eitaa logo
پاتوق کتاب آیه
204 دنبال‌کننده
534 عکس
54 ویدیو
4 فایل
📚عرضه‌ی تازه‌های نشر بهمراه ارائه محفل های کتابخوانی و گفتگو📖 و 🛵پیک کتاب . آدرس آیه🔻 اصفهان.بلوارشفق.کوی کوه نور.پاتوق کتاب آیه https://maps.app.goo.gl/z3VtRdFY6Gq7XTLi6 ارتباط با آیه🔻 @Omid_maktoubian
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله... 📚 "بر جاده های آبی سرخ" (مرحوم نادر ابراهیمی) صدای امواج . صدای مرغان دریایی . صدای فریاد هایی از دور ... مرد ، با دهان بسته ، در دل خویش سخن می گفت : خدایا ! دشمنان سفاک سرزمینم را با سفینه های تنومندشان بر دریا ها و ساحل های ما غالب کردی ، و به ایشان فرصت دادی که بر آبهای ما فاتحانه جولان بدهند  ، و بر جزایر ما ، بر مروارید های ما ، و بر نظرگاه های ما مسلطشان کرید تا حتی نتوانیم به ذوردست های دریاخامان خیره شویم و از اینکه غرق در نعمت های توییم شادمان شویم ... در نجنگیدن ، خفتمان دادی ، و در نتوانستن ، ذلتمان را به رخمان کشیدی ... نپرسیده ام چرا ، و نخواهم پرسید . شاید تو چنین خواسته ای که ایشان را فوج فوج ، کشتی کشتی به اینجا ، به مهمانی مرگ بفرستی تا ما آخر برانگیخته بشویم و بد بکشیمشان . مرد ، در این لحظه ، زیر فشار های درون ، کلمات را از ذهن به لب فرستاد و با خشمی غریب گفت : و ما بد خواهیم شان کشت .قسم به جلال خداییت که بد خواهیمشان کشت ، و ماندگانشان را به خفت از این سرزمین بیرون خواهیم کرد و همه خفت کشیدن های خویش را جبران . خداوندا ! تو می دانی که ایشان ، همه آبسوارانند .ترکاندنشان به نسیمی ممکن است ، رخصت توفان بودنمان بده ... 💪 داستان بلند "بر جاده های آبی سرخ" حکایت جوانمردی و رشادت دلاورمرد جنوبی گمنامی است به نام "میرمهنای دوغابی". او خواب و آرامش را قریب یک دهه از استعمارگران هلندی، انگلیسی، پرتغالی و عثمانی ربود، تا برای همیشه خلیج فارس از دستبرد اشغالگران در امان بماند.  @Ayehbook
بسم الله... " مهاجر سرزمین آفتاب " (حمید حسام، مسعود امیرخانی) گزیده ۱ ) نامم را دوست داشتم و خانواده ام را و وطنم را و حتی آن شناسنامه ی ژاپنی ام را که روزی روی صفحه ی آخرش علامت ضربدر خورد؛ علامتی که نشانه ی مرگ است یا ترک وطن. و امروز که از مرز هشتادسالگی گذشته ام، آن برگه های باطل شده ی شهرداری اَشیا را، که با خط کانجی نوشته شده است می بینم و نگاهم روی آن ضربدر متوقف می شود. دلم برای پدر،مادر، برادر، و خواهرانم می گیرد. و به باغ خاطره ها می روم و به جشن شکوفه های گیلاس که هر سال چشم انتظار آمدنش بودیم تا بهار برسد و ما زیر مخمل سفید آن شکوفه ها ، خوشی ایام را یک نفس سر بکشیم. گزیده ۲) وقتی به خانه رسیدم، احساس می کردم صورتم سرخ و برافروخته شده است. یک ‌راست به اتاقم رفتم و حرفی با کسی نزدم. نقشه کره زمین را که به شکل توپ گرد بود، از بالای قفسه کتاب‌هایم برداشتم. از دوران راهنمایی این کره کاغذی را داشتم. هیچ وقت به آن سوتر از ژاپن نگاه نمی کردم. این بار سراغ جایی می گشتم که حتی اسمش را نشنیده بودم. کره را چرخاندم و چشم گرداندم تا چشمم روی کشوری به نام ایران متوقف شد‌. 📚 حمید حسام" اظهار داشته که نحوه ی آشنایی او با این مادر شهید طی سفری بود که به همراه تعدادی از جانبازان کشور جهت شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی شهر هیروشیمای ژاپن داشته و "کونیکو یامامورا" به عنوان مترجم، صحبت های جانبازان شیمیایی ایران و بازماندگان بمباران اتمی ژاپن را برای هم ترجمه می نمود. "حمید حسام" در این سفر چنان مشتاق شنیدن داستان زندگی او شد که برای نوشتن خاطراتش، هفت سال با او مصاحبت کرد تا درک بهتری از دنیای درونی این بانو پیدا کند. "کونیکو یامامورا" نیز اظهار داشته که پس از شهادت فرزندش افراد زیادی خواستار نوشتن خاطرات وی بوده اند اما از میان آنان، "حمید حسام" توجه و اعتماد او را برانگیخته و اکنون "مهاجر سرزمین آفتاب" داستان پرفراز و نشیب زندگی وی را از کودکی تا زمان حال رادر بردارد. @Ayehbook
داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می‌گذشتیم، گفتم: «علی آقا، تا چند ماه دیگه بچه‌مون اینجا به دنیا می‌آد.» با تعجب پرسید: «اینجا؟!» گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه، بهترین بیمارستان همدانه.» علی سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما به بیمارستانی می‌ریم که مستضعفین اونجا می‌رن. اینجا مال پولداراست. همه کس وُسعش نمی‌رسه بیاد اینجا.» توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلاً خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی‌ماه ۱۳۶۶ بود. وقت و بی‌وقت درد می‌آمد به سراغم. وصیّت علی آقا را به همه گفته بودم. آن روزها خانۀ مادرشوهرم پُر از مهمان بود و دوروبَرمان شلوغ. مادر هم آنجا بود. تا گفتم حالم خوب نیست، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه، که بیمارستانی دولتی بود، رفتیم. همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه‌ جا صدا کرد: «بچۀ شهید چیت‌سازیان داره به دنیا می‌آد.» پ.ن: به مناسبت شهادت شهید چیت سازیان @Ayehbook
 «شهید شهریاری را قبل از شهادتش عده‌ای خیلی خوب می‌شناختند. عده‌ای خوب می‌دانستند غنی‌سازی 20 درصد اورانیوم و بسیاری پیشرفت‌های علمی ایران در علوم هسته‌ای مدیون تلاش‌های اوست و اگر نباشد، از سرعت این پیشرفت‌ها کاسته خواهد شد. این دسته طیف گسترده‌ای هستند؛ از نخست‌وزیر اسراییل و روسای موساد و سیا، تا موتورسوار مزدوری که بمب را به بدنه خودروی شهید شهریاری چسباند. همان‌ها که گفتند ترور شهید شهریاری اقدامی غیرجنگی برای توقف پیشرفت ایران بوده است؛ همان‌هایی که پس از شنیدن خبر ترور شهریاری، نفس راحتی کشیدند. دسته دیگری هم بودند که وقتی خبر شهادت شهریاری را شنیدند نفس در سینه‌های‌شان حبس شد و در سینه ماند تا بغض‌شان بترکد و همراه با سیل اشک جاری شود. اینها هم شهریاری خوب می‌شناختند. 🇮🇷شهید مجید شهریاری دانشمند فرزانه و استاد فیزیک هسته­ ای دانشگاه شهید بهشتی ایران بود که درتاریخ ۸ آذر ۱۳۸۹ توسط رژیم صهیونیستی و با همکاری اطلاعاتی منافقین دریک عملیات تروریستی به درجه رفیع شهادت نایل گردید. @Ayehbook
۱ گریه کن ☺️ آدمِ اصلی زندگی من، مادرم بود؛ یک زن ساده و معمولی. بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند، بچه نیست. مادر هم هرچند خیلی باحوصله و صبور باشد، بالاخره گاهی دادی می زند. اما من ، یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم؛ حتی در مقابل تشرهای آقاجان، خودش را سپرم می کرد، احترام سیادت آقاجان سرجایش، مارا هم به حرمت سادات بودنمان، روی چشم هایش نگه می داشت...... 🙏 ننه آقا،مادربزرگِ پدری ما بود و با ما زندگی می‌کرد. سحر، ناله ی ضعیفی به گوشمان می خورد. با صدای نمازشب خواندن والعفو گفتن های ننه آقا پهلو به پهلو می شدیم تا آقاجان برای نماز صبح صدایمان کند. به جز ننه آقا ، پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای سجاده می دیدم. ماهم از بچگی کنارشان ایستادیم و یاد گرفتیم. 😁 یک مرغ داشتیم که هرروز تخم می کرد. می رفتم سر وقتش، تا می دیدم کسی حواسش بهم نیست، تخم مرغ را بر می داشتم و زیر خاک قایم می کردم. خانه که خلوت می شد، می رفتم توی مطبخ نیمرو درست می کردم، هی فاطمه را صدا می زدم، فکر می کرد دوباره رفتم پی بازیگوشی؛ از همان جا داد می زدم « نیای همه رو خودم می خورما! » ، می توانستم تصور کنم پوفی می کند و با دودلی و ترس از روی تخته ی دار بلند می شود و می آید سمت مطبخ؛ منم بی خیال دنیا می گفتم «بخور، فقط به کسی نگی تخم مرغ را من برداشته بودما😉» @Ayehbook
۱ « کبوتر اگه جلدت بشه، اگه رفیقت بشه، اگه همدمت بشه، هیچ وقت تنهات نمی ذاره. پروانه اگه از گشتن دور شمع خسته شد، این کبوتر ها هم خسته می شن.»❤️ 📚📚📚📚📚 صبح ۲۱ تیر رخساره گفت : مردم چند روزیه می رن تو مسجد گوهرشاد جمع می شن تا این شاه قلدر نتونه حرفش را با زور به کرسی بنشونه. رخساره رفت، من هم کارهام رو کرده بودم که غروب برم حرم و‌تو گوهرشاد نماز بخونم و با رخساره برگردم خونه، ظهر به بعد که دیدم آژان ها دارن میرن سمت حرم ، دلم هرّی ریخت.🥺 📚📚📚📚📚 حتی جنازه ی غرق خونش رو هم ندادن کافر مذهب ها! مردم گفتن عمله ی رضاخان توباغ خونی گور گروهی کندن و همه رو بی غسل و کفن و تلقین چال کردن! اسید و آهک هم ریختن که کسی نیاد برای نبش قبر. یک شبه، صدسال پیر شدم.😔 📚📚📚📚📚 - پهلوون خدا به دل داغدارت صبر بده. راز این حرم نرفتن و نشستن و چشم دوختن به گنبد چیه؟ - کفتر جلد حرم شد رخساره! من بال و پری نداشتم که حتی بپرم. اون پاگیر آسمون شد و من پابندم به زمین. حتما لایق پریدن نبودم که بال نداده آقا. دل من هم شکسته بود همراه پهلوان. به حال خوشش غبطه می خوردم. گفتم: « آقا رئوفه، دل شکسته می خره. مگر خودت نگفتی که سال به توپ بستن حرم، دلت شکست و آقا دستت رو گرفت؟ امام رضا همون امام رضاست، پهلوون هم همان پهلوونه؟»🙂 📚📚📚📚📚 آژان اما دست بردار نبود. تا زن ایستاد نفسی تازه کند، نقش زمینش کردند. آژان شروع به لگد پرانی کرد. دیدم پهلوان از پشت سر ، خِر گلوی آژان را گرفته و الان است که راه نفس آژان بند بیاید. - بی غیرتی از سر و کولتون می باره بی شرف های بی وجدان. این آب و خاک هنوز جوونمرد داره نذارن چهارتا لااوبالی مزدور به ناموسشون دست درازی کنن. خراب بشه ظلم خونه ی رضاپالانی که دم تکون دادنش برای اجنبی جماعته و پارس کردنش برای ما مردم.... زن جوان فرصت پیدا کرد که بلند شود و راه کج کند سمت بازار. مردم جمع شده بودند ولی کسی جرئت نمی کرد نزدیک بیاید. پهلوون هنوز رجز می خواند. - شما آژان جماعت که دستتون به خون مردم آغشته شده در گوهرشاد، روز خوب نخواهید دید! مطمئن باشین خون مظلوم بدجور پاپیچ عمله ی دستگاه ظلم میشه. آی مردم، به ولای علی قسم ، ساکت بشینید و شاهد ظلم باشین، این اجنبی پرست ها داخل خونه هاتون میان و به ناموستون دست درازی میکنند.... لحظه ای نگذشت که صدای صفیر گلوله ، همه ی همهمه ی جلوی حرم را خواباند. همان طور که دوست داشت شد. پهلوان محمد هم کبوتر جلد حرم شد. رخصت پرواز را از آقا گرفت😭 @Ayehbook
3.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم اللّه... 🥰 هرچیزی که پایه ی خانواده را سست کند ، باید از نظر شما ممنوع شمرده شود. رابطه ی درست زن و مرد این است : مودت و رحمت. عشق ورزیدنِ همراه با خشونت مورد قبول نیست؛ مهربانی بدون محبت هم مورد قبول نیست. عاملی که خانواده را به هم پیوند می دهد همین محبت است. @Ayehbook
از جنگ بدر که برگشتیم، بقیه دهه دوم ماه را در مسجد معتکف شدیم. غوغایی در دلم به پا بود. دوست داشتم فاطمه، خانم خانه‌ام باشد و من سایه سرش. همیشه حتی در سخت‌ترین دقایق جنگ هم با ترس بیگانه بودم؛ اما آن روزها چه‌چیزی جسارت را در من ذوب کرده بود، نمی‌دانم؟ هرچه با خودم کلنجار می‌رفتم، نمی‌توانستم پا پیش بگذارم. باز مرور کردم آن روزی را که پیامبر پرسیدند: «نمی‌خواهی ازدواج کنی؟» از لحنشان معلوم بود که یعنی خوب است یکی از دختران قریش را برایت بگیرم. سکوت کردم. نمی‌خواستم فاطمه را از دست بدهم.❤️ فاطمه به سن ازدواج رسیده بود. خواستگارهایش مال‌ومنال داشتند و اسم‌ورسم. ابوبکر دخترش عایشه را تازه به عقد پیامبر درآورده بود. انتظار شنیدن جواب رد نداشت؛ اما شنید، همچنین عمر و عبدالرحمن‌بن‌عوف. وضع مالی عبدالرحمن و عثمان‌بن‌عفان، نسبت به بقیه بهتر بود. چنان مهریه را بالا گرفته بودند که همه می‌گفتند: پیامبر فاطمه را به یکی از آن دو می‌دهند.😔 من در مقایسه با آن‌ها وضعیت مالی خوبی نداشتم. از روزی که به مدینه آمده بودیم در مزرعه مردی یهودی کار می‌کردم تا دستم جلوی انصار دراز نباشد. روزها با تنها شترم برای نخلستان‌ها آب می‌بردم، دست‌هایم تاول می‌زد و پینه می‌بست؛ اما می‌ارزید.😊 زیر لباس‌های ارزان‌قیمتم که اغلب پشمی،پوستی یا از لیف خرما بودند، زیرپوش زبر چهاردرهمی تن می‌کردم و در آن گرما بیل می‌زدم. تنها آرزویم در تمام عمر این بود که بتوانم نفسم را رام کنم. از لابه‌لای نخل‌ها، زیر نور خورشید، آب‌ها آرام و رام حرکت می‌کردند. کفش‌هایم از لیف خرما بود، درمی‌آوردم تا خراب نشوند. از پابرهنه راه‌رفتن توی آن آب‌وگِل لذت می‌بردم و زیرِلب قرآن می‌خواندم. گاهی هم خورشید مصاحبم می‌شد.🌞 با نخلستان مأنوس بودم. گاهی همان جا سر زمین، غذا می‌خوردم. خوراکم نان سبوس‌دار جو بود. گاهی هم گندم. 🌴 زیاد اهل گوشت‌خواری نبودم. معتقدم نباید معده را قبرستان کرد. سرکه یا نمک، خورشت‌هایی بودند که اغلب با نان می‌خوردم. هیچ‌وقت دو خورشت را باهم نمی‌خوردم. استدلالم این بود که باید نفس را به قناعت عادت داد، و الّا کار به‌جایی می‌رسد که چیزی بیشتر از نیازش را طلب می‌کند. برای تنوع، گاه گیاهان دارویی را هم به سفره‌ام اضافه می‌کردم. بعضی وقت‌ها شیر شتر و خرمای عجوه می‌خوردم یا حلوای خرمایی که مادرم برایم می‌گذاشت. هیچ‌وقت یک دل سیر غذا نخوردم، بیشتر پول روزمزدی که در می‌آوردم را به نیازمندها می‌بخشیدم و از گرسنگی به شکمم سنگ می‌بستم. لباس‌هایم اگر پاره می‌شد، با تکه پوستی یا لیف خرمایی وصله‌شان می‌زدم تا مجبور نباشم در آن شرایط لباس جدیدی بخرم. با همه این‌ها، مصمم شدم پا پیش بگذارم. کهنه عبایم را تن کردم و رفتم خواستگاری. آن روزها تنها دارایی‌ام از مال دنیا شمشیر و زره و همان یک شتر بود.🌹😍 @Ayehbook
۲ خدا خدا می کردم بتونم پیداش کنم. به زحمت شد، ولی شد. همان دکتری که محمد را گفت بردار ببرش. من را شناخت. دست پیش گرفت و گفت : « باز که اومدی، همین که گفتم ، بچه موندنی نیست، بمونه هم فلج میشه، من سرم شلوغه، نمیتونم یه حرفو چندبار تکرار کنم.» محمد را گذاشتم روی میز اتاقش و پتوی دورش را باز کردم. بچه دست و پا زد. سرش را تکون داد. دکتر چشم هاش گرد شد. دست بچه را گرفت، پایش را صاف کرد. کمرش را معاینه کرد. پلک هایش را باز کرد. گفت : « این بچه سالمه » جواب دادم : «بله، رسول اللّه شفاش داد. فقط اومدم بگم ما بی صاحب نیستیم آقای دکتر، شما وسیله ای. دیگه هیچ مادری رو از زنده موندن بچش ناامید نکن» محمد را برداشتم و اومدم بیرون، پرونده باز ماند روی میز دکتر... 🌹تا یار که را خواهد و ...
38.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ خیلی کتاب عجیبی است. این کتاب نویسنده‌اش در دوران غیبت صغری بوده. از اولین کتاب‌هایی است که دربارۀ تاریخ اسلام نوشته شده. این کتاب قبل از نهج‌البلاغه است از نظر تاریخی. دورۀ غارات چه دورانی است؟ دورانی است که معاویه گروه‌های رزمی می‌فرستاد می‌رفتند به یک روستا حمله می‌کردند می‌آمدند. حالا امیرالمؤمنین کجا لشکر جمع کند با اینها را یکی‌یکی و کدام صحرا اینها را جمع بکند؟ الآن وضعیتی است که مردم هر منطقه باید خودشان بلند شوند از خودشان دفاع کنند. احساس مسئولیت کنند، مقاومت کنند. درد امیرالمؤمنین احساس مسئولیت نکردن است که میان مردم پخش شده بود. مردم می‌گفتند ما را یک کسی اداره بکند.  این کتاب را دوستان ما ترجمه کردند.  من یقین دارم دوستان امیرالمؤمنین این کتاب را بخوانند زمین نمی‌گذارند. از اول تا آخر تا تمامش نکنند زمین نخواهند گذاشت این کتاب را. @Ayehbook
🔹وقتی بچه بودم منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن زمان قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران - شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه ایستاده بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا میکنند و به زبان حال می گویند ببین چه موجود عجیبی است!🙄 معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به آن نگاه می کردند. کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همینکه راه می افتاد بچه ها می دویدند، سنگ برمی داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند😟. مـن تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی‌زنند، و اگر باید برایش اعجاب قائل بود اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت میکند. این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هرکسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است مورد احترام است. تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است، اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی‌کند بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می‌شود. این نشانه یک جامعه مرده است. 📚کتاب @Ayehbook
🔹سارا شخصیت اصلی این اثر است و ماجرا را از یک سازمان فمینیستی مخالف با اسلام آغاز می‌کند اما پای ذهن جستجوگر او، به مرکز مطالعات اسلامی در نیویورک کشیده می‌شود تا حقیقت را از نزدیک لمس کند. ♦️سوال اصلی این کتاب یک مساله بنیادین در نگاه و سبک زندگی بانوان جهان است:«آیا ، را از زنان می‌گیرد؟» : 🔸خانم دکتر از جا برخاست و جلوی صندلی سارا ایستاد و سر او را همچون مادری مهربان در آغوش گرفت. موهای سارا را بوسید و همین طور که او را نوازش می کرد، گفت: سارا جان! چی شد؟! سارا که گریه امانش را بریده بود، هق هق کنان و بریده بریده گفت: فکر کنم خداوند مرا هم دوست داشته باشد. من امروز اینجا آمدم تا از حاج آقا بپرسم که چطور می توانم مسلمان شوم!! @Ayehbook