو و طهارت به علیرضا شیر دادم. تا طلوع آفتاب در اتاق ماندم تا هم بدنم خشک شود و سرما نخورم و هم بعد از ده روز دوباره توانستم قرآن و کتاب دعا به دست بگیرم و بخوانم. علیرضا را دوباره شیر دادم و در گهواره ای که ننه فهیمه داده بود خواباندم و از اتاق بیرون آمدم. هوای مهرماه کمی سرد بود و سوز سرما در جانم پیچید. به مطبخ رفتم و به ننه فهیمه که مشغول آماده کردن خمیر بود گفتم: مادر جان کمک نمیخوای؟ به سمتم چرخید و با تعجب گفت: دختر تو این جا چه کار می کنی؟ _اومدم ببینم کمک میخواین؟ از جا برخاست و به سختی کمر راست کرد و گفت: نه عزیزم کمک نمیخوام برگرد اتاق باید استراحت کنی _ده روزه استراحت کردم خوردم خوابیدم همه کارا با شما بود بسه دیگه ننه فهیمه در حالی که دست هایش را تمیز می کرد گفت: ننه قربونت برم تو حداقل تا چهل روز بدنت خونریزی داره هر چی بیشتر استراحت کنی بهتره _آخه نمیشه که شما دست تنها همه کارا رو بکنید ننه فهیمه با لبخند کنارم آمد و گفت: ننه من از بعد شیخ نصرالله خدا بیامرز همه کارامو خودم تنهایی کردم عادت دارم اذیت نمیشم که تو غصه منو بخوری _آخه نمیشه که ... کارای خودتون کم بود کارای منو و علیرضا رو هم می کنید من خجالت می کشم _خجالت نکش عزیزم تو مهمان منی از اون مهم تر پیش من امانتی _مهمون یک روز دو روز مهمونه من ده روزه مزاحم شما شدم همه کارامم روی دوش شما بوده _قربونت برم نگو این طوری تو مراحمی مایه خیر و رحمتی اومدی منو از تنهایی در آوردی به هوای تو دخترا و عروسا هم هر روز میان سر می زنن تو نبودی کمتر میومدن من تنها همه اش چشمم به در بود یکی ازش بیاد تو _شما لطف دارید ولی ازتون خواهش می کنم بذارید تو کارها کمک تون کنیم _دستت درد نکنه ولی گفتم تو استراحت کنی برات بهتره منم این طوری راضی ترم می دانستم اصرار دیگر فایده ای ندارد. ننه فهیمه هم بیش از اندازه مهربان بود و هم بسیار زبر و زرنگ بود و خودش سریع همه کارهایش را انجام می داد و نیاز به کسی نداشت. برای همین گفتم: پس حداقل اجازه بدید کارهای مربوط به بچه رو خودم انجام بدم. خودم قنداق و رخت و لباس و کهنه اش رو بشوورم باور کنید من از بیکاری حوصله ام سر میره حداقل یه کاری باشه باهاش سرم رو بند کنم صدای در باعث شد ننه فهیمه بدون آن که جواب درستی به من بدهد به سمت در حیاط برود. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بسکابادی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ننه فهیمه در را باز کرد و شیخ حسین یا الله گویان وارد حیاط شد. چادرم را سریع از دور کمرم باز کردم و روی سرم انداختم و به شیخ حسین که مستقیم سراغ مرا گرفت و به سمتم می آمد سلام کردم. با هر قدمی که نزدیک می شد تپش قلبم بیشتر و بیشتر می شد. چند قدمی ام ایستاد که ننه فهیمه پرسید: خیر باشه ننه امروز که جمعه نیست سر صبحی چی شده اومدی این جا شیخ حسین به سمت ننه فهیمه برگشت و من هر لحظه احتمال می دادم خبر بدی آورده باشد و از ترس داشتم جان می دادم. شیخ حسین رو به ننه فهیمه گفت: یک خبر برای احمد آقا آوردم. ننه فهیمه گفت: احمد آقا که هنوز برنگشته ننه شیخ حسین به سمت من چرخید و گفت: می دونم. برای همین میخوام به خانم شون زحمت بدم با این حرفش حداقل دلم آرام گرفت که خبر بدی از طرف احمد برایم نیاورده است. شیخ حسین کاغذ تا خورده ای را به سمتم گرفت و گفت: این رو دیشب برادر معلم روستا آورد. گویا با محمد برادر احمد رفاقت و آشنایی دارن. گفت محمد گفته اینو برسونم دست احمد. کاغذ را از دست او گرفتم که گفت: من به رسم امانت داری نخوندمش ولی حتما چیز مهمیه. احمد که اومد به دستش برسونید. اگرم تا جمعه نیومد ..... نا خودآگاه وسط حرفش پریدم و گفتم: میاد ان شاء الله شیخ حسین هم زیر لب ان شاء الله گفت و به سمت ننه فهیمه چرخید و گفت: مادر اگه صبحانه ات حاضره کنارت چند لقمه ای بخورم و برم برای نماز ظهر برسم دیگر متوجه جواب ننه فهیمه نشدم و کاغذ به دست به اتاق برگشتم. تای کاغذ را باز کردم تا آن را بخوانم اما پشیمان شدم و دوباره آن را تا زدم. شاید مطلبی در آن بود که اگر من می خواندم احمد ناراحت می شد. علیرضا را که نق و نوق می کرد بغل گرفتم شیرش دادم و زیر لب صلوات فرستادم. آروغ علیرضا را که گرفتم صدای خداحافظی شیخ حسین با ننه فهیمه را شنیدم. ننه فهیمه بعد از بدرقه شیخ حسین دوباره به کنار تنور رفت و مشغول پخت نان شد. علیرضا را خواباندم و دور اتاق را جمع و مرتب کردم. لباس هایم را ننه فهیمه شسته بود و هیچ کاری نبود انجام دهم. تسبیح به دست گرفتم و مشغول صلوات و ذکر بودم که ننه فهیمه با سینی چای و بساط صبحانه به اتاق آمد. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید زینب کمایی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوچهارم ننه فهیمه در را باز کرد و شیخ حسین
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به احترامش از جا برخاستم و گفتم: شرمنده این همه به زحمت انداختم تون در حالی که می نشست گفت: دشمنت شرمنده ننه. بیا بشین با هم صبحانه بخوریم. کنار سفره نشستم که صدای یا الله گفتن از حیاط به گوش رسید. ننه فهیمه از جا برخاست و گفت: هر کی هست مادر زنش مهربانه سر سفره رسیده. چادرم را روی سرم انداختم و جلوتر از ننه فهیمه از اتاق بیرون رفتم. احمد بود. سالم و سلامت برگشته بود. با دیدنش همه وجودم پر از شوق شد و سریع از ایوان پایین رفتم و خودم را به احمد رساندم. او هم با لبخند مرا نگاه می کرد. دو قدمی اش رسیدم گفتم: سلام قربونت برم ... بالاخره اومدی؟ دستش را محکم در دست گرفتم و فشردم که گفت: سلام عزیزم ... ببخش اگه دیر اومدم به جاش کلی خبر خوب برات دارم با ذوق پرسیدم: چه خبر خوبی؟ صدای ننه فهیمه مانع از جواب احمد شد: چرا تو حیاط ایستادین سرده ... احمد سر به زیر به ننه فهیمه سلام کرد که ننه فهیمه گفت: خیلی خوش آمدی احمد آقا ... بفرما بالا از راه رسیدی خسته ای احمد دستش را پشتم گذاشت و گفت: بیا بریم بالا از پله های ایوان بالا رفتیم و در حالی که جلوی در اتاق کفش هایش را در می آورد از ننه فهیمه عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید این همه مدت باعث زحمت تون شدم و اذیت شدین خدا خیرتون بده ان شاء الله ننه فهیمه با لبخند گفت: خواهش می کنم پسرم این حرفا چیه زحمت نبوده و نیست. وجود شما و رقیه خانم این جا رحمته بفرمایید داخل سفره پهن کردیم صبحانه بخوریم. بشینید تا من برم براتون چای بیارم احمد تشکر کرد و من سریع به سمت پله ها رفتم و گفتم: ننه فهیمه شما بشینید من خودم چای میارم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید همدانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ننه فهیمه که صدایم زد راه رفته را برگشتم و پرسیدم: بله؟ کاری داشتین؟ ننه فهیمه نزدیکم شد و آهسته گفت: حواست کجاست؟ چایی که تو اتاقه گیج نگاهش کرد و گفتم: خودتون گفتید چای میخواین بیارین ننه فهیمه آهسته گفت: من دیدم دو تا تون از دلتنگی بی طاقت شدین این طوری گفتم به هوای چایی برم از اتاق بیرون سرم رو بند کنم شما چند دقیقه ای با هم خلوت کنین رفع دلتنگی کنید تو کجا دویدی داری میری؟ مثلا زاچی هنوز نباید بدوئی از حرف های ننه فهیمه خجالت کشیدم. همه وجودم داغ شد و با خجالت سر به زیر انداختم که گفت: بیا برو تو اتاق پیش شوهرت منم میرم کارامو بکنم شما با هم راحت باشین با خجالت گفتم: مگه نمیخواستین صبحانه بخورین؟ سر بالا انداخت و گفت: من با شیخ حسین چند لقمه ای خوردم سیر شدم برو پیش شوهرت با هم راحت باشین ننه فهیمه این را گفت و از پله های ایوان پایین رفت. از خجالت سر جایم ایستاده بودم و او را نگاه می کردم که آهسته گفت: چرا ایستادی؟ برو دیگه نگاه از ننه فهیمه گرفتم و به اتاق رفتم. احمد کنار علیرضا نشسته بود و صورت او را می بوسید. در را که بستم با صدای در از جا برخاست و ایستاد. چادرم را از سر در آوردم و با لبخند و ذوق به طرفش رفتم. یک قدمی اش ایستادم که مرا به سمت خود کشید و محکم مرا در بغل گرفت و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود _دل منم برات تنگ شده بود. _این جا بهت سخت گذشت؟ _تنها چیزی که سخت بود دوری تو بود. وگرنه ننه فهیمه و خانواده اش خیلی هوام رو داشتن و نذاشتن آب تو دلم تکون بخوره احمد مرا رها کرد و گفت: خدا رو شکر ... این مدت همه اش نگران بودم نکنه اذیت بشی با ذوق گفت: یه خبر خوب بهت بدم؟ _چه خبری؟ _این در به دری ها و آوارگی هامون تموم شد با شوق گفتم: راست میگی؟ چه جوری؟ یعنی دیگه ساواک دنبالت نیست؟ دیگه تو خطر نیستی؟ می تونیم برگردیم خونه مون پیش خانواده هامون؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا پناهی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوششم ننه فهیمه که صدایم زد راه رفته را بر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دستم را گرفت و با هم کنار سفره نشستیم و گفت: خطر که رفع نشده دنبالم هستن و اگه پیدام کنن از خجالتم در میان حتما وا رفته پرسیدم: پس چی میگی؟ _یه اتاق کرایه کردم تو خود شهر به حرمم نزدیکه خیلی دور نیست. میریم اونجا یه کارگاه نجاری هم هست میرم اونجا کار می کنم _وقتی تو خطری چه جوری میخوای برگردی تو شهر زندگی کنی؟ احمد لقمه ای نان در دهانش گذاشت. سریع آن را جوید و بعد از فرو دادنش گفت: نمی دونی تو شهر چه خبره هر روز یه چیزی میشه که خشم مردم از حکومت بیشتر و بیشتر میشه تو مشهد حداقل هفته ای یک بار تظاهراته مردم حکومت رو کلافه کردن ساواک و نیروهاش دیگه از پس مردم بر نمیان تازه تو تهران اوضاع خیلی بدتره جنایتی که تو هفده شهریور کردن باعث خشم همه مردم شده تو این اوضاع دیگه خیلی پی مبارزا و فراریای قدیمی نمی گردن حتی برای این که مردم رو آروم کنن خیلی از مبارزین بزرگ و علما رو هم دارن آزاد می کنن دیگه لازم نیست از دست شون آواره این ور و اون ور باشیم تو خود مشهد مخفیانه زندگی می کنیم برای احمد چای ریختم و پرسیدم: میشه با خانواده هامونم رفت و آمد کنیم؟ احمد لیوان چای را از دستم گرفت. تشکر کرد و گفت: امیدوارم بشه برای احمد لقمه گرفتم و پرسیدم: تا کی قراره این جا باشیم؟ احمد کمی از چایش را نوشید و گفت: اگه تو اذیت نمیشی هر چی زودتر بریم بهتر حتی شده الان هم بریم خوبه ولی اگه حالت خوب نیست هر وقت تو بگی راه میفتیم بریم _گفتی نزدیک حرم اتاق کرایه کردی؟ احمد با دهان پر به تایید سر تکان داد که پرسیدم: از کجا پولش رو آوردی؟ _پولی ندادم. کار می کنم سر ماهش که شد کرایه شو میدم _تو مسافر خونه است؟ احمد لقمه اش را گوشه دهانش گذاشت و گفت: نه یه خونه قدیمی بزرگه تو هر اتاقش یه خانواده زندگی می کنن حمام نداره باید بریم گرمابه ولی آب لوله کشی و برق داره یه مطبخ هم داره مشترکه همه خانواده ها با هم استفاده اش می کنن _وسایل خونه چی؟ اونم چیزی هست اونجا؟ احمد لقمه اش را فرو داد و گفت: فقط یه موکت تونستم بگیرم کفش پهن کنم یه مدت با همین چیزایی که داریم سر کن تا کم کم بخریم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چهار زانو نشستم و گفتم: کاش می شد بری وسایل مون رو از روستا بیاری آخه بی ظرف و قابلمه و بی کاسه بشقاب که نمیشه سر کرد احمد دستم را در دست گرفت و گفت: اونا رو نمیشه آورد هم دیگه نمیشه به اون روستا برگردم، هم به شیخ حسین گفتم اونا رو ببر برای مسجد استفاده بشه انگشتان مردانه اش را میان انگشتانم فرو کرد و گفت: غصه هیچی رو نخور حتی کاسه بشقاب ان شاء الله بریم اونجا و من تو نجاری شاغل بشم روزمزد باهام تسویه می کنه و کم کم هر چی لازم باشه می خریم. اول از همه یه علاء الدین باید بگیریم هم هوا سرده هم بتونی روش غذا بپزی لازم نباشه بری مطبخش از جا برخاستم که احمد دستم را گرفت و پرسید: کجا میری؟ بشین صبحونه بخوریم با لبخند گفتم: ماشاء الله شما همه چیو خوردی چیزی نمونده من بخورم احمد خجالت زده خندید و گفت: شرمنده از دیروز چیزی نخورده بودم حسابی گرسنه بودم _برم برات بارم پنیر و ماست بیارم بخوری؟ احمد مرا کنار خود نشاند و با لبخند دلنشینی گفت: نه عزیزم سیر شدم. بیا بشین کنارم یک دل سیر نگات کنم دلم برای عروسک قشنگم تنگ شده بود به رویش لبخند زدم و گفتم: بذار برم به ننه فهیمه بگم ما داریم میریم برامون نهار نذاره احمد چارقدم را از دور سرم باز کرد و گفت: نمیخوام مثل سری قبل اذیت بشی و حالت بد بشه بذار هر وقت خوب شدی و حالت رو به راه بود میریم _من خوبم نه که بگم این جا بهم سخت گذشته ها نه ولی دلم میخواد زودتر بریم اونجایی که کرایه کردی و فقط خودمون باشیم احمد روی موهایم دست کشید و گفت: میریم قربونت برم صبحانه ات رو بخور اگه حال راه رفتن داشتی بعدش میریم با تمام احساسش به صورتم نگاه دوخت که یک دفعه گفت: عه راستی ... 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محسن حججی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهشتم چهار زانو نشستم و گفتم: کاش می شد بر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کتش را جلو کشید و از جیب کتش یک قوطی کرم بیرون آورد و گفت: اینم کرم برای دستای خوشگل خانمم که دوباره نرم و لطیف بشه در قوطی را باز کرد و گفت: دستت رو بده دستم را به سمتش گرفتم و با لبخند گفتم: دستت درد نکنه ولی دستام خوب شدن دیگه احمد در حالی که به دستم کرم می زد گفت: درسته خوب شدن ولی من بهت قول داده بودم کرم بخرم مرده و قولش هر روز کرم بزن دستات آه کشید و گفت: مادرم همیشه دستاش مثل پنبه نرم بود. بچه که بودیم دست به سر و صورت مون می کشید کیف می کردیم نگاه به صورتم دوخت و گفت: مادرم کارِ خونه نمی کرد ولی بازم همیشه گلیسیرین می زد به دستاش تو که کارِ خونه هم می کنی دیگه واجبه کرم بزنی دستات نرم باشه کرم زدن دست هایم که تمام شد یک بسته روزنامه پیچ کوچک از جیبش در آورد و گفت: بی زحمت اینو ببر بده به فهیمه خانم برای تشکر این مدت که بهش زحمت دادیم. بسته را از دستش گرفتم و پرسیدم: چی هست؟ احمد خودش را عقب کشید و در حالی که به پشتی تکیه می زد گفت: چیز قابل داری نیست. من که دستم خالی بود رفتم یکی از رفقا یه پولی بهم داد با همون یه انگشتر کوچیک گرفتم سفره را تا زدم و گفتم: دستت درد نکنه حتما خوشحال میشه وسایل سفره را در سینی گذاشتم. از جا برخاستم چادرم را پوشیدم و گفتم: من برم هم اینو بهش بدم هم بگم ما داریم میریم _مطمئنی خوبی؟ چند ساعت راهه ها! سفره و سینی را برداشتم و گفتم: من خوبم نگران نباش به سمتم کمی جلو آمد و گفت: اینا سنگینه بده من میارم با لبخند گفتم: دو تا استکان و یه پیش دستی که سنگین نیست خودم می برم قدمی به سمت در رفتم که یادم از نامه آمد. به طرف احمد برگشتم و گفتم: راستی یادم رفت بهت بگم صبح قبل از این که بیای شیخ حسین اومده بود این جا _خیر باشه چی کار داشت؟ _یه کاغذ داد بهم گفت هر وقت اومدی بهت بدم گفت از طرف داداش محمدت هس _چی توش نوشته؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم نخوندمش به طاقچه اشاره کردم و گفتم: یه کاغذ کاهی تا خورده است اون بالا گذاشتم احمد از جا برخاست کاغذ را بردارد و من به سمت در اتاق رفتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رمضانعلی خداوردی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خواستم دمپایی ایم را بپوشم که با صدای ای وای احمد دوباره به اتاق برگشتم. دست روی سرش گذاشته بود و در حالی که به کاغذ خیره بود روی زمین نشسته بود. سینی و سفره را زمین گذاشتم و روبرویش نشستم و با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ غم و نگرانی در صورتش بیداد می کرد. نگاه غمگینش را به صورتم دوخت و با صدایی که می ارزید و خشدار شده بود گفت: مادرم ... با نگرانی پرسیدم: مادرت چی؟ احمد کاغذ را به سمتم گرفت و با دستش صورتش را پوشاند. در حالی که از ترس و نگرانی دست هایم می لرزید کاغذ را از دستش گرفتم و خواندم: سلام احمد جان به واسطه دوستان از حالت با خبرم و امیدوارم همیشه خوب باشی و قدم بچه ات مبارک باشه همه ما دلتنگ دیدار دوباره تو ایم خصوصا مادر حال مادر خوب نیست. بیش از حد بی قراره چند وقتی است مادر درگیر بیماری سختی شده و دکتر جوابش کرده تا دیر نشده خودت را برسان اشک به چشمم دوید و با چشم گریان نگاه به احمد دوختم و با بغض پرسیدم: حالا میخوای چه کار کنی؟ احمد دست هایش را محکم به صورتش فشرد و با صدا نفسش را بیرون داد. از جا برخاست و به سمت کتش رفت. در حالی که آن را می پوشید گفت: باید برم ببینمش ... صدایش می لرزید: باید برم دستش رو ببوسم لرزش صدایش بیشتر شد: دعا کن دیر نشه و برسم ببینمش صداش رو بشنوم از جا برخاستم و به سمتش رفتم و گفتم: خطرناکه احمد ... اگه بری اون سمتا و گیر بیفتی .... احمد عصبانی گفت: گیر بیفتم اصلاهر چی میخواد بشه بشه ... با لحن غمگینی گفت: رقیه مادرم مریضه .... تا همین الانش هم در حقش کم کاری کردم نرفتم دیدنش چشمش خیس شد که گفت: اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته .... هیچ وقت خودم رو نمی بخشم به سمت در رفت تا کفش بپوشد که گفتم: صبر کن .... مگه قرار نبود با هم بریم؟ مگه نیومده بودی دنبال مون با هم بریم احمد به سمتم چرخید و گفت: میخوام تا دیر نشده برم پیش مادرم بعد میام دنبالت _بذار وسایل مون رو بردارم با هم بریم منم میخوام باهات بیام پیش مادرت منم دلم براشون تنگ شده و میخوام ببینم شون احمد کلافه دستش را میان موهایش برد و نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: باشه .... برو آماده شو 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید افرا صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدودهم خواستم دمپایی ایم را بپوشم که با صدا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به سمت در اتاق آمدم و گفتم: بذار اول برم به ننه فهیمه خبر بدم میخوایم بریم .... احمد نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت: تو برو آماده شو خودم میرم بهشون خبر میدم زیر لب چشم گفتم و به اتاق برگشتم. علیرضا خیلی وقت بود شیر نخورده بود و می دانستم به زودی بیدار می شود و برای همین دو دل بودم اول او را شیر بدهم و یا حاضر شوم. از طرفی هم می دانستم الان در این لحظه احمد دلش میخواهد زود تر خودش را به مادرش برساند و نباید حتی با یک لحظه تاخیر او را معطل کنم. سریع لباس پوشیدم و وسایل را جمع کردم و علیرضا را بغل گرفتم و در حالی که او را زیر چادر شیر می دادم به حیاط رفتم. احمد و ننه فهیمه در حیاط مشغول صحبت بودند و با دیدن من احمد به کمک آمد و وسایل را از دستم گرفت. ننه فهیمه ناراحت و غمگین گفت: ننه خیلی بهت عادت کرده بودم. کاش بیشتر می موندی و این طوری یه دفعگی نمی رفتی به رویش لبخند زدم و گفتم: خودمم دلم نمیخواست این جوری از پیش تون برم دلم براتون تنگ میشه و امیدوارم بازم ببینم تون من تا عمر دارم خودم رو مدیون شما و محبت هاتون می دونم _ ننه من که کاری نکردم برات خودتو مدیون بدونی _شما برای منِ غریبه مادری کردین این مدت همه جوره هوامو داشتین و نذاشتین آب تو دلم تکون بخوره ننه فهیمه مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت: هر کار کردم وظیفه ام بود. حلال کن اگه کم کاری کردم و اذیت شدی دستش را که روی شانه ام بود بوسیدم و گفتم: شما حلال کنید اذیت تون کردم. جعبه انگشتر روزنامه پیچ شده را به سختی به سمتش گرفتم و گفتم: اینم برای شماست ننه با تعجب آن را از دستم گرفت و پرسید: این چیه؟ به احمد اشاره کردم و گفتم: هر چند خوبی های شما قابل جبران نیست ولی احمد آقا اینو برای تشکر از شما گرفتن. امیدوارم خوش تون بیاد لبخند شیرینی روی لب ننه فهیمه نقش بست و گفت: الهی ننه فهیمه قربون تون بره این کارا چیه من که کاری نکردم نیاز به تشکر باشه رو به احمد کرد و گفت: احمد آقا دستت درد نکنه ننه چرا زحمت کشیدی احمد سر به زیر گفت: ناقابله مادر قابل شما رو نداره قطعا هیچ چیزی نمی تونه خوبیاتون رو جبران کنه امیدوارم خدا خودش براتون جبران کنه _دستت درد نکنه ننه ولی اگه جای این کادو یکم بیشتر پیشم می موندین بیشتر خوشحال می شدم احمد آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت: ان شاء الله بازم مزاحم میشیم الان به خاطر مادرم باید بریم ننه فهیمه گفت: دلت رو بد نکن ننه ان شاء الله خدا مادرت رو برات حفظ کنه لباسم را درست کردم و علیرضا را روی شانه ام گرفتم که ننه فهیمه گفت: مادر هوا سوز داره بچه رو خوب بپوشون چشم گفتم و علیرضا را دوباره زیر چادرم گرفتم و بعد از خداحافظی از ننه فهیمه روستا را ترک کردیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد مهدی قنبریان صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد غمگین و سر به زیر جلو می رفت و مدام زیر لب سوره حمد می خواند و من هم پشت سرش راه می رفتم. علیرضا بغلم بود و دستم درد گرفته بود. نسبت به پتو و سایل و بقچه هایی که دست احمد بود علیرضا سبک تر بود ولی باز هم از وزن او دست هایم درد گرفته بود. تا به حال این قدر طولانی او را در بغل نگرفته بودم. حال احمد هم طوری نبود که به او بگویم خسته شده ام و از او بخواهم کمی استراحت کنیم. دستش هم خالی نبود که علیرضا را به بغل او بدهم. همین که با وجود همه نگرانی هایش به خاطر من کمی آهسته راه می رفت و در راه رفتن مراعات حالم را می کرد غنیمت بود. بیشتر از یک ساعت بود که در سکوت کنار هم راه می رفتیم و علیرضا دوباره گرسنه شده بود. آن قدر دست هایم درد می کرد که نمی توانستم او را درست در بغلم بگیرم و در حالی که راه می روم شیرش بدهم. به ناچار رو به احمد گفتم: میشه یکم بشینیم؟ میخوام به بچه شیر بدم. احمد به تایید سر تکان داد و به اطراف نگاه کرد و به سمت درختی که کمی بالاتر بود اشاره کرد و گفت: بیا بریم اون جا بشین از شیب کم سر بالایی بالا رفتیم و کنار درخت احمد کتش را روی زمین پهن کرد و گفت: بیا روی این بشین _کتت کثیف میشه _فدای سرت بشین دمپایی هایم را در آوردم و روی کت احمد نشستم. علیرضا را روی پایم گذاشتم و لباسم را بالا زدم تا او را زیر چادر شیر بدهم. احمد پتو را روی شانه ام انداخت و گفت: هوا سرده این رو بپیچ دور خودت نشستی سرما نخوری از او تشکر کردم و به اویی که با یک پیراهن بدون کت و پتو و یا لباس دیگری روبرویم ایستاده بود نگاه دوختم و گفتم: خودتم لباس درستی نداری سردت نیست؟ احمد سر بالا انداخت و گفت: نه سردم نیست. نگران من نباش 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی حاجبی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌دوازدهم احمد غمگین و سر به زیر جلو می ر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چادرم را روی علیرضا مرتب کردم و گفتم: حداقل یکم بشین استراحت کن قدمی از من دور شد و گفت: نمی تونم دلم آشوبه _توکل کن ... ان شاء الله که خیره _کارای خدا همیشه خیره ... ترسم اینه خیر و مصلحت ... جمله اش را ادامه نداد و سر به زیر انداخت. آه کشید و با صدای خشداری گفت: فقط امیدوارم اگه قرار بر رفتنشه زود بهش برسم قبل از رفتنش یه بار ببینمش دیگر انگار خجالت را کنار گذاشته بود و با گریه گفت: دلم برای نگاه مادرم برای صداش برای خنده هاش تنگ شده کاش یه بار دیگه .... فقط یه بار دیگه نگاهش رو ببینم روی زمین نشست و گفت: به مصلحت خدا راضی ام خود خدا از دلم خبر داره فقط دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش اشک چشمم را گرفتم و با بغض گفتم: این فکر و خیالا رو نکن ان شاء الله مامانت صد و بیست سال دیگه سالم سلامت عمر می کنه تو هم می بینیش هم صداش رو می شنوی غصه چیو می خوری؟ احمد به صورتش دست کشید و گفت: خدا کنه اون چیزی که تو میگی بشه _برای خدا که کاری نداره تو فقط جای ناامیدی برای سلامتیش دعا کن احمد چشم هایش را فشرد و گفت: نا امید نیستم، راضی ام _ولی داری فکر و خیالای بیخودی می کنی _نخوندی مگه محمد برام چی نوشته؟ _چرا خوندم _پس بهم حق بده دلم بجوشه نکنه تا برسم مادرم از دستم رفته باشه احمد آه کشید. از جا برخاست و گفت: البته اگه تا الان هم دیر نشده باشه... بی قراری احمد قابل توصیف نبود و از این که همراهش آمدم پشیمان شدم. من با این بچه سرعت او را برای رسیدن به مادرش کند کرده بودیم. هم آهسته راه می رفتم هم زود خسته می شدم و هم به خاطر علیرضا مجبور بودم که توقف کنم. شیر خوردن علیرضا هم طولانی بود و نمی دانستم تا به خانه پدری احمد برسیم چه قدر به خاطر آن باید توقف کنیم و احمد را معطل کنم. با عذاب وجدان گفتم: ببخش بهت اصرار کردم باهات بیام به خاطر من و این بچه دیرتر می رسی اگه ما نبودیم خودت تنهایی تا الان نصف راهو رفته بودی احمد با همه نگرانی ها و دل آشوبه هایی که داشت به رویم لبخند زد و گفت: این حرفا رو نزن اتفاقا خوبه که باهام اومدی هم خیالم از بابت شما راحته دیگه فکرم درگیرتون نیست هم با حرفات آرومم می کنی مادر حتما از دیدن علیرضا خوشحال میشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید مهدی موسوی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با لبخند گفت: با هم بریم دیدنش بهتره حتما هوشحال تر میشه در جوابش من هم لبخند زدم و گفتم: آره حتما همین طوره فقط ... _فقط چی؟ _برگشتت به محله خطرناک نیست؟ نکنه اونجا به پا گذاشته باشن و خدایی نکرده وقتی رسیدیم دستگیرت کنن؟ چه جوری میخوایم بریم در خونه شون؟ احمد دستش را در موهایش فرو برد و گفت: یه فکری براش می کنم ان شاء الله که خدا خودش یه جوری درستش می کنه به کنارم آمد و چادر را کمی از روی علیرضا کنار زد و پرسید: کی شیر خوردنش تموم میشه؟ رو به علیرضا گفت: بابایی بسه دیگه صورت علیرضا را نوازش کرد و گفت: بابایی برای مادربزرگت دعا کن چادرم را روی علیرضا انداخت. کنارم نشست سر روی زانوهایش گذاشت. جدای از ناراحتی و بی قراری اش خیلی خسته بود کاش نامه برادرش را دیر تر به او می دادم و حداقل می توتنست یکی دو ساعتی استراحت کند. وقتی رسید حتی لحظه ای مهلت نکرد دراز بکشد و خستگی روزهایی که نبود را از تنش به در کند. همان طور سر به زانو در کنارم نشسته بود که شیر خوردن علیرضا تمام شد آروغ علیرضا را گرفتم ولی احمد همان طور که سر بر زانو داشت نشسته بود. دستم را روی پشتش گذاشتم و آرام تکانش دادم. با چشم های سرخش نگاه به من دوخت. خوابش برده بود. _خواب بودی؟ احمد به صورتش دست کشید و گفت: نمی دونم .... به گمانم خوابم برده بود. از جا برخاست و پرسید: بریم؟ علیرضا را بغل گرفتم و گفتم: خودت خیلی خسته ای نمیخوای یکم استراحت کنی؟ احمد خاک لباسش را تکاند و گفت: وقت برای استراحت زیاده 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالحمید نجاتی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•