ڪَـِداے قمـ..💔:
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_چهاردهم
" يك بار بين خرم آباد و اراك تصادف كرده بود وقتي آمد از پنجره ي اتاق ديدم كه دور گردنش پارچه اي سفيد شبيه باند بسته . توي اتاق كه آمد بازش كرده بود . پرسيدم " خداي ناكرده مجروح شديد ؟ " گفت " نه چيزي نيست ، از اين چيزها توي كار ما زياده . "
مادرم مي گفت " آقا مهدي حالا شما يكي مدتي بمانيد يك عده تازه نفس بروند . "
او هم مي خنديد و مثل هميشه مي گفت " حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، "
اين مدت براي آشنا شدن با آدمي مثل او فرصت زيادي نبود ، ولي با قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يك چيز هول برم داشت . آن صورت نوراني اي که درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدي نگرفتم . ولي تازه داشتم مي فهميدم . بايد با آدمي زندگي مي كردم که اصلاً نبايد روي بودن و ماندنش حساب مي كردم .
احساس مي كردم دارم به شعار هايي که مي دادم عمل مي كنم . بايد با يك شهيدِ زنده زندگي مي كردم . يكي از دوستان هم دبيرستانيم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود
" اين منير از همان اول مي گفت من مي خواهم به آدم ساده اي شوهر كنم . آخرش هم اين كار را كرد . رفت به يك پاسدار شوهر كرد .
ادامه دارد.....
#شهید_امید_اکبری🍂
eitaa.com/Asheghanezohoor
#ڪلام_شهدا
میگفت: یه کاری کن من برم سپاه!
بش گفتم: امید جان شما ماشالله برقکاری و فنی ت خوبه چرا میخای بری؟؟؟
گفت: آخه تو این لباس زودتر میشه به آرزوی شهادت رسید...
#شهید_امید_اکبری
🌿☘ با ما همراه باشید در👇👇👇
🍃🔸 #عاشقـــــــانظهور 🍃🔸
🍀🌾🔸 @Asheghanezohoor ☘✨