eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهفتادوچهارم خواهر حاج خانم هم صدایش را ب
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دوباره به سراغ تشت کهنه ها رفت و با حرص مشغول چنگ زدن و شستن شد. کهنه ها را که آب کشید شلنگ گرفت و حیاط را شست و عصبی به سمت اتاق آمد. بدون این که به من نگاه کند وارد اتاق شد. از شدت عصبانیت رگ گردنش ورم کرده بود و رنگش هم کبود بود. جوراب هایش را از کنار رختخواب چنگ زد و مشغول پوشیدن شان شد. از ترس گوشه اتاق ایستاده بودم و جرات حرف زدن نداشتم. از جا برخاست و گفت: از دیشب هی دارم ازت می پرسم دستت چی شده یک کلمه نمیگی چی شده من غریبم؟ باهات نسبتی ندارم؟ نباید بدونم چه بلایی سرت اومده؟ سر به زیر انداختم و گفتم: نمی خواستم شرّ درست بشه _وقتی بهت تهمت می زنن یعنی شرّ درست شده رقیه مظلوم بودن با ذلیل بودن فرق داره چرا میذاری بهت تهمت بزنن ذلیلت کنن هان؟ چرا سکوت می کنی میذاری هر بلایی سرت بیارن؟ چرا به من نگفتی چی شده؟ در حالی که با گوشه روسرب ام بازی می کردم گفتم: نمی خواستم کار به این جا بکشه ما همسایه ایم خوبیت نداره رومون تو روی هم باز بشه _جایی خوبیت نداره رو ها به هم باز بشه که سهوی یه اتفاقی افتاده باشه نه این که عمدی بهت تهمت بزنن دستت رو بپیچونن و با افتخار بیان اعلام کنن چه بلایی سرت آوردن اگه این زنیکه ... حرفش را خورد و برای این که ناسزا نگوید لا اله الا الله گفت و دوباره ادامه داد: اگه همسایه دستت رو می شکست خوب بود؟ _حالا که نشکسته _باید حتما می شکست که صدات در بیاد به من بگی؟ کلاهش را از روی طاق برداشت سرش گذاشت و گفت: من میرم شب میام می برمت پیش شکسته بند ببینم چه بلایی سر دستت آوردن قدمی به سمت در رفت که پرسیدم: قبل رفتن بغلم نمی کنی؟ به سمتم چرخید و گفت: فعلا عصبانی ام نمی تونم بغلت کنم محبت کنم _ولی من الان به بغلت نیاز دارم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید اصغر قاسمی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد زیر لب لا اله الا الله گفت و سر جایش ایستاد. به سمتش قدم برداشتم و خودم را در بغلش جا کردم و محکم خودم را به او فشردم. چند ثانیه ای طول کشید تا بازوانش را به دورم پیچید. سرم را به سینه اش چسباندم و گفتم: من اگه چیزی نگفتم دلم نمی خواست تو ناراحت بشی وگرنه مگه من جز تو کیو این جا دارم؟ انگار دلم می خواست در آغوش احمد هر چه پیش آمده بود را بگویم و خودم را خالی کنم. دلم می خواست در آغوش او خودم را تبرئه کنم: من غذای همسایه رو نخوردم _می دونم نخوردی _دیروز پای شیر آب شلوغ بود من می خواستم پارچ رو آب کنم بیارم تو اتاق برای همین رفتم آشپزخونه وگرنه من اونجا کاری نداشتم که برم رفتم پای شیر آب دیدم یه قابلمه ذوی گازه توش دو تا قاشقه درشم بازه آشپزخونه خیلی کثیفه پر سوسکه رو دیوارش مارمولکم داره اصلا نمی دونستم قابلمه مال کیه با خودم گفتم در قابلمه شون رو ببندم چیزی تو غذاشون نیفته غذاشون حیف بشه قاشقا رو از توش برداشتم اومدم درش رو بذارم همسایه سر رسید. با بغض ادامه دادم: چون ذست من قاشق بود و بالا سر قابلمه بودم فکر کرد من غذاش رو خوردم. اومد جلو هر چی از دهانش در اومد بهم گفت اصلا نمیذاشت من توضیح بدم. یهو ناغافل این دستم که قاشقا توش بود رو گرفت پیچوند هر چی می گفتم ول کن بدتر پیچوند اگه انسی خانم صدای ناله و فریادم رو نشنیده بود و سر نرسیده بود حتما دستم رو می شکست هر چی می گفتم قاشقا توی قابلمه بود من اگه می خواستم بخورم یه قاشق باید دستم می بود نه دو تا گوش نمی داد. احمد روی سرم را بوسید و در حالی که پشتم را نوازش می کرد گفت: من می دونم تو نخوردی و حرفاش تهمته از این به بعد هر کی بخواد اذیتت کنه با من طرفه فقط قول بده دیگه ازم چیزی رو مخفی نکنی تو به خاطر من کم اذیت نشدی دلم نمیخواد جز خودم کسی اذیتت کنه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمود کریمی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهفتادوششم احمد زیر لب لا اله الا الله گف
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• سرم را بالا گرفتم به احمد نگاه دوختم و گفتم: تو مگه اذیت کردن هم بلدی _من بلدم تو انگار عادت نداری اذیت شدن ها رو به روم بیاری دوباره روی سرم را بوسید و کمی مرا از خودش فاصله داد و گفت: تا شب که بر می گردم مواظب خودت باش _چشم _چشمت بی بلا احمد خداحافظی کرد و رفت. کمی دور اتاق را جمع کردم و وقتی از خلوت بودن حیاط مطمئن شدم چادر پوشیدم تا به دستشویی بروم. کنار دستشویی با آفتابه وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. داشتم علیرضا را شیر می دادم که همسایه محکم به شیشه در کوبید و با عصبانیت و صدای بلند گفت: بیا بیرون شازده خانم حالا شوهرت رو برای من شیر می کنی می فرستی از ترس دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و قلبم به شدت می تپید. علیرضا هم محکم مرا چسبیده بود و رهایم نمی کرد. دوباره محکم به شیشه کوبید و گفت: بیا بیرون ببینم. چند بار دستگیره در را بالا و پایین کرد ولی چون عادت داشتم وقتی تنها هستم در اتاق را قفل کنم نتوانست وارد اتاق بشود. فریاد زد: باز کن درو _باز چیه اومدی گرد و خاک کنی؟ صدای حاج خانم بود که به خواهرش تشر زد. سایه شان را از پشت پرده اتاق می دیدم. خواهر حاج خانم گفت: به تو ربطی نداره میخوام این یک ذره بچه رو ادبش کنم دیگه شوهرش رو برای من شاخ نکنه _تو برو یه فکری به حال خودت بردار نمیخواد مردم رو ادب کنی تو به پر و پای کسی نپیچی کسی کار به کارت نداره _ها چیه؟ سبیلت رو چرب کردن که به جای این که طرفداری خواهرت رو بکنی طرف غریبه رو گرفتی؟ _بر فرض چرب کرده باشن سه ساله آوردمت این جا هر روز از دستت یک ماجرایی داریم کی میخوای دست از این کارات برداری _دو قرون کرایه این قدر برات ارزش داره که داری به خاطر غریبه حرف بار خواهرت می کنی؟ _اصلا آره تو فکر کن ارزش داره سه ساله مفت نشستی این جا یک قرون که ندادی هیچ هر چی مستاجر خوبم داشتیم فراری دادی با کارات این دفعه دیگه نمیذارم مستاجری که اجاره دو ماهش رو جلو جلو میده فراری بدی بخوای شرّ درست کنی به پر و پای اینا بپیچی با خودم طرفی خواهر حاج خانم در حالی که بلند بلند فحش می داد و بد و بیراه می گفت به اتاقش برگشت و من نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حبیب الله آبسواران صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند دقیقه بعد دوباره تقه آرامی به شیشه در خورد و صدای انسی خانم را شنیدم: رقیه خانم... علیرضا را زمین گذاشتم و در را باز کردم. سلام کرد و همراه دو دخترش وارد اتاق شد. دختر هایش زیر لب سلام کردند و با خجالت نگاه دزدیدند و پشت چادر رنگی مادرشان مخفی شدند. انسی خانم در را بست که تعارف کردم بنشیند. کمی از در فاصله گرفت نشست و گفت: چه خوب کردی به شوهرت گفتی بیاد حق این سلیطه خانم رو بذاره کف دستش حسابی کیف کردم لبخند کمرنگی زدم و گفتم: من چیزی نگفته بودم خودش به شوهرم گفت چه بلایی سرم آورده _هر چی بود خوبش شد خوشم اومد شوهرت یه کاری کرد دیگه حاج خانمم مجبور شد تو روی خواهرش در بیاد دیگه فکر نکنم جرات کنه دور و برت بیاد به دستم نگاه دوخت و پرسید: دستت خوب شد؟ سر بالا انداختم و گفتم: فرق چندانی نکرده هنوز درد داره شب شاید بریم پیش شکسته بند مچ دستم را گرفت و گفت: الهی بشکنه دستش دست دختر منم یک بار پیچوند تا سه روز دستش پرم داشت و درد می کرد. این قدر دنبه و زردچوبه مالیدم تا خوب شد. به دخترهایش اشاره کرد و گفت: شرمنده دیشب که گفتی بچه ها رو بگم بیان پیشت این قدر ذوق کردم بهشون گفتم. اینام از خواب که بیدار شدن گفتن ما رو ببر پیش خاله دیگه منم آوردم شون با لبخند به بچه ها نگاه دوختم و گفتم: الهی قربون شون برم خوب کردی آوردی شون منم از تنهایی در میام قابلمه غذایی را از زیر چادرش بیرون آورد و گفت: اینم نهارشون چیز قابل داری نیست خوراک لوبیاست ولی زیاد پختم اگه دوست داشتی خودتم باهاشون بخور. تشکر کردم که گفت: از جهت شبهه دار نبودنش هم خیالت جمع من از وقتی رفتم سر کار و اختیارم دست خودم بوده حساب سال و خمسم رو دادم با خودم گفتم هرچی خونه شوهر مال حروم و ناپاک و شبهه دار خوردم بسه کم یا زیاد هر چی در بیارم خمسش رو میدم تا ان شاء الله شرمنده امام زمان نشم و برکت زندگیم و عاقبت به خیری خودم و دخترام هم تضمین بشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علیرضا آرمات صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهفتادوهشتم چند دقیقه بعد دوباره تقه آرا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به رویش لبخند زدم و گفتم: دادن خمس کار خیلی خوبیه ولی فکر نکنم به شما تعلق بگیره _فکر نکن دادن خمس برای خودمم راحت بودا خیلی با نفس خودم و شیطون وسوسه گر جنگیدم تا بالاخره تونستم خمس بدم. اولش که اومده بودم اصلا نمی دونستم خمس چیه و واجب چیه فکر می کردم همین که مالت حلال باشه نون زحمتکشی در بیاری کافیه تا این که پارسال ماه رمضون که مسجد می رفتم اولین بار درباره خمس شنیدم. حاج آقای مسجد می گفت فکر نکنید خمس و حساب سال مال پولداراست فقط، می گفت هر کسی درآمد داشته باشه و از این درآمدش سر سال ولو یک قرون ولو یک پول سیاه اضافه بیاد می گفت همینو باید خمسش رو بده می گفت مثل بی بی شطیطه باشید نگید کمه زشته حتما باید پولدار و ثروتمند باشم خمس بدم می گفت هر چی در آوردین اگه چیزی ازش اضافه اومد همون رو خمسش رو بدید تا مال تون پاک بشه _بی بی شطیطه کی ان؟ _منم نمی شناختم و نمی شناسم. حاج آقا می گفت می گفت زمان امام کاظم شیعیان خراسان نمی دونم یا فقط شهر نیشابور میخواستن حقوق شرعی که به گردنشون اومده رو پرداخت کنن چند هزار درهم و دینار و کلی پارچه و این جور چیزا تحویل نماینده شون میدن یه نامه مهر و موم شده در مورد سوالات شرعی شون میدن بهش میگن برو مدینه اگه دیدی بدون شکسته شدن مهر و موم جواب سوالا داده شده این شخص امامه و وجوهات ما رو بهش بده اگر نه بهش نده و وجوهات مونو برگردون این نماینده وقتی راه میفته بیاد بی بی شطیطه که یک زن مومنه و زاهدی بوده جلوش رو می گیره یک درهم و یک پارچه میده بهش میگه این حق امام تو اموال منه بردار بلر بده به امام نماینده امام خجالت می کشه میگه این خیلی کمه من نمی برم اینو بی بی شطیطه هم میگه به کم یا زیادیش چه کار داری بردار ببر سهم امام رو تحویل بده این آقا هم میره مدینه وقتی پیش امام کاظم می رسه امام کاظم بهش میگه مال بی بی شطیطه رو بیار همون خمس و حق شرعی بی بی شطیطه رو قبول می کنه و باقی رو پس می فرسته حاج آقا می گفت امام کاظم به اون نماینده یکم پول و یکم پارچه میده میگه به بی بی شطیطه بگو وقتی تو برسی 19 روز بعدش از دنیا میره این پارچه رو برای کفنش نگه داره و این پولم این جوری خرج کنه. بعد به نماینده میگن به بی بی بگو من خودم میام بالا سر جنازه اش نماز می خونم. با تعجب پرسیدم: واقعا؟ این قصه راسته؟ انسی خانم شانه بالا انداخت و گفت: حاج آقا تعریف می کرد. می گفت مقبره این خانم توی نیشابور هست و میشه بری زیارت من اینو که شنیدم با خودم گفتم انسی تو این دوره زمونه تو هم برای امامت بی بی شطیطه باش هر چند به پای اون نمی رسی ولی می تونی تلاشت رو بکنی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مجتبی امیری دوماری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• انسی خانم ادامه داد: با خودم گفتم قدم اول دادن خمسه رفتم با حاج آقا صحبت کردم همه چی رو گفتم. گفت از روزی که رفتی سر کار تا یک سال هر چی درآوردی خرج کردی رفته هیچ گفت اگه بدهی نداشتی و چیزی از مالت اضافه اومد حالا پس انداز باشه یا مواد خوراکی یا وسیله کسب و کار اینا رو حساب کن خمس بده چند ماه پیش که سالش سر رسید رفتم دوباره پیش حاج آقا حساب کرد دیدم خمسم قد پول یک کیلو گوشت میشه خودت که بهتر می دونی پول یک کیلو گوشت برای ماها خیلی زیاده شیطون هی وسوسه ام می کرد می گفت انسی تو نداری امام زمانم راضی نیست این همه پول رو بدی بره هی می گفت مردم هزار هزار دارن خمس نمیدن اسلام و شیعه لنگ این دو زار دو قرون خمس تو نیست ولی به خودم تشر زدم گفتم انسی تو می تونی پول یک کیلو گوشت رو برای خمست بدی و فکر کنی این پول رو گم کردی یا اصلا گوشت خریدی گربه بردش در ازاش مالت پاک باشه خیالت راحت باشه می تونی این پولم ندی بذاری مالت ناپاک باشه و حق امام زمان و سادات رو بخوری دیگه این شد دل رو زدم به دریا خمسم رو دادم حاج آقا می گفت وقتی امام معصوم گفته من تضمین می کنم کسی که خمس بده مالش کم نمیشه چرا ماها از خمس دادن می ترسیم با تحسین نگاهش کردم و گفتم: آفرین به شما. چه خوب که این قدر مقید هستین چادرش را که روی شانه لش افتاده بود را بالا کشید و گفت: مقید که نیستم ولی دارم تلاشم رو می کنم که شرمنده دخترام نشم روز قیامت یقه منو نگیرن بگن تقصیر تو بود ما بد شدیم. از جا برخاست و گفت: درد بی پدری و تنهایی شون یه غصه است ترس بد بزرگ شدن شون هزار غصه من که از صبح تا شب سر کارم بالا سرشون نیستم من تلاشم رو می کنم امیدوارم خدا هواشون رو داشته باشه خوب تربیت بشن و عاقبت به خیر بشن. به احترامش من هم از جا برخاستم و گفتم: با مادر به این خوبی که دارن ان شاء الله حتما عاقبت به خیر میشن. گوشه چادرش را به دندان گرفت و گفت: ان شاء الله خدا از دهانت بشنوه با اجازه ات من دیگه میرم سر کار این دخترام پیشت بمونن به خودشونم گفتم هر وقت خاله رقیه خسته شد برگردن اتاق خودمون الانم به شما میگم که خودتو اذیت نکنی خسته شدی بهشون بگو برن مزاحمت نباشن _مزاحم نیستن ولی چشم اگه خسته شدم می فرستم شون برن جلو آمد صورتم را بوسید و گفت: خدا از خواهری کمت نکنه من تا ساعت پنج سر کارم بعدش چند جا میرم برای خونه سر می زنم بعد بر می گردم. شرمنده تو زحمت افتادی هم قدم با او به سمت در رفتم و گفتم: زحمت نیست عین رحمته برو نگران و ناراحت چیزی هم نباش 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده صدیقه کمال صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهشتاد انسی خانم ادامه داد: با خودم گفتم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• انسی خانم رفت و مرا با دو دختر دسته گلش تنها گذاشت. کمی طول کشید تا خجالت شان بریزد و با من کمی صمیمی شوند. دلم برای شان می سوخت از ترس این که دعوای شان کنم یا کتک شان بزنم جرات انجام هیچ کاری را نداشتند و من با حرف زدن و قصه مجبور بودم سرشان را بند کنم و آن ها کم کم برایم تعریف کردند که در نبود مادرشان چه قدر از همسایه ها و بچه ها کتک می خوردند و دعوا می شوند. تا غروب پیشم بودند و کمی علیرضا را بغل گرفتند و به من کمک کردند و برای من که دستم درد می کرد حضورشان غنیمت بزرگی بود. نماز مغرب را که خواندم دوباره چند تخم مرغ در کاسه انداختم و روی چراغ گذاشتم تا آب پز بشود. چای دم کردم، لباسم را عوض کردم، موهایم را شانه زدم و منتظر آمدن احمد شدم. ساعت نزدیک هفت بود که احمد به خانه برگشت و بر خلاف تصورم و قولی که داده بود دست خالی به خانه آمده بود. از این که قول داده بود اما باز هم دست خالی آمده بود و چیزی نخریده بود خیلی ناراحت شدم اما سعی کردم از او گرم استقبال کنم و چیزی به رویش نیاورم. کتش را از او گرفتم و بعد از این که نشست جوراب هایش را از پایش در آوردم. احمد در حالی که از خستگی نا نداشت گفت: با این دست دردمندت این کارا رو نکن خجالت می کشم. جوراب هایش را در هم فرو کردم و کنار در اتاق گذاشتم و گفتم: کاری نمی کنم. برایش چای ریختم و لیوان چای را کنارش گذاشتم. احمد علیرضا را بغل گرفت و بوسید و در حالی که با او بازی می کرد گفت: یک خبر دارم اگه گفتی چیه؟ _نمی دونم خودت بگو _حاج آقا می گفت آقای خامنه ای برگشتن مشهد خبر خوبی بود اما من که منتظر بودم خرید کند و برای دستم فکری کند آن قدری که او انتظار داشت نتوانستم ذوق و شوق نشان دهم و فقط در مقابل خبرش گفتم: چه خوب. خدا رو شکر احمد علیرضا را زمین گذاشت و گفت: حاج آقا می گفت قراره همین روزا یک سخنرانی داشته باشن هر طور باشه سعی می کنم بریم شرکت کنیم آزادی آقای خامنه ای و بقیه علما یعنی دیگه حکومت کم آورده و دست و بالش حسابی بسته شده بی حوصله گفتم: ان شاء الله همین طوره که میگی فقط یه سوال احمد نگاه به من دوخت سرش را تکان داد و گفت: چه سوالی؟ _میگم تو شبا تا این ساعت سر کاری واقعا یا پیش حاج آقایی؟ احمد با تعجب خندید و گفت: این چه سوالیه سر کارم دیگه _پس کی وقت می کنی حاج آقا رو ببینی ازش اطلاعات بگیری احمد در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت: بهت گفتم که ظهرا وقت نماز میرم پیش شون لیوان چایش را برداشت و گفت: دوست نداری نرم ظهرا بیام پیش خودت از جا برخاستم تا سفره بیندازم و گفتم: نه برو پیش من همین شب میای بسه دیگه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده سیده طاهره صمدی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد از جا برخاست مرا به سمت خود چرخاند و در صورتم نگاه چرخاند و گفت: رقیه همیشگی نیستی ها چی شده؟ به مچ دستم نگاه دوختم و گفتم: چیزی نشده احمد دست روی بازوهایم گذاشت و گفت: قرار شد پنهون کاری نداشته باشیم. دیشب پنهون کاری کردی دردت رو به من نگفتی منو عصبانی کردی صبحم بغل زوری از من گرفتی حالا از من نگاه می گیری؟ چی شده خانمم بی حال و حوصله شده؟ نیم نگاهی به او کردم و گفتم: دستم درد می کنه _فقط دستته؟ _جای دیگه ام که پیچونده نشده دستمه دیگه _شام بخوریم میریم پیش شکسته بند حالا اخماتو باز کن فکر نکن فراموش کرده بودم حواسم بهت هست عروسک خانم _میگی ولی حواست نیست احمد فاصله بین مان را پر کرد و گفت: نه انگار یکم بیشتر از بی حال و حوصله بودن و درد دست حالت خرابه انگاری دلخوری بدون این که نگاهش کنم گفتم: دلخور نیستم احمد مرا به خود فشرد و گفت: می دونم این چند وقته کم با هم بودیم و برات کم گذاشتم خودت بهتر از هر کسی می دونی چه شرایطی دارم و چه داغی روی دلم نشسته که شاید مثل قبل نتونم باهات بگم بخندم ولی یادت نره من دوست دارم _یادم نمیره احمد خندید و گفت: میگم دلخوری میگی نه کی در جواب دوست دارم میگه یادم نمیره؟ قبلنا تو هم می گفتی دوسم داری صورتش را مقابل صورتم گرفت و گفت: نکنه دیگه از دستم خسته شدی دوسم نداری؟ بی حوصله گفتم: نه خیر خسته نشدم _پس چی شده؟ نگاه به صورتش دوختم و گفتم: کاش بیشتر حواست بهم باشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده فاطمه نساء اژدهایی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهشتادودوم احمد از جا برخاست مرا به سمت خ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _چه جوری بیشتر حواسم بهت باشه؟ میخوای اگه دلتنگی یا اذیتی چند روزی بری خونه حاجی معصومی؟ _برم ازت دور بشم که از ندیدنت دق کنم؟ _خدا نکنه دق کنی مگه من کی ام که از ندیدنم دق کنی؟ _تو خودت به تنهایی برای من همه ای همه دلخوشی منی _قبلنا بهت گفته بودم به من وابسته نشو یادته؟ بغض به گلویم چنگ انداخت و گفتم: من یادمه وقتی علیرضا دنیا اومد بهم گفتی دلم برای نبودنت نلرزه چرا خودت با این حرفا دلم رو می لرزونی؟ _نمیخوام دلت رو بلرزونم به من باشه میگم تا دنیا دنیاست می مونم و باهات زندگی می کنم ولی کار دنیا حساب کتاب نداره بازم بهت میگم منو دوست داشته باش ولی بهم وابسته نشو دلم نمیخواد اگه یه روزی نبودم بهت سخت بگذره خودم را از بغلش بیرون کشیدم و گفتم: تو باید همیشه باشی دیگه از این حرفا نزن حق نداری یه روز نباشی احمد خندید و گفت: فعلا که هستم رو قدر بدون کج خلقی نکن باهام بعدش دیگه دست خداست. حالا بگو ببینم چی شده خانمم اعصابش به هم ریخته سفره را برداشتم و در حالی که پهنش می کردم گفتم: نگو چی بگو کی خودت منو عصبانی می کنی بعد میگی چرا اعصابم بهم ریخته احمد کنارم نشست و گفت: فکر کنم از بس تخم مرغ خوردی دیگه داری کم کم مثل مرغا میشی تیز نگاهش کردم که با صدای بلند خندید و گفت: ببخشید شوخی کردم _دیگه از این شوخیا نکن _چشم دیگه از این شوخیا نمی کنم دیگه هم نمیذارم این همه تخم مرغ بخوری که مثل مرغا قد قد کنی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده معصومه عامری سیاهویی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _صبحم گفته بودی خرید می کنی که دیگه تخم مرغ نخوریم _راست میگی گفته بودم ولی داشتم میومدم خونه یکم حساب کتاب کردم گفتم دستت واجب تره بریم ببینیم چی شده ترسیدم برای شکسته بند پول کم بیاریم. حالا بریم پیش شکسته بند برگردیم اگه چیزی نبود و شد یکم خرید می کنیم خوبه؟ تخم مرغ های پوست گرفته شده را جلوی احمد گذاشتم که گفت: یه چیزی رو می دونستی؟ سوالی سرم را تکان دادم که گفت: غرغر کردناتم قشنگ و خواستنیه نگاه به او دوختم که گفت: کاش همیشه یکم سرم غر بزنی فکر نکنم همه چی خوبه و خوشه زیاد نه ها ولی اگه گاهی کمی غر بزنی حواسم بیشتر جمع میشه _مادر جانم بهم گفته غر غر کردن زن رو از چشم مردش می اندازه احمد لپم را کشید و گفت: اون مال زنای دیگه است تو اونقدر شیرینی که غر غر کردناتم خواستنیه نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: اون قدر خواستنی هستی و اون قدر میخوامت که گاهی به خاطر دوست داشتنت می ترسم گاهی میگم خدایا کاش روزگار طور دیگه ای رقم می خورد و من با آرامش خیال سال های سال با رقیه زندگی می کردم از این که بمیرم نمی ترسم ولی از این که پیشت نباشم و نبینمت خیلی می ترسم _میشه دیگه حرف از مردن و نبودن نزنی؟ لقمه ای را به سمتم گرفت و گفت: مرگ و زندگی دست خداست منم امیدم به خداست ولی اگه یه روزی نبودم فراموشم نکن یادم باش ولی زندگیت رو به خاطر نبودن من خراب نکن اشکم چکید خودم را از کنار سفره عقب کشیدم و گفتم: ببین چه جوری با حرفات آدمو می سوزونی چرا این حرفا رو می زنی؟ چرا هی مرگ مرگ می کنی؟ من غلط کردم غر زدم و بی محلی کردم غلط کردم گفتم حواست بیشتر بهم باشه تمومش می کنی؟ از صدایم علیرضا هم به گریه افتاد. احمد جلو آمد در حالی که تقلا می کردم او را از خودم دور کنم مرا بغل گرفت و با نوازش هایش سعی کرد آرامم کند. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده حوریه رستگار صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهشتادوچهارم _صبحم گفته بودی خرید می کنی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با دختران انسی خانم مشغول خاله بازی بودم که در اتاق زده شد. حاج خانم بود. در اتاق را باز و سلام کردم. حاج خانم جواب سلامم را داد و گفت: دو دقیقه باهات کار دارم از جلوی در کنار رفتم و گفتم: خیر باشه بفرمایید تو حاج خانم به داخل اتاق آمد و دختر ها به احترامش ایستادند و با خجالت و ترس سلام کردند. حاج خانم نیم نگاهی به آن ها کرد و پرسید: دخترای انسی این جا چه کار می کنند؟ به دختر ها که همان طور سر جای شان ایستاده بودند لبخند زدم و گفتم: روزا میان پیش من تا بهم کمک کنند حاج خانم رو به دخترها کرد و گفت: دو دقیقه برید حیاط من با رقیه خانم کار دارم _مامان مون گفته نریم حیاط _بهتون گفتم برید حیاط حرف دیگه هم نشنوم دست دختر ها را در دست گرفتم و گفتم: بچه ها بی زحمت برید اتاق تون حاج خانم با من کار دارن _پس خاله بازی مون چی؟ به روی شان لبخند زدم و با صدای آهسته تری گفتم: خودم بعد میام دنبال تون تا با هم خاله بازی کنیم باشه؟ دختر ها با لبخند سر تکان دادند که روی شان را بوسیدم و آن ها را راهی اتاق شان کردم. حاج خانم به وسایل خاله بازی مان اشاره کرد و گفت: بچه شدی با بچه ها بازی می کنی؟ به سمت طاق رفتم تا یک استکان چای برایش بربزم و با لبخند گفتم: اینا بچه ان زود حوصله شون سر میره با بچه هم باید بچگی کرد. باهاشون بازی می کنم سرشون گرم بشه پیشم بمونن استکان چای را جلوی حاج خانم گذاشتم و تعارف کردم: بفرمایید تازه دمه روبروی حاج خانم نشستم که نگاه به من دوخت و پرسید: اسم شوهرت چیه؟ از سوالش جا خوردم. متعجب خندیدم و گفتم: اسمش احمده دیگه _اسم واقعیش رو میگم چیه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده رقیه بی نیاز صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از سوال حاج خانم ترس و اضطراب به دلم افتاد. _اسمش احمده دیگه واقعی و غیر واقعی نداره چرا اینو می پرسید؟ حاج خانم قندی در دهانش گذاشت و گفت: صبح دخترم اومده بود این جا خودش و شوهرش احمد آقا رو دیدن و می دونن مستاجر منه گویا دیشب دامادش طرفای مسجد بوده اهل مسجد و نماز نیست آدم شرّیه معلوم نیست برای چه فتنه و بلایی مسیرش به اون جا ختم شده میگه تو مسجد یکی از بازاریا رو دیده که انگار شوهرت رو میشناخته خیلی گرم و حسابی باهاش احوالپرسی می کنه حرف می زنه با اضطراب گفتم: خوب؟ حاج خانم کمی از چایش را نوشید و گفت: دخترم می گفت بعد ابن که این دو تا از هم جدا شدن این رفته دنبال اون و ازش پرسیده این کیه می شناسیش اونم گفته این پسر وسطی حاج علی صفری یکی از بزرگا و قدیمیای بازار رضاس گفت بهش گفته خود همین احمد آقا هم توی بازار حجره داره منتها چون ساواک دنبالش بوده چند ماهیه فراریه در حالی که قلبم در دهانم می تپید سعی کردم بدون آن که دروغ بگویم چیزی در جوابش بگویم برای همین گفتم: شما که خبر دارید ما از روستا اومدیم پسر یکی از بازاریای قدیمی تو روستا چرا باید زندگی کنه؟ حاج خانم استکان خالی اش را روی زمین گذاشت و گفت: منم همینو گفتم بهشون گفتم اشتباه شده حتما پسر یه بازاری قطعا وضع مالیش خوبه از خودش خونه زندگی داره نمیاد یه اتاق خونه منو کرایه کنه یشینه ولی وقتی یکم دو دو تا چهار تا کردم فکر کردم دیدم اولا شما زن و شوهر هیچی تون به روستاییا نمی خوره ثانیا اگه شوهرت فراری باشه حتما برای این که گیر نیفته مجبور شده یه مدت جای دیگه زندگی کنه و برای همین اومده این جا 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده پریسا بیگی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•