#گزیده_کتاب ۱
#تنها گریه کن
☺️ آدمِ اصلی زندگی من، مادرم بود؛ یک زن ساده و معمولی. بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند، بچه نیست. مادر هم هرچند خیلی باحوصله و صبور باشد، بالاخره گاهی دادی می زند. اما من ، یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم؛ حتی در مقابل تشرهای آقاجان، خودش را سپرم می کرد، احترام سیادت آقاجان سرجایش، مارا هم به حرمت سادات بودنمان، روی چشم هایش نگه می داشت......
🙏 ننه آقا،مادربزرگِ پدری ما بود و با ما زندگی میکرد.
سحر، ناله ی ضعیفی به گوشمان می خورد. با صدای نمازشب خواندن والعفو گفتن های ننه آقا پهلو به پهلو می شدیم تا آقاجان برای نماز صبح صدایمان کند. به جز ننه آقا ، پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای سجاده می دیدم. ماهم از بچگی کنارشان ایستادیم و یاد گرفتیم.
😁 یک مرغ داشتیم که هرروز تخم می کرد. می رفتم سر وقتش، تا می دیدم کسی حواسش بهم نیست، تخم مرغ را بر می داشتم و زیر خاک قایم می کردم. خانه که خلوت می شد، می رفتم توی مطبخ نیمرو درست می کردم، هی فاطمه را صدا می زدم، فکر می کرد دوباره رفتم پی بازیگوشی؛ از همان جا داد می زدم « نیای همه رو خودم می خورما! » ، می توانستم تصور کنم پوفی می کند و با دودلی و ترس از روی تخته ی دار بلند می شود و می آید سمت مطبخ؛ منم بی خیال دنیا می گفتم «بخور، فقط به کسی نگی تخم مرغ را من برداشته بودما😉»
#پاتوق_کتاب_آیه
@Ayehbook