#فاطمیه
🔹 امشب تمام خاطراتت از خاطرم میگذرد😔
💎 اطراف شهر چشم انداز خوبی داشت. بعدازظهر با فاطمه به آنجا رفتیم. میان نخل ها قدم زدیم، حرف زدیم، شوخی کردیم. خسته که شدیم، کنار جوی روی تخته سنگی نشستیم. فاطمه از کیفش ظرف خرما را درآورد و دهانم گذاشت
– خودت هم بخور
– علی جان میل کنند، انگار من خوردهام.☺️❤️
💎 آسیاب گندمها که تمام شد، به کمکش عدس ها را پاک میکردم که صدای پیامبر در سرم پیچید.
– هر مردی با خوشرویی به همسرش کمک کند، خدا اسمش را جزء شهدا می نویسد. برای هر قدمی که مرد برای کمک به همسرش در خانه برمی دارد، خدا به او ثواب یک حج و عمره میدهد. علی! کمک کردن مرد به همسرش ثواب هزارسال عبادت دارد. کفاره گناهان بزرگ میشود. خشم خدا را خاموش می کند.
فاطمه مثل هر روز نان پخت، سفره انداختیم و غذا را دور هم خوردیم.😌
💎 شوخی کردنم باز گل کرده بود. با چشمهایم فاطمه را پاییدم.😊
– پیامبر من را بیشتر از تو دوست دارد.
– نخیر. من را بیشتر دوست دارد.
صدای خندهمان اتاق را برداشته بود. هر دویمان از خوبیهایمان میگفتیم و کم نمیآوردیم.❤️
– من پسر فاطمه، دختر اسدم.
– من دختر خدیجه کبرایم.
– من فرزند صفایم
– من دختر سدرة المنتهایم
– من ....
صدای در خانه آمد. در را باز کردم. فاطمه پیامبر را که دید، خنده اش را قورت
داد.
– چرا یک باره ساکت شدی دخترم؟ راحت باش.
– از محضر شما حیا میکنم
جبرئیل پیامبر را از احوالات ما باخبر کرده بود. آمده بودند به هرکدام از ما میزان محبتشان را ابراز کنند. در اتاق دور هم نشستیم. از چشم هایمان خنده میبارید
– شما من را بیشتر دوست دارید، یا فاطمه را؟
پیامبر تبسم کردند.
– فاطمه! محبوب دلم است. توهم عزیز دلمی، علی جان!🌹❤️
فاطمه بلند شد و برای پذیرایی یک ظرف خرمای آورد. با پیامبر مشغول خوردن شدیم. ایشان با دست راست خرما میخوردند و با دست چپ هسته هایشان را جلوی من میگذاشتند. آخرین خرما را به دهان بردم.
– على جان! چقدر خرما خوردی؟ انگار خیلی گرسنه بودی
– یارسول الله ! فکر کنم شما بیشتر گرسنه بودید که خرماها را با هسته خورديد.☺️
#کتاب_حیدر
#غربت
@Ayehbook