سلام
امروز تصمیم گرفتم راجع به یکی از سوال و شبهات داااغ در خصوص مساله فرزندآوری با هم گفت و گو کنیم:
مساله مدیریت اقتصاد خانوادههای خوش جمعیت(پرجمعیت) 🔥
هر جا صحبت از فرزند زیاد میشه یکی از اصلی ترین واکنش ها و سوالات از ما اینه که:«تو این گرونیا آدم تو خرج یکی دوتا بچه هم میمونه چه برسه به چهار_پنج تا بچه » 💸
بیاید با هم این مساله رو تحلیل کنیم! 🤑
همونطور که اکثرا میدونیم هزینه های زندگی ما شامل دو دستهی کلی میشه:
«خرج و بَرج»
خرج های ما شامل هزینه های ضروری زندگی میشه: خورد و خوراک،مسکن، درمان، آموزش، خرید ضروریاتی شامل پوشاک و... 🥴
و اما بَرج چیه؟! 🤔
بَرج به معنی اون قسمت از خریدهای ماست که زائده و نبودنش هیچ ضرری به ما نمیزنه
برای مثال:
دکوراسیون خانه به نحوی که چشم های بقیه رو بگیره(یا به عبارتی در بیاره) 🤯
سیسمونیهای سنگین تابع دل وحرف مردم🙄
شهربازی و تفریح و سفرهای زیاد و خارج از حد معمول✈️
مهمونی های پر هزینه و شامل چند مدل غذا و دسر🍢🍡🍱🥮🍣
لباس های بیش از حد نیاز صرفا برای تکراری نپوشیدن🧥🥼👚👕
انواع اسباب بازی ها برای پر کردن اوقات تک فرزند طفل معصوم! از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد😏
کلاسهای مختلف برای پر کردن اوقات فراغت که بسیاری از آموزش های این کلاس ها هیچوقت در زندگی حقیقی برای ما کارایی نداره😉
خوب تا اینجای کار رو با هم بررسی میکنیم:
ما چند فرزندی ها به خیلی از این برج ها نیازی نمی بینیم و به راحتی حذفش می کنیم:
اولیش تعریف ضروریات زندگی انسانیه که برمی گرده به تعریف درست از انسان و هدف آفرینشش!
وقتی هدف زندگی رو درست تعریف کنیم تو زندگی دنبال اون اموری میریم که برای رسیدن به هدف خلقت،یعنی عبودیت، ضرورت داره!
اگر بر این اساس زندگی کنیم و بچه ها این رو تو زندگی حس کنن،دیگه ظواهر پیش چشماشون رنگ میبازه و وقتی رفتن خونه عمو و دایی،با دیدن اتاق انچنانی بچه هاشون،حس درماندگی و بدبختی نمیکنن و در اینده از والدین طلبکار نمیشن
پس اول باید تقوا رو در خودمون و بچه ها تربیت کنیم ( پیشنهادم اینه که لابلای روزمره هامون یه وقتی رو بزاریم برای شنیدن سخنرانی هایی از قبیل #خانواده_آسمانی استاد شجاعی و سخنرانی #خانواده_خوب استاد پناهیان و دوره های اساتیدی نظیر استاد عباسی ولدی و ...
که بسیار در مادری کردن راهنمای خوب و موثریه!)
هر چی تقوا بالاتر بره دیدگاه مردم چی میگن خنده دار تر میشه و درنتیجه ، آرامش خانواده بیشتر و بیشتر میشه!
و در چنین خانواده ای، بچه ها هم دهن بین و ظاهر بین و مادیگرا تربیت نمیشن!
مسالهی بعدی هزینه تفریحات و اسباب بازی و این قبیل اموره:
حتما همه میدونیم که:
اسباب بازی هرچقدر هم که زیاد باشه بالاخره بچه ها ازش خسته و زده میشن، چون ذهن بچه ها فعال و پویاست، اما کارایی اسباب بازیها، همیشه یکنواخته و یکی از علل گرایش به بازیهای کامپیوتری هم همین پویا بودنش هست(ولو فعال بودن در در خیال و نه در حقیقت!)
اما همبازی تکراری نمیشه چون دارای ذهن فعاله و با کوچکترین امکانات بیشترین بازیها رو ابداع میکنه؛
مثل استفاده از گوشتکوب به عنوان دنده ماشین و درب قابلمه به عنوان فرمون خودرو! 😆😆
پس اونی که لازمهی بازی بچه هاست:
هم بازیه نه انواع اسباب بازی😌
همین مسالهی هم بازی بیشتر داشتن، بچه های ما رو از اموری مثل رفتن به تفریحات گوناگون از جمله شهربازی و سینما و... تا حد زیادی بی نیاز کرده!
در مورد دکوراسیون خونه، لباس ها، مهمونی ها و مسافرت ها، اینها همش لازمه ی سلامت روان انسانه و سبب آسایش و تا حدی آرامش!
اما دوز و میزان مصرفش برای افراد مختلف متفاوته:
مثلا ما والدین چند فرزندی با یک پارک دم خونه و یه ساندویچ الویه ی مامان پز و یه قایم موشک و وسطی خانوادگی و کلی صدای قهقهه، قد یه سفر به آنتالیا آرامش کسب می کنیم! 😅😆
ما آرامش رو تو دکور آنچنانی و لباسهای رنگ و وارنگ جست و جو نمی کنیم!
آرامش همینجا کنار گوشمونه: همین چهار دست و پاراه رفتن و کلاس اولی شدن و قد کشیدن بچه ها و همین ها که عدهای اسمش رو گذاشتن دردسر و ما اسمش رو گذاشتیم: زندگی !
سرتون رو درد نیارم؛
به طور کلی اگه برج های ما حذف بشه، سبد خرج های ما میتونه سنگین تر بشه🤩
اما همه چی به اینجا ختم نمیشه!
بحث بعدی ما در مورد منبع دخل و خرج ماست!
بحث رزاقیت و از کجا بیاریم...🤓
پس با ما همراه باشین برای بررسی کامل این موضوع در قسمت بعدی...
✍آينــــــــــﮫ
#شبهه_اقتصادی
#قسمت_اول
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
#پاسخ_به_شما
تو قسمت اول دربارهی تفاوت خرج و برج گفتیم
اینکه یه سری از هزینه های ما زیرمجموعه ی خرج و بعضی هم جزء دستهی برج هستند و برای بیشتر کردن سهم خرج میتونیم از برج هامون کم کنیم، حالا هرکس به تناسب در زندگی خودش نگاه میکنه و ضروری رو از غیر ضروری مجزا میکنه و با حذف غیر ضروریات، بیشتر به ضروریات می پردازه
یکی از اموری که برای ما تعریف ضروریات میکنه، مسالهی مصرف گراییه که خیلیها دچارش هستیم و همین امر، تعریف ضروریات و محدوده ش رو برای افراد مختلف،متفاوت میکنه و حتی سبب میشه عدهای بهخاطر نحوهی اشتباه تعریف ضروریات،بیشتر از کمبود واقعی، احساس فقر کاذب داشته باشن!
این مساله متاسفانه نسل به نسل درحال انتقاله و باعث شده که عده ای قناعت و ساده زیستی رو ننگ بدونن و بابتش خجالت بکشن و یا دیگران رو سرزنش کنن که چطور دلت میاد مثلا برای بچه گوشی شخصی نگیری!!!
درصورتی که این نیاز یک کودک نیست و تنها فرهنگ نادرست این نیاز رو براش تعریف کرده و اون رو جایگزین یک نیاز حقیقی یعنی نیاز به خواهر و برادر قرار داده!
اینجا لازمه یاددوری کنیم که باید در برابر تفکرات غلط ایستاد و مقاومت کرد و این مساله جز با تقویت تقوا، ممکن نیست!
اما این دسته بندی خرج و برج، به این معنا نیست که ما منکر مشکلات اقتصادی هستیم، بلکه مثل خیلی از شما دوستان، با این مشکلات کم و بیش مواجه بوده و هستیم و کاملا میپذیریم که خیلی از هزینه های زندگی مردم عامی همین خرج هاست و نه برج ها، هرچند زندگی اکثر ما خالی از برج نیست(به این میگن مدل یکی به نعل یکی به میخ زدن😄😄)
در ادامه بیشتر به این مبحث میپردازیم...
✍آينــــــــــﮫ
#پاسخ_به_شبهات
#قسمت_اول
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
حاج خانم، گوشهی مجلس نشسته بود، سنش زیاد نبود اما زود حاجیه شده بود؛
چادرش مشکیِ مشکی بود، جنسش را نمی دانم چه بود اما هرجنسی که داشت، با جنس چادرهایی که این ایام زیاد شنیده بودیم، متفاوت بود!
دختری ۱۸ ساله با چادر جده ای بدون نگین های پر زرق وبرق، برای رساندن چای، مقابل حاج خانم کمرخم کرد!
حاج خانم که از بس همه اورا «حاج خانم» صدا میزدند یادم نیست، فامیلش چه بود، استکان کمر باریک را میان صف انگشترهای عقیق و فیروزه و دُرِّ نجفیاش گرفت و هنوز پای استکان به نعلبکی باز نشده، هورتی عمیق کشید و خیلی زود، آه چایی، بخار شد و دامن عینک کائوچوییاش را گرفت!
بالاجبار، استکان را به نعلبکی سپرد و عینکش را به گوشهی چادر خیلی مشکیاش!
حاج خانم با هر قُلُپ چایی، با یک نفر آن سوی مجلس، سلام علیکی به زبان اشاره می کرد؛ نفر به نفر را رد کرد تا رسید به حاج خانوم تری از خودش؛
به حکم جبر، زاویهی ۱۰ درجه ای با زمین گرفت و نیم خیز، دستی به نشانه سلام برایش بالا گرفت و دست دیگر را به نشانهی ادب روی سینه گذاشت؛
حاج خانم زاویه اش با زمین را صفر کرد و کامل نشست؛ خانمی با چادری خاک گرفته، ۴ فرزند در دوطرف و نوزادی در آغوش، وارد مجلس شد و زیر پرچم یا فاطمه الزهرا، کنج مجلس نشست و فرزندانش راجلوی خود نشاند تا مبادا «تکیه بر جای بزرگان بدهند»!
حاج خانوم، که دیگر قلوپی چایی برای سلام کردن نداشت، ناچار گردنش را به نشانه سلام رو به مادر ۵ فرزندی، کمی جلو و عقب کرد و همزمان به دخترِ سینی به دست، اشاره کرد تا برای سلام های آتی، استکانی چای بیاورد!
بچه های قد و نیم قد، در تیررس نگاه حاج خانوم بودند و به تقلید از مادر، حدیث کساء می خواندند!
حاج اقا وارد مجلس شد، روی منبر رفت و میکروفون را میان انگشت هایی با یک انگشتر عقیق سرخ گرفت و انگشت اشارهی دست چپش، برای آزمایش اکوی صوت، روی میکروفون، ضرب گرفت؛
صدای جیغ بنفش، از میکروفون بلند شد و گریهی نوزاد درآمد و انگشت اشارهی حضار، از ترس توی گوش ها پناه گرفت.
دختر ۱۸ ساله، سینی چای را به دیگری سپرد و جَلدی به سمت آمپلی فایر دوید و نسیم چادرش صورت حاج خانوم را نوازش کرد؛
به هنر انگشتان قلمی دختر، امپلی فایر، جان تازه گرفت و حاج اقا بسم الله را بر میکروفون دمید و مجلس را با صدایی رسا اغاز کرد:
«بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا...»
حاج خانم استکان را آرام و بی صدا روی نعلبکی گذاشت و تسبیح گران قیمت سرخ رنگی را از کیف یَراق طلاییش بیرون کشید؛ و سرش را کمی به سمت منبر کج کرد و روحانی جوان را، از بالای شیشه عینک، برانداز کرد.
بچه ها که دیگر از سنگینی نگاه حاج خانم خلاص شده بودند، فرصت را غنیمت شمرده و بازی با مُهرها را آغاز کردند؛ صدای خنده شان کمی بلند شد و نگاه غضب ناک حاج خانم، تیری شد و به سمتشان روانه شد و مادر، با دندان، گوشهی لب گزید و هیس کش داری گفت؛ که حاج اقا، خیلی به موقع، سپر تیر نگاه ها شد و با لبخند، رو به بچه ها کرد:
«به حمدلله،صدای من آن قدر رسا هست که خندیدن و بازی بچه ها، آن را به حاشیه نبرد، روی سخن من با بزرگترهاست، بگذارید بچه ها، در حسینیه حس ارامش داشته باشند، نه خدایی نکرده حس پادگان اشرف را»!
حالا یادم آمد؛ فامیل حاج خانم؛«اشرفی» بود!
حاج اقا عمامه را کمی جلو و عقب کرد و حاج خانم گوشه چادرش را مرتب کرد و به لطف کلام سخنران، به ناچار، بی خیال بازی بچه ها شد...
✍آينــــــــــﮫ
#درس_فاطمیه
#قسمت_اول
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
*حلوای تن تنانی*
جلوی موهایش را کج رو به بالا شانه کرده بود و موج دار روی پیشانی ریخته بود.
جلوی در مدرسه ایستاده بودیم. تصویر دختر بچههایی با لباس فرم و کوله بر دوش، درِ مدرسه را با درهای دیگر متمایز کرده بود.
صورت دخترم را بوسیدم، برایش دست تکان دادم و زیر لب فالله خیر حافظا، خواندم.
بچهها که رفتند، دایره دورهمی مادرها تنگتر شد.
مادر نفس رو به مادر آسنا کرد: «مبارکه، موهات رو رنگ کردی؟»
مادر آسنا، ناخن وسطی را وسط مش دودی موهایش برد. طرح شکوفه و زمینه صورتی ملیح ناخنهایکاشته شده، زیر نور آفتاب درخشید. لبهای قلوهای و سنگینش، به سمت گونهها کمی کش آمدند:« آره، رفتم آرایشگاه روناک، خوب شده حالا؟»
مادر نفس، نگاهی به تاج موها کرد و گفت:
«عالی شده، چقد ازت گرفت؟»
درهای مدرسه بسته شد، اما جلسه ما هنوز پشت در دایر بود. مادران دوره پیش دبستانی همه چشم دوخته بودند به مادرآسنا.
دستش را به نشانه تعجب بالا اورد: «باورت نمیشه، سه و نیم.»
چندنفری همنوا با مادر نفس،«چه خوبِ» کشداری گفتند.
مادری دیگر، رو به مادر آسنا کرد:«عید حسابی هم بهت ساخته ها، صورتت تپلتر شده، موهات بیشتر جلوه میکنه.»
مادر آسنا ابروها را بالا انداخت و دستش را به نشانه در گوشی حرف زدن، کنار دهانش گذاشت، اما با صدایی نسبتا بلند گفت:
«ممنون، عید رفتم بوتاکس، ژل تزریق کردم واسه گونهها و لبم.»
صدای خنده و هوی نازک و تحسینگر مادرهای حلقه بلند شد.
بحث رنگ مو و بوتاکس که تمام شد، مادر پریا که از بارداریم باخبر بود به طرفم لبخند زد: «نینی تکون میخوره؟» رو به جمع کرد و ادامه داد: «مامان فاطمه اسما پنجمیش رو بارداره.»
چشمها گرد شد، حتی گرد شدن چشمهای مادرِ آسنا از زیر عینک افتابیش کاملا مشهود بود.
نگاه بغل دستیام به سمتم متمایل شد: «الکی میگه، نه؟ دختر مگه میشه؟»
روبرویی، بند کیفش را روی شانه جابجا کرد:
«وای دختر به فکر خودت باش به فکر جوونیت!»
لبخند زدم: «اتفاقا تو بارداری با اینهمه چکاپ سلامتی، خانوما بیشتر مراقب سلامتیشونن »
دوسه نفری از جمع خندیدند: «راست میگیا؛ چند وقته چکاپ نرفتم»
مادر آسنا از پشت عینک زل زد سمتم:« با این وضع اقتصادِ افتضاح، مگه میشه خرج بچهها رو داد؟ »
وَرِ محاسبه گر ذهنم سرتا پای مادر اسنا را نگاه کرد و طی معادلهای دو سه مجهولی، به اعداد و ارقام عجیبی رسید؛ هزینه بوتاکس، تزریق ژل، کاشت ناخن، رنگ موی فصلی، خریدهای جورواجور و...
بعضیها هنوز مات تماشای من بودند، انگار موجودی ماورایی میانشان فرود امده باشد. بعضی در گوشی پچ پچ میکردند. دو سه نفری هم شجاعت و صبر و توانم را با لبخندی کج، تحسین کردند.
مادر آسنا ادامه داد:
«من از تصور بچه سوم و مخارجش هم میترسم، تو این گرونیا بچه اوردن اصن عاقلانه نیست.»
برایم از افتابی که از پشت اپارتمانها بالا میامد روشنتر بود که اولین واکنش به خبر بارداریم، گله از وضع اقتصادی کشور است.
روسری و چادرم را روی سر جابجا کردم تا صافی همیشگی را از دست ندهند: «درسته وضعیت اقتصاد نامناسبه، اما یکم مدیریت کنیم و خرجای غیر ضروری رو حذف کنیم، میشه از پس هزینهها براومد. روزی بچهها، که فقط از همین حقوق و درآمد و طبق دو دو تا چهارتای ما نیست.»
نگاهم را میان جمع تقسیم کردم:«اصل رزق و روزی برکته که من واقعا بعد از تولد هر بچه خیلی واضح حسش کردم. طوریکه با تولد هر کدوم از بچهها اوضاع مالیمون ضعیف که نشد هیچ، بهترم شد الحمدلله.. »
مادر آسنا لبهای سنگینش را از هم فاصله داد و با صدایی ریز خندید. دست راستش را دوباره میان موها برد و با دست چپ، عینک افتابیش را جابجا کرد: «خرج اضافه کجا بود، ما تو همین ضروریات زندگی موندیم! چقدر برکت،جیب خدا هم بالاخره حد و حسابی داره» نگاهش را از من گرفت و بین جمع چرخاند: «والا خرج همین دوتا بچه در نمیاد، یکی میگه کلاس سهتار باید برم، اون یکی تبلت شخصی میخواد. به بچههای این دوره زمونه هم که نمیشه نه گفت؛ تازه خرجای دیگه به کنار.»
دو سه تایی با هوووم کشداری حرفهایش را تایید کردند. آفتاب کمی بالاتر امده بود، دست چپم را سایه بان چشمهایم کردم و جوری که از تایش مستقیم افتاب فرار کنم، جابجا شدم: «بالاخره هممون خرجای اضافهای داریم که با حذفشون هیچ مشکلی پیش نمیاد. نوع خواستههامونم بیشتر از نیاز، سبک و مدل زندگی تعیین میکنه، بعدشم برکت خدا بی حد و حسابه، مثلا مدتها ماشینت نیاز به تعمیر پیدا نمیکنه، بیماری ها و هزینهی دوا درمونت کم میشه، فروشندههای خوش انصاف به تورت میخورن و موارد دیگهای که توی فیش حقوقی نیست اما تو دخل و خرج کمکت میکنه»
#اقتصاد_و_فرزندآوری
#قسمت_اول