eitaa logo
آينــــــــــﮫ‌ ی مادری
285 دنبال‌کننده
124 عکس
27 ویدیو
1 فایل
مادرانه می نویسم با قلم آينــــــــــﮫ مادر ۴ فرشته که با آمدنشان روح لطافت به جانم دمیدند! لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
مشاهده در ایتا
دانلود
_مامان روزتون مبارک... _روزتون مبارک مامان... پنج‌شنبه، جمعه‌ها را به خاطر صبحانه‌هایش بیش‌تر دوست دارم. با بچه‌ها دورهم سر سفره می‌نشینیم و با حوصله و آرامش صبحانه می‌خوریم. مثل همین امروز... سر سفره‌ی صبحانه نشسته بودیم. نان سنگک گرم را مثل پتویی نرم، دور کره و حلوا ارده‌ می‌پیچیدم و یکی یکی به دست بچه‌ها می‌دادم. برنامه صبحانه ایرانی می‌دیدیم. مهمان برنامه زوجی معلم بودند. دختر بزرگم لقمه را نزدیک دهان نگه داشت. نگاهش به سمتم برگشت. چند ثانیه‌ای روی صورتم مکث کرد و گفت: «مامان روزتون مبارک...» هنوز لبخندم کامل توی صورتم پخش نشده بود که دختر پیش دبستانیم لقمه را تند تند جوید و همان جمله را تکرار کرد: «روزتون مبارک مامان...» معصومه زهرا دختر سومم، هنوز مدرسه نمی‌رود. خندید و گفت: «هِه...مامان که معلم نیستن. امروز روز معلمه نه روز مادر.» فاطمه اسماء که یک‌سال از او بزرگتر است، نگاه تند و تیزی به سمتش انداخت: «چرا مامانا هم معلمن؛ از بچگی زحمت می‌کشن به ما کلی چیز یاد بدن.» رقیه زهرا به معلم‌های توی تلویزیون خیره شده بود و مثل شاگرد اول کلاس منتظر ماند تا جواب خواهرش تمام شود و او جواب کامل تر و بهتری بدهد. با همان حالت دانای کلی همیشگی ابروی راستش را بالاتر ازسمت چپی برد و بدون بردلشتن نگاه از تلویزیون جواب داد: «وقتی میگن معلم مادر دومه چون مثل یه مادر به ما اموزش میده پس در اصل مامانا معلم اول ما هستن و معلما هم مثل مامانا تو مدرسه به ما درس میدن.» چشم‌هایم روی قاب صورتش میخکوب ماند. حلوا و کره منتظر نان بودند؛ دختر چهارمم، فاطمه حسنا، منتظر لقمه و من در حال مزه مزه کردن حلوای قندی که دخترم، رقیه زهرا به کام جانم نشاند... ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
📜 زیارتنامه 🏴 امام صادق علیه السلام السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الإِمَامُ الصَّادِقُ . السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الوَصِیُّ النَّاطِقُ . السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الفَاتِقُ الرَّاتِقُ . السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا السَّنَامُ الأَعْظَمُ . السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الصِّرَاطُ الأَقْوَمُ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا مِفْتَاحَ الخَیْرَاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا مَعْدِنَ البَرَكَاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا صَاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا صَاحِبَ البَرَاهِینِ الوَاضِحَاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا نَاصِرَ دِینِ اللَّهِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا نَاشِرَ حُكْمِ اللَّهِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا فَاصِلَ الخِطَابَاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا كَاشِفَ الكُرُبَاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا عَمِیدَ الصَّادِقِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا لِسَانَ النَّاطِقِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا خَلَفَ الخَائِفِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا زَعِیمَ الصَّالِحِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا سَیِّدَ المُسْلِمِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا كَهْفَ المُؤْمِنِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا هَادِیَ المُضِلِّینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا سَكَنَ الطَّائِعِینَ . أَشْهَدُ یَا مَوْلایَ أَنَّكَ عَلَمُ الهُدَى ، وَ العُرْوَةُ الوُثْقَى ، وَ شَمْسُ الضُّحَى ، وَ بَحْرُ النَّدَى ، وَ كَهْفُ الوَرَى ، وَ المَثَلُ الأَعْلَى ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى رُوحِكَ وَ بَدَنِكَ . وَ السَّلامُ عَلَیْكَ وَ عَلَى العَبَّاسِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه 📜 صلوات خاصه 🏴 امام صادق علیه السلام اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ خَازِنِ الْعِلْمِ الدَّاعِی إِلَيْكَ بِالْحَقِّ النُّورِ الْمُبِينِ‏ . اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ مَعْدِنَ كَلاَمِكَ وَ وَحْيِكَ وَ خَازِنَ عِلْمِكَ وَ لِسَانَ تَوْحِيدِكَ وَ وَلِيَّ أَمْرِكَ وَ مُسْتَحْفَظَ(مُسْتَحْفِظَ) دِينِكَ‏ ، فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ
مهدویت به رنگ صورتی بچه‌ها امروز از همان دقایق اولی که از خواب بیدار شدند، درباره ظهور صحبت می‌کنند و مساله فلسطین... سفره صبحانه را جمع می‌کنم و بچه‌ها مشغول خوردن شیر پاکتی می‌شوند. معصومه زهرا دختر پنج ساله‌ام نِی شیر را از سمت راست دهان به سمت چپ هدایت می‌کند: «مامان چرا فلسطینیا که اذیت میشن نمیان ایران زندگی کنن؟» استکان‌ها را از سینی توی سینک می‌چینم: « دخترم وقتی دزد میاد خونه، صاحب‌خونه که از خونه‌ش نمیره و خونه رو بده دست دزد؛ دزد رو بیرون می‌کنه، فلسطینیا هم باید اسرائیلیا رو بیرون کنن نه اینکه خودشون فرار کنن.» مشغول شستن ظرف‌های صبحانه می‌شوم. فاطمه اسماء که امروز پیش دبستانی نداشته، کنترل تلویزیون را صاحب می‌شود و شبکه‌ی پویا صفحه‌ی تلویزیون را پُر می‌کند: «مامان راست میگن، مردم فلسطبن نمی،تونن جایی برن، باید تحمل کنن تا امام زمان بیان. دیگه مجبورن.» از اینکه دائم حرف بچه‌ها را اصلاح کنم حس خوبی ندارم اما از طرفی دوست ندارم جواب اشتباه یا ناقص توی ذهنشان نقش ببندد و نهال فکر و اعتقادشان را آبیاری کند. با لبخند نگاهش می‌کنم:«بله باید منتظر ظهور باشن اما قبلش باید تا می‌تونن واسه بیرون کردن دشمن مبارزه کنن نه اینکه بشینن تا امام زمان بیان.» کاش کمی بزرگتر بودند تا مفهوم دقیق انتظار را برایشان توضیح می‌دادم اما در همین حد کافی‌ست که بدانند انتظار به معنای نشستن و دست روی دست گذاشتن نیست، منتظر باید پویا و در صحنه باشد. معصومه زهرا متخصص گره زدن موضوعات است. جوری سوالات را طرح می‌کند که مثل فلامینگو، لنگ در هوا می‌مانم که چطور خنده‌ام را کنترل کنم و جواب معقولانه‌ای برای سوالش بتراشم. ته مانده‌ی پاکت شیر را صدادار هورت می‌کشد. پاهایش را از روی دسته‌ی مبل تک نفره آویزان می‌کند و کمرش را به دسته‌ی دیگر مبل تکیه می‌دهد :«اها یعنی وقتی امام زمان بیان یکی یکی در خونه‌های فلسطینیا رو میزنن که بیاین بیرون من اومدم نجاتتون بدم؟» فاطمه‌اسماء مقابل تلویزیون دراز می‌کشد و کنترل تلویزیون را طبق عادت، بین گردن و چانه قرار می‌دهد. نگاهی عاقل اندر سفیه نثار خواهرش می‌کند و ابرویش را بالا می‌زند: «معصومه زهرا این چه سوالیه می‌پرسی؟ امام زمان که ظهور کنن اول فلسطین نمیرن؛ میرن مکه کنار خونه‌ی خدا، ما هم باید سریع بریم اونجا.» از اینکه بچه ها صبحشان را مهدوی شروع کردند واقعا لذت می‌برم. این نتیجه‌ی تربیت خانواده نیست بلکه نگاه لطف امام زمان است که شامل حال فرزندان این نسل شده. فرزندانی که به نیت همراهی در لشکر ظهور به دنیا آمده‌اند و حالا طبیعی‌ست دغدغه‌ی اول صبحشان ظهور و مهدویت باشد. معصومه زهرا ساکت به تلویزیون خیره شده. انگار جواب خواهرش پایان بخش بحث بوده. به خیال راحت شدن از رگبار سوالات، خودم را روی مبل ولو می‌کنم. گوشی را که توی دست می‌گیرم، معصومه زهرا صدایم می‌زند و سوال اخر را مثل تیر از کمان به سویم پرتاب می‌کند:«مامان وقتی امام زمان بیان با کدوم لباسم باید بریم مکه؟ فکر کنم لباس صورتیم رو با روسری دخترِباحجابم بپوشم و چادر سرم کنن قشنگ میشم،نه؟! امام زمان صورتی دوست دارن؟» نه من نه فاطمه اسماء جوابی نداریم که به این سوال بدهیم. چشم توی چشم‌هایش می‌‌دوزم، شاید متوجه شوم این پرسش، از کجای هزارتوی ذهنش بیرون پرید؟ بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم بر اثر سوالات عجیب و غریبش دچار فلج مغزی می‌شوم؛ درست مثل همین الان... انکار او هم متوحه وخامت حالم بعد از این پرسش شده. سر می‌خاراند و لبخند می‌زند: «شوخی کردم، خودم می‌دونم همه رنگ‌ها نعمت خدا هستن و امام زمان دوستشون دارن، پس همون لباس صورتیم رو می‌پوشم.» انگار اوضاع وخیم‌تر از چیزی‌ست که تصور می‌کردم. صورتم را میان دست‌ها می‌گیرم. آرنج‌ها را روی زانو می‌گذارم و سرم را به دو طرف تکان می‌دهم. چه می‌شود کرد؟! دختر است دیگر؛ مهدویت هم برایش رنگ صورتی دارد... ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
آينــــــــــﮫ‌ ی مادری
مهدویت به رنگ صورتی بچه‌ها امروز از همان دقایق اولی که از خواب بیدار شدند، درباره ظهور صحبت می‌کنند
می‌دونین نکته‌ی قابل تامل و البته غبطه برانگیز توی این متن چیه؟ اینکه بچه‌ها مساله ظهور رو انقدر نزدیک می‌بینن. دخترم لباسی رو که برای بعد ظهور تو ذهنش برنامه ریخته بپوشه،لباس مهمونی همین امسالشه. این یعنی ظهور رو انقدر نزدیک می بینه که با همین لباس امسالش بره مکه به استقبال امام زمانش🥰 اما تو دنیا ما بزرگترا اوضاع انتظارمون برای ظهور چطوره؟ ما هم ظهور رو همین قدر نزدیک می‌بینیم تا براش اماده بشیم وبرنامه بریزیم؟ 😢 من امروز درس بزرگی از دختر کوچیکم گرفتم: ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
قدمگاه ملائکه همیشه برایم سوال بود خانه‌ای که سه چهار دختر دارد، روز و شب‌هایش چگونه می‌گذرد؟ تا اینکه... می‌دانستم از ساعت بیدار شدنم گذشته، خورشید نورش را درست روی پلک‌های بسته‌ام متمرکز کرده بود و داشت گذر زمان را توی چشمم فرو می‌کرد ولی حس و حال خواب دست بردار نبود. تنبل نیستم اما صبحی بهاری باشد، جنینی خودش را توی دلت ولو کرده باشد و شب تا صبح را از دردهای جور و واجور بارداری، دائم از این پهلو به ان پهلو، گذرانده باشی، به خودت حق می‌دهی تابش خورشید را جدی نگرفته، روز را چند ساعتی دیرتر آغاز کنی. روسری آبی را که از نماز صبح کنارم جاخوش کرده بود دو سه دور روی چشمانم پیچیدم. سپر خوبی در برابر تیرهای خورشید بود. چشمانم گرم شد و خوابیدم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که پچ پچ ریز بچه‌ها از زیر روسری گوش‌هایم را قلقلک داد. پتو را روی سرم کشیدم اما حریف صدای دخترها نشد. پتو را کنار زدم، روسری را باز کردم. چشم‌هایم مثل مهتابی نیم‌سوز شده بود، در برابر نور خورشید پِرپِر می‌کرد و هاله‌ای جلوی دیدم را گرفته بود. چندباری پلک زدم تا جای عقربه‌ها را روی ساعت پیدا کنم. ساعت دَه بود و بچه‌ها بیدار شده‌ بودند. تصور گرسنگی دخترها تا این ساعت بدجور عذاب وجدان به جانم انداخت. بساط خواب را با عجله جمع کردم و به اتاقشان رفتم. چهارتایی دور هم حلقه زده بودند و نقاشی می‌کشیدند. دختر نُه ساله‌ام رقیه زهرا، از دیدنم جا خورد. باصدای ملیح همیشگی سلام کرد. ابروهایش به نشان شرمندگی دوتا سطح شیب دار روی پیشانی تشکیل دادند: «ببخشید از صدای ما بیدار شدید؟...» لبخندی زدم تا عذاب وجدانش را بشورم: «باید بیدار می‌شدم، وقت صبحانه‌تون گذشت.» دخترها به هم نگاه کردند و لبخندی پیروزمندانه، صورتشان را پر کرد. فاطمه اسماء که تازه از پیش دبستانی فارغ شده در خبر خوش دادن پیش قدم شد: «مامان، ما صبحانه خوردیم. فاطمه حسنا هم پوشکش باید عوض می‌شد، کاراش رو انجام دادیم.» نگاه به صورت کوچک فاطمه حسنا کردم. دوساله‌است و از معنای کلمه‌ها چیز زیادی دستگیرش نمی‌شود، اما مهربانی و غمخواری دخترانه را خوب درک می‌کند. چشم‌هایش میان من و خواهرانش می‌چرخید و لبخندی کوچک روی صورتش نشسته بود. معصومه زهرا دختر سوم خانواده است. همیشه کمی سرش را کج می‌کند طوری که چتری موها توی چشم نریزد. حتی وقتی موهایش را بالابسته و خبری از چتری موها نباشد. مثل همیشه سر را طوری که انگار برایت ناز می‌کند کج کرد:«چایی دم کردیم و ریختیم تو فلاسک تا بیدار می‌شید سرد نشه، صبحانه‌تونم آماده کردیم تو یخچاله. تازه اتاقا رو هم مرتب کردیم.» احساس عشق مادری از قلبم به چشم‌ها پمپاژ شد. اشک‌‌هایم پشت پلک‌های پایینی جمع شدند و تصویر دخترها توی نگاهم لرزان شد. همزمان با چکیدن اشک روی گونه، لبخند به لبهایم نشست. در برابر عشق دخترها زانو زدم و اغوشی مادرانه برایشان باز کردم. دخترها خندیدند و یکی یکی توی بغلم جاگرفتند. این اولین بار نبود که مهر و دلسوزی دخترها شامل حالم می‌شد. دختردار شدن حس عجیبی‌ست. حتی اگر پیامبر امین، از رفت و آمد فرشته‌ها به خانه‌ای که چند دختر دارد خبر نمی‌داد، ما دختر دارها هر روز رد پای فرشته‌ها را میان تک تک دخترانه‌های خانه می‌بینیم. وقتی دخترها از هم سبقت می‌گیرند تا جان خسته پدر را که تازه از سختی کار فارغ شده، با آغوش دخترانه‌شان التیام ببخشند؛ وقتی مهربان و لطیف، بار کارهای خانه را از دوشم کم می‌کنند، وقتی با نقاشی‌های رنگارنگشان زندگی را برایم رنگ و لعابی تازه می‌بخشند. وقتی پرستار کوچک خانه می‌شوند و دلسوزانه پرستاری می‌کنند، حتی وقتی برای عروسک‌های بی جان، مادری می‌کنند و عشق را توی رگ‌های خانه پمپاژ می‌کنند، هر روز و میان تمام دخترانه‌هایشان رد پای فرشته‌ها را می‌بینم. آن سال‌ها که دختر کوچکی بودم و از نعمت خواهر بی نصیب، همیشه برایم سوال بود خانه‌ای که سه چهار دختر دارد، روز و شب‌هایش چگونه می‌گذرد؟تا اینکه رحمت الهی شامل حالم شد و خداوند من را مادر چهار دختر قرار داد. حالا خوب می‌دانم که خانه‌ی دختردارها چگونه‌است؟ حالا خوب می‌دانم و چند سالی‌ست که طعم حدیث نبوی را خوب چشیده ام: «هر خانه ای که در آن دختر باشد، هر روز دوازده برکت و رحمت از آسمان ارزانی اش می­شود و زیارت فرشتگان از آن خانه قطع نمیگردد...» حالا به برکت وجود چهار دخترم، خوب می‌دانم، خانه‌ی دختردارها قدمگاه ملائکه است. ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصورم vs واقعیت 😂😂😭😭 دیدن این فیلم برای مادری که بعد چهارتا دختر آروووم میخواد پسر بیاره سمّ خالصه😂😂😂 آدرِنالین خونم رفت بالا😱😅 ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
کی گفته هوای بارونی، هوای دو نفره‌ست؟ همیشه شنیدیم وقتی بارون میاد عاشقای شاعر طبع میگن: «هوا،هوای دونفره‌ست...» اما به نظرم جذابیت و زیبایی هوای بارونی، به چند نفره از اون لذت بردنه نه دونفره بودن... بذارین واضح‌تر بگم: چی جذاب‌تر از اینکه یه عصر بارونی یه سینی که دورتا دورش رو استکان چیده باشی بزاری وسط هال؛ بوی خاک بارون خورده بلند بشه و صدای برخورد قطره های بارون با صدای خندیدن بچه‌ها گره بخوره و تا عمق جون و دلت رو نوازش کنه؟ اونوقت تو بشینی و چایت رو با قند نگاه بچه‌هات بخوری و حظ کنی از اینکه دورتا دور سینی زندگیت، استکان‌‌های خوشبختی چیده شده... ☕️ حالا دیدید، هوا هوای چند نفره ست... 😉 سینی زندگیتون پر از استکان‌های چای قند پهلو... ❤️ پ. ن: حیف که خونه‌های حیاط‌دار و پر جمعیت ما رو تبدیل کردن به خونه های اپارتمانی باحداکثر یکی دو فرزند... چقدر جای این تصویر توی زندگی‌های امروز خالیه... 😔 ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
و چای دغدغه‌ی عاشقانه‌ی خوبی‌ست... https://eitaa.com/Ayenehmadari
بعضی ‌چهره‌ها جوری متفاوت دوست‌داشتنی‌اند. کارهایشان هم حتی اگر خیلی ساده باشد باز وقتی آن‌ها انجام می‌دهند، جوری متفاوت دوست داشتنی‌ست. مثلا همین چای نوشیدن. چای خوردنمان همزمان شد با باز کردن این تصویر در پیام‌رسان. به لیوان توی تصویر خیره شدم. رنگ داخل آن جور دیگری دلچسب بود، مثل عطرش... عطری که با بوی جلد و کاغذ کتاب‌های پیش زمینه عکس گره خورد، از صفحه سرد گوشی عبور کرد و چای خودمان را از عطر و طعم انداخت. دخترم کمی سرش را کج کرد و به عکس خیره شد. استکان توی دستش کج شده بود، انگار او هم به تصویر گوشی زل زده : «مامان چجوری بعضیا میرن پیش حضرت آقا؟» دخترم بغض که می‌کند، می‌خندد. هنوز توی این پنج سال نفهمیدم چرا؛ هربار اینطور توی ذهن تحلیل کرده ام:« می‌خنده تا خودشو گول بزنه، تا مغزش فرمان گریه رو فراموش کنه.» به تصویر آقا زل زده و همزمان ماسک خنده، بر صورت می‌زند، اما چشم‌هایش از پشت ماسک، بغض گلویش را لو می‌دهند: _دخترم، هرچند وقت یک‌بار یه عده با حضرت اقا دیدار دارن. بعضی دیدارها واسه گروه‌های خاصه مثل دانش‌اموزا، معلما، دکترا، یا اونایی که کارهای مهمی واسه کشور کردن مثل قهرمانا و خونواده شهدا... نگاهش را از نگاهم بر نمی‌دارد، شاید میان کلماتم کور سوی امیدی برای دیدار یار پیدا کند: _بعضی دیدارها هم واسه همه‌ی مردم هست توی مناسبت‌های خاص مثل فاطمیه ولی ما شرایط حضور تو این دیدارها رو هم نداشتیم، چون تو و آبجیات کوچیک بودید و جمعیت شرکت کننده‌ها زیاد؛ نمی‌شد...» جمله ام تمام نشده، چشم‌هایش را از من بر می‌دارد و به تصویر می‌دوزد. حالا نوبت من است ماسک خنده را روی بغضم بزنم. دنبال راهی برای آرام کردن دلش بودم: «دخترکم منم مثه تو خیلی دوست دارم آقا رو ببینم اما فعلا که شرایطش نیست.» چای را دست نخورده میان سینی گذاشت. خنده از صورتش رفت. اثری از بغض هم نبود. اشک توی چشم‌هایش جای همه را پر کرده بود. تحمل گریه‌اش را ندارم. میان دست و پا زدن‌های ذهنم برای نجاتش از غم، یاد حرف رهبر افتادم. مصاحبه‌گر از ایشان علت حضور تقریبا هرساله در نمایشگاه را پرسید. دوربین زل زده بود به رهبر و کتاب‌های پشت سرشان، که به برکت حضور رهبر، حکم طلای پشت ویترین را داشتند. اقا از علاقه شخصی به کتاب و کتاب‌خوانی گفتند و حضور در نمایشگاه برای ترغیب مردم به مطالعه و فرهنگ کتاب‌خوانی: «من مایلم که رواج پیدا کنه کتاب‌خوانی.» جرقه‌ی ذهن، دلم را روشن کرد. موهای صاف دخترم را نوازش کردم: «عزیزکم می‌دونی حالا که فعلا اقا رو نمیشه ببینیم، چجوری می‌تونیم خودمونو به ایشون نزدیک کنیم؟» غم نگاهش به سوال تبدیل شد. سرش را به علامت ندانستن جوابم به دو طرف تکان داد. لبخند زدم: «اقا توی این جلسه که عکسشو می‌بینی از ما خواستن کتاب بخونیم،از همه مردم خواستن، حتی بچه‌ها.» نگاه دخترم به کتاب‌های توی تصویر افتاد. مکثی کرد و چند ثانیه بعد به سمت اتاقش دوید.صدای قیژ در کمد بلند شد و چند لحظه بعد با یک دسته کتاب کنارم برگشت. روی مبل نشست و از روی تصویرهای کتاب داستان برای خودش قصه‌هایی خیالی ساخت. به کتاب‌های پشت سر اقا و استکان چای خیره شدم. انگار دلم هوس چای با عطر کتاب کرده... ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
دیوار نگاره میدان ولیعصر تهران به مناسبت روز ملی جمعیت ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
فرمانده توی وصیت نامه نوشت: «جمهوری اسلامی ایران حرم است» و تو از همان روز عزمت را جزم کردی خادم این حرم باشی... یک روز خادم حرم رضوی بودی و روز میلاد رضوی، خادم نقطه صفر مرزی... چه خوب کلام حاج قاسم را جامه عمل پوشاندی: « اگر این حرم بماند دیگر حرم‌ها می‌مانند.» در راه ماندن حرم، لباس ریاست را کنار گذاشتی، لباس خادمی به تن کردی و زندگیت را وقف این حرم.. هر روز خادم یک رواقش بودی...یک روز شمال و یک روز جنوب، یک روز شرق رفتی و یک روز غرب آن... دیروز مازندران بودی و امروز گمشده‌ای میان ورزقان... تمام تلاشت را کردی تا این حرم آن طور که شایسته است بماند. چه خوب پای کار حرم ایستادی... خادم ایران! مدال خادمی حرم، برازنده‌ترین نشان برای توست... ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari