#گزیده_کتاب
#کتاب_حیدر
از جنگ بدر که برگشتیم، بقیه دهه دوم ماه را در مسجد معتکف شدیم. غوغایی در دلم به پا بود. دوست داشتم فاطمه، خانم خانهام باشد و من سایه سرش. همیشه حتی در سختترین دقایق جنگ هم با ترس بیگانه بودم؛ اما آن روزها چهچیزی جسارت را در من ذوب کرده بود، نمیدانم؟ هرچه با خودم کلنجار میرفتم، نمیتوانستم پا پیش بگذارم. باز مرور کردم آن روزی را که پیامبر پرسیدند: «نمیخواهی ازدواج کنی؟» از لحنشان معلوم بود که یعنی خوب است یکی از دختران قریش را برایت بگیرم. سکوت کردم. نمیخواستم فاطمه را از دست بدهم.❤️
فاطمه به سن ازدواج رسیده بود. خواستگارهایش مالومنال داشتند و اسمورسم. ابوبکر دخترش عایشه را تازه به عقد پیامبر درآورده بود. انتظار شنیدن جواب رد نداشت؛ اما شنید، همچنین عمر و عبدالرحمنبنعوف. وضع مالی عبدالرحمن و عثمانبنعفان، نسبت به بقیه بهتر بود. چنان مهریه را بالا گرفته بودند که همه میگفتند: پیامبر فاطمه را به یکی از آن دو میدهند.😔
من در مقایسه با آنها وضعیت مالی خوبی نداشتم. از روزی که به مدینه آمده بودیم در مزرعه مردی یهودی کار میکردم تا دستم جلوی انصار دراز نباشد. روزها با تنها شترم برای نخلستانها آب میبردم، دستهایم تاول میزد و پینه میبست؛ اما میارزید.😊
زیر لباسهای ارزانقیمتم که اغلب پشمی،پوستی یا از لیف خرما بودند، زیرپوش زبر چهاردرهمی تن میکردم و در آن گرما بیل میزدم. تنها آرزویم در تمام عمر این بود که بتوانم نفسم را رام کنم.
از لابهلای نخلها، زیر نور خورشید، آبها آرام و رام حرکت میکردند. کفشهایم از لیف خرما بود، درمیآوردم تا خراب نشوند. از پابرهنه راهرفتن توی آن آبوگِل لذت میبردم و زیرِلب قرآن میخواندم. گاهی هم خورشید مصاحبم میشد.🌞
با نخلستان مأنوس بودم. گاهی همان جا سر زمین، غذا میخوردم. خوراکم نان سبوسدار جو بود. گاهی هم گندم. 🌴
زیاد اهل گوشتخواری نبودم. معتقدم نباید معده را قبرستان کرد. سرکه یا نمک، خورشتهایی بودند که اغلب با نان میخوردم. هیچوقت دو خورشت را باهم نمیخوردم. استدلالم این بود که باید نفس را به قناعت عادت داد، و الّا کار بهجایی میرسد که چیزی بیشتر از نیازش را طلب میکند. برای تنوع، گاه گیاهان دارویی را هم به سفرهام اضافه میکردم. بعضی وقتها شیر شتر و خرمای عجوه میخوردم یا حلوای خرمایی که مادرم برایم میگذاشت. هیچوقت یک دل سیر غذا نخوردم، بیشتر پول روزمزدی که در میآوردم را به نیازمندها میبخشیدم و از گرسنگی به شکمم سنگ میبستم.
لباسهایم اگر پاره میشد، با تکه پوستی یا لیف خرمایی وصلهشان میزدم تا مجبور نباشم در آن شرایط لباس جدیدی بخرم.
با همه اینها، مصمم شدم پا پیش بگذارم. کهنه عبایم را تن کردم و رفتم خواستگاری. آن روزها تنها داراییام از مال دنیا شمشیر و زره و همان یک شتر بود.🌹😍
#سیزده_رجب
@Ayehbook
#فاطمیه
🔹 امشب تمام خاطراتت از خاطرم میگذرد😔
💎 اطراف شهر چشم انداز خوبی داشت. بعدازظهر با فاطمه به آنجا رفتیم. میان نخل ها قدم زدیم، حرف زدیم، شوخی کردیم. خسته که شدیم، کنار جوی روی تخته سنگی نشستیم. فاطمه از کیفش ظرف خرما را درآورد و دهانم گذاشت
– خودت هم بخور
– علی جان میل کنند، انگار من خوردهام.☺️❤️
💎 آسیاب گندمها که تمام شد، به کمکش عدس ها را پاک میکردم که صدای پیامبر در سرم پیچید.
– هر مردی با خوشرویی به همسرش کمک کند، خدا اسمش را جزء شهدا می نویسد. برای هر قدمی که مرد برای کمک به همسرش در خانه برمی دارد، خدا به او ثواب یک حج و عمره میدهد. علی! کمک کردن مرد به همسرش ثواب هزارسال عبادت دارد. کفاره گناهان بزرگ میشود. خشم خدا را خاموش می کند.
فاطمه مثل هر روز نان پخت، سفره انداختیم و غذا را دور هم خوردیم.😌
💎 شوخی کردنم باز گل کرده بود. با چشمهایم فاطمه را پاییدم.😊
– پیامبر من را بیشتر از تو دوست دارد.
– نخیر. من را بیشتر دوست دارد.
صدای خندهمان اتاق را برداشته بود. هر دویمان از خوبیهایمان میگفتیم و کم نمیآوردیم.❤️
– من پسر فاطمه، دختر اسدم.
– من دختر خدیجه کبرایم.
– من فرزند صفایم
– من دختر سدرة المنتهایم
– من ....
صدای در خانه آمد. در را باز کردم. فاطمه پیامبر را که دید، خنده اش را قورت
داد.
– چرا یک باره ساکت شدی دخترم؟ راحت باش.
– از محضر شما حیا میکنم
جبرئیل پیامبر را از احوالات ما باخبر کرده بود. آمده بودند به هرکدام از ما میزان محبتشان را ابراز کنند. در اتاق دور هم نشستیم. از چشم هایمان خنده میبارید
– شما من را بیشتر دوست دارید، یا فاطمه را؟
پیامبر تبسم کردند.
– فاطمه! محبوب دلم است. توهم عزیز دلمی، علی جان!🌹❤️
فاطمه بلند شد و برای پذیرایی یک ظرف خرمای آورد. با پیامبر مشغول خوردن شدیم. ایشان با دست راست خرما میخوردند و با دست چپ هسته هایشان را جلوی من میگذاشتند. آخرین خرما را به دهان بردم.
– على جان! چقدر خرما خوردی؟ انگار خیلی گرسنه بودی
– یارسول الله ! فکر کنم شما بیشتر گرسنه بودید که خرماها را با هسته خورديد.☺️
#کتاب_حیدر
#غربت
@Ayehbook