ڪَـِداے قمـ..💔:
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_ششم
مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت ، فهميد كه نيامده تا برگردد. بلیطي كه او براي جنگ گرفته بود يك طرفه بود .
سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها كرده بود و مثل يك نيروي معمولي آمده بود جهبه . هواي داغ اهواز را به سينه كشيد .بوي باروت مي آمد . خوش حال شد .
توي سرماي جبهه هاي غرب هيچ بويي واضح نبود . چند تا از بهترين رفيق هايش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفيد كرده بود .
در دنيا مالك هيچ چيز غير از لباس سبز سپاهش نبود كه آن هم تنش بود . هنوز سال هاي اول جنگ بود . جنگ بيش تر مثل فيلم هاي آرتيستي بود تا جنگ واقعي . آدم هايي كه آمده بودند هيچ كدام تا به حال يك جنگ درست و حسابي نديده بودند . همين بچه هاي معمولي كوچه و خيابان هاي شهرهاي مختلف بودند كه عزيز ترين چيزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند
ادامه دارد...
❤️کانال#عاشقان _ظهور ❤️
eitaa.com/Asheghanezohoor
ڪَـِداے قمـ..💔:
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_دهم
كم كم ترسم ريخت . بعد از اين كه حرف هاي او تمام شد ، براي اين كه حرفي زده باشم گفتم :
" شما مي دانيد كه من فقط دو سال از شما كوچكترم ؟ مشكلي با اين قضيه نداريد ؟ "
گفت :" من همه چيز شما را از پسر عمه هايتان پرسيدم و مي دانم ."
نيازي نيست شما راجع به اين ها بگوييد . مشكلي هم با سن شما ندارم . حتا قيافه هم آن قدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . حرف هايمان در يك جلسه تمام نشد . قرار شد يك بار ديگر هم بيايد .
از همان زمان كلاس هاي حزب ، پاسدارها براي ما موجوداتي از دنيايي ديگر بودند . سرمان را كه در خيابان پايين انداخته بوديم فقط پوتين هاي گتركرده شان را مي ديديم . برايمان حكم قهرمان داشتند ، مجسمه ي تقوا و ايثار ، آدم هايي كه همه چيز در وجودشان جمع است . حالا يكي از همان ها به خواستگاريم آمده بود .
ادامه دارد....
♥کانال #عاشقان ظهور❤️
eitaa.com/Asheghanezohoor
ڪَـِداے قمـ..💔:
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_چهاردهم
" يك بار بين خرم آباد و اراك تصادف كرده بود وقتي آمد از پنجره ي اتاق ديدم كه دور گردنش پارچه اي سفيد شبيه باند بسته . توي اتاق كه آمد بازش كرده بود . پرسيدم " خداي ناكرده مجروح شديد ؟ " گفت " نه چيزي نيست ، از اين چيزها توي كار ما زياده . "
مادرم مي گفت " آقا مهدي حالا شما يكي مدتي بمانيد يك عده تازه نفس بروند . "
او هم مي خنديد و مثل هميشه مي گفت " حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، "
اين مدت براي آشنا شدن با آدمي مثل او فرصت زيادي نبود ، ولي با قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يك چيز هول برم داشت . آن صورت نوراني اي که درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدي نگرفتم . ولي تازه داشتم مي فهميدم . بايد با آدمي زندگي مي كردم که اصلاً نبايد روي بودن و ماندنش حساب مي كردم .
احساس مي كردم دارم به شعار هايي که مي دادم عمل مي كنم . بايد با يك شهيدِ زنده زندگي مي كردم . يكي از دوستان هم دبيرستانيم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود
" اين منير از همان اول مي گفت من مي خواهم به آدم ساده اي شوهر كنم . آخرش هم اين كار را كرد . رفت به يك پاسدار شوهر كرد .
ادامه دارد.....
#شهید_امید_اکبری🍂
eitaa.com/Asheghanezohoor
ڪَـِداے قمـ..💔:
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_شانزدهم
شهريور همان سالي كه خردادش عقد كرده بوديم رفتيم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختري نبودم كه از خدايم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برايم سخت بود ، ولي احساس مي كردم اگر هم راه او نروم پشيمان مي شوم .
شايد آن موقع براي ما طبيعي بود . اهواز براي من جايي جديد و قشنگي بود . اثاثمان را ريخته بوديم توي يك تويوتاي لندكروز . همه ي اثاثمان نصف جايي بار وانت را هم نمي گرفت . خودمان هم نشستيم جلو . من و آقا مهدي و خواهرش . خيلي خوب شد كه خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رويم نمي شد با آقا مهدي تنها بمانم .
از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس مي كرد كه سكوت بين من و آقا مهدي ديگر زياد شده يك حرفي مي زد . مثلاً " شما خياطي هم بلدي ؟ " شب اول كه رسيديم ، وارد خانه اي شديم كه تقريباً هيچ چيز نداشت . توي آن گرمايي كه بهش عادت نداشتم ، حتا كولري هم براي خنك كردن نبود . شب كه خواستيم بخوابيم ديديم تشك نداريم . از همسايه ي طبقه ي پايين گرفتيم . با خواهر آقا مهدي مي گفتيم مگر توي اين گرما مي شود زندگي كرد . ولي بايد مي شد .
چون اگرچه او مرا انتخاب كرده بود ، ولي اين يكي ديگر تصميم خودم بود كه همراه او بيايم . چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدي در اين باره حرف زده بوديم كه اگر دلم خواست ، براي اين كه حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه اي درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مداركم را بياورم . بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا ديگر زندگي مشتركمان را شروع كنيم .
يك سري وسايل كم و كسر داشتيم كه با هم رفتيم و خريديم . گاز و يخچال . مغازه هاي آن جا به خاطر گرماي هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز مي كردند . آمد و همه جاي شهر را كه برايم نا آشنا بود نشانم داد . بازار ميوه و سبزي ، نمايشگاه فرهنگي سپاه ، زينبيه . گفت " اگر بي كار بودي و حوصله ات سر رفت ، اين جاها هست كه بيايي . " آقا مهدي يك ماه اول تقريباً هر شب مي آمد خانه . اما من بي كار نبودم .
ادامه دارد.....
کانال #عاشقان ظهور
eitaa.com/Asheghanezohoor
ڪَـِداے قمـ..💔:
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_بیستم
يك بار كه آمد ، پرسيد: " راديو را توانستي راه بيندازي ؟ "
گفتم :" كدام راديو ؟ "
گفت: " هماني كه توي آن جعبه ، سر طاقچه بود . "
نمي تواستم بگويم احساس مي كردم آن جعبه جزو حريم اوست و نبايد بهش دست بزنم . همه كارها و حرف هايش را دربست قبول مي كردم . هنوز از جزئيات كارش چيزي نمي دانستم و از اين و آن شنيده بودم كه نيروهاي قم و اراك و چند جاي ديگر با هم يك جا شده اند و تيپ علي ابي طالب را تشكيل داده اند . آقا مهدي هم فرمانده تيپ شده بود . ديگر به پاييز اهواز خورده بوديم و گرماي هوا زياد اذيت نمي كرد .
با اتوبوس كه مي رفتم مدرسه و بر مي گشتم ، كنار خيابان رزمنده ها را با چفيه هايشان مي ديدم كه جلوي باجه ي تلفن صف كشيده اند تا به خانواده شان زنگ بزنند . از همه جاي ايران آمده بودند . برگشتني براي اين كه زود به خانه نرسم ، وسط هاي راه از اتوبوس پياده مي شدم و بقيه راه را پياده مي آمدم . از جلوي بيمارستان جندي شاپور رد مي شدم . آمبولانس آمبولانس مجروح مي آوردند ، من هم همين جوري مات و مبهوت مي ايستادم و نگاهشان مي كردم .
حيران در برابر رازي كه اين آدم ها با خود داشتند ، چيزي كه مي توانستند برايش جان بدهند . ديدن جنگ از نزديك يعني همين ، يعني اين كه ببيني آدمها واقعاً زخمي و شهيد مي شوند . شب كه آقا مهدي بر مي گشت خانه مي خواستم همه ي چيزهايي را كه آن روز ديده بودم برايش تعريف كنم . ولي فرصت نمي كرد تا آخرش را بشنود.
عمليات والفجر مقدماتي بود گمانم . تلفن زد . تلفني حرف زدنمان جالب بود پيش تر تلگراف بود تا تلفن . كم و كوتاه . شايد فكر مي كرديم همه چيز بايد به مختصرترين شكلش انجام بگيرد ،
گفت: " يك كم مشكل پيدا كرديم . من فردا بر مي گردم ، مي آيم خانه ."
حدس زدم عملياتشان موفق نبوده است . اين قدر نبودنش در خانه برايم طبيعي شده بود و جا افتاده بود كه
گفتم: " نه لزومي ندارد برگردي . "
از او اصرار "كه دارم فردا مي آيم " و از من انكار كه " نه ، چه كاري داري كه بيايي ."
يك چیز ديگر هم مي خواستم بگويم . رويم نمي شد . خواست قطع كند . گفت: " كاري نداري ؟ "
گفتم :" مي خواستم يك چيزي را بهت بگويم ."
گفت: " خودم مي دانم "
فردا كه از مدرسه آمدم خانه پوتينهايش را جلوي در ديدم . گوشه ي اتاق خوابيده بود ، يك پتو انداخته بود زيرش.
ادامه دارد...
#عاشقان ظهور
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_اول
شهيد «مهدي زين الدين» در سال ۱۳۳۸ ه.ش در خانوادهاي مذهبي و متدين در تهران ديده به جهان گشود.
مهدي در دوران تحصيلات متوسطهاش به لحاظ زمينههايي كه داشت با مسائل سياسي آشنا و در اين مدت (كه با شهيد محرب آيتالله مدني (ره) مانوس بود)،
روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مينمود.
او در كنكور سال ۱۳۵۶ شركت كرد و ضمن موفقيت، توانست رتبه چهارم را در بين پذيرفتهشدگان دانشگاه شيراز بدست آورد. اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرمآباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جديتر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
ادامه دارد...
کانال عاشقان ظهور
عطیه:
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸️ #قسمت_دوم
من آخرين بچه از شش بچه ي يك خانواده معمولي بودم . تا راهنمايي هم بچه ماندم . هنوز كه حياط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ي باجك قم مي بينم ، ياد شيطنت هاي خودم و خواهرم مي افتم .
يادم مي آيد كه از انبار دوچرخه - فروشي پدر دوچرخه بر مي داشتيم و در ساعت استراحت بين شيفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازي مي كرديم .
پدرم كه سرش به كار خودش بود . ما هم مثل خيلي ديگر از دخترها به مادر نزديك تر بوديم تا پدر . مادرم هواي بچه هايش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زياد داشت . سعي كرد كه ما تا ديپلم گرفتن راحت باشيم و به چيزي جز درسمان فكر نكنيم ، آن هم در قم آن زمان ، كه تعداد كمي از دخترها ديپلم مي گرفتند .
اين توجه مادرانه را بگذاريد كنار اين كه من ته تغاري و عزيزكرده ي مادر هم بودم . هميشه بهترين لباسهايي را كه مي شد برايم مي خريد يا مي دوخت . هرجا هم كه مي رفت معمولاً مرا هم همراه خودش مي برد .
جلسه ي قرآن را كه خوب يادم هست ، با هم مي رفتيم . سوره هاي ريز و درشت قرآن كه آن جا حفظ كردم از آن به بعد هميشه يادم بودند .
❤️کانال عاشقان ظهور❤️
eitaa.com/Asheghanezohoor
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سوم
💞هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ،
اين تغيير براي من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب كار مي كرد . به تشويق او پاي من هم به آن جا باز شد . جذب فعاليتهاو كلاس هاي آن جا شدم . كلاس هاي احكام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل از انقلاب تنها چيزي كه در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها ، براي اين كه اسلام را دين كهنه اي نشان دهند .
💞شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي مي كرديم چيزهايي را كه سر كلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده كنيم . سعي مي كرديم در كارهايمان ، همين كارهاي روزمره ، بيش تر توجه كنيم ، پيش تر دقت كنيم .
در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتی مسواك زدن برايمان كاري شده بود .
💞 نوارهاي شهيد مطهري را آن جا شنيده بودم . يادم هست مي گفت " آدم كسي را كه دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود." ما هم همين را مي خواستيم كه شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم كه ساده گي و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند.
ادامه دارد...
🍇کانال عاشقان ظهور🍇
eitaa.com/Asheghanezohoor
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸#قسمت_چهارم
آدم به طور طبيعي در سن جواني دنبال تنوع است ، ولي ما مي خواستيم با فدا كردن اين چيزها به چيزهاي بهتر و متعالي تري برسيم .
نه من ، اكثر جوان ها داشتند اين طوري مي شدند . يك روز كه كلاسمان تمام شد گفتند: " زود خودتان را برسانيد خانه . امشب خاموشي است . "
جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود . جنگ كه شروع شد نوع فعاليتهاي حزب هم عوض شد . كلاس هاي آموزش اسلحه و امداد گيري گذاشتند . اسلحه مي آوردند و باز و بسته كردنش را نشانمان مي دادند . فكر مي كرديم اگر جنگ بخواهد به شهرهاي ديگر هم بكشد بايد بلد باشيم تير اندازي كنيم .
بعد از مدتي هم ، ساختمان حزب شد تداركات پشت جهبه . آن كلاس هاي سابق كم رنگ تر شدند و جايش را خياطي و بافتني براي رزمندگان گرفت و حزب براي من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمي آمد كه اين حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنايي با او بكشد .
ادامه دارد...
❤️کانال عاشقان ظهور ❤️
eitaa.com/Asheghanezohoor
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_پنجم
پيش از او يك خواستگار ديگر هم برايم آمده بود . آدم بدي نبود ، ولي خوشم نيامد ازش . لباس پوشيدنش به دلم ننشست . خدا وقتي بخواهد كاري انجام شود . كسي ديگر نمي تواند كاري كند .
خرداد سال شصت ويك ، يك هفته بعد از آن خواستگار اولي ، خانواده ي زين الدين ، مادر و يكي از اقوامشان ، به خانه ي ما آمدند . از يكي از معلم هاي سابقم در حزب خواسته بودند كه دختر خوب به شان معرفي كند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرايط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان يك زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه كارهايي بايد بكند .
با من و خانواده ام صحبت كردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند كه يك دختر مناسب برايت پيدا كرده ايم . قرار شد آن ها جواب بگيرند و اگر مزه ي دهان ما " بله " است جلسه ي بعد خود آقا مهدي بيايد . در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج آقا ايراني . گفته بود " يك همچين آدمي آمده خواستگاري دخترم . مي خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد ؟ " او هم گفته بود " مگر در مورد بچه هاي سپاه هم كسي بايد تحقيق بكند ؟ "
پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو تايي با هم حرف بزنيم . قبل از آمدن آقا مهدي يك شب خواب ديدم :
همه جا تاريك بود . بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد . درست زير منبع نور تابوتي بود روباز . جنازه اي آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن كه روي صورتش خون خشك شده بود ، بيش تر به نظر مي آمد خوابيده باشد تا مرده . جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد .
ادامه دارد...
🍇کانال#عاشقان ظهور🍇
eitaa.com/Asheghanezohoor
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_ششم
مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت ، فهميد كه نيامده تا برگردد. بلیطي كه او براي جنگ گرفته بود يك طرفه بود .
سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها كرده بود و مثل يك نيروي معمولي آمده بود جهبه . هواي داغ اهواز را به سينه كشيد .بوي باروت مي آمد . خوش حال شد .
توي سرماي جبهه هاي غرب هيچ بويي واضح نبود . چند تا از بهترين رفيق هايش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفيد كرده بود .
در دنيا مالك هيچ چيز غير از لباس سبز سپاهش نبود كه آن هم تنش بود . هنوز سال هاي اول جنگ بود . جنگ بيش تر مثل فيلم هاي آرتيستي بود تا جنگ واقعي . آدم هايي كه آمده بودند هيچ كدام تا به حال يك جنگ درست و حسابي نديده بودند . همين بچه هاي معمولي كوچه و خيابان هاي شهرهاي مختلف بودند كه عزيز ترين چيزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند
ادامه دارد......
🌻کانال عاشقان ظهور🌻
eitaa.com/Asheghanezohoor
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸#قسمت_هفتم
حسن باقري زود فهميد كه اين جوان تازه وارد قمي خيلي بيش تر از يك نيروي معمولي مي تواند به كار بيايد . جسور ، باهوش ، تيز بين و چه كاري براي چنين آدمي بهتر از شناسايي .
مهدي زين الدين و يك موتور و دوربين و يك دشت پهن. همين كه بفهمدعراقي ها از كدام طرف و با چه استعدادي مي خواهند حمله كنند و به فرمانده هايش گزارش بدهد كلي كار بود . ولي او شب ها كه بي كار مي شد تا ديروقت مي نشست و طرح و كالك هاي منطقه را بررسي مي كرد .
دوباره فردا . عراقي ها هنوز به فكر استتار و اين حرف ها نبودند . تانك هايشان را راحت مي شمرد . خودشان را ديد مي زد . توي خاك ما بودند و سر راهشان همه ي روستايي هاي اطراف فرار كرده بودند . هم شناسايي بود ، هم گردش . شناسايي ، حتا مي گويد نيروهايي كه ديده شيعه بوده اند يا سني . و او همه ي اين ها را داشت .
ادامه دارد...
🌹کانال عاشقان ظهور🌹
eitaa.com/Asheghanezohoor
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_هشتم
اما اين جوان خوش رو با خنده😊 اي كم دائم در صورتش شكفته بود ، مي دانست كه جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روي ديگر سكه ي زندگي او بود .
آدم هاي ديگر مي توانستند در خانه هايشان بنشينند و راجع به دلايل شروع جنگ صحبت كنند ، ولي او مرد عمل بود و نمي توانست به خاطر كارش زندگيش را عقب بيندازد .
كسي چه مي دانست فردا چه مي شود . او نمي خواست وقتي مي رود مثل الان مجرد باشد . چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرين روز آخرين ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان كلاس هاي آموزش اسلحه شنيده بودم ، ولي نديده بودمش . آمد و رفت و تنها توي اتاق نشست .
خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ كليد نگاه مي كرد . گفت " خاله اين پاسداره كيه آمده اين جا ؟ " رفتم تو . از جايش بلند شد و سلام و احوال پرسي كرد . با چند متر فاصله كنارش نشستم .
🌹کانال عاشقان ظهور🌹
eitaa.com/Asheghanezohoor