eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوشصت‌ودوم آه کشید و گفت: برای من که مطلقه
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با گریه علیرضا انسی خانم خداحافظی کرد و رفت. به سراغ علیرضا رفتم. شیرش دادم و عوضش کردم. برای شستن دست هایم به حیاط رفتم و کتری را هم پر از آب کردم و روی علاء الدین گذاشتم تا بجوشد. لباسم را عوض کردم و کمی عطر گل محمدی به لباسم زدم. موهایم را شانه زدم و به خودم در آینه نگاه انداختم. با تقه ای که به در خورد برای استقبال از احمد به پشت در رفتم. احمد در را باز کرد و وارد اتاق شد. با لبخند به او سلام کردم و دستش را فشردم. جواب سلامم را داد و نگاهش روی پارچه دور مچ دستم خیره ماند و پرسید: دستت چی شده؟ دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: طوری نیست یکم درد می کرد همسایه برام دنبه و زردچوبه مالید احمد کلاهش را در آورد و پرسید: چرا درد کنه؟ چیزی شده؟ کت و شال گردنش را از او گرفتم و گفتم: چیز مهمی نیست تا فردا خوب میشه بیا بشین برات چای بریزم. احمد کنار علاء الدین رفت تا دست هایش را گرم کند. دو استکان چای ریختم و پرسیدم: چه خبرا؟ احمد آمد کنارم نشست و گفت: خبرا که پیش شماست علیرضا را که بیدار بود بغل گرفت و بوسید که گفتم: این فسقلی امروز خیلی کم خوابید همه اش بیدار بود و چشماش باز _بیدار بوده مواظب مامانش باشه _شایدم چشم می کشیده ببینه باباش کی میاد احمد نگاه به من دوخت که گفتم: خیلی کم می بینیمت صبح بعد از نماز میری و هفت شب بر می گردی ساعت 9 هم که خوابیم احمد پایش را دراز کرد. پایین پایش رفتم. جورابش را در آوردم و در حالی که با دست چپم کف پایش دست می کشیدم تا خستگی اش در برود گفتم: از وقتی میری تا برگردی آروم و قرار ندارم هم دلتنگتم هم دلم می جوشه از بس نبودنت برام سخته پیش پات قبل اومدنت به همسایه که میره سر کار گفتم بچه هاشو هر روز بیاره بذاره پیشم بلکه سرم گرم بشه از فکرت در بیام هر چند بعید می دونم یک ذره هم حواسم ازت پرت بشه تو همه دین و دنیام شدی نمیشه بهت فکر نکرد و به یادت نبود احمد لبخند زد و گفت: منم تا برگردم همه حواسم پیش توئه اگه میشد زودتر بیام مطمئن باش یک لحظه رو هم از دست نمی دادم تا پیشت باشم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید الله کرم اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خم شدم کف پای احمد را بوسیدم که پایش را عقب کشید و گفت: چی کار می کنی رقیه پام کثیفه به رویش لبخند زدم و گفتم: اتفاقا چون کثیفه بوسیدن داره این پایی که از صبح تا الان برای کسب روزی حلال توی کفش بوده و از صبح تا شب روی پا ایستادی کار کردی رو اگه نبوسم کم کاری کردم احمد شرمنده نگاهم کرد که از جا برخاستم و گفتم: برم سفره رو بیارم شام بخوریم خسته ای احمد با شرمندگی پرسید: چیزی پختی؟ در حالی که پشتم به او بود گفتم: امشب تنبلیم می شد برای همین فقط چهار تا تخم مرغ گذاشتم آبپز بشه با هم بخوریم _تنبلیت نمی شد بگو تو خونه به جز تخم مرغ چیز دیگه ای پیدا نمی شد کنار احمد نشستم و در حالی که سفره را پهن می کردم گفتم: همینم نعمت خداست خدا رو شکر همین نون و تخم مرغ هست خیلی ها همینم ندارن و شب گرسنه می خوابن سر شب قبل اومدنت نمی دونم کی غذای یکی از همسایه ها رو خورده بود یک بلبشویی راه افتاده بود احمد چهار زانو زد و گفت: یه روزی همه این سختی هایی که کنارم کشیدی رو برات جبران می کنم در حالی که تخم مرغ ها را پوست می گرفتم لبخند زدم و گفتم: همین که هستی و سایه ات بالا سرمه بسه برام خودش جبرانه من کنارت سختی نمی کشم وقتی نباشی و ازم دور باشی سختی می کشم بعدم کی گفته خوردن تخم مرغ آب پز سختیه؟ تخم مرغ را برای احمد در بشقاب گذاشتم و گفتم: بعضی وقتا برای آدمایی که تنبلی شون میشه نبودن خیلی چیزا نعمته خندیدم و گفتم: این جوری میشه راحت تنبلی رو توجیه کنی و عذاب وجدان نگیری الان اگه کلی مواد غذایی بود من اصلا حس غذا پختن نداشتم نهایتش به زور یه اشکنه ای برات سر هم می کردم این قدر بی حس و حال بودم و تنبلیم می شد که حتی همین تخم مرغ رو نیمرو نکردم انداختم تو آب خودش بپزه من بخورم فقط بعدم جای این که برای این چیزای کوچیک و الکی عذاب وجدان بگیری و شرمنده بشی خدا رو شکر کن که با آرامش و حال خوش کنار هم نشستیم و داریم شام می خوریم اگه هر شب هفت رنگ پلو می خوردیم ولی یک سره با هم دعوا داشتیم خوب بود؟ یا یکی مون مریض بود خوب بود؟ شکر خدا که سالمیم، دل مون به هم وصله نشستیم کنار هم غذای ساده می خوریم این شکم رو سنگم بریزی توش پر میشه جز حلال بودن چیزی که می خوریم هیچ چیز دیگه اهمیت نداره هر وقت خدایی نکرده نون غیر حلال و شک دار آوردی سر سفره ات اون موقع شرمنده باش احمد آقا احمد سرم را جلو کشید روی سرم را بوسید و گفت: الهی من قربون اون زبونت برم که این قدر قشنگ حرف می زنی و آرومم می کنی من اگه تو رو نداشتم زندگیم هیچ قشنگی ای نداشت. 🇮🇷هدیه روح مطهر شهید عبدالمحمد اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوشصت‌وچهارم خم شدم کف پای احمد را بوسیدم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اولین لقمه را می خواستم در دهانم بگذارم که صدای گریه علیرضا بلند شد. از جا برخاستم و گفتم: ای بابا هر وقت من میخوام غذا بخورم این کوچولو هم گرسنه اش میشه انگار کنار علیرضا نشستم که احمد گفت: پسرم دوست داره هم زمان با مامان باباش غذا بخوره خواستم علیرضا را بغل بگیرم که از درد دستم صورتم در هم جمع شد. احمد با نگرانی پرسید: چی شدی؟ خوبی؟ به هر سختی بود با دست چپم علیرضا را بغل کردم و گفتم: خوبم چیزی نیست؟ احمد با نگرانی دستم را گرفت و پرسید: نمیگی دستت چی شده؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: چیز مهمی نیست نگران نباش یکم درد می کنه انسی خانم گفت اینو تا فردا باز نکنم خوب میشه _خوب چرا باید دستت درد بگیره؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ بسم الله گویان مشغول شیر دادن علیرضا شدم و بدون این که به صورت احمد نگاه کنم گفتم: اتفاق خاصی نیفتاده تو آشپزخونه این جا داشتم کاری می کردم که دستم درد گرفت فکر کنم یکم رگ به رگ شده نگاه احمد به روی خودم را حس می کردم ولی سرم را بالا نیاوردم. دلم نمی خواست او را وارد خاله زنک بازی های این خانه کنم. احمد لقمه ای را به سمتم گرفت و گفت: بیا اینو بخور لقمه را به سختی از دستش گرفتم و گفتم: دستت درد نکنه شما بخور من بعد می خورم احمد کمی سفره را جلو کشید و نزدیک تر به من نشست و گفت: این طوری تنهایی به دلم نمیشینه _آخه من دستم بند بچه است سختمه الان چیزی بخورم احمد لقمه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت: خودم دهانت میذارم که سختت نباشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن سلیمانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد یک لقمه دهان من گذاشت و یک لقمه دهان خودش. شام مان که تمام شد سفره را جمع کرد و من هنوز دستم بند علیرضا بود. به احمد گفتم: بی زحمت بشقابو بذار تو سینی بعد با استکانا می برم پای حوض می شورم احمد کتش را پوشید و گفت: خودم می برم می شورم تو با این دستت نشوری بهتره _نمیخواد ببری بیا بشین خسته ای صبح می برم می شورم احمد به رویم لبخند زد و گفت: شستن دو تا دونه استکان و یک بشقاب منو از پا نمیندازه تنها کمکیه که از دستم بر میاد _دستت درد نکنه ولی نبر همسایه ها ببینن تو ظرف می شوری صورت خوشی نداره _این که همسایه ها ببینن و حرف و حدیث در بیارن ذره ای اهمیت نداره تو هم خودت رو درگیر این فکرا و حرفا نکن احمد از اتاق بیرون رفت و در را بست. نفسم را با صدا بیرون دادم. هیچ وقت برای احمد حرف و حدیث مردم اهمیتی نداشت. علیرضا خواب رفته بود. لباسم را مرتب کردم. چون دستم درد می کرد نمی توانستم آروغش را بگیرم و همان طور روی پایم گذاشتم بخوابد. احمد با دست و صورت خیس به اتاق برگشت. سینی را روی طاقچه گذاشت کنار علاء الدین ایستاد و گفت: هوای بیرون خیلی سرده دست در جیب کتش کرد و کمی پول کنارم گذاشت و گفت: فردا که رفتی حرم یکم کلاف بخر برای خودت لباس گرم ببافی کتش را در آورد و کنارم نشست. از او تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه ولی با این وضع دستم فردا حرم نمیرم یه دستی نمی تونم علیرضا رو بغل بگیرم. همین الان نتونستم آروغش رو بگیرم بذارمش زمین احمد دستم را در دست گرفت در حالی که نوازشش می کرد گفت: ان شاء الله همون طور که خودت میگی تا صبح خوب بشه اگه نشد باید یه فکر اساسی براش برداریم راستی یک خبر خوب ... با ذوق نگاه به او دوختم و پرسبدم: چه خبری؟ احمد علیرضا را از روی پایم برداشت و گفت: امروز شنیدم می گفتن تبعید آقای خامنه ای تموم شده و قراره برگردن مشهد 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ولی الله اکبری (جانباز نابینا) صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوشصت‌وششم احمد یک لقمه دهان من گذاشت و یک
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لبخند روی لبم آمد و با ذوق گفتم: راست میگی؟ احمد به تایید سر تکان داد که پرسیدم: مگه نگفته بودن تبعیدشون سه ساله اس؟ احمد در حالی که پتو را روی علیرضا مرتب می کرد گفت: اوضاع مشهد رو که می بینی هفته ای یک بار مردم برای اعتراض تظاهرات می کنن حکومت خیال می کرد به تحریک علماس که مردم می ریزن تو خیابونا و شلوغ می کنن فکر می کرد علما رو دستگیر کنه از مردم دور کنه اوضاع آروم میشه ولی حالا دید تو این یک ساله اوضاع آروم نشده که هیچ روز به روزم داره بدتر میشه به خیال شون میخوان با برگردوندن علمای بزرگ و آزاد کردن بعضی از زندونی های سیاسی یکم جوّ رو آروم کنن ولی این دریای خروشانی که من می بینم تا شاه رو از کشور بیرون نکنن آروم نمی گیرن مردم همه همدل شدن خدا رو شکر ان شاء الله پیروزی انقلاب مون نزدیکه زیر لب ان شاء الله گفتم و پرسیدم: حالا کی قراره برگردن مشهد؟ احمد شانه بالا انداخت و گفت: این که کی باشه رو نمی دونم ولی حاج آقا موسویان می گفت احتمال این که به زودی برگردن مشهد زیاده _تو کی حاج آقا موسویان رو دیدی؟ احمد به پشت گردنش دست کشید و گفت: ظهر یه سر رفتم دیدن شون از جا برخاستم و به سراغ تشک گوشه اتاق رفتم که احمد گفت: تو بشین خودم رختخواب پهن می کنم. تا احمد رختخواب پهن می کرد من هم کهنه علیرضا را عوض کردم و از احمد پرسیدم: هنوزم محمد علی میاد بهت سر بزنه؟ احمد دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت: پریروز یک سر اومد _کاش دفعه بعدی که اومد بگی بیاد یه سر به منم بزنه دلم براش تنگ شده از هفته پیش که منو آورد پیشت دیگه نیومده احمد پیراهنش را به میخ دیوار آویزان کرد و گفت: می دونم دلتنگی سخته ولی نمیشه زیاد بره بیاد 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبد الحسن اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چراغ را خاموش کرد و گفت: تازگیا انگار بین محمد امین و محمد علی اختلاف پیش اومده درسته؟ از جا برخاستم تا بروم دستم را بشویم و گفتم: زیاد در جریان نیستم ولی با همدیگه یکم سر سنگینن خود محمد علی می گفت چیز مهمی نیست یکم با هم اختلاف فکری دارن _نگفت درباره چی؟ _گفت در مورد همین مبارزه و انقلابه احمد روی رختخواب نشست و گفت: محمد علی پسر خوبیه ولی خیلی باید حواسش به خودش باشه به سمت احمد چرخیدم و پرسیدم: منظورت چیه؟ احمد در حالی که پتو را باز می کرد گفت: با آدمای درستی نمی گرده تصمیم داره به مجاهدین ملحق بشه کنار رختخواب رفتم و پرسیدم: مجاهدین کی ان دیگه؟ _اونام یک گروه مبارز و انقلابی ان نه این که گروه کوچیکی باشن، نه یک جمعیت زیادی ان ولی خط فکری شون با خط فکری ما متفاوته _یعنی چه جوری ان؟ مثل توده ای ها کمونیست و بی خدان؟ احمد دراز کشید و گفت: نه کمونیست نیستن خط فکری شون مشخص نیست بالاخره اسلامیه یا ضد اسلامیه یه چیز شلغم شولوائیه عقایدشون قر و قاطیه توضیحش یکم سخته من به محمد علی هم گفتم شخصیت های بزرگی مثل امام خمینی، مثل آیه الله مطهری افکار و عقاید این ها رو تایید نکردن و امام علما رو از حضور تو جلسات این ها نهی کردن ولی محمد علی گفت فعلا داره سخنرانی هاشون رو گوش میده کتاباشون رو می خونه چون این ها معتقد به مبارزه مسلحانه و این جور چیزان به نظر محمد علی هم هیجان داره و هم فکر می کنه زودتر میشه با این کارا به نتیجه رسید 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید الله یار یوسفی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوشصت‌وهشتم چراغ را خاموش کرد و گفت: تازگ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با نگرانی گفتم: نکنه محمد علی جذب شون بشه احمد به شانه چرخید و گفت: من که فکر می کنم جذب شده یعنی محمد امین این طور می گفت می گفت حداقل هفته ای دو بار جلسات این ها رو شرکت می کنه _خوب محمد امین چرا جلوی محمد علی رو نمی گیره؟ _داداشت که بچه نیست ماشاء الله برای خودش مردی شده خودش قوه تشخیص داره محمد امین نهایت بتونه یکم باهاش حرف بزنه بحث کنه نمی تونه دست و پاش رو ببنده خیلی ها بودن عضو مجاهدین شدن بعد فهمیدن و جدا شدن _تو نمی تونی با محمد علی صحبت کنی؟ محمد علی خیلی تو رو دوست داره و قبولت داره _اگه فرصت بشه چشم باهاش صحبت می کنم _بخوای منتظر بشی یه بار فرصت بشه ممکنه دیر بشه خودت یه فرصت بساز _چشم عروسکم برو دستت رو بشور بیا بخوابیم. از جا برخاستم و گفتم: باشه فقط اگه با این چیزایی که تو گفتی فکر و خیال محمد علی بذاره خوابم ببره از اتاق بیرون رفتم و لب حوض دستم را شستم. به اتاق برگشتم و دست های سردم را روی چراغ علاء الدین گرفتم تا گرم شوم. احمد علیرضا را کنار خود خوابانده بود و مشغول بازی با او بود. روسری و ژاکتم را در آوردم زیر پتو خزیدم و رو به احمد گفتم: یه دقیقه من رفتم بیرون و اومدم بچه رو چرا بیدار کردی؟ احمد خندید و گفت: دو تا بوسش کردم بیدار شد _باهاش بازی نمی کردی می خوابید _بذار یکم بیدار باشه ببین چه بامزه پاهاش رو تکون میده _بله بامزه است ولی دیگه تا یکی دو ساعت دیگه نمی خوابه منم از خواب می اندازه _تو بخواب خودم نگهش می دارم هر وقت شیر خواست بیدارت می کنم الان که این قدریه باید قدر دونست و از دیدنش لذت برد. دو روز دیگه بزرگ میشه دلت برای این روزاش تنگ میشه به پشت خوابیدم و گفتم: از بزرگ شدنش می ترسم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شکر الله اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _چرا بترسی؟ به سمت احمد چرخیدم و گفتم: می ترسم خدایی نکرده بد بشه احمد به صورت علیرضا دست کشید و گفت: خدا نکنه چرا باید بد بشه؟ ان شاء الله بنده خوب خدا میشه با این فکر و خیالا دل خودت رو بد نکن جای این فکر و خیالا هم براش دعا کن هم تلاشت رو بکن خوب تربیت بشه باقیش دیگه دست ما نیست به اراده خودش و لطف خدا بستگی داره _کاش خدا آدما رو با بد شدن اولاد شون امتحان نکنه _خدا هر کسیو هر جور صلاح بدونه امتحان می کنه یکی با مریضی یکی با بی پولی یکی رو با اولاد یکی رو با دین و ایمان برای خدا نمیشه تکلیف تعیین کرد بگیم با ما این کارو نکن یا این کارو بکن فقط میشه گفت هر چی خیره پیش بیار _حرفت درسته ولی این که بچه ات چپ بره و تو نتونی کاری بکنی خیلی سخته الان اگه محمد علی کج بره حتما آقاجانم دق می کنه یه عمر تلاش کرده نون حلال بیاره سر سفره اش که عاقبت به خیری خودش و بچه هاش تامین باشه _هیچ کس از عاقبت به خیری یا عاقبت به شری خودش خبر نداره برصیصای عابد چندین سال خدا رو عبادت کرد یک لحظه غافل شد گول شیطون رو خورد هم زنا کرد هم آدم کشت هم سجده به شیطان کرد و مرد ولی بعضیا هم مثل حر ریاحی یه عمر اشتباه کردن و توی یک لحظه با گرفتن تصمیم درست عاقبت به خیر شدن هر لحظه ممکنه من یا تو پامون بلغزه عاقبت به شر بشیم چرا فقط نگران محمد علی هستی؟ _با چیزایی که تو گفتی نگران شدم. احمد علیرضا را بغل گرفت و گفت: جای این فکر و خیالا دعا کن هم برای اون هم خودمون هم همه دست روی چشم هایم کشید و گفت: حالا هم چشمات رو ببند بخواب من و پسرم میخوایم با هم خلوت کنیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قاسم اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهفتاد _چرا بترسی؟ به سمت احمد چرخیدم و گ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با صدای اذانی که از مسجد محل به گوش می رسید چشم باز کردم. در جایم نشستم و به بدنم کش و قوسی دادم. طبق معمول احمد مشغول نماز و دعا بود. از جا برخاستم و روسری ام را پوشیدم خواستم به حیاط بروم که صدای نق و نوق علیرضا بلند شد. بی توجه به نق و نوق های او به حیاط رفتم. آفتابه دستشویی را برداشتم تا از حیاط آبش کنم اما شیر آب حیاط از سرما یخ زده بود. می دانستم اگر زودتر به اتاق برنگردم صدای گریه علیرضا بلند می شود. در حیاط نگاه چرخاندم. چراغ اتاق همه همسایه ها خاموش بود. پاورچین به سمت آشپزخانه رفتم تا آفتابه را از آن جا آب کنم و در دل دعا می کردم کسی بیدار نشود و دوباره شر درست نشود. می شد یخ حوض را بشکنم و آفتابه را از حوض آب کنم اما آب حوض به نظرم کثیف بود و دلم بر نمی داشت از آن استفاده کنم. از ترس این که کسی بیدار نشود بدون این که چراغ روشن کنم به آشپزخانه رفتم و آفتابه را آب کردم. قلبم از اضطراب به شدت می تپید. از آشپزخانه که بیرون آمدم چراغ اتاق خواهر حاج خانم روشن شده بود. فقط دعا می کردم هنوز بیرون نیامده باشد و مرا نبیند. سریع به سمت دستشویی رفتم و در را بستم. به ثانیه نکشیده بود که تقه ای به در خورد. بیا بیرون ببینم خودش بود. دلم نمی خواست سر صبحی شر درست بشود و همسایه ها از صدای ما بیدار بشوند. چادرم را روی سرم مرتب کردم و از دستشویی بیرون آمدم و زیر لب آهسته به او سلام کردم. بدون این که جواب سلامم را بدهد پرسید: آفتابه آب داره؟ با همه ترس و اضطرابی که داشتم فقط توانستم به تایید سر تکان بدهم. مرا کنار زد و وارد دستشویی شد. بی خیال دستشویی و وضو به اتاق برگشتم. احمد علیرضا را بغل گرفته بود و راه می رفت. به او سلام کردم جواب سلامم را داد و گفت: بیا بگیرش گرسنه است. کتری را از روی چراغ برداشتم و داخل کاسه فلزی آب ریختم و گفتم: یکم دیگه نگهش دار وضو بگیرم. _با آب داغ چه جوری میخوای وضو بگیری؟ مگه بیرون وضو نگرفتی؟ کاسه را از در اتاق بیرون گذاشتم تا زودتر خنک بشود و گفتم: نشد وضو بگیرم. دستشویی هم هنوز نرفتم بخوام بچه رو هم شیر بدم نمازم میره برای دم روشن شدن هوا یکم نگهش دار من نمازم رو بخونم احمد در حالی که علیرضا را تکان می داد تا آرام شود گفت: دست بجنبون این گرسنه اس باز حاج خانم برای صداش اعتراض نکنه در اتاق را باز کردم و سریع با کاسه آب وضو گرفتم و گفتم: باشه ولی به پسرت بگو یاد بگیره دم اذان گرسنه نشه منو از نمازم بندازه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید امین علی یوسفی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• سریع به نماز ایستادم و بعد از نماز از احمد خواستم علیرضا را در بغلم بگذارد. دستم هنوز کمی درد می کرد احمد که نمازش تمام شد گفتم: فکر کنم وضوم باطل بود به سمتم برگشت و پرسید: چرا باطل باشه؟ به مچ دستم اشاره کردم و گفتم: با هزار ترس و لرز تو تاریکی سریع شستمش هنوز چربه موقع وضو یکم چربیش رو حس کردم ولی گفتم ولش کن الان عذاب وجدان گرفتم خدا کنه علیرضا زود شیرش رو بخوره من بتونم دوباره نمازم رو بخونم احمد از شیشه در به بیرون نگاهی انداخت و گفت: نگران نباش هنوز تا طلوع خیلی مونده کتری را از روی چراغ برداشت و چای دم کرد. دو لیوان چای شیرین درست کرد و سفره را پهن کرد و پرسید: میخوای برات نیمرو درست کنم؟ سر بالا انداختم و گفتم: نه دستت درد نکنه همین نون و چای شیرین هم خوش مزه است هم خوبه بسه احمد با شرمندگی گفت: امشب حتما یکم خرید می کنم _حالا دیر نمیشه هر وقت بدهیت صاف شد بعد _چیز زیادی ازش نمونده تو بچه شیر میدی درست نیست که هر روز و هر شب فقط تخم مرغ و نون چایی بخوری حالا فعلا گوشت نمی تونم بخرم ولی شب یکم پنیر و سیب زمینی و این جور چیزا حتما می گیرم میام _دستت درد نکنه پس هر چی خریدی صابونم بخر برای لباس و کهنه بشورم _چشم می خرم ولی فعلا چیزی نشور تا دستت خوب بشه _کهنه رو که باید هر روز بشورم وگرنه کم میارم. احمد لیوان چایش را سر کشید و گفت: خودم کهنه هاش رو هر روز می شورم تا دستت خوب بشه ظرف و استکانا رو هم بذار شب اومدم می شورم از جا برخاست داخل کاسه کمی آب جوش ریخت و کاسه را روی طاق گذاشت و گفت: اینو میذارم این جا خنک بشه دستت رو بشوری دوباره وضو بگیری کتش را پوشید و به طرف در اتاق رفت که پرسیدم: هنوز که زوده کجا میری؟ _میرم کهنه ها رو بشورم دیگه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید غلامرضا اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهفتادودوم سریع به نماز ایستادم و بعد از
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _نری ها _چرا؟ _جلوی همسایه ها خوبیت نداره ممکنه حرف در بیارن خودم یه جوری می شورم شون _خوب شدن دست تو از حرف در و همسایه ها مهم تره در اتاق را باز کرد و درحالی که بیرون می رفت گفت: هوا هم داره روشن میشه نمازت دیر نشه به هر سختی بود آن قدر علیرضا را تکان دادم تا بالاخره به شیر خوردنش پایان داد. با پارچه ای محکم روی مچ دستم کشیدم تا چربی اش از بین برود و دوباره وضو گرفتم و نماز خواندم. هنوز در نماز بودم که صدای یکی از همسایه ها را شنیدم: زن تنبلت کجاست؟ از کی تا حالا مرد کهنه بچه می شوره؟ خودش کم حیاط رو نجس می کرد حالا شوهرش رو فرستاده خواهر حاج خانم بود. دیگر نفهمیدم چه می خوانم سریع نمازم را تمام کردم و پشت در اتاق رفتم. احمد بی توجه به او در حالی که کهنه ها را چنگ می زد گفت: دستش خیلی درد می کنه ربطی به تنبلی نداره خواهر حاج خانم گفت: چه نازک نارنجیه زنت هم چی میگی درد می کنه انگار دستش چه کار شده قلبم از اضطراب در دهانم انگار می تپید. احمد دستش را آب کشید از جا برخاست و گفت: اون قدر درد می کنه که نمی تونه بچه رو بغل بگیره _تقصیر خودشه می خواست دست به قابلمه من نزنه حالام عیبی نداره از این به بعد یاد می گیره غذای بقیه رو ندزده بخوره احمد که تا آن لحظه سر به زیر بود با حرف او تیز سرش را بالا آورد و خیره اش شد. دلم نمی خواست احمد بفهمد چه اتفاقی افتاده است. همه همسایه ها از اتاق های شان نگاه به حیاط دوخته بودند. احمد قدمی به سمت خواهر حاج خانم برداشت و در حالی که از عصبانیت صدایش کمی بالا رفته بود پرسید: چه بلایی سر دست زن من آوردین؟ خواهر حاج خانم هم کم نیاورد. صدایش را بالا برد و گفت: به زنت بگو غذای کسی رو ندزده بخوره که دستش رو کسی نپیچونه احمد عصبی گفت: حاج خانم احترامت واجب ولی تهمت زدن کار درستی نیست چرا هی به زن من میگی دزد؟ زن من از گرسنگی هم بمیره به غذای کسی نگاه هم نمی کنه شما به چه حقی دست زن من رو پیچوندی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالمجید قنبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خواهر حاج خانم هم صدایش را بالا برد و گفت: به همون حقی که بهش یاد بدم دزدی نکنه احمد قدمی به او نزدیک شد و عصبی گفت: حاج خانم بفهم چی میگی زن من اهل این حرفا و کارا نیست. چرا تهمت می زنی؟ این دختر کم سن و سال هست ولی تو عمرش لب به غذای شبهه دار نزده چه برسه حروم _این قدر زن من زن من نکن _می کنم چون به پاکی و معصومیتش ایمان دارم و می دونم داری تهمت می زنی تو به چه حقی دست زن من رو پیچوندی؟ به چه حقی دستت به دست زن من خورده؟ _به زنت یاد بده به غذای کسی دستبرد نزنه که کسی دستشم نپیچونه احمد به سمت او خیز برداشت و در فاصله کمی از او ایستاد و در حالی که تمام قد مقابل آن زن ریز نقش قد علم کرده بود انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد و گفت: فقط یک بار دیگه این حرف رو تکرار کن اون وقت بهت نشون میدم تهمت زدن چه نتیجه ای داره یک بار بهت گفتم زن من نه خودش نه پدر مادرش تو عمرشون نگاه به غذای حروم و شبهه دارم نکردن چه برسه بخورن اون قدر چشم و دل سیر هست که چشمش دنبال غذا و مال دیگری نباشه یک بار دیگه زنم رو اذیت کنی دستت بهش بخوره هر بلایی سرت اومد تقصیر خودته صدای حاج خانم را از جلوی در شنیدم که گفت: ها چته احمد آقا سر صبحی صدات رو بالا بردی؟ احمد به لب ایوان آمد و گفت: از من می پرسین چمه؟ شما باید بگین تو این خونه چه خبره؟ به چه حقی این خانم دست زن منو پیچونده؟ به چه حقی تهمت دزدی بهش می زنه؟ _دیروز زنت غذای اینو خورده اینم دستش رو پیچونده چیزی که عوض داره گله نداره احمد به خواهر حاج خانم نیم نگاهی کرد و گفت: اگه راست میگه قسم بخوره که زن منو دیده که داشته غذاش رو می خورده داره تهمت می زنه حق نداشته دست زن منو بگیره چه برسه که بهش آسیب بزنه _حالا هم چی شلوغش می کنی انگار دست شاهزاده خانمت چی شده _چی شده؟ اون قدر دستش درد می کنه که از دیشب تا حالا نمی تونه بچه نوزاد سه چهار کیلوییش رو بغل بگیره تازه می پرسین چی شده؟ حاج خانم احترام شما و تک تک همسایه ها واجب ولی من جایی که زنم آرامش نداشته باشه، بخواد اذیت بشه و آسیب ببینه نمی مونم اگر قراره این اتفاق تکرار بشه همین الان تسویه حساب کنید من زن و بچه ام رو بردارم برم جای دیگه می دانستم در حالی که باقی همسایه ها هر دو سه ماهی به زور اجاره ناچیز شان را پرداخت می کردند احمد اجاره را جلوتر پرداخت کرده بود و از حاج خانم طلبکار بود. حاج خانم هم که انگار دلش نمی خواست چنین مستاجری را از دست بدهد رو به احمد گفت: لازم نیست بری دیگه از این مسائل پیش نمیاد رو به خواهرش کرد و گفت: تو هم این قدر دنبال شر نگرد هر وقت یک مستاجر جدید آوردم با همین کارات فراری شون دادی بعد رو به همسایه ها کرد و گفت: چیو نگاه می کنین؟ معرکه تموم شد برید پی زندگی تون 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن ذاکری نانگی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•