قدمگاه ملائکه
همیشه برایم سوال بود خانهای که سه چهار دختر دارد، روز و شبهایش چگونه میگذرد؟ تا اینکه...
میدانستم از ساعت بیدار شدنم گذشته، خورشید نورش را درست روی پلکهای بستهام متمرکز کرده بود و داشت گذر زمان را توی چشمم فرو میکرد ولی حس و حال خواب دست بردار نبود. تنبل نیستم اما صبحی بهاری باشد، جنینی خودش را توی دلت ولو کرده باشد و شب تا صبح را از دردهای جور و واجور بارداری، دائم از این پهلو به ان پهلو، گذرانده باشی، به خودت حق میدهی تابش خورشید را جدی نگرفته، روز را چند ساعتی دیرتر آغاز کنی.
روسری آبی را که از نماز صبح کنارم جاخوش کرده بود دو سه دور روی چشمانم پیچیدم. سپر خوبی در برابر تیرهای خورشید بود.
چشمانم گرم شد و خوابیدم. نمیدانم چقدر گذشته بود که پچ پچ ریز بچهها از زیر روسری گوشهایم را قلقلک داد. پتو را روی سرم کشیدم اما حریف صدای دخترها نشد.
پتو را کنار زدم، روسری را باز کردم. چشمهایم مثل مهتابی نیمسوز شده بود، در برابر نور خورشید پِرپِر میکرد و هالهای جلوی دیدم را گرفته بود. چندباری پلک زدم تا جای عقربهها را روی ساعت پیدا کنم. ساعت دَه بود و بچهها بیدار شده بودند. تصور گرسنگی دخترها تا این ساعت بدجور عذاب وجدان به جانم انداخت. بساط خواب را با عجله جمع کردم و به اتاقشان رفتم.
چهارتایی دور هم حلقه زده بودند و نقاشی میکشیدند. دختر نُه سالهام رقیه زهرا، از دیدنم جا خورد. باصدای ملیح همیشگی سلام کرد. ابروهایش به نشان شرمندگی دوتا سطح شیب دار روی پیشانی تشکیل دادند: «ببخشید از صدای ما بیدار شدید؟...»
لبخندی زدم تا عذاب وجدانش را بشورم: «باید بیدار میشدم، وقت صبحانهتون گذشت.»
دخترها به هم نگاه کردند و لبخندی پیروزمندانه، صورتشان را پر کرد. فاطمه اسماء که تازه از پیش دبستانی فارغ شده در خبر خوش دادن پیش قدم شد: «مامان، ما صبحانه خوردیم. فاطمه حسنا هم پوشکش باید عوض میشد، کاراش رو انجام دادیم.»
نگاه به صورت کوچک فاطمه حسنا کردم. دوسالهاست و از معنای کلمهها چیز زیادی دستگیرش نمیشود، اما مهربانی و غمخواری دخترانه را خوب درک میکند. چشمهایش میان من و خواهرانش میچرخید و لبخندی کوچک روی صورتش نشسته بود.
معصومه زهرا دختر سوم خانواده است. همیشه کمی سرش را کج میکند طوری که چتری موها توی چشم نریزد. حتی وقتی موهایش را بالابسته و خبری از چتری موها نباشد.
مثل همیشه سر را طوری که انگار برایت ناز میکند کج کرد:«چایی دم کردیم و ریختیم تو فلاسک تا بیدار میشید سرد نشه، صبحانهتونم آماده کردیم تو یخچاله. تازه اتاقا رو هم مرتب کردیم.»
احساس عشق مادری از قلبم به چشمها پمپاژ شد. اشکهایم پشت پلکهای پایینی جمع شدند و تصویر دخترها توی نگاهم لرزان شد.
همزمان با چکیدن اشک روی گونه، لبخند به لبهایم نشست. در برابر عشق دخترها زانو زدم و اغوشی مادرانه برایشان باز کردم.
دخترها خندیدند و یکی یکی توی بغلم جاگرفتند.
این اولین بار نبود که مهر و دلسوزی دخترها شامل حالم میشد.
دختردار شدن حس عجیبیست. حتی اگر پیامبر امین، از رفت و آمد فرشتهها به خانهای که چند دختر دارد خبر نمیداد، ما دختر دارها هر روز رد پای فرشتهها را میان تک تک دخترانههای خانه میبینیم.
وقتی دخترها از هم سبقت میگیرند تا جان خسته پدر را که تازه از سختی کار فارغ شده، با آغوش دخترانهشان التیام ببخشند؛ وقتی مهربان و لطیف، بار کارهای خانه را از دوشم کم میکنند، وقتی با نقاشیهای رنگارنگشان زندگی را برایم رنگ و لعابی تازه میبخشند. وقتی پرستار کوچک خانه میشوند و دلسوزانه پرستاری میکنند، حتی وقتی برای عروسکهای بی جان، مادری میکنند و عشق را توی رگهای خانه پمپاژ میکنند، هر روز و میان تمام دخترانههایشان رد پای فرشتهها را میبینم.
آن سالها که دختر کوچکی بودم و از نعمت خواهر بی نصیب، همیشه برایم سوال بود خانهای که سه چهار دختر دارد، روز و شبهایش چگونه میگذرد؟تا اینکه رحمت الهی شامل حالم شد و خداوند من را مادر چهار دختر قرار داد. حالا خوب میدانم که خانهی دختردارها چگونهاست؟
حالا خوب میدانم و چند سالیست که طعم حدیث نبوی را خوب چشیده ام:
«هر خانه ای که در آن دختر باشد، هر روز دوازده برکت و رحمت از آسمان ارزانی اش میشود و زیارت فرشتگان از آن خانه قطع نمیگردد...»
حالا به برکت وجود چهار دخترم، خوب میدانم، خانهی دختردارها قدمگاه ملائکه است.
✍آينــــــــــﮫ
#روز_دختر
#چراغ_خونه
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari