eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهشتادوششم از سوال حاج خانم ترس و اضطراب
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج خانم در حالی که زانویش را می مالید گفت: به من ربطی نداره شوهرت ساواکیه یا فراری از دست ساواکی من دنبال درد سرم نیستم دلم نمیخواد چیزی بشه که برام شر بشه حوصله مامور و آژانم ندارم یه عمر آروم زندگی کردم بقیه اش رو هم میخوام آروم بگذرونم تا تموم بشه ولی آدمایی که دنبال شر بگردن این جا کم نیستن بعضیاشون کافیه بفهمن شوهرت فراریه و احساس کنن می تونن از این راه یه پولی به جیب بزنن اون وقته که دیگه کارتون ساخته اس نمونه اش همین داماد خودم یک لاشخور به معنای واقعی کلمه است مطمئن باش تا تهش رو در نیاره شوهرت واقعا پسر حاج علی صفری هست یا نه ول کن نیست حالا یا شوهرت رو می چاپه یا اگه فکر کنه از ساواک چیزی گیرش میاد میره سراغ اونا از جا برخاست و گفت: برای من مستاجر خوش حساب مثل شما کم گیر میاد شایدم نایاب باشه ولی من برای خودتون میگم تا شرّ نشده جمع کنید برید به شوهرتم بگو بیاد تسویه کنه باقی پولش رو بگیره قدمی به طرف در رفت و گفت: انسی که داره دنبال خونه می گرده تو هم که حسابی باهاش قاطی شدی ببینید کجا میره شمام برید همون جا آهی کشید و گفت: انسی طفلک دلم براش می سوزه دلم نمی خواست زا براهش کنم ولی از حرف در و همسایه و اهل محل چاره ای برام نمونده این جا چون همه می دونن مطلقه اس کسی چشم دیدنش رو نداره و میگن باید بره چی شما چی انسی امیدوارم از این جا رفتید گیر یه آدم خوب بیفتید به سمت در رفت و گفت: دیگه دست دست و امروز و فردا نکن که شرّ دامادم دامن تون رو نگیره 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده فاطمه میرگچینی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از شدت ترس و اضطراب نمی توانستم حرفی بزنم. در را پشت سر حاج خانم بستم و دست به سرم گرفتم و گفتم: خدایا حالا چی کار کنم؟ سریع به سراغ وسایل مان رفتم و شروع به جمع کردن کردم. چند دست لباس برای علیرضا در بقچه ای پیچیدم و خواستم سراغ لباس های خودمان بروم که در اتاق باز شد. احمد بود. در حالی که وارد اتاق می شد سلام کرد و گفت: سریع آماده شو بریم چون فکر می کردم او از حرف هایی که حاج خانم زده با خبر است و برای همین این وقت روز خانه آمده است بدون آن که سوال کنم سریع لباس پوشیدم و آماده شدم. احمد علیرضا را بغل گرفت و پرسید: بریم؟ به سمت طاقچه رفتم و گفتم: وایستا من یه یادداشت برای انسی خانم بنویسم بعد بریم. احمد پتوی علیرضا را دورش پیچید و گفت: پس من دم در حیاط منتظرت می مونم سریع بیا در حالی که دست هایم از ترس و اضطراب می لرزید خودکار را روی کاغذ به حرکت درآوردم و نوشتم: سلام انسی خانم ببخشید بدون خداحافظی دارم میرم خوبی بدی دیدید حلال کنید راستی برای خونه و یا اتاق دو نفر می شناسم شاید بتونن کمک تون کنن برید بازار رضا سراغ حجره حاجی معصومی یا حاج علی صفری رو بگیرید حجره هاشون روبروی هم هست بگید رقیه منو معرفی کرده کمک تون می کنن برامون دعا کن و به امید دیدار دوباره کاغذ را تا زدم و با قدم های بلند خودم را به اتاق انسی خانم رساندم و در زدم. دختر هایش در را باز کردند و با خوشحالی گفتند: آخ جون خاله اومدی دنبال مون بریم بازی؟ شرمنده روی شان را بوسیدم و گفتم: نه خاله ... من اومدم ازتون معذرت خواهی کنم من دارم میرم ... شاید دیگه نتونم ببینم تون بچه ها وارفته پرسیدند: کجا میخوای بری خاله؟ نکنه حاج خانم شما رو هم بیرون کرده؟ روی موهای شان دست کشیدم و گفتم: شاید بعدا دوباره دیدم تون دلم خیلی براتون تنگ میشه کاغذ را به سمت شان گرفتم و گفتم: اینو شب بدین به مامان تون به جز مامان تون کسی این کاغذ رو نبینه باشه؟ دخترش کاغذ را از دستم گرفت و گفت: خاله نرو ... برای آخرین بار صورت شان را بوسیدم و محکم بغل شان کردم و گفتم: باید برم خاله برای من و علیرضا خیلی دعا کنید باشه؟ به تایید که سر تکان دادند خداحافظی کردم و به سمت اتاق برگشتم. بقچه لباس های علیرضا را برداشتم، علاء الدین راذخاموش کردم و در را بستم. در اتاق حاج خانم چند باری در زدم اما انگار نبود و مجبور شدم بدون خداحافظی خانه را ترک کنم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده صدیقه قتالی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهشتادوهشتم از شدت ترس و اضطراب نمی توانس
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد با دیدنم به سمتم آمد و گفت: این بقچه به این بزرگی رو چرا برداشتی؟ بقچه را زیر چادرم بردم و گفتم: لباسا و وسایلای علیرضاست لازم میشه. هم قدم با احمد به راه افتادم و پرسیدم: حالا کجا میریم؟ _میریم خونه شیخ حسن قمی _امنه؟ _شایدم امن نباشه _متعجب به احمد نگاه دوختم و گفتم: اگه امن نیست پس چرا میریم؟ احمد آهسته گفت: امروز به مناسبت تولد شاه قراره مردم اون جا تجمع کنن و بر ضد حکومت شعار بدن سخنرانش هم آقای خامنه ایه میریم تو مراسم شرکت کنیم سر جایم ایستادم و گفتم: پس تو خبر نداری چی شده؟ احمد به سمتم چرخید و پرسید: چی شده اتفاقی افتاده؟ با دو قدم خودم را به او رساندم و گفتم: فکر کردم این موقع روز اومدی دنبالم باز بریم یه جای دیگه فکر کردم از حرفای حاج خانم خبردار شدی _کدوم حرفا؟ با دیدن چند نفر که به سمت مان می آمدند رویم را محکم گرفتم و گفتم: بعد بهت میگم به سر خیابان که رسیدیم احمد دربستی گرفت و خودمان را به مراسم رساندیم. کوچه های اطراف و پشت بام ها غلغله جمعیت بود. احمد جلو رفت اما من به خاطر علیرضا نتوانستم جلو بروم علیرضا گریه و بی قراری می کرد و برای آرام کردنش مجبور شدم در کوچه های اطراف راهش ببرم کم کم جمعیت مردم با شعار امروز روز تولد معاویه است برای تظاهرات به سمت خیابان به راه افتادند. به دنبال احمد در جمعیت چشم چرخاندم اما او را پیدا نکردم. به سختی با دست چپم علیرضا را بغل گرفتم و با این که مچ دست راستم هنوز درد می کرد و کامل خوب نشده بود بقچه لباس ها را برداشتم و همراه جمعیت راه افتادم جمعیت پیش می رفت و شعار می داد و من با این که دست هایم به شدت درد گرفته بود همراه جمعیت می رفتم تا مگر احمد را پیدا کنم. قبل از جدا شدن مان احمد گفته بود اگر هم را گم کردیم به حرم بروم و کنار پنجره فولاد صحن عتیق به انتظارش بنشینم و گفته بود اگر قبل از غروب نیامد خودم را به خانه آقاجانم برسانم. به هر سختی و زحمت بود خودم را به نزدیکی حرم رساندم و علیرضا را زمین گذاشتم. مچ دستم آن قدر درد می کرد که از درد گریه ام گرفته بود با توجه به شلوغی های خیابان و تجمع مردم دوباره به هر سختی بود راه افتادم و خودم را به حرم رساندم. کنار پنجره فولاد منتظر احمد ماندم اما تا اذان مغرب از احمد خبری نشد. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده شمیسه قتالی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از سرما به داخل حرم پناه بردم و بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء و التماس به امام رضا برای سلامت جان احمد از حرم بیرون آمدم سوار اتوبوس شدم و خودم را به خانه آقاجان رساندم. در که زدم محمد علی در را به رویم باز کرد و با تعجب پرسید: تو این جا چه کار می کنی؟! آن قدر دستم درد می کرد که بدون توجه به سوالش فقط گفتم: خواهش می کنم اینا رو بگیر دستم شکست محمد علی سریع علیرضا و بقچه را از دستم گرفت و من از درد مچ دست راستم را گرفتم و فشردم. پا به درون حیاط آقاجان گذاشتم که محمد علی پرسید: احمد آقا کو؟ لب ایوان نشستم و گفتم: هم دیگه رو گم کردیم _مگه کجا بودین؟ _رفته بودیم سخنرانی آقای خامنه ای احمد قول داده بود وقتی آقای خامنه ای برگشت منو ببره سخنرانی شون وقتی رسیدیم جمعیت زیاد بود از هم جدا شدیم قرار شد تو حرم همو پیدا کنیم و اگه احمد نیومد من بیام این جا _خیلی خوب ان شاء الله که خیره پاشو بریم تو سرده این جا نشین در حالی که از پله ها بالا می رفتم پرسیدم: تنهایی؟ بقیه کجان؟ محمد علی پشت سرم وارد اتاق شد و گفت: من اومدم کسی نبود خبر ندارم کجان علیرضا و بقچه را زمین گذاشت و پرسید: چایی می خوری؟ کنار بخاری نشستم تا گرم شوم و گفتم: آره اگه بریزی می خورم. به مچ دستم اشاره کرد و پرسید: دستت چی شده؟ چرا بستیش؟ در حالی که از درد مچم را می فشردم گفتم: چیزی نیست ... دستم سنگین بود درد گرفته استکانی چای جلویم گذاشت و گفت: به خاطر سنگینی بستیش؟ سر بالا انداختم و گفتم: نه ... هفته پیش در رفته بود با صدای در محمد علی از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. چایم را که خوردم از خستگی کنار بخاری دراز کشیدم و چشم بستم. نمی دانم چه قدر گذشت که خوابم برد یا کی محمد علی رویم پتو انداخت فقط با شنیدن اسمم از حیاط از خواب پریدم. آن قدر گیج بودم که نمی دانستم کجا هستم و چه زمانی است و از ترس و وحشت قلبم به شدت می تپید. هنوز گیج و منگ بودم که محمد علی در اتاق را باز کرد و گفت: پاشو بیا احمد آقا اومده با شنیدن نام احمد انگار از گیجی در آمدم و سریع خودم را به حیاط رساندم و بی توجه به حضور محمد علی با شوق خودم را به احمد رساندم و گفتم: الهی من دورت بگردم اومدی؟ احمد سلام کرد، دستم را در دست گرفت فشرد و گفت: آره قربونت برم اومدم _خدا رو شکر که سالمی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده فاطمه کارگزار صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدونود از سرما به داخل حرم پناه بردم و بعد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _ببخش که نشد بیام حرم و نگرانت کردم دیدی که چه قدر شلوغ شده بود الانم فقط اومدم بهت بگم من خوبم تا نگران نباشی رو به محمد علی کرد و گفت: راستی فردا خونه آیه الله عبدالله شیرازی هم تجمعه سخنرانش هم آقای خامنه ایه قراره بعدش همه تو صحن عتیق جمع بشیم اگه میای رقیه رو هم با خودت بیار من الان نمی تونم با خودم ببرم شون محمد علی تکیه اش را از دیوار گرفت و گفت: فردا مجاهدین جلسه دارن فکر نمی کنم بتونم اون جا بیام احمد به محمد علی نزدیک شد و گفت: ول کن اون مجاهدین و سازمان شون رو ببین علما کجان و چه می کنن دنبال علما راه بیفت راه دست علماست سعادت هم تو پیروی از علماست محمد علی از سوز سرما دست به سینه ایستاد و گفت: چه فرقی داره من فردا جلسه علما باشم یا مجاهدین وقتی همه برای یک هدف داریم تلاش می کنیم مهم اینه هدف یکیه همه مون میخوایم انقلاب کنیم و شاه بره غیر اینه؟ احمد گفت: بله در ظاهر هدف همه مون یکیه ولی در باطن در مبانی و ایدئولوژی بین تفکر علما که تفکر اسلامی و بر اساس قرآن و روایاته با ایدئولوژی مجاهدین خیلی تفاوت وجود داره _اون که مسلمه ایدئولوژی مجاهدین خیلی قوی تر و بهتر و به روز تره احمد دست روی شانه محمد علی گذاشت و گفت: ایدئولوژی مجاهدین ایده و افکار آدم های عادیه که ممکنه پر از خطا و اشتباه باشن و ممکنه تا رسیدن به تفکر درست هزار بار دچار شکست و خطا بشن ولی یادت باشه ایدئولوژی اسلامی یک سرش قرآنه که وصل به خداست یک سرشم روایاته که می رسه به امام معصوم میشه همون حدیث ثقلین که پیامبر فرمود هر کی به این دو تا چنگ بزنه هیچ وقت گمراه نمیشه میشه سعادت دنیا و عاقبت به خیری آخرت _داداش من که منکر اسلام نیستم نوکر قرآن و اهل بیتم هستم ایدئولوژی مجاهدین هم غیر اسلامی نیست فقط داریم سعی می کنیم افکار و عقایدمون رو با زمانه و با شرایط روز تطبیق بدیم و طبق نیاز روز پیش بریم و مبارزه کنیم ما هم تو جلسات مون داریم تفسیر قرآن و آیه و روایت می خونیم منتها حرف ما اینه برای زدن حکومت لازمه اقدامات چریکی و حذف فیزیکی هم داشت لازمه به حکومت ضربه زد فقط با سخنرانی و تظاهرات نمیشه نفس حکومت رو برید باید اقدام مسلحانه کرد باید آشوب درست کرد _با اقدام مسلحانه و ایجاد آشوب فقط باعث وحشی تر شدن حکومت میشیم باعث میشیم حکومت برای تطهیر جنایت هاش و توجیه خودش بهانه داشته باشه هنوزم هستن کسایی که تو درستی انقلاب تردید دارن و این کارها باعث میشه به این نتیجه برسن که راه انقلاب غلطه و حکومت حق داره برای ایجاد نظم و سامون دادن به اوضاع دست به اسلحه ببره و کشتار راه بندازه وقتی علما دارن با روشنگری و سخنرانی هاشون مردم رو بیدار می کنن دارن نفس حکومت رو می برن چرا ما باید به دست حکومت بهانه بدیم؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شادمهر طالبی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی گفت: اگه فقط سخنرانی تنها کافی بود همون سال 42 انقلاب پیروز می شد نه این که هنوز بعد 15 سال به جایی نرسیده برای این که بحث احمد و محمد علی را تمام کنم گفتم: خیلی خوب بسه ... بیایین بریم تو سرده احمد به سمتم چرخید و گفت: من دیگه باید برم با نگرانی پرسیدم: کجا میخوای بری؟ شب کجا میخوای بمونی؟ _میرم اتاق مون دیگه ... مگه غیر از اونجا جای دیگه ای دارم برم؟ _ولی دیگه نمیشه بری اونجا ممکنه برات درد سر بشه یا خدایی نکرده گیر بیفتی _چرا؟ مگه چی شده؟ تمام آن چه را که حاج خانم گفته بود برایش تعریف کردم. احمد دست به ریش کوتاهش کشید و گفت: ای بابا ... فقط همینو کم داشتم محمد علی پرسید: حالا میخوای چه کار کنی؟ احمد به دیوار پشت سرش تکیه داد کمی فکر کرد و گفت: وسایل مون رو که نمیشه همون طوری ول کنیم باید اتاقو خالی کنیم تحویل بدیم رو به من کرد و گفت: تو نگران نباش من میرم وسایل مون رو جمع می کنم فردا یه فکری برای یه جای جدید می کنم محمد علی گفت: داداش میخوای خودت نرو ... من میرم براتون وسایل تون رو جمع می کنم احمد تکیه اش را از دیوار گرفت سر تکان داد و گفت: دستت درد نکنه ولی نه کار تو نیست خودم باید باشم مکثی کرد و بعد گفت: فقط اگه زحمتی نیست برو موتورت رو بیار با هم بریم تو وسایل رو بیار این جا من که جایی ندارم فعلا وسایل رو اونجا ببرم محمد علی گفت: باشه پس صبر کن برم لباس بپوشم موتورو آتیش کنم بریم محمد علی به سمت خانه رفت که دست احمد را گرفتم و گفتم: کاش میومدی دو دقیقه می نشستی یه چایی می خوردی گرم می شدی احمد دستم را فشرد و گفت: قربونت برم می بینی که وقتش نیست با صدای باز شدن در هر دو ترسیده نگاه به سمت در دوختیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نورعلی شوشتری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدونودودوم محمد علی گفت: اگه فقط سخنرانی تن
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همه خانواده ام، آقاجان، خانباجی، مادر، محمد حسن و محمد حسین وارد حیاط شدند و با تعجب نگاه شان به روی من و احمد ماند. با دیدن شان سلام کردم که مادر به سمت احمد آمد و در حالی که او را بغل می گرفت گفت: الهی من دورت بگردم الهی درد و بلات بخوره تو سر دشمنات خوبی مادر؟ خوبی قربونت برم؟ با گریه ادامه داد: خدا بیامرزه مادرت رو کاش بود و می دیدت صورت احمد را بوسید و قدمی عقب رفت و گفت: الهی بمیرم برات مادر چه قدر عوض شدی چه قدر لاغر شدی آقاجانم قدمی جلو آمد و به شانه احمد زد و پرسید: چه طوری پهلوون خوبی؟ احمد لبخندی خجول زد و سر به زیر انداخت خانباجی کنار مادر ایستاد و گفت: چه خوب کردی اومدی پسرم همه مون دلتنگت بودیم خیلی خوش اومدی. چرا حالا این جا ایستادین بیا بریم تو هوا سرده احمد در حالی که داشت با محمد حسن و محمد حسین روبوسی می کرد گفت: دست شما درد نکنه ولی باید برم منتظر محمد علی ام خانباجی گفت: مادر قدم ما شور بود که ما اومدیم میخوای بری؟ احمد سر به زیر گفت: اختیار دارید این چه حرفیه. من نیومده بودم که بمونم فقط به خاطر رقیه اومدم محمد علی آمد به همه سلام کرد و پرسید: کجا بودین از ظهر؟ مادر آه کشید و گفت: رفته بودیم خونه حاج علی برای پس فردا که چهلم دارن کمک کنیم 🇨🇮هدیه به روح مطهر شهید ادواردو آنیلی صلوات🇨🇮 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد سر به زیر انداخت و غمگین نگاه به زمین دوخت. محمد علی جلو آمد و شانه احمد را فشرد و گفت: داداش بیا بریم دیر میشه احمد به تایید سر تکان داد و گفت: باشه ... سرش را بالا آورد و گفت: تو برو موتورو روشن کن منم خداحافظی کنم محمد علی به سمت موتورش رفت که آقاجان گفت: کاش یه امشب رو می شد این جا بمونی احمد دست آقاجان را فشرد و گفت: دست شما درد نکنه حلال کنید این همه اذیت تون کردم هم بودنم براتون درد سره هم نبودنم آقاجان به پشت احمد زد و گفت: این حرفا رو نزن ما جز خیر و خوبی از شما ندیدیم احمد نیم نگاهی به من کرد و از آقاجان پرسید: میشه با رقیه یه دقیقه صحبت کنم؟ آقاجان لبخند زد و گفت: صحبت کنید این که دیگه اجازه نمیخواد آقاجان چند قدمی از ما دور شد و بقیه را هم همراه خودش از ما دور کرد. احمد در کمترین فاصله از من ایستاد و آهسته گفت: من امشب میرم اتاق مون محمد علی رو هم پیش خودم نگه می دارم باهاش صحبت کنم. الان که برم دیگه نمیام صبح وسایلا رو میدم محمد علی بیاره نگران من نباش باشه؟ در جوابش سر تکان دادم که دستم را گرفت و گفت: می دونی که خیلی دوست دارم ... ببخش که به خاطر من این همه اذیت شدی و در به دری کشیدی _این حرفا رو نزن ... هزار بار بهت گفتم من اذیت نشدم دستم را محکم فشرد و گفت: دیگه باید برم مواظب خودت و علیرضا باش باشه؟ دستم را رها کرد که گفت: قول بده زود بیای دنبال مون می دونی که طاقت دوریت رو ندارم احمد لبخند زد و برای خداخافظی به سمت آقاجان رفت. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بابک نوری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدونودوچهارم احمد سر به زیر انداخت و غمگین
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد و محمد علی رفتند و دوباره غم عالم به سراغم آمد. شب را در کنار خانواده گذراندم و صبح زود هنوز خورشید طلوع نکرده بود محمد علی وسایلم را آورد و چون گفت تمام شب را بیدار بودند و صحبت می کردند تا نزدیک ظهر در خانه ماند و خوابید. بعد از ظهر آقاجان و برادر هایم برای شرکت در سخنرانی آقای خامنه ای به خانه آیة الله شیرازی رفتند و علی رغم علاقه و اصرارم مادر نگذاشت من هم همراه شان بروم. با تاریک شدن هوا دل مان مثل سیر و سرکه می جوشید ولی از آقاجان و برادرهایم خبری نشد. مادر ختم صلوات برداشته بود و خانباجی مدام در کوچه سرک می کشید. ساعت از یازده شب هم که گذشته بود که آقاجان و محمد حسن و محمد حسین برگشتند. مادر با خوشحالی به استقبال شان رفت و گفت: چه عجب برگشتین داشتم از نگرانی دق می کردم آقا جان در حالی که از پله ها بالا می آمد گفت: نمی دونی خانم چه غلغله جمعیتی بود. تا حدود ساعت 9 شب مردم تو صحن عتیق جمع بودن و شعار می دادن خیابونا شلوغ بود و درگیری شده بود محمد حسین با هیجان گفت: کوچه ها و خیابونا پر سرباز و مامور بود هی هم صدای تفنگ و شلیک میومد مادر پشت دستش زد و گفت: خدا مرگم بده به کسی هم تیر زدن؟ محمد حسن در حالی که جوراب هایش را در می آورد گفت: نه بیشتر تیر هوایی می زدن مردم بترسن مادر به آقاجان چشم دوخت و گفت: حاجی یه لطف کن دیگه پسرا رو با خودت نبر اگه بلایی سرشون بیاد من طاقت نمیارم بعد رو به من که داشتم برای آقاجان سفره می انداختم کرد و گفت: خوب شد جلوی تو رو گرفتم نری وگرنه یک کاریت می شد دیگه رو نداشتیم تو روی احمد آقا نگاه کنیم راستی .... محمد علی کو؟ آقاجان کنار سفره نشست و گفت: نمی دونم همون تو کوچه از ما جدا شد گفت میره پیش احمد آقا مادر نیم نگاهی به ساعت کرد و گفت: خدا کنه زودتر بیاد دارم از دلشوره خفه میشم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مرتضی عطایی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با صدای پچ پچ مادر و آقاجان از خواب بیدار شدم. آقاجان آهسته می گفت: خانم جان یکم بگیر بخواب دیگه از دیشب تا حالا بیداری _نمی تونم دلشوره دارم محمد علی نیومده _بد به دلت راه نده محمد علی که بچه نیست هر جا هست با احمده _همین دیگه چون با احمد آقاست می ترسم بلایی سرش اومده باشه آقاجان گفت: هیسسسس ... این چه حرفیه می زنی خانم جلوی رقیه این حرفا رو نزنی دل اونم آشوب کنی بگیر بخواب دو سه ساعتی باید امروز بریم مراسم مادر خدابیامرز احمد آقا مادر با بغض گفت: خوب اگه خوابم می برد که می خوابیدم ... از بس فکر و خیال کردم خوابم نمی بره _فکر و خیال نکن هر جا باشه تا ظهر میاد ان شاء الله سر جایم نشستم که دیدم آقاجان روی مادر پتو کشید و گفت: یکم بخواب بی قراری هم نکن نذار دل بقیه هم آشوب بشه آقاجان با دیدنم صاف نشست که سلام کردم. مادر هم که دراز کشیده بود سرجایش نشست و جواب سلامم را دادند. آقاجان پرسید: بیدار شدی بابا؟ دیشب خوب خوابیدی؟ به تایید سر تکان دادم و پرسیدم: محمد علی هنوز نیومده؟ آقاجان از جا برخاست و گفت: هر جا باشه تا ظهر میاد ان شاء الله کتش را از میخ روی دیوار برداشت و رو به مادر گفت: من میرم خونه حاج علی شما یکم استراحت کنین دیگه ساعتای نه ده بیایین مادر چشمی گفت و به احترام آقاجان برای بدرقه اش تا دم در رفت و بعد از رفتن آقاجان به سمت رختخوابش رفت و گفت: پاشو نمازت رو بخون هوا داره روشن میشه رختخوابم را جمع کردم گوشه اتاق گذاشتم. ژاکتم را پوشیدم و به حیاط رفتم. هوای آبان ماه به شدت سرد بود شیر آب حیاط یخ زده بود و مجبور شدم از همان آفتابه وضو بگیرم. برای این که مادر بخوابد به اتاق برنگشتم و پیش خانباجی رفتم. نمازم را که خواندم خانباجی کمی دنبه و زردچوبه روی دستم مالید و پرسید: چی شد مچت در رفت؟ دلم نمی خواست برایش توضیح بدهم برای همین گفتم: در رفت دیگه ... برای چی می پرسین؟ خانباجی در حالی که پارچه ای دور مچم می بست گفت: آخه در رفتگی رو جا بندازی نهایتا دو سه روزه خوب میشه ولی تو میگی یک هفته است جا انداختی گفتم شاید چیز دیگه ای باشه شانه بالا انداختم و گفتم: من که نمی دونم چی شده شکسته بند گفت در رفته و جاش انداخت 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید جلال رعیت صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدونودوششم با صدای پچ پچ مادر و آقاجان از خ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی با پارچه ای دستش را پاک کرد و پرسید: مادرت بالاخره خوابید یا بیداره هنوز؟ خودم را کنار دیوار کشیدم و گفتم: امیدوارم خوابیده باشه خانباجی از پنجره به حیاط نگاه دوخت و گفت: ان شاء الله ... تمام دیشب رو بیدار بود منتظر محمد علی _شما هم نگران هستین؟ خانباجی به سمتم چرخید و گفت: دلم شور می زنه ولی نه اندازه مادرت نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: پاشو برو یکم بخواب دیشب دیر خوابیدی به چشم هایم دست کشیدم و گفتم: خوابم نمیاد _پس بشین برات صبحانه بیارم کنار خانباجی صبحانه خوردم و خواستم بروم کهنه ها را بشویم که خانباجی به خاطر دستم نگذاشت و خودش رفت آن ها را شست. به ناچار به اتاق برگشتم. مادر و محمد حسن و محمد حسین خواب بودند قرآن را برداشتم و برای آرام شدن دلم مشغول تلاوت شدم. دل خودم نا آرام بود و با دیدن حال مادر بدتر هم شده بودم ولی مثل همیشه مجبور بودم خودم را آرام و بی خیال نشان بدهم. ساعت 9 که شد لباس پوشیدیم و به سمت خانه حاج علی به راه افتادیم. مراسم مردانه در مسجد بود و جلوی مسجد که رسیدیم مادر به محمد حسین گفت: کو برو یه نگاه بنداز ببین محمد علی اومده من این جا منتظرم محمد حسین به سمت مسجد دوید که خانباجی گفت: خانم زشته بیا بریم حاجی ببینه این جا ایستادیم ناراحت میشه محمد حسن هم گفت: آره مادرجان خوبیت نداره این جا بایستین شما برید من میگم محمد حسین بیاد بهتون خبر بده مادر رویش را تنگ گرفت و گفت: حالا یه لحظه وایستیم چیزی نمیشه خانباجی علیرضا را در بغلش جا به جا کرد و گفت: اخم و تخم حاجی رو خودتون باید تحمل کنید محمد حسین دوان دوان از دور به سمت مان آمد و گفت: آقاجان گفت نیومده این جا مادر به سمت محمد حسین خم شد و گفت: خیلی خوب دستت درد نکنه فقط حواست باشه هر وقت محمد علی اومد سریع بیا خونه حاج علی به من خبر بده باشه؟ محمد حسین به تایید سر تکان داد و گفت: چشم مادر جان از پسرها خداحافظی کردیم و به خانه حاج علی رفتیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا تورجی زاده صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به محض ورودم مورد استقبال گرم سوگل، زهرا، زینب و بی مهری زکیه قرار گرفتم. زینب کنارم نشست و با زبانی که حالا کمتر لکنت داشت سراغ احمد را می گرفت و قربان صدقه علیرضا می رفت. مادر هم چنان دلشوره داشت و بی قرار بود. مدام به حیاط می رفت تا ببیند آیا محمد حسین آمده که برای او خبری بیاورد یا نه؟ از حرم و سر خاک مادر احمد که برگشتیم آن قدر دلشوره مادر زیاد شده بود که نتوانست به خانه حاج علی برگردد. مادر به همراه محمد حسن خانه برگشت و ما همراه بقیه و اقوام به خانه حاج علی رفتیم تا طبق رسم و رسومات آن ها را از عزا در بیاوریم. هنوز یک ماه بود که مادر احمد از دنیا رفته بود ولی به خاطر این که زکیه و همسرش قرار بود به سفر بروند زودتر مراسم چهلم را برگزار کرده بودند. دلم برای حاج علی، زینب و حمید سوخت وقتی به زور لباس عزا را از تن شان در آوردند و به اشک های روی چشم شان بی توجهی شد. از طرف دیگر به خاطر دلشوره مادر حال خودم هم بد شده بود و این که مدام همه درباره احمد سوال می کردند و هر کس در مذمت نیامدنش حرفی به من می زد باعث شده بود حس خفگی داشته باشم. به سختی فضای خانه حاج علی و نیش و کنایه های زکیه و پچ پچ های بقیه را تحمل می کردم. بالاخره بعد از این که نماز مغرب و عشا را خواندیم به خانه آقاجان برگشتیم. مادر با نگرانی دم در حیاط ایستاده بود و با دیدن مان به سمت آقاجان دوید و گفت: حاجی یک کاری بکن محمد علی برنگشته هنوز آقاجان مادر را به سمت خانه هدایت کرد و گفت: خانم بد به دلت راه نده میاد مادر به سمت آقاجان چرخید و گفت: حاجی اگه می خواست بیاد تا حالا میومد حتما یه طوریش شده که نیومده آقاجان در حیاط را بست و گفت: خانم شاید کاری داشته که نیومده _حاجی این قدر بی خیال و خونسرد نباش بیا برو پی اش بگرد کی تا حالا محمد علی بی خبر گذاشته رفته کی تا حالا شب خونه نیومده که بار دومش باشه مادر روی زمین نشست و با گریه گفت: بیا برو یه پرس و جویی بکن از چهار نفر بپرس خبرش رو بگیر ببین کجاست آقاجان کنار مادر رفت و کنارش سر پا نشست و گفت: از کی برم بپرسم آخه؟ مادر اشکش را پاک کرد و گفت: این همه دوست و رفیق انقلابی دارن برو از همونا بپرس ببین بچه ام کجاست اصلا مگه نمیگی رفته پیش احمد آقا برو در خونه شون ببین چی شده ... آقا جان از جا برخاست و رو به من که از دلشوره و ترس تقریبا تمام بدنم می لرزید و به سختی سر پا ایستاده بودم پرسید: بابا رقیه آدرس خونه تون رو میدی برم ببینم چه خبر شده؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد ناظری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•